عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
فصل نوروز است و خلقی سوی صحرا میروند
بی نصیب آنانکه در می قول مطرب نشنوند
رخ نمودی، مردمان را چشم بر ابروی تست
عید شد، باریک بینان دیده بر ماه نوند
من که در شبهای محنت سوختم، زانم چه سود
کاین بتان خورشید رخسارند یا مه پرتوند
میرود خلقی باستقبال، کامد گل بباغ
تو بمان باقی، کزین بسیار آیند و روند
پند گویان شاهی درمانده را دل میدهند
حال او دانند اگر روزی چنین بیدل شوند
بی نصیب آنانکه در می قول مطرب نشنوند
رخ نمودی، مردمان را چشم بر ابروی تست
عید شد، باریک بینان دیده بر ماه نوند
من که در شبهای محنت سوختم، زانم چه سود
کاین بتان خورشید رخسارند یا مه پرتوند
میرود خلقی باستقبال، کامد گل بباغ
تو بمان باقی، کزین بسیار آیند و روند
پند گویان شاهی درمانده را دل میدهند
حال او دانند اگر روزی چنین بیدل شوند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خوبرویان چو خدنگ نظری بگشایند
بسر هر مژه خون از جگری بگشایند
پرده دار حرم از دردکشان فارغ و ما
چشم بنهاده که از غیب دری بگشایند
نا امیدی بر ارباب طریقت کفر است
گر دری بسته شد ای دل، دگری بگشایند
گر نه از نسخه حسنت ورقی میطلبند
دفتر گل ز چه رو هر سحری بگشایند؟
شاهی اندیشه آن زلف مکن بیش، که آن
نیست رازی که به هر بیخبری بگشایند
بسر هر مژه خون از جگری بگشایند
پرده دار حرم از دردکشان فارغ و ما
چشم بنهاده که از غیب دری بگشایند
نا امیدی بر ارباب طریقت کفر است
گر دری بسته شد ای دل، دگری بگشایند
گر نه از نسخه حسنت ورقی میطلبند
دفتر گل ز چه رو هر سحری بگشایند؟
شاهی اندیشه آن زلف مکن بیش، که آن
نیست رازی که به هر بیخبری بگشایند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ای فتنه را دو نرگس شوخ تو رازدار
من بهر محنتم، دگران را بنازدار
جانا تو نازنینی و خلقی نیازمند
چشمی بناز جانب اهل نیاز دار
از نقش کائنات مبین جز خیال دوست
یعنی ز غیر، دیده غیرت فرازدار
تر شد بساط هر چمن از گریه های ابر
با غنچه گو که لب به شکر خنده بازدار
شاهی، به جد جهد چو کاری نساختی
بنشین و دیده بر کرم کارساز دار
من بهر محنتم، دگران را بنازدار
جانا تو نازنینی و خلقی نیازمند
چشمی بناز جانب اهل نیاز دار
از نقش کائنات مبین جز خیال دوست
یعنی ز غیر، دیده غیرت فرازدار
تر شد بساط هر چمن از گریه های ابر
با غنچه گو که لب به شکر خنده بازدار
شاهی، به جد جهد چو کاری نساختی
بنشین و دیده بر کرم کارساز دار
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
بگو: آتش به عالم زن، که استاد است استادش
اگر مجنون به درد و داغ عشق افتاد یکچندی
ولی در عاشقی هرگز چنین کاری نیفتادش
گر آب چشم و آه آتشینی بود شاهی را
کنون خاک است و در کوی تو هر سو می برد بادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
بگو: آتش به عالم زن، که استاد است استادش
اگر مجنون به درد و داغ عشق افتاد یکچندی
ولی در عاشقی هرگز چنین کاری نیفتادش
گر آب چشم و آه آتشینی بود شاهی را
کنون خاک است و در کوی تو هر سو می برد بادش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
کنون که موسم عیش است و باده گلرنگ
چو عندلیب غزلخوان به باغ کن آهنگ
زمان سرخوشی آمد، پیاله پر میدار
که لاله ساغر خالی همی زند بر سنگ
ز عشق گفتمت ای دل، که خون شوی آخر
به روزگار سخنهای من بر آرد رنگ
اگر بباغ روم بی تو، گوشه ای گیرم
چو غنچه سر بگریبان کشیده با دل تنگ
روان با خبران پایمال حادثه شد
هنوز غمزه خونریز یار بر سر جنگ
رفیق می نپذیرد نیاز من از عار
فرشته می ننویسد گناه من از ننگ
دو روزه مهلت باقی به عیش ده شاهی
چو عمر بی لب ساغر گذشت و گیسوی چنگ
چو عندلیب غزلخوان به باغ کن آهنگ
زمان سرخوشی آمد، پیاله پر میدار
که لاله ساغر خالی همی زند بر سنگ
ز عشق گفتمت ای دل، که خون شوی آخر
به روزگار سخنهای من بر آرد رنگ
اگر بباغ روم بی تو، گوشه ای گیرم
چو غنچه سر بگریبان کشیده با دل تنگ
روان با خبران پایمال حادثه شد
هنوز غمزه خونریز یار بر سر جنگ
رفیق می نپذیرد نیاز من از عار
فرشته می ننویسد گناه من از ننگ
دو روزه مهلت باقی به عیش ده شاهی
چو عمر بی لب ساغر گذشت و گیسوی چنگ
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چمن بشکفت و سبزه خط کشید و سرو بالا هم
مرا تنگ آمده بی او دلی از باغ و صحرا هم
چو حال دردمندان عرضه داری ای صبا پیشش
در آن حضرت بگستاخی درودی گوی از ما هم
اجل از آستانت میکشد رختم در آن عالم
بحمدالله که با داغ توام اینجاو آنجا هم
تو ای کز جام وصلش جرعه ای داری، غنیمت دان
خوش آن روزی که این دولت میسر بود ما را هم
بصوت بلبلان شاهی، نوای ناله افزون کن
که خوش باشد دو عاشق را حدیث درد دل با هم
مرا تنگ آمده بی او دلی از باغ و صحرا هم
چو حال دردمندان عرضه داری ای صبا پیشش
در آن حضرت بگستاخی درودی گوی از ما هم
اجل از آستانت میکشد رختم در آن عالم
بحمدالله که با داغ توام اینجاو آنجا هم
تو ای کز جام وصلش جرعه ای داری، غنیمت دان
خوش آن روزی که این دولت میسر بود ما را هم
بصوت بلبلان شاهی، نوای ناله افزون کن
که خوش باشد دو عاشق را حدیث درد دل با هم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
ای باد صبحدم، خبر یار من بگو
با بلبل از شمایل سرو و سمن بگو
اندوه بلبلان خزان دیده، ای صبا
در نوبهار با گل و با نسترن بگو
لعل ترا لطافت عیسی است در نفس
من مردم، از برای خدا یک سخن بگو
چون عشق از این سرود نهان پرده برگرفت
گو خاص و عام بشنو و گو مرد و زن بگو
شاهی، بلا و محنت جانان مگو به غیر
گر مرد عشقی این همه با خویشتن بگو
با بلبل از شمایل سرو و سمن بگو
اندوه بلبلان خزان دیده، ای صبا
در نوبهار با گل و با نسترن بگو
لعل ترا لطافت عیسی است در نفس
من مردم، از برای خدا یک سخن بگو
چون عشق از این سرود نهان پرده برگرفت
گو خاص و عام بشنو و گو مرد و زن بگو
شاهی، بلا و محنت جانان مگو به غیر
گر مرد عشقی این همه با خویشتن بگو
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
مرا دلی است بدان زلف تابدار یکی
مرا سری است بر آن خاک رهگذار یکی
ز لوح خاطر عاطر غبار غیر بشوی
که شرط عشق بود دل یکی و یار یکی
ببند بر همه خوبان، که نوبهار ترا
هنوز گل نشکفته است از هزار یکی
بیند دیده چو نرگس ز خوب و زشت جهان
که گل یکیست در این بوستان و خار یکی
غمین مباش گر از دل قرار شد، شاهی
چو کارهای جهان نیست برقرار یکی
مرا سری است بر آن خاک رهگذار یکی
ز لوح خاطر عاطر غبار غیر بشوی
که شرط عشق بود دل یکی و یار یکی
ببند بر همه خوبان، که نوبهار ترا
هنوز گل نشکفته است از هزار یکی
بیند دیده چو نرگس ز خوب و زشت جهان
که گل یکیست در این بوستان و خار یکی
غمین مباش گر از دل قرار شد، شاهی
چو کارهای جهان نیست برقرار یکی
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۶
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۹
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١
ای کرمت نظم داده کار جهانرا
والی اقلیم جسم ساخته جانرا
داده شتاب و درنگ از ره حکمت
قدرت تو هیأت زمین و زمانرا
کرده گهر پاش و درفشان بطبیعت
از کرم ابر بهار و باد خزانرا
بهر شکار خرد ز غمزه و ابرو
داده بهر ماهروی تیر و کمانرا
در چمن گلشن وجود خلایق
کرده بسی جویبار آب روانرا
هر چه ازین پیش بود و باشد ازین پس
علم تو دانسته آشکار و نهانرا
می نرسد پا بر آستان جلالت
وقت سیاحت خیال و وهم و گمانرا
لطف تو معنی نهفته در دل آگاه
حکمت تو در زبان نهاده بیانرا
قدرت تو داده ترجمانی فکرت
ز اول فطرت سخن سرای زبانرا
مهر تو در سنگریزه های بدخشی
تعبیه کرده است داروی خفقانرا
از پی نظم امور عالم هستی
قوت اعطا و منع داده بنانرا
شهپر مرغان که از قبیل جماد است
صنع تو کرده است آلت طیرانرا
لطف تو کانرا نهایتی نه پدیدست
نظم معاش و معاد خلق جهانرا
از همه عالم گزیده بهر رسالت
راهبر ساکنان کون و مکانرا
شمع نبوت چراغ دوده آدم
احمد مرسل مثلث قمرانرا
ابن یمین است روز حشر و رکابش
تا که بتابد سوی بهشت عنانرا
والی اقلیم جسم ساخته جانرا
داده شتاب و درنگ از ره حکمت
قدرت تو هیأت زمین و زمانرا
کرده گهر پاش و درفشان بطبیعت
از کرم ابر بهار و باد خزانرا
بهر شکار خرد ز غمزه و ابرو
داده بهر ماهروی تیر و کمانرا
در چمن گلشن وجود خلایق
کرده بسی جویبار آب روانرا
هر چه ازین پیش بود و باشد ازین پس
علم تو دانسته آشکار و نهانرا
می نرسد پا بر آستان جلالت
وقت سیاحت خیال و وهم و گمانرا
لطف تو معنی نهفته در دل آگاه
حکمت تو در زبان نهاده بیانرا
قدرت تو داده ترجمانی فکرت
ز اول فطرت سخن سرای زبانرا
مهر تو در سنگریزه های بدخشی
تعبیه کرده است داروی خفقانرا
از پی نظم امور عالم هستی
قوت اعطا و منع داده بنانرا
شهپر مرغان که از قبیل جماد است
صنع تو کرده است آلت طیرانرا
لطف تو کانرا نهایتی نه پدیدست
نظم معاش و معاد خلق جهانرا
از همه عالم گزیده بهر رسالت
راهبر ساکنان کون و مکانرا
شمع نبوت چراغ دوده آدم
احمد مرسل مثلث قمرانرا
ابن یمین است روز حشر و رکابش
تا که بتابد سوی بهشت عنانرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨ - وله
ای بزیر سایه لطفت مدار آفتاب
وی ز خط همچو ریحانت غبار آفتاب
چون صفای آبرویت سایه برگردون فکند
آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب
تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت
شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب
قطره های خوی ببین بر روی شهر آرای خود
گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب
آمدی عشاق را ابرو و مویت پاسبان
گر هلال از مشک بودی بر کنار آفتاب
بر بنا گوش چو سیمت گوهر شهوار چیست
زهره زهر است گوئی گوشوار آفتاب
نرگس چشمم چو نیلوفر بیاد روی تو
میبرد عمری بسر در انتظار آفتاب
وقت آن آمد که این تشنیف را ابن یمین
از بلندی ساخت مسکن در جوار آفتاب
سازم آغاز مدیح خسروی کز قدر او
در جهانگیریش باشد اقتدار آفتاب
تاج شاهان آنکه نفس رای ملک آرای او
باشد الحق بنده بودن افتخار آفتاب
وانکه تا افکند صیت زر فشانی در جهان
در معادن زرگری گشته شعار آفتاب
وانکه دست در نثارش از پی پاشندگی
برکشد گوهر ز تیغ زرنگار آفتاب
میبرد نسبت بشمس از بهر این در سروری
پیش خاص و عام باشد اشتهار آفتاب
در مصاف او عدو گر خود پلنگ بر بر یست
موش کور آید مرا در کارزار آفتاب
آفتابش بندد از جوزا نطاق بندگی
اینچنین باشد شهان را گیرو دار آفتاب
با علو قدر او گردون نیاید در حساب
کی خرد از ذره بر گیرد شمار آفتاب
در صف صافی دلان گنبد نیلوفری
رأی او رونق برد از کارزار آفتاب
گر هواداری نکردی آفتابش ذره وار
کتف گردون کی شدی حمال بار آفتاب
پای ننهادی برون از کنج خانه سایه وار
از وقارش گر شدی یکذره یار آفتاب
گرنه حیرانست و سرگردان زرشگ قدر او
پس چرا یکدم نگردد کم دوار آفتاب
زاتش قهرش اگر دودی بگردون بر شدی
همچو روی مه سیه گشتی عذار آفتاب
ظلمت از شب دور کردی گر ز نور رأی او
یافتی پروانه شمع تابدار آفتاب
خاطرم در وصف رایش آفتاب افروز شد
زانسبب در شعر من بینی قطار آفتاب
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مدار رای او بادا مدار آفتاب
وی ز خط همچو ریحانت غبار آفتاب
چون صفای آبرویت سایه برگردون فکند
آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب
تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت
شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب
قطره های خوی ببین بر روی شهر آرای خود
گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب
آمدی عشاق را ابرو و مویت پاسبان
گر هلال از مشک بودی بر کنار آفتاب
بر بنا گوش چو سیمت گوهر شهوار چیست
زهره زهر است گوئی گوشوار آفتاب
نرگس چشمم چو نیلوفر بیاد روی تو
میبرد عمری بسر در انتظار آفتاب
وقت آن آمد که این تشنیف را ابن یمین
از بلندی ساخت مسکن در جوار آفتاب
سازم آغاز مدیح خسروی کز قدر او
در جهانگیریش باشد اقتدار آفتاب
تاج شاهان آنکه نفس رای ملک آرای او
باشد الحق بنده بودن افتخار آفتاب
وانکه تا افکند صیت زر فشانی در جهان
در معادن زرگری گشته شعار آفتاب
وانکه دست در نثارش از پی پاشندگی
برکشد گوهر ز تیغ زرنگار آفتاب
میبرد نسبت بشمس از بهر این در سروری
پیش خاص و عام باشد اشتهار آفتاب
در مصاف او عدو گر خود پلنگ بر بر یست
موش کور آید مرا در کارزار آفتاب
آفتابش بندد از جوزا نطاق بندگی
اینچنین باشد شهان را گیرو دار آفتاب
با علو قدر او گردون نیاید در حساب
کی خرد از ذره بر گیرد شمار آفتاب
در صف صافی دلان گنبد نیلوفری
رأی او رونق برد از کارزار آفتاب
گر هواداری نکردی آفتابش ذره وار
کتف گردون کی شدی حمال بار آفتاب
پای ننهادی برون از کنج خانه سایه وار
از وقارش گر شدی یکذره یار آفتاب
گرنه حیرانست و سرگردان زرشگ قدر او
پس چرا یکدم نگردد کم دوار آفتاب
زاتش قهرش اگر دودی بگردون بر شدی
همچو روی مه سیه گشتی عذار آفتاب
ظلمت از شب دور کردی گر ز نور رأی او
یافتی پروانه شمع تابدار آفتاب
خاطرم در وصف رایش آفتاب افروز شد
زانسبب در شعر من بینی قطار آفتاب
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مدار رای او بادا مدار آفتاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١ - وله ایضاً در مدح امیر ستلمش بیگ
دوش این سیمرغ زرین بال یعنی آفتاب
گشت در مغرب نهان حتی توارت بالحجاب
از شفق شد چرخ مینا گون عقیق افشان چنانک
خنجر کیخسرو از خون دل افراسیاب
ارغوان در روضه نیلوفری آمد ببار
چون فرو رفت این گل صد برگ زرد آفتاب
بر بساط ازرق گردون پدید آمد هلال
همچو شخص ناتوان بر روی نیلی جامه خواب
اختران بر گرد او چون دوستان مهربان
رفته از بهر عیادت با هزاران اضطراب
زاغ مشکین بال شب بر سطح این سبز آشیان
کرد پیدا صد هزاران بیضه کافور ناب
سبزه زار چرخ را بود از مجره جویبار
جویباری از زبر جد آب او سیم مذاب
آسمان چون رود نیل و اختران باران ازو
همچو چشم ماهیان در تیره شب بر روی آب
عقد پروین از سپهر نیلگون تابان شده
در بناگوش سیاه زنگیان در خوشاب
اختر اندر رخ کشیده معجر زنگار فام
چون شرر کز دود بر رخسار خود بندد نقاب
چون بنات النعش را دیدم گمان بردم مگر
برگ نرگس ریخت باد نوبهاری بر سداب
هر زمانی سوی این دیو سیه یعنی که شب
از کمان چرخ میشد تیر زرین شهاب
در شبی زینسان که گفتم تا بروز از دور چرخ
آب چشمم موج میزد آتش دل التهاب
ناگهان از هاتف غیبی بگوش جان من
در میان خواب و بیداری رسید اینخوش خطاب
کی زمعمار طبیعت باغ فضل آباد شد
تا بکی در کنج غم باشی چو گنج اندر خراب
خیز و بهر کعبه ارباب فضل احرام بند
در حریم دلگشایش نام جوی و کام یاب
گفتم آیا هست ازینسان کعبه ای گفتا که هست
حضرت دارای دین والله اعلم بالصواب
خسرو عادل ستلمش بیگ نوئین جهان
کش سعادت باد و دولت دایما بی انقلاب
گفتم آخر بی وسیلت چون بدرگاهش روم
گفت کز دریای خاطر گوهری کن انتخاب
چون بفال سعد بنشیند بمسند بامداد
بر فشان در مجلس عالی آن گردون جناب
خسروا گر خاطر عاطر نمیگردد ملول
تا فرو خوانم مدیحی چون خطابت مستطاب
ای فلک در خیمه جاهت ز صبح و آفتاب
یافته سیمین عمود و بافته زرین طناب
در زمین و آسمان در حزم و عزمت شمه ای
گر نبودی کی بدی این از درنگ آندر شتاب
خشکسال مکرمت بودی و قحط مردمی
بر سپهر جود اگر دستت نکردی فتح باب
کار دست درفشانت ناید از ابر بهار
تشنگی ننشاند ار چه آب را ماند سراب
گر نسیم خلد تو بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد ز کام شیر غاب
تا همای عدلت آمد سایه گستر در جهان
آشیان جست از دلیری صعوه در چشم عقاب
با وجود حزم هشیارت عجب آید مرا
گر کسی زین پس بگیتی مست گردد از شراب
نیست اندر بخت عهد نوجوانت بس عجب
گر جهان پیر دیگر ره ز سر گیرد شباب
پشت خصمت شد دو تا همچون خرک از بار فسق
شاید ار رگها بنالد برتنش همچون رباب
هر سؤالی را که مشکل ماند از اسرار غیب
منهی کلکت کند روشن ز بهر آن جواب
غائب از عالیجنابت خایبست از کام دل
گفته اند این خود بر آئین مثل من غاب خاب
صاحبا ابن یمین در عرصه میدان فضل
تیغ نطق اندر دعا گوئی کشیده از قراب
تا بتابد هر مهی خورشید از برج دگر
بادت از برج شرف خورشید دولت تیرتاب
تیر عزمت را چو بگشائی ز شست اقتدار
بر عرض بادا گذر همچون دعای مستجاب
چون روی اقبال و دولت هر دو بادت همعنان
چونکه آئی فتح و نصرت هر دو بادت در رکاب
گشت در مغرب نهان حتی توارت بالحجاب
از شفق شد چرخ مینا گون عقیق افشان چنانک
خنجر کیخسرو از خون دل افراسیاب
ارغوان در روضه نیلوفری آمد ببار
چون فرو رفت این گل صد برگ زرد آفتاب
بر بساط ازرق گردون پدید آمد هلال
همچو شخص ناتوان بر روی نیلی جامه خواب
اختران بر گرد او چون دوستان مهربان
رفته از بهر عیادت با هزاران اضطراب
زاغ مشکین بال شب بر سطح این سبز آشیان
کرد پیدا صد هزاران بیضه کافور ناب
سبزه زار چرخ را بود از مجره جویبار
جویباری از زبر جد آب او سیم مذاب
آسمان چون رود نیل و اختران باران ازو
همچو چشم ماهیان در تیره شب بر روی آب
عقد پروین از سپهر نیلگون تابان شده
در بناگوش سیاه زنگیان در خوشاب
اختر اندر رخ کشیده معجر زنگار فام
چون شرر کز دود بر رخسار خود بندد نقاب
چون بنات النعش را دیدم گمان بردم مگر
برگ نرگس ریخت باد نوبهاری بر سداب
هر زمانی سوی این دیو سیه یعنی که شب
از کمان چرخ میشد تیر زرین شهاب
در شبی زینسان که گفتم تا بروز از دور چرخ
آب چشمم موج میزد آتش دل التهاب
ناگهان از هاتف غیبی بگوش جان من
در میان خواب و بیداری رسید اینخوش خطاب
کی زمعمار طبیعت باغ فضل آباد شد
تا بکی در کنج غم باشی چو گنج اندر خراب
خیز و بهر کعبه ارباب فضل احرام بند
در حریم دلگشایش نام جوی و کام یاب
گفتم آیا هست ازینسان کعبه ای گفتا که هست
حضرت دارای دین والله اعلم بالصواب
خسرو عادل ستلمش بیگ نوئین جهان
کش سعادت باد و دولت دایما بی انقلاب
گفتم آخر بی وسیلت چون بدرگاهش روم
گفت کز دریای خاطر گوهری کن انتخاب
چون بفال سعد بنشیند بمسند بامداد
بر فشان در مجلس عالی آن گردون جناب
خسروا گر خاطر عاطر نمیگردد ملول
تا فرو خوانم مدیحی چون خطابت مستطاب
ای فلک در خیمه جاهت ز صبح و آفتاب
یافته سیمین عمود و بافته زرین طناب
در زمین و آسمان در حزم و عزمت شمه ای
گر نبودی کی بدی این از درنگ آندر شتاب
خشکسال مکرمت بودی و قحط مردمی
بر سپهر جود اگر دستت نکردی فتح باب
کار دست درفشانت ناید از ابر بهار
تشنگی ننشاند ار چه آب را ماند سراب
گر نسیم خلد تو بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد ز کام شیر غاب
تا همای عدلت آمد سایه گستر در جهان
آشیان جست از دلیری صعوه در چشم عقاب
با وجود حزم هشیارت عجب آید مرا
گر کسی زین پس بگیتی مست گردد از شراب
نیست اندر بخت عهد نوجوانت بس عجب
گر جهان پیر دیگر ره ز سر گیرد شباب
پشت خصمت شد دو تا همچون خرک از بار فسق
شاید ار رگها بنالد برتنش همچون رباب
هر سؤالی را که مشکل ماند از اسرار غیب
منهی کلکت کند روشن ز بهر آن جواب
غائب از عالیجنابت خایبست از کام دل
گفته اند این خود بر آئین مثل من غاب خاب
صاحبا ابن یمین در عرصه میدان فضل
تیغ نطق اندر دعا گوئی کشیده از قراب
تا بتابد هر مهی خورشید از برج دگر
بادت از برج شرف خورشید دولت تیرتاب
تیر عزمت را چو بگشائی ز شست اقتدار
بر عرض بادا گذر همچون دعای مستجاب
چون روی اقبال و دولت هر دو بادت همعنان
چونکه آئی فتح و نصرت هر دو بادت در رکاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶ - وله ایضاً در تعریف بنا و مدح حکیم الدین بانی آن
اینمنزل خجسته که بس روحپرورست
از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
سوزد چو آتشی غم دلها هوای او
گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست
بس دلفریب خلق فتادست وضع او
سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جائی نباشد ار بود این سبز منظرست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
پیش صفای سایه جامش مکدرست
تا عکس جامهاش فتادست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پر از اخترست
گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی
دروی که آن مخالف شرع پیمبرست
فخر رسل محمد مرسل که انبیا
جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست
آن سیدی که خادم او بود جبرئیل
اینجاه با جلالت او بس محقرست
شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او
زیرا ظهور ذره بخورشید انورست
رفتیم با تخلص این شعر آبدار
کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست
نی نی چو از صفای گچ او چو آینه
صورت نمای تست تو گوئی مصورست
والا حکیم ملت و دین کاهل فضل را
ذات شریف او اثر لطف داورست
پیدا چو آفتاب بر رأی انورش
هر نکته کان نهفته این هفت دفترست
ای افصح زمانه که طوطی روح را
الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست
خصم تو خاکسار چو باد است و زین سبب
چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست
بخت تو پایدار بکردار قطب باد
آری بود چو سایه مهریت بر سرست
یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک
کاندر پناه سایه او هفت کشورست
بستند اختران کمر بندگی او
صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست
جاوید عمر باد که تا در پناه او
مانی درین مقام بجائی که بهترست
از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
سوزد چو آتشی غم دلها هوای او
گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست
بس دلفریب خلق فتادست وضع او
سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جائی نباشد ار بود این سبز منظرست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
پیش صفای سایه جامش مکدرست
تا عکس جامهاش فتادست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پر از اخترست
گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی
دروی که آن مخالف شرع پیمبرست
فخر رسل محمد مرسل که انبیا
جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست
آن سیدی که خادم او بود جبرئیل
اینجاه با جلالت او بس محقرست
شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او
زیرا ظهور ذره بخورشید انورست
رفتیم با تخلص این شعر آبدار
کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست
نی نی چو از صفای گچ او چو آینه
صورت نمای تست تو گوئی مصورست
والا حکیم ملت و دین کاهل فضل را
ذات شریف او اثر لطف داورست
پیدا چو آفتاب بر رأی انورش
هر نکته کان نهفته این هفت دفترست
ای افصح زمانه که طوطی روح را
الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست
خصم تو خاکسار چو باد است و زین سبب
چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست
بخت تو پایدار بکردار قطب باد
آری بود چو سایه مهریت بر سرست
یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک
کاندر پناه سایه او هفت کشورست
بستند اختران کمر بندگی او
صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست
جاوید عمر باد که تا در پناه او
مانی درین مقام بجائی که بهترست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٢ - ایضاً له قصیده
چون فلک از آفتاب مشعله ئی درگرفت
عرصه آفاق را جمله در آذر گرفت
خسرو سیاره چون تیغ ضیا برکشید
لشکر ظلمت شکست کشور اختر گرفت
زر گر فطرت بلطف صنع خود اظهار کرد
قصر زمرد اساس در ورق زر گرفت
باز سفید فلک از افق اندر پرید
بیضه زاغ سیاه در کنف پر گرفت
تاجور نیمروز با علم زرنگار
از طرف باختر آمد و خاور گرفت
صبح مزین صفت از رخ رومی روز
طره زنگی شب بهر صفا بر گرفت
خنده ز خاصیت است صبح دوم را ازانک
در دهن از آفتاب قرص مزعفر گرفت
روز چو بر زد سر از جیب شب لاجورد
منظر فیروزه را در زر و زیور گرفت
دلبر من از در حجره در آمد بناز
مجلس من صد صفا از رخ چون خور گرفت
ابن یمین را نظر بر رخ او چون فتاد
زود ره گفتن این غزل تر گرفت
ماه رخا مهر تو باز دل از سر گرفت
خرم و شادان دلی کو چو تو دلبر گرفت
از دل و دین آگهی کی بود آنرا که او
جز خم ابروی او قبله دیگر گرفت
گر مه انور زند لاف صفا با رخت
اهل خرد را رسد بر مه انورگرفت
آزر بتگر بتی چون تو نیارست ساخت
بیشک از اینسو خلیل خرده بر آزر گرفت
گر چه جفا از توأم تلخ نیاید از انک
بر لب تو چون گذشت لذت شکر گرفت
لیک مکن بیش جور بر دل آنکو بجان
راه عبودیت شاه مظفر گرفت
شاه سکندر سریر تاج ملوک جهان
آنکه جهان سربسر همچو سکندر گرفت
آنکه بروز وغا کشتن اعداش را
در کف او برگ نی نیروی خنجر گرفت
پنجه عدلش چنان دست ستم تاب داد
کز اثر آن گوزن جای غضنفر گرفت
شاه فلک رغبت بندگی حضرتت
از پی کسب شرف در دل و در سر گرفت
بر در میمون او همچو دگر بندگان
خواست که بندد کمر راه دو پیکر گرفت
کامروا خسروا از حسد رأی تو
مهره مهر ستم گونه اصفر گرفت
حزم تو گاه درنگ عزم تو گاه شتاب
خجلت کهسار داد سرعت صرصر گرفت
کلک ترا میرسد دعوی معجز از انک
زو شبه بی بها قیمت گوهر گرفت
مثل تو در هیچ دور تاجوری کس ندید
تا شه سیاره این تخت مدور گرفت
تا بتو شد دل قوی هر که ازین پیشتر
پیرو بو جهل بود راه پیمبر گرفت
بنده بفرمان تو گفت مدیحی چنانک
منشی گردون از آن فایده بیمر گرفت
باد قبول تو بر شعر چو آبم وزید
بر صفت صیت تو عرصه کشور گرفت
گرچه لطیف جهان شمس زمین و زمان
زلف عروس ثنات پیش ز چاکر گرفت
لیک تو دانی نکو حال سخن خود بگو
تا که ردیف سخن کرد و نکوتر گرفت
توبه کنم از سخن گر کند اندر جهان
بر سخن من بحق هیچ سخنور گرفت
تا بود اندر جهان فاش که خیبر علی
بیمدد خالد و یاری قنبر گرفت
باد بدنیا و دین یاور تو روح آنک
کو سر عنتر برید قلعه خیبر گرفت
عرصه آفاق را جمله در آذر گرفت
خسرو سیاره چون تیغ ضیا برکشید
لشکر ظلمت شکست کشور اختر گرفت
زر گر فطرت بلطف صنع خود اظهار کرد
قصر زمرد اساس در ورق زر گرفت
باز سفید فلک از افق اندر پرید
بیضه زاغ سیاه در کنف پر گرفت
تاجور نیمروز با علم زرنگار
از طرف باختر آمد و خاور گرفت
صبح مزین صفت از رخ رومی روز
طره زنگی شب بهر صفا بر گرفت
خنده ز خاصیت است صبح دوم را ازانک
در دهن از آفتاب قرص مزعفر گرفت
روز چو بر زد سر از جیب شب لاجورد
منظر فیروزه را در زر و زیور گرفت
دلبر من از در حجره در آمد بناز
مجلس من صد صفا از رخ چون خور گرفت
ابن یمین را نظر بر رخ او چون فتاد
زود ره گفتن این غزل تر گرفت
ماه رخا مهر تو باز دل از سر گرفت
خرم و شادان دلی کو چو تو دلبر گرفت
از دل و دین آگهی کی بود آنرا که او
جز خم ابروی او قبله دیگر گرفت
گر مه انور زند لاف صفا با رخت
اهل خرد را رسد بر مه انورگرفت
آزر بتگر بتی چون تو نیارست ساخت
بیشک از اینسو خلیل خرده بر آزر گرفت
گر چه جفا از توأم تلخ نیاید از انک
بر لب تو چون گذشت لذت شکر گرفت
لیک مکن بیش جور بر دل آنکو بجان
راه عبودیت شاه مظفر گرفت
شاه سکندر سریر تاج ملوک جهان
آنکه جهان سربسر همچو سکندر گرفت
آنکه بروز وغا کشتن اعداش را
در کف او برگ نی نیروی خنجر گرفت
پنجه عدلش چنان دست ستم تاب داد
کز اثر آن گوزن جای غضنفر گرفت
شاه فلک رغبت بندگی حضرتت
از پی کسب شرف در دل و در سر گرفت
بر در میمون او همچو دگر بندگان
خواست که بندد کمر راه دو پیکر گرفت
کامروا خسروا از حسد رأی تو
مهره مهر ستم گونه اصفر گرفت
حزم تو گاه درنگ عزم تو گاه شتاب
خجلت کهسار داد سرعت صرصر گرفت
کلک ترا میرسد دعوی معجز از انک
زو شبه بی بها قیمت گوهر گرفت
مثل تو در هیچ دور تاجوری کس ندید
تا شه سیاره این تخت مدور گرفت
تا بتو شد دل قوی هر که ازین پیشتر
پیرو بو جهل بود راه پیمبر گرفت
بنده بفرمان تو گفت مدیحی چنانک
منشی گردون از آن فایده بیمر گرفت
باد قبول تو بر شعر چو آبم وزید
بر صفت صیت تو عرصه کشور گرفت
گرچه لطیف جهان شمس زمین و زمان
زلف عروس ثنات پیش ز چاکر گرفت
لیک تو دانی نکو حال سخن خود بگو
تا که ردیف سخن کرد و نکوتر گرفت
توبه کنم از سخن گر کند اندر جهان
بر سخن من بحق هیچ سخنور گرفت
تا بود اندر جهان فاش که خیبر علی
بیمدد خالد و یاری قنبر گرفت
باد بدنیا و دین یاور تو روح آنک
کو سر عنتر برید قلعه خیبر گرفت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢۶ - وله ایضاً قصیده در مدح علاءالدین محمد
ساقی بیا که موسم نوشیدن ملست
هم راغ پر ز لاله و هم باغ پر گلست
منشین بخانه خیز که صحرا بخرمی
هر جا که میروی همه جای تبذلست
بگشای حلق بلبله تا قلقلی کند
کاندر چمن ز بلبل سرمست غلغلست
بی می دمی مباش که هنگام نوبهار
شاهد گلست و مطرب خوشگوی بلبلست
بلبل نوای پرده عشاق میزند
سرو از سماع دلکش او بین که مایلست
گرمست گشت نرگس مخمور از آب ابر
نشگفت از انک ابر چو با گونه ملست
یا رب ز خلد میدمد این باد خوش نفس
چون خاک راه او همه مشک و قرنفلست
مطرب بساز پرده عشاق و این غزل
بسرای خاصه همدمت امروز صلصلست
جانا رخ تو قبله خوبان کابل است
زلف تو عنبریست که لالاش سنبلست
دیگر بسرمه نرگس مستت سیه مکن
کان چشم آهوانه سیه بی تکحلست
گر خط مشکبار تو اثبات دور کرد
زلف تو نیز مثبت دور و تسلسلست
دیدم میان ظلمت شب نور روز را
کردم بسی تأمل و جای تأملست
گفتم مگر که هاله مشکست گرد ماه
یا بر جبین زهره فروغ تو کاکلست
در حیرتم ز هندوی زلفت که در سرش
در عهد عدل صاحب اعظم تطاولست
والا علاء دولت و ملت که آفتاب
چون ذره از نهیب وی اندر تخلخلست
دستور دین پناه محمد که روز رزم
گوئی مگر علیست که بر پشت دلدلست
از بانگ دلدلش بفلک بر هزاهزست
وز سم ابر شش بزمین در تزلزلست
ایصاحبی که ماه نو و اطلس حریر
از بهر بار گیر تو هم نعل و هم جلست
وی سروری که مسرع حکم تو باد را
گوید بطعنه کاین چه درنگ و تکاسلست
منشی چرخ با همه دانش ز طبع تو
دایم در استفادت شعر و ترسلست
گر پای بر سر همه سیارگان نهی
گرخواهد ارنی با تو طریق تحملست
در منزلی که سایس عدلت نزول کرد
با دل بگفت فتنه که وقت ترحلست
نتوان جهان جاه تو آورد در خیال
زیرا که آنجهان نه مجال تخیلست
در بذل صد خزانه ترا یک بهانه بس
در عفو یک گناه ترا صد تعللست
از یمن مدحت ابن یمین دارد آن یسار
کش سال و مه ز گوهر موزون تجملست
تا در بهار و دی شمر از تندی صبا
یکروز در سلاسل و یکبار در غلست
بادا چو آب خصم تو نالان و هست از آنک
در پای حادثات لگد کوب چون پلست
هم راغ پر ز لاله و هم باغ پر گلست
منشین بخانه خیز که صحرا بخرمی
هر جا که میروی همه جای تبذلست
بگشای حلق بلبله تا قلقلی کند
کاندر چمن ز بلبل سرمست غلغلست
بی می دمی مباش که هنگام نوبهار
شاهد گلست و مطرب خوشگوی بلبلست
بلبل نوای پرده عشاق میزند
سرو از سماع دلکش او بین که مایلست
گرمست گشت نرگس مخمور از آب ابر
نشگفت از انک ابر چو با گونه ملست
یا رب ز خلد میدمد این باد خوش نفس
چون خاک راه او همه مشک و قرنفلست
مطرب بساز پرده عشاق و این غزل
بسرای خاصه همدمت امروز صلصلست
جانا رخ تو قبله خوبان کابل است
زلف تو عنبریست که لالاش سنبلست
دیگر بسرمه نرگس مستت سیه مکن
کان چشم آهوانه سیه بی تکحلست
گر خط مشکبار تو اثبات دور کرد
زلف تو نیز مثبت دور و تسلسلست
دیدم میان ظلمت شب نور روز را
کردم بسی تأمل و جای تأملست
گفتم مگر که هاله مشکست گرد ماه
یا بر جبین زهره فروغ تو کاکلست
در حیرتم ز هندوی زلفت که در سرش
در عهد عدل صاحب اعظم تطاولست
والا علاء دولت و ملت که آفتاب
چون ذره از نهیب وی اندر تخلخلست
دستور دین پناه محمد که روز رزم
گوئی مگر علیست که بر پشت دلدلست
از بانگ دلدلش بفلک بر هزاهزست
وز سم ابر شش بزمین در تزلزلست
ایصاحبی که ماه نو و اطلس حریر
از بهر بار گیر تو هم نعل و هم جلست
وی سروری که مسرع حکم تو باد را
گوید بطعنه کاین چه درنگ و تکاسلست
منشی چرخ با همه دانش ز طبع تو
دایم در استفادت شعر و ترسلست
گر پای بر سر همه سیارگان نهی
گرخواهد ارنی با تو طریق تحملست
در منزلی که سایس عدلت نزول کرد
با دل بگفت فتنه که وقت ترحلست
نتوان جهان جاه تو آورد در خیال
زیرا که آنجهان نه مجال تخیلست
در بذل صد خزانه ترا یک بهانه بس
در عفو یک گناه ترا صد تعللست
از یمن مدحت ابن یمین دارد آن یسار
کش سال و مه ز گوهر موزون تجملست
تا در بهار و دی شمر از تندی صبا
یکروز در سلاسل و یکبار در غلست
بادا چو آب خصم تو نالان و هست از آنک
در پای حادثات لگد کوب چون پلست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣۴ - ایضاً قصیده در مدح شاه ابونصر
یا رب این نکهت جانپرور مشک ختن است
یا دم غالیه زلف دلارام من است
نفس روح فزا میدمد از طرف چمن
یا صبا لخلخه جنبان گل و یاسمن است
این چه باد است که برخاست بفراشی باغ
که ازو فرش چمن پر زگل و نسترن است
پیکر لاله برو قطره باران بهار
چون مرصع بگهر جام عقیق یمن است
برگ و شاخی که دمیداست زبید طبری
چون ز فیروزه سنانست وز مرجان مسن است
هر که بر سبزه و نرگس نظر افکند چه گفت
گفت کاین هر دو نمودار پرند و پرن است
تا رسید از گل و بلبل بچمن برگ و نوا
از خوشی غیرت باغ ارم اکنون چمن است
با چنین برگ و نوا هر که چمن را بیند
بگذرد بر دلش اکسون گر از اهل فطن است
گر چمن را نه همانا بود این زینت و زیب
مگر این بزمگه شاه زمین و زمن است
ناصر دولت و دین شاه ابو نصر علی
آنکه مانند علی رزمزن وصف شکن است
وآنکه بگرفت جهانرا شه سیاره به تیغ
وین نه از خیل و حشم از مدد ذوالمنن است
هر کجا ز اهل سخن انجمنی بسته شود
صفت مکرمتش زینت آن انجمن است
چون درآید بسخا با دل حاتم باشد
چون گراید به وغا با جگر تهمتن است
گر تو خواهی که بدانی صفت رزمگهش
بشنو این بیت که از گفته سید حسن است
آسمان در صف جنگش سپهی تیر انداز
آفتاب از پی فتحش سپری تیغ زن است
آنکه از فکرت الفاظ و معانیش مرا
خاطری همچو صدف معدن در عدن است
مگر از خلق تو بوئی بچمن برد صبا
که گل از غیرت آن چاک زده پیرهن است
در پی مشعله رأی تو نوری ندهد
تاب اینشمع زرافشان که زمرد لگن است
مملکت هست عروسی که ندیدست دگر
چون تو داماد از آن بر تو چنین مفتتن است
گر نه از بهر زمین بوس تو آید ز چه روی
طفل را از رحم آئین بسر آمدن است
مسند مملکت و ذات شریف تو در او
مثل روشنی دیده و جانست و تن است
خصمت ار جامه کند ز اطلس نیلی فلک
اولین کسوت او کرم قزآسا کفن است
سپر از سینه پر کینه کند تیر ترا
دشمنت ز آنکه سزاوار شهاب اهرمن است
روزگار افسر خصمت چو خر افسار کند
ورچو عیسی اش برین تخت زمرد وطن است
داستان هنر و مردی تو هر که شنید
پیش او قصه رستم همه دستان و فن است
تا بشادی رخ میمون تو دیدست رهی
وردش الحمد لمن اذهب عنا الحزن است
خسروا ابن یمین را شکر شکر تو هست
در دهن دائم از اینست که شیرین سخن است
ابد الدهر بشکر تو زبان گردان باد
هر که را در همه آفاق زبان در دهن است
یا دم غالیه زلف دلارام من است
نفس روح فزا میدمد از طرف چمن
یا صبا لخلخه جنبان گل و یاسمن است
این چه باد است که برخاست بفراشی باغ
که ازو فرش چمن پر زگل و نسترن است
پیکر لاله برو قطره باران بهار
چون مرصع بگهر جام عقیق یمن است
برگ و شاخی که دمیداست زبید طبری
چون ز فیروزه سنانست وز مرجان مسن است
هر که بر سبزه و نرگس نظر افکند چه گفت
گفت کاین هر دو نمودار پرند و پرن است
تا رسید از گل و بلبل بچمن برگ و نوا
از خوشی غیرت باغ ارم اکنون چمن است
با چنین برگ و نوا هر که چمن را بیند
بگذرد بر دلش اکسون گر از اهل فطن است
گر چمن را نه همانا بود این زینت و زیب
مگر این بزمگه شاه زمین و زمن است
ناصر دولت و دین شاه ابو نصر علی
آنکه مانند علی رزمزن وصف شکن است
وآنکه بگرفت جهانرا شه سیاره به تیغ
وین نه از خیل و حشم از مدد ذوالمنن است
هر کجا ز اهل سخن انجمنی بسته شود
صفت مکرمتش زینت آن انجمن است
چون درآید بسخا با دل حاتم باشد
چون گراید به وغا با جگر تهمتن است
گر تو خواهی که بدانی صفت رزمگهش
بشنو این بیت که از گفته سید حسن است
آسمان در صف جنگش سپهی تیر انداز
آفتاب از پی فتحش سپری تیغ زن است
آنکه از فکرت الفاظ و معانیش مرا
خاطری همچو صدف معدن در عدن است
مگر از خلق تو بوئی بچمن برد صبا
که گل از غیرت آن چاک زده پیرهن است
در پی مشعله رأی تو نوری ندهد
تاب اینشمع زرافشان که زمرد لگن است
مملکت هست عروسی که ندیدست دگر
چون تو داماد از آن بر تو چنین مفتتن است
گر نه از بهر زمین بوس تو آید ز چه روی
طفل را از رحم آئین بسر آمدن است
مسند مملکت و ذات شریف تو در او
مثل روشنی دیده و جانست و تن است
خصمت ار جامه کند ز اطلس نیلی فلک
اولین کسوت او کرم قزآسا کفن است
سپر از سینه پر کینه کند تیر ترا
دشمنت ز آنکه سزاوار شهاب اهرمن است
روزگار افسر خصمت چو خر افسار کند
ورچو عیسی اش برین تخت زمرد وطن است
داستان هنر و مردی تو هر که شنید
پیش او قصه رستم همه دستان و فن است
تا بشادی رخ میمون تو دیدست رهی
وردش الحمد لمن اذهب عنا الحزن است
خسروا ابن یمین را شکر شکر تو هست
در دهن دائم از اینست که شیرین سخن است
ابد الدهر بشکر تو زبان گردان باد
هر که را در همه آفاق زبان در دهن است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣۵ - در تعریف شادیاخ
یا رب این باغ ارم یا شادیاخ خرم است
یا رب اصطرخ است این یا چشمه سار زمزم است
عکس شاخ یاسمین بر آب اصطرخش ببین
راست گوئی اطلسی نیکو بگوهر معلم است
هر نسیمی کز ریاض راحت افزایش وزد
چون دم جانبخش روح الله مسیح مریم است
هر گلی کز آب و خاک اوش باشد پرورش
خستگان صدمت گردون دونرا مرهم است
کار دل در خاک او چون روح در تن مضمرست
چون فرح درمی در آبش راحت جان مدغم است
دیده از دیدار او روشن چو گیتی ز آفتاب
دل ز نزهتگاه او چون جان ز دانش خرم است
شاید ار بینا و گویا گردد از آب و هواش
نرگس ار چندانکه افتادست و سوسن ابکم است
چون دم عیسی نسیمش جانفزا از بهر چیست
گرنه بوی خلق تاج ملک و دینش همدم است
آنکه گردون گرچه دارد بر جهانی سروری
بر در او حلقه وش قدش بخدمت در خم است
تا ابد عشرت کنان بادا بکاخ شادیاخ
همدمش ابن یمین الحق حریفی محرم است
دور باد از ساحتش باد خزان حادثات
تا همایون بقعه در نزهت بهار عالم است
یا رب اصطرخ است این یا چشمه سار زمزم است
عکس شاخ یاسمین بر آب اصطرخش ببین
راست گوئی اطلسی نیکو بگوهر معلم است
هر نسیمی کز ریاض راحت افزایش وزد
چون دم جانبخش روح الله مسیح مریم است
هر گلی کز آب و خاک اوش باشد پرورش
خستگان صدمت گردون دونرا مرهم است
کار دل در خاک او چون روح در تن مضمرست
چون فرح درمی در آبش راحت جان مدغم است
دیده از دیدار او روشن چو گیتی ز آفتاب
دل ز نزهتگاه او چون جان ز دانش خرم است
شاید ار بینا و گویا گردد از آب و هواش
نرگس ار چندانکه افتادست و سوسن ابکم است
چون دم عیسی نسیمش جانفزا از بهر چیست
گرنه بوی خلق تاج ملک و دینش همدم است
آنکه گردون گرچه دارد بر جهانی سروری
بر در او حلقه وش قدش بخدمت در خم است
تا ابد عشرت کنان بادا بکاخ شادیاخ
همدمش ابن یمین الحق حریفی محرم است
دور باد از ساحتش باد خزان حادثات
تا همایون بقعه در نزهت بهار عالم است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٧ - وله ایضاً
ترک من بر سطح مه خطی مدور میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد