عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۹
درآمد از درم مه خلعتی دوش
گرفتم تا سحر تنگش در آغوش
بپایش خاستم گه دست بر دست
به پیشش گه نشستم دوش بر دوش
نه پیچیدم سر از شیرین و تلخش
بنوشیدم ز دستش زهر با نوش
بعالم هر کرا روز و شبی هست
شب و روز من آنزلف و بنا گوش
چگویم من ز صهبای خیالش
که برد از چشم خواب و از سرم هوش
برو واعظ که جز پیغام عشقش
مرا وعظ تو چون باد است در گوش
فراموشش نسازم باری از دل
کند صد بارم از دل گر فراموش
چسان در آتش عشقش نسوزم
که دریای غمش در دل زند جوش
چه نور از عشق گوید هر چه گوید
چرا سازد لب از گفتار خاموش
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۱
ای نهان از توام بجام اخلاص
ای بجان از توام نهان اخلاص
جان من چون تو نیست جانانی
که توان داشتن بجان اخلاص
تا بجان کرده جای اخلاصت
با کسم نیست در جهان اخلاص
چون نهان هست با تو اخلاصم
گو نباشد مرا عیان اخلاص
شیشه با جام بین چه میگوید
باشدش پیر با جوان اخلاص
ساقی امشب دلم فزون دارد
بمی همچو ارغوان اخلاص
هرکه چون نور باتو خالص شد
بایدش داشت جاودان اخلاص
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۲
ای لعل می آلودت از جوش شکر فیاض
چون بهر کف جودت هر سوز گهر فیاض
گرباد برانگیزد خاکی ز سر کویت
در دیده بود ما را چون کحل بصر فیاض
بس آب گهر کرده در جوی سخن جاری
گردیده لب خشکم چون دیده تر فیاض
امساک فقیران را با بخل مده نسبت
نخل ار چه غنی طبعست آمد بثمر فیاض
معیوب که میکوشد در عیب هنرمندان
چون خود همه عیبست نبود چه هنر فیاض
منعم که بود خوانش از نعمت الوانش
باید گهر کانش چون معدن زر فیاض
هرگز بجهان فیضی ظاهر نشد از ظلمت
نور است که میباشد چون شمس و قمر فیاض
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۳
ای که با نیکان طمع داری که یا بی ارتباط
با بدان منشین که باایشان مضر است اختلاط
رو عدالت پیشه کن هر روز و میکن راستی
تا روزی از عدل فردا راست بر روی صراط
چیست این دنیا رباط و خلق دنیا کاروان
کاروان را بار باید بستن آخر از رباط
رسم بی باکی نبخشد جز پریشانی بدست
جمعیت خواهی منه پا جز براه احتیاط
سالک بی رنج را نبود ز راحت لذتی
جان غمگین بیشتر مسرور گردد از نشاط
ایندر نظمی که نور از خامه ریزد دور نیست
گر به روی صفحه غلتد همچو گوهر بر بساط
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۴
ای خدایت زهر بلاحافظ
من برفتم ترا خداحافظ
غیر حق حافظی نمی بینم
حق ترا باد دائما حافظ
حافظ کشتی ار خداست ببحر
چه غم ار نیست ناخدا حافظ
ساقیا می ده و ز کس مندیش
زانکه باشد خدای ما حافظ
دیگر از مدعی چرا ترسم
شد حفیظم بمدعا حافظ
آنکه حفظش زمین بپا دارد
دائما هست در سما حافظ
نظم حافظ شنید نور و بگفت
مرحبا نظم و مرحبا حافظ
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۵
گیرم از خلق توانکرد نهان فعل شنیع
کی توانکرد ز خالق که بصیر است و سمیع
هرکه چون خاک شود پست بدرگاه خدا
سربزیر قدمش فرش کند عرش رفیع
تا جهانی همه باشند مطیع و تو مطاع
سربفرمان مطاعش نه و میباش مطیع
دوزخ جان توبا خلق بود تنگی خلق
جنتی گر بجهان هست بود خلق وسیع
بابد و نیک چکارت که پس پرده غیب
تو ندانی که شریفست نهان یا که وضیع
انبیا را ز حق اراذن شفاعت نبود
عاصیان را بقیامت نبود هیچ شفیع
غصه نور نخواهد شدن آخردانم
گر همه عمر کند قصه بر خلق جمیع
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۶
یکی روز رفتم بگلگشت باغ
که از بلبل و گل بگیرم سراغ
بدیدم گرفته نهال گلی
بدستی صراحی بدستی ایاغ
صراحی ز غنچه ایاغش ز گل
وز ایندو هزاران شده تر دماغ
بخود گفتم این شاهدی بوده است
که دلها بسی کرد، چون لاله داغ
کنون شاخ و برگی دگربیش نیست
که گه بلبلش بشکند گاه زاغ
بهاران گلست و به دی خاربن
سحر هیزم مطبه و شب چراغ
چو حال همه عاقبت این بود
چه نور از همه به که گیرم فراغ
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۷
مرا اتفاق از هجوم مخالف
زمانی توقف نشد در مواقف
اگر چه توقف نشد حاصل اما
ز سر مواقف شدم جمله واقف
کسی کو دلش شد چو آئینه صافی
بکشف ضمائر همه هست کاشف
سردلاف عرفان بگیتی کسی را
که عارف شد از جمع و فرق معارف
بود قطع الفت ز اغیار آسان
ولی هست مشکل زیار مؤالف
خداراست منت که از خوان نعمت
مرا کرده انعام دخل و مصارف
بتوصیف ذات و صفاتش چه یارا
زبان و قلمرا که بودند عارف
جوانی چو رفت و به پیری نمودی
الهی در اینموقع نیک واقف
بحق رسولت بآل و صحابه
کز این ره مسازم اسیر مخالف
منم نور و امروز اندر ذهابم
ندیم و مصاحب نجیبست و عارف
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۸
کسیکه عشق تو بر نقد دل شدش صراف
چو زرخالص از هر غشی نماید صاف
اگر تو طالب اکسیر عافیت هستی
مسوز سیم و زر عمر ز آتش اخلاف
نهی بکوره اسراف نقد و نسیه بچند
خدای دوست نمیدارد اینقدر اسراف
ترا ببوته چه حاجت ز کردن زیبق
بملح ساجی و گوگرد سرخ فرش و لحاف
به تند و شورقناعت بکش تو زیبق نفس
که کیمیای تو اینست و نیست این بگزاف
نظر ز سیم و زر قلب ناکسان دربند
بدار ضرب محبت چونور شو صراف
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۹
خدای یکتا بداد ما را دویار زیبا نجیب و عارف
دویار زیبا بداد ما را خدای یکتا نجیب و عارف
اگر چه رفتم بهر دیاری بسی بگشتم بجست یاری
دویار جستم ز فضل باری حکیم و دانا نجیب و عارف
چه خواست صیدش کند زمانه دلم بقیدش بسوی دانه
بدفع کیدش زهر کرانه شدند پیدا نجیب و عارف
کنونکه گردید ذهاب جایم نهاد خورشید سری بپایم
فلک بکوبد در سرایم که جویم آنجا نجیب و عارف
چرا نبینم به قلب صافی چه نور هر دم جمال کافی
کنون که دارد به موشکافی دو چشم بینا نجیب و عارف
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۱
بیشتر زانکه رسد باده ز روئیدن تاک
مست دیدار تو بودم بدل و دیده پاک
بلبل و قمری گلزار توبودم روزی
که نه از گل اثری بود و نه سر و چالاک
گرد بام حرمت جان طیران داشت دمی
که نبود اینهمه دور و دوران با افلاک
سالها دل حرکت کرد چو پرگار فلک
تا بکوی تو سکون یافته از مرکز خاک
ذات پاک توکه بیرون بود از دانش و وهم
کی نمایدخردش درک بچشم ادراک
هرکرا رو بسوی تست نجاتش باشد
وانکه رویش نه بسوی تو بود هست هلاک
منکه نور توام از نار چه اندیشه کنم
کند اندیشه زنار آنکه بود خود خاشاک
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۲
هرسو که کنی روتو بدینشکل و شمایل
گردند ترا عارف و عامی همه مایل
هم مایل رخسار تو خورشید جهانتاب
هم سائل دربار تو سلطان قبایل
پامال فراقت نشده سر نتوان کرد
برگردن وصلت نفسی دست حمایل
هر چند کند جسم مرا خاک و برد باد
از دل نکند سیل فنا نقش تو زایل
عاقل بود آنکسکه کند کسب فضیلت
من عاشقم و عشق توام بس ز فضایل
جز عشق تو کان عقده گشای دل من شد
نگشود مرا عقده از حل و رسایل
عمریست که دل از پی توصیف جمالت
بگشوده بمفتاح سخن نور دلائل
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۳
عمریست تا چو شمع بخدمت ستاده ایم
پروانه وار جهان بهوای تو داده ایم
دی لعل می فروش تو پیمود جرعه
امروز این چنین همه سرمست باده ایم
نگشاده ایم بررخ خوبان بهیچ روی
چشمی که بر جمال تو جانا گشاده ایم
ای کرده دستگیری افتادگان بسی
ما را بگیر دست که از پا فتاده ایم
بس لاله ها که بر دمد آخر زخاک ما
زین داغها که بر دل سوزان نهاده ایم
از ما بغیر عشق مخواه ای پدر که ما
بهر همین زمادر ایام زاده ایم
نقش دوکون گرچه زما ظاهر است لیک
چون نور در جهان زهمه نقش ساده ایم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۵
زهی مصحف رو که در وی رقم
زابرو و انف است نون والقلم
لب از یاء و دندان ز سین چون نمود
زد از طاوها طره را پیچ و خم
دگر نقش حم هر سو نگاشت
خم گیسویش با دخان قلم
خوشا روی مویش که هر صبح و شام
زد از والضحی و ز واللیل دم
صدش حرف و نقطه چو از خط و خال
رقم یافت بر صفحه بیش و کم
پر از گوهر حمد و اخلاص گشت
زبان و دل از این چنین مصحفم
زنورت چه نور آیت نور یافت
زتاریکی دهر دونش چه غم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۶
اکنون که بطره ات اسیرم
هر دم چه زنی زغمزه تیرم
آزادم و بنده رخ تو
صیادم و در کفت اسیرم
خورشید برد ز اخترم نور
هرچند که ذره و حقیرم
باخاک یکیست گنج قارون
پیش من اگر چه بس فقیرم
خاطر ندهم بهر نگاری
تا نقش تو هست در ضمیرم
درخلد برین حرام باشد
بی لعل تو انگبین و شیرم
خمار ازل سرشته چون نور
از باده مهر تو خمیرم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۸
ز گل و گلاب و ز لاله پیاله می جویم
وزین دو نیز شراب دوساله میجویم
هنر اگر نبود زاهدا نباشد عیب
می و پیاله ز گل دور لاله میجویم
نثار تا کنمش دامنی ز مروارید
ز ابر دیده سرشگی چو ژاله میجویم
بیاد چهره گلفام و خط زنگارش
مدام ماه شب افروز هاله میجویم
ببانگ چنگ چو حافظ همیشه گوید نور
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۰
نه این زمان ز می جلوه تو من مستم
که سالهاست از این باده کهن مستم
دراین بهار ندانم بسر چها دارم
که دیگران بچمن جرعه نوش و من مستم
اگر نه بلبل زارم چرا بفصل بهار
ز آب و رنگ گل و نکهت چمن مستم
روم بکعبه و دیر و بسوزم این زنار
که آن صنم نکند همچو برهمن مستم
ز چین طره نماید چو نافه بخشائی
کند ز غالیه چون آهوی ختن مستم
زهی حکایت عشقی که بعد چندین سال
کند ز قصه شیرین و کوهکن مستم
لب از عصاره انگورتر چرا سازم
کنونکه نور نمود از می سخن مستم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۱
سالها شد که بدل نقش مرادی دارم
دیده جان برخ حور نژادی دارم
طره عقد گشایش چو ببندد گرهی
از گره بستن آن طره گشادی دارم
گرچه غم ها بود از دوری وصلش بدلم
هر دم از یاد رخش خاطر شادی دارم
کیسه دوست چو غم گر ز زر و سیم تهیست
صاحبی ذوالکرم و شاه جوادی دارم
شکر ایزد که ز لخت جگر و پاره دل
در بیابان غمش توشه و زادی دارم
نه سر صلح بکس باشدم و نه دل جنگ
تا دراین معرکه با نفس جهادی دارم
صد رهم گر کشد از خنجر بیداد چه نور
رهی از وی تو مپندار که دادی دارم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۲
بیا که تشنه لعلت چو آب یاقوتم
ببین که خون جگر بی لبت بود قوتم
فریب نرگس سحرآفرین جادویت
نموده محو ز خاطر فسون هاروتم
شهید ناز تو یا کشته وصالم من
که نخل سدره طوبی است چوب تابوتم
نهنگ بحر شکافم و لیک یونس وار
نشانده کشتی دوران بسینه حوتم
نیم مقید این تیره دام ناسوتی
که نور مطلق عنقای قاف لاهوتم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۳
ای ز نور تو چشم جان روشن
جان چو باشد همه جهان روشن
گرنه شب از رخت بتابد نور
کی شود ماه آسمان روشن
آفتاب فلک هم از رویت
کرده روز جهانیان روشن
وصف روی تو کرده در مجمع
تا شده شمع را زبان روشن
بین چراغان لاله از رویت
هر سحرگه ببوستان روشن
باشد آئینه سان ز عکس رخت
دلم ای دوست جاودان روشن
از رخت نور تو تجلی کرد
شد زمین روشن و زمان روشن