عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲ - آفتاب روشن
ساقی به جام ریز ز مینا شراب را
تعمیر کن به جام شراب این خراب را
شبها ز غصه خواب به چشمم نمی رود
ساقی بیار شیشهٔ داروی خواب را
می آفتاب روشن و خم مشرق وی است
آور برون ز مشرق خم، آفتاب را
می چون عروس و خشت سرخم حجاب وی
از روی این عروس بیفکن حجاب را
از درس و بحث و مدرسه شد خاطرم ملول
مطرب بیار بربط و چنگ و رباب را
با تار ساز جفت مغنی به صد نوا
آوا ز ترک و شور و حجاز رهاب را
شاهد بیا و مجلس ما را فروغ بخش
یعنی فکن ز چهره به یک سو نقاب را
زاهد به کنج میکده در پای خم نشست
در رهن می نهاد ردا و کتاب را
ما عاشقیم و رند و نظر باز و باده نوش
از ما بگوی واعظ عالی جناب را
گر ما مقصریم ولی غافرالذنوب
از ما گنه نبیند و ببیند ثواب را
هر چند مستحق عذابیم ما ولی
ایزد به ما زلطف ببخشد عذاب را
«ترکی» که هست مست می حب بوتراب
دامن کجا ز دست دهد بوتراب را
روز حساب پیش خداوند جرم پوش
آرم شفیع شافع، یوم الحساب را
شیر خدا، وصی رسول آنکه قنبرش
گردن به زیر طوق کند شیر غاب را
تعمیر کن به جام شراب این خراب را
شبها ز غصه خواب به چشمم نمی رود
ساقی بیار شیشهٔ داروی خواب را
می آفتاب روشن و خم مشرق وی است
آور برون ز مشرق خم، آفتاب را
می چون عروس و خشت سرخم حجاب وی
از روی این عروس بیفکن حجاب را
از درس و بحث و مدرسه شد خاطرم ملول
مطرب بیار بربط و چنگ و رباب را
با تار ساز جفت مغنی به صد نوا
آوا ز ترک و شور و حجاز رهاب را
شاهد بیا و مجلس ما را فروغ بخش
یعنی فکن ز چهره به یک سو نقاب را
زاهد به کنج میکده در پای خم نشست
در رهن می نهاد ردا و کتاب را
ما عاشقیم و رند و نظر باز و باده نوش
از ما بگوی واعظ عالی جناب را
گر ما مقصریم ولی غافرالذنوب
از ما گنه نبیند و ببیند ثواب را
هر چند مستحق عذابیم ما ولی
ایزد به ما زلطف ببخشد عذاب را
«ترکی» که هست مست می حب بوتراب
دامن کجا ز دست دهد بوتراب را
روز حساب پیش خداوند جرم پوش
آرم شفیع شافع، یوم الحساب را
شیر خدا، وصی رسول آنکه قنبرش
گردن به زیر طوق کند شیر غاب را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶ - زلف پریشان
جانا سر و جان فدیه بر جان تو بادا
جان برخی آن لعل چو مرجان تو بادا
هر کس که به جای تو گزیند دگری را
هر دم به سرش تیغ سرافشان تو بادا
هر دیده که غیر از تو ببیند رخ غیری
آن دیده نشان سر پیکان تو بادا
هر دل که در او نیست ز مهر تو نشانی
سوراخ ز نوک نی سوزان تو بادا
هر سر که بود زآتش سودای تو خالی
سرگشته چو گو، در خم چوگان تو بادا
خواهم ز خدا کاین دل دیوانه «ترکی»
در سلسلهٔ زلف پریشان تو بادا
عمری است که مداح و ثنا خوان شما هست
خواهد که همه عمر ثناخوان تو بادا
تو شیر خداوندی و داماد رسولی
جان های محبان همه قربان تو بادا
جان و تن یاران و محبان تو یکسر
قربان تن و جان عزیزان تو بادا
شاها نبود لایق قربان تو جانم
جان فدیه بر قنبر و سلمان تو بادا
جان برخی آن لعل چو مرجان تو بادا
هر کس که به جای تو گزیند دگری را
هر دم به سرش تیغ سرافشان تو بادا
هر دیده که غیر از تو ببیند رخ غیری
آن دیده نشان سر پیکان تو بادا
هر دل که در او نیست ز مهر تو نشانی
سوراخ ز نوک نی سوزان تو بادا
هر سر که بود زآتش سودای تو خالی
سرگشته چو گو، در خم چوگان تو بادا
خواهم ز خدا کاین دل دیوانه «ترکی»
در سلسلهٔ زلف پریشان تو بادا
عمری است که مداح و ثنا خوان شما هست
خواهد که همه عمر ثناخوان تو بادا
تو شیر خداوندی و داماد رسولی
جان های محبان همه قربان تو بادا
جان و تن یاران و محبان تو یکسر
قربان تن و جان عزیزان تو بادا
شاها نبود لایق قربان تو جانم
جان فدیه بر قنبر و سلمان تو بادا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰ - منصب شاهانه
قدمی رنجه کن ای دوست! به کاشانه ی ما
ساز آباد ز خود، کلبه ی ویرانه ی ما
می و معشوقه و مطرب همه یکجا جمعند
چشم بد دور از این مجلس رندانه ی ما
پای از سر نشناسیم حریفان مددی
ساقی این می زکجا ریخت به پیمانه ما
شحنه شهر که از مست کشد پوست ز تن
گو بیا و بشنو نعره ی مستانه ی ما
ترک مسجد کنی از زاهد پشمینه قبا
گر گذارت فتد از کوچهٔ میخانه ما
به حقیقت نتوان دید جمال بت ما
چشم زاهد که بود تنگ تر از خانه ما
دل به زنجیر سر زلف نگاری ست به بند
عاقلان را چه خبر از دل دیوانه ی ما
ما گدایان در خانهٔ شاه نجفیم
هر کسی را نرسد منصب شاهانه ی ما
ساز آباد ز خود، کلبه ی ویرانه ی ما
می و معشوقه و مطرب همه یکجا جمعند
چشم بد دور از این مجلس رندانه ی ما
پای از سر نشناسیم حریفان مددی
ساقی این می زکجا ریخت به پیمانه ما
شحنه شهر که از مست کشد پوست ز تن
گو بیا و بشنو نعره ی مستانه ی ما
ترک مسجد کنی از زاهد پشمینه قبا
گر گذارت فتد از کوچهٔ میخانه ما
به حقیقت نتوان دید جمال بت ما
چشم زاهد که بود تنگ تر از خانه ما
دل به زنجیر سر زلف نگاری ست به بند
عاقلان را چه خبر از دل دیوانه ی ما
ما گدایان در خانهٔ شاه نجفیم
هر کسی را نرسد منصب شاهانه ی ما
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱ - آهسته رو
در راه عاشقی ست مرا استوار پا
از جان نهاده ام به چنین رهگذار، پا
ای پادشاه حسن که خوبان ز جان نهند
بر آستانه ات ز پی افتخار، پا
بر خاک آستان تو پایم کجا رسد
باشد اگر به پیکر من صد هزار، پا
دستم در آستین شده از خون دل نگار
تا دیده ام ز رنگ حنایت، نگار، پا
خیزم به پای بوسی ات از حجره ی مزار
روزی اگر نهی تو مرا بر مزار، پا
خاری به پای توست ز مژگان چشم من
آهسته رو که تا منهی روی خار، پا
با پای خود شکار، درآید تو را به بند
بگذار ار به دشت، به عزم شکار، پا
در راه انتظار تو شد خسته پای من
از بس فشرده ام به ره انتظار، پا
حیف است پای خویش گذاری تو بر زمین
جانا! بیا به دیدهٔ «ترکی» گذار، پا
از جان نهاده ام به چنین رهگذار، پا
ای پادشاه حسن که خوبان ز جان نهند
بر آستانه ات ز پی افتخار، پا
بر خاک آستان تو پایم کجا رسد
باشد اگر به پیکر من صد هزار، پا
دستم در آستین شده از خون دل نگار
تا دیده ام ز رنگ حنایت، نگار، پا
خیزم به پای بوسی ات از حجره ی مزار
روزی اگر نهی تو مرا بر مزار، پا
خاری به پای توست ز مژگان چشم من
آهسته رو که تا منهی روی خار، پا
با پای خود شکار، درآید تو را به بند
بگذار ار به دشت، به عزم شکار، پا
در راه انتظار تو شد خسته پای من
از بس فشرده ام به ره انتظار، پا
حیف است پای خویش گذاری تو بر زمین
جانا! بیا به دیدهٔ «ترکی» گذار، پا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۴ - ترک عشقبازی
زاهد! چرا همی شکنی ساغر مرا؟
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۸ - فرقت دلدار
آن پری کز من به یغما برده آرام و شکیب
دین و دل برد از کفم زان نرگس جادو فریب
آرزو دارم که باشد حلقهٔ چشمم رکاب
هر زمان، کان شهسوار من کند پا در رکیب
ماه من بی پرده گر رخسار سازد آشکار
ماه از شرم رخش پنهان کند رخ در حجیب
چشم مستش گرنه خون عاشقان را ریخته
پس برای چیست؟ دارد پنجه دایم در خضیب
از عتاب باغبان و، از عذاب نیش خار
در بهاران کی نماید ترک گلشن، عندلیب؟
علت بیماری عاشق، ز علت هاجد است
درد عاشق کی شود به از مداوای طبیب؟
دلبری دارم تعالی الله که از نور رخش
عرش و فرش و لوح و کرسی یافته آئین و زیب
یار من آن است کز کویش چو آید قاصدی
بر مشامم آید از سر تا به پایش بوی سیب
چشم آن دارم که سوی خویشتن خواند مرا
وین عجب نبود که شاهی پرسد از حال غریب
جان و دل از شوق، تحت قبه اش سازم نثار
گر زیارت گاه او روزی مرا گردد نصیب
«ترکیا» در فرقت دلدار صابر شو، که هست
هر نشیبی را فراز و، هر فرازی را نشیب
دین و دل برد از کفم زان نرگس جادو فریب
آرزو دارم که باشد حلقهٔ چشمم رکاب
هر زمان، کان شهسوار من کند پا در رکیب
ماه من بی پرده گر رخسار سازد آشکار
ماه از شرم رخش پنهان کند رخ در حجیب
چشم مستش گرنه خون عاشقان را ریخته
پس برای چیست؟ دارد پنجه دایم در خضیب
از عتاب باغبان و، از عذاب نیش خار
در بهاران کی نماید ترک گلشن، عندلیب؟
علت بیماری عاشق، ز علت هاجد است
درد عاشق کی شود به از مداوای طبیب؟
دلبری دارم تعالی الله که از نور رخش
عرش و فرش و لوح و کرسی یافته آئین و زیب
یار من آن است کز کویش چو آید قاصدی
بر مشامم آید از سر تا به پایش بوی سیب
چشم آن دارم که سوی خویشتن خواند مرا
وین عجب نبود که شاهی پرسد از حال غریب
جان و دل از شوق، تحت قبه اش سازم نثار
گر زیارت گاه او روزی مرا گردد نصیب
«ترکیا» در فرقت دلدار صابر شو، که هست
هر نشیبی را فراز و، هر فرازی را نشیب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۹ - دو زلف پر خم
پرده بردار از رخ چون آفتاب
حیف باشد آفتاب اندر حجاب
آفتاب از شرم ننماید طلوع
گر ز رخ یک لحظه برداری نقاب
هر که بیند آفتاب روی تو
آفتابش نیم شب آید به خواب
تاب از دلهای مردم می بری
زان دو زلف پرخم و، پرپیچ و تاب
زلف پرچینت کمند رستم است
گردن ما گردن افراسیاب
مانده چشمم خیره در رخسار تو
دیده نتوان بست حربا ز آفتاب
از لب لعلت چسان دل برکنم
صبر نتوان کرد مستسقی بر آب
چشم مستت خنجر از مژگان به کف
دارد و، دارد به قتل ما شتاب
بی گنه، خون کسی را ریختن
گوییا در کیش وی باشد ثواب
گرنه خون عاشقان ریزی چرا؟
روز و شب سر پنجه داری در خضاب
نیست ما را تاب مهجوری ز تو
بی سبب از ما نگارا! رخ متاب
داده «ترکی» را بده ورنه کند
شکوه از دست تو پیش بوتراب
شیر حق صهر نبی فخر بشر
سرور دین، شافع یوم الحساب
حیف باشد آفتاب اندر حجاب
آفتاب از شرم ننماید طلوع
گر ز رخ یک لحظه برداری نقاب
هر که بیند آفتاب روی تو
آفتابش نیم شب آید به خواب
تاب از دلهای مردم می بری
زان دو زلف پرخم و، پرپیچ و تاب
زلف پرچینت کمند رستم است
گردن ما گردن افراسیاب
مانده چشمم خیره در رخسار تو
دیده نتوان بست حربا ز آفتاب
از لب لعلت چسان دل برکنم
صبر نتوان کرد مستسقی بر آب
چشم مستت خنجر از مژگان به کف
دارد و، دارد به قتل ما شتاب
بی گنه، خون کسی را ریختن
گوییا در کیش وی باشد ثواب
گرنه خون عاشقان ریزی چرا؟
روز و شب سر پنجه داری در خضاب
نیست ما را تاب مهجوری ز تو
بی سبب از ما نگارا! رخ متاب
داده «ترکی» را بده ورنه کند
شکوه از دست تو پیش بوتراب
شیر حق صهر نبی فخر بشر
سرور دین، شافع یوم الحساب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۱ - طالع فیروز
عجب شوری است بر سر دارم امشب
نهال عیش پر بردارم امشب
خلاف سایر شب ها به مینا
شرابی روح پرور دارم امشب
ز دست ساقی شیرین شمایل
می تلخی به ساغر دارم امشب
عجب از طالع فیروز خویشم
که در بر قدِّ دلبر دارم امشب
ز بوی طُرّه ی عنبرفشانش
دماغ جان، معطر دارم امشب
برای چشم زخم از مردم چشم
سپندی خوش به مجمر دارم امشب
زدم نقشی به یار امروز «ترکی»
خیال نقش دیگر دارم امشب
نهال عیش پر بردارم امشب
خلاف سایر شب ها به مینا
شرابی روح پرور دارم امشب
ز دست ساقی شیرین شمایل
می تلخی به ساغر دارم امشب
عجب از طالع فیروز خویشم
که در بر قدِّ دلبر دارم امشب
ز بوی طُرّه ی عنبرفشانش
دماغ جان، معطر دارم امشب
برای چشم زخم از مردم چشم
سپندی خوش به مجمر دارم امشب
زدم نقشی به یار امروز «ترکی»
خیال نقش دیگر دارم امشب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۴ - آه سحرگاه
آنکه هر شب به فلک، شعله کشد آه من است
و آنکه با درد بسازد، دل آگاه من است
آنکه غافل نشود یکدمی از من، شب و روز
گریهٔ نیم شب و آه سحرگاه من است
گر ز خط آینهٔ روی تو ز نگار گرفت
عجبی نیست که این از اثر آه من است
سفر کوی خرابات، مرا در پیش است
همت پیر مغان، بدرقهٔ راه من است
دوش با یار کسی شکوه ز «ترکی» می کرد
گفت خاموش، که او بندهٔ درگاه من است
و آنکه با درد بسازد، دل آگاه من است
آنکه غافل نشود یکدمی از من، شب و روز
گریهٔ نیم شب و آه سحرگاه من است
گر ز خط آینهٔ روی تو ز نگار گرفت
عجبی نیست که این از اثر آه من است
سفر کوی خرابات، مرا در پیش است
همت پیر مغان، بدرقهٔ راه من است
دوش با یار کسی شکوه ز «ترکی» می کرد
گفت خاموش، که او بندهٔ درگاه من است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۹ - زلف گره گیر
باز دیوانه شدم من، غل و زنجیر کجاست؟
دلبری را که بود زلف گره گیر کجاست؟
من خرابم ز غم یار، حریفان مددی
ساقی میکده با داروی تعمیر کجاست؟
دلبرم مست و خراب است و، به کف شمشیرش
تن مجروح مرا طاقت شمشیر کجاست؟
در دلم هست که از دوست، نمایم گله ای
چون نشینم ببرش قوهٔ تقریر کجاست؟
عهد کردم که دگر، دل نسپارم به کسی
خوب عهدی ست ولی چاره تقدیر کجاست؟
خواهم ار شعر نویسم گخ و گاهی «ترکی»
بسکه افسرده دلم، حالت تحریر کجاست؟
دلبری را که بود زلف گره گیر کجاست؟
من خرابم ز غم یار، حریفان مددی
ساقی میکده با داروی تعمیر کجاست؟
دلبرم مست و خراب است و، به کف شمشیرش
تن مجروح مرا طاقت شمشیر کجاست؟
در دلم هست که از دوست، نمایم گله ای
چون نشینم ببرش قوهٔ تقریر کجاست؟
عهد کردم که دگر، دل نسپارم به کسی
خوب عهدی ست ولی چاره تقدیر کجاست؟
خواهم ار شعر نویسم گخ و گاهی «ترکی»
بسکه افسرده دلم، حالت تحریر کجاست؟
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۳ - صفای صبح
جان زنده می شود ز دم جان فزای صبح
گویی دم مسیح بود در هوای صبح
صبح است و خیز تا سوی میخانه رو کنیم
زان پیش کافتاب رسد از قفای صبح
دانی که شب چراست به دینگونه قیرگون
گویا سیه کرده ببر، در عزای صبح
دیدی که حقه باز شب تار را چسان
رسوا نمود خندهٔ دندان نمای صبح
آن کس که خفته از سر شب، تا طلوع شمس
آگه کجا بود ز هوا و صفای صبح
کس قدر صبح را نشناسد چو شب نشین
شب خفته تا به صبح، چه داند بهای صبح
عاشق که زلف یار، به دستش فتد شبی
حاشا که انتظار کشد از یرای صبح
خاک وجود، آتش دوزخ دهد به باد
آن آب چشم نیم شب و، ناله های صبح
«ترکی» به کیمیا اگرت میل و رغبت است
آن کیمیا نماز شب است و، دعای صبح
گویی دم مسیح بود در هوای صبح
صبح است و خیز تا سوی میخانه رو کنیم
زان پیش کافتاب رسد از قفای صبح
دانی که شب چراست به دینگونه قیرگون
گویا سیه کرده ببر، در عزای صبح
دیدی که حقه باز شب تار را چسان
رسوا نمود خندهٔ دندان نمای صبح
آن کس که خفته از سر شب، تا طلوع شمس
آگه کجا بود ز هوا و صفای صبح
کس قدر صبح را نشناسد چو شب نشین
شب خفته تا به صبح، چه داند بهای صبح
عاشق که زلف یار، به دستش فتد شبی
حاشا که انتظار کشد از یرای صبح
خاک وجود، آتش دوزخ دهد به باد
آن آب چشم نیم شب و، ناله های صبح
«ترکی» به کیمیا اگرت میل و رغبت است
آن کیمیا نماز شب است و، دعای صبح
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۸ - نخل نیکی
تا کی؟ ای دل! تو گرفتار جهان خواهی شد
ناوک ناز جهان را تو نشان خواهی شد
خلقتت از کف خاکی شده و، آخر کار
زین جهان چون گذری، باز همان خواهی شد
زینهار ای تن خاکی! نشوی غره به خویش
کآخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
می برد گرگ اجل، یک یک از این گله و تو
چند از دور، برایشان نگران خواهی شد
پیری و، می کنی از وسمه سیه موی سپید
تو بر آنی که به دین شیوه جوان خواهی شد
گر نهی تاج و، دو صد سال نشینی بر تخت
آخر از تخت، به تابوت روان خواهی شد
نخل نیکی بنشان، بذر بدی را مفشان
ورنه در روز جزا اشک فشان خواهی شد
دست بیچارهٔ از پای درافتاده بگیر
ز آنکه یک روز، تو هم نیز چنان خواهی شد
پند «ترکی» بشنو دل بکن از مهر بتان
ورنه با انده و حسرت، ز جهان خواهی شد
ناوک ناز جهان را تو نشان خواهی شد
خلقتت از کف خاکی شده و، آخر کار
زین جهان چون گذری، باز همان خواهی شد
زینهار ای تن خاکی! نشوی غره به خویش
کآخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
می برد گرگ اجل، یک یک از این گله و تو
چند از دور، برایشان نگران خواهی شد
پیری و، می کنی از وسمه سیه موی سپید
تو بر آنی که به دین شیوه جوان خواهی شد
گر نهی تاج و، دو صد سال نشینی بر تخت
آخر از تخت، به تابوت روان خواهی شد
نخل نیکی بنشان، بذر بدی را مفشان
ورنه در روز جزا اشک فشان خواهی شد
دست بیچارهٔ از پای درافتاده بگیر
ز آنکه یک روز، تو هم نیز چنان خواهی شد
پند «ترکی» بشنو دل بکن از مهر بتان
ورنه با انده و حسرت، ز جهان خواهی شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۲ - یار دلنواز
دوباره بر تنم آن جان رفته باز آید
اگر به تربتم آن یار دلنواز آید
ز بعد مردنم از یار، مدعا این است
که بر جنازهٔ من، از پی نماز آید
ز بخت خویش، جز این از خدا نخواهم من
که یار نوسفرم از ره حجاز آید
سزد که بر همه خوبان، کند کرشمه و ناز
دمی که راست به قدش، قبای ناز آید
شکوه سلطنت خسروی دهد بر باد
شبی به خلوت محمود، اگر ایاز آید
حکایت خود و، در قید و بند زلف نگار
اگر که شرح دهم قصه ام دراز آید
به کوی میکده هر کس، ز راه صدق نرفت
گمانم آنکه خجالت کشیده باز آید
حقیقت است رهی راست، تا به منزل عشق
کسی بدان نرسد کز ره مجاز آید
پری رخا! دل «ترکی» به پیش غمزهٔ تو
کبوتری ست که در چنگ شاهباز آید
اگر به تربتم آن یار دلنواز آید
ز بعد مردنم از یار، مدعا این است
که بر جنازهٔ من، از پی نماز آید
ز بخت خویش، جز این از خدا نخواهم من
که یار نوسفرم از ره حجاز آید
سزد که بر همه خوبان، کند کرشمه و ناز
دمی که راست به قدش، قبای ناز آید
شکوه سلطنت خسروی دهد بر باد
شبی به خلوت محمود، اگر ایاز آید
حکایت خود و، در قید و بند زلف نگار
اگر که شرح دهم قصه ام دراز آید
به کوی میکده هر کس، ز راه صدق نرفت
گمانم آنکه خجالت کشیده باز آید
حقیقت است رهی راست، تا به منزل عشق
کسی بدان نرسد کز ره مجاز آید
پری رخا! دل «ترکی» به پیش غمزهٔ تو
کبوتری ست که در چنگ شاهباز آید
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۳ - راحت جان
تا قد سرو تو در باغ دلم، موزون شد
چشم خونبار من از اشک روان، جیحون شد
تا به گرد مه روی تو خط سبز دمید
روز من تار شد و، حسن رخت افزون شد
بی سبب دور شدی از برم ای راحت جان!
وز غم هجر تو آهم به سوی گردون شد
تو علارقم من ای دوست! به همراه رقیب
به چمن رفتی و از غصه مرا دل، خون شد
شوخ لیلی وش من، سلسلهٔ زلف گشود
بستهٔ سلسله اش صد چو من مجنون شد
زاهد از گوشهٔ مسجد، به سوی میکده رفت
آه و افسوس که در شرع، چه بی قانون شد
سجده بر قالب آدم چو عزا زیل نکرد
زان سبب بود که مردود شد و، ملعون شد
هر که در میکده عشق، ننوشید قدح
بی شک از دایرهٔ اهل صفا، بیرون شد
بر سر کوی تو «ترکی» به چه خواری جان داد
خبر از کس نگرفتی، که فلانی چون شد
چشم خونبار من از اشک روان، جیحون شد
تا به گرد مه روی تو خط سبز دمید
روز من تار شد و، حسن رخت افزون شد
بی سبب دور شدی از برم ای راحت جان!
وز غم هجر تو آهم به سوی گردون شد
تو علارقم من ای دوست! به همراه رقیب
به چمن رفتی و از غصه مرا دل، خون شد
شوخ لیلی وش من، سلسلهٔ زلف گشود
بستهٔ سلسله اش صد چو من مجنون شد
زاهد از گوشهٔ مسجد، به سوی میکده رفت
آه و افسوس که در شرع، چه بی قانون شد
سجده بر قالب آدم چو عزا زیل نکرد
زان سبب بود که مردود شد و، ملعون شد
هر که در میکده عشق، ننوشید قدح
بی شک از دایرهٔ اهل صفا، بیرون شد
بر سر کوی تو «ترکی» به چه خواری جان داد
خبر از کس نگرفتی، که فلانی چون شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۵ - شور عشق
ز چین زلف پر چینت دلم بیرون نخواهد شد
چنینش قسمت افتاده است و، دیگرگون نخواهد شد
شنیدم بوسه ای، با نقد جانی می کنی سودا
اگر دارد حقیقت، هیچ کس مغبون نخواهد شد
نظر بر ماه کردم دوش و، دیدم مصحف رویت
در این مه، روز کس چون روز من، میمون نخواهد شد
خداوندی که جان داده است نان هم می دهد بی شک
ز سعی فوق طاعت، رزق کس افزون نخواهد شد
جمال لیلی افزون است و شور عشق مجنونی
ز کوه و دشت کشتن هیچ کس، مجنون نخواهد شد
به فتوای حکیمان، از برای دفع درد غم
دوایی بهتر از جام می گلگون نخواهد شد
نباشد در غزل تا وصف موزون قامتی «ترکی»
مسلم دادن که شعر هیچ کس، موزون نخواهد شد
چنینش قسمت افتاده است و، دیگرگون نخواهد شد
شنیدم بوسه ای، با نقد جانی می کنی سودا
اگر دارد حقیقت، هیچ کس مغبون نخواهد شد
نظر بر ماه کردم دوش و، دیدم مصحف رویت
در این مه، روز کس چون روز من، میمون نخواهد شد
خداوندی که جان داده است نان هم می دهد بی شک
ز سعی فوق طاعت، رزق کس افزون نخواهد شد
جمال لیلی افزون است و شور عشق مجنونی
ز کوه و دشت کشتن هیچ کس، مجنون نخواهد شد
به فتوای حکیمان، از برای دفع درد غم
دوایی بهتر از جام می گلگون نخواهد شد
نباشد در غزل تا وصف موزون قامتی «ترکی»
مسلم دادن که شعر هیچ کس، موزون نخواهد شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۷ - مینای عشق
ساقی سیمین عذار، خیز و صراحی بیار
از دو سه جام شراب، ریز به جامم شرار
باده برد زنگ غم، از دل پیر و جوان
خاصه به فصل بهار، خاصه ز دست نگار
باده غم از دل برد، باده نشاط آورد
باده کند مرده را زنده دل و هوشیار
مرده دل است آنکه نیست زنده به مینای عشق
زنده دل مرده را زنده مخوان زینهار
از می عشق حبیب، هر که دلش زنده نیست
مردهٔ صرفش شمار، رو به مزارش به زار
مقصد از این باده چیست؟ ساقی این باده کیست؟
گر تو ندانی بدان، گوش به حرفم بدار
مقصد از این باده است حب خدا و رسول
ساقی این باده است حیدر دلدل سوار
«ترکی» از این باده به هست تو را گر سراغ
خیز و بیاور بده، خیز و بیا و بیار
از دو سه جام شراب، ریز به جامم شرار
باده برد زنگ غم، از دل پیر و جوان
خاصه به فصل بهار، خاصه ز دست نگار
باده غم از دل برد، باده نشاط آورد
باده کند مرده را زنده دل و هوشیار
مرده دل است آنکه نیست زنده به مینای عشق
زنده دل مرده را زنده مخوان زینهار
از می عشق حبیب، هر که دلش زنده نیست
مردهٔ صرفش شمار، رو به مزارش به زار
مقصد از این باده چیست؟ ساقی این باده کیست؟
گر تو ندانی بدان، گوش به حرفم بدار
مقصد از این باده است حب خدا و رسول
ساقی این باده است حیدر دلدل سوار
«ترکی» از این باده به هست تو را گر سراغ
خیز و بیاور بده، خیز و بیا و بیار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۸ - راه نجات
ای دل! از خواب شو دمی بیدار
پر دلی گیر و، تنبلی بگذار
شب به سر رفت و، آفتاب دمید
خیز و آبی بزن تو بر رخسار
سفری پیش داری، ای غافل!
راه دور است، توشه ای بردار
کاروان بار بست و، رفت از پیش
تو هم از پس، همی روی هشدار
چشم بگشا و، راه راست برو
راه کج را رها کن، ای هشیار!
گر ببارت متاع سنگین نیست
زود بگذر، مترس از عشار
عقل خود را اسیر نفس مکن
که پشیمانی، آری آخر کار
کی تواند دگر که فتح کند
لشکری را که کشته شد سردار
تا نسوزد دلت ز آتش عشق
کی توانی رسی، به وصل نگار
گر به عقل تو نفسی غالب شد
دگر از وی، امید خیر مدار
پخته کی می شود گل کوزه؟
ننهد تا در آتش اش فخار
خانه کی جای دوست خواهد شد؟
تا نپردازیش تو از اغیار
رخ در آیینه، کی توانی دید؟
تا که نزدایی از رخش زنگار
ره به منزل کجا بری تا صبح؟
تو که بیراهه می روی شب تار
تو که در کیسه ات بود زر قلب
جز ندامت چه آری از بازار؟
یک دم از یاد حق مشو غافل
تا که ایمن شوی ز دوزخ و نار
رحم کن بر پیاده گان غریب
ای که بر اسب عزتی تو سوار!
سهل مشمار مردم آزاری
ورنه نادم شوی، به روز شمار
دل مظلومی ار برنجانی
ظلم بینی ز ظالمی خونخوار
به تلافی یک دل آزردن
سود ندهد هزار استغفار
تو اگر بد کنی به کس، دیگر
چشم نیکی زوی، به خویش مدار
غیر از این راه نیست راه نجات
گفتم و باز گویمت صدبار
بهتر از این رهی که من گفتم
گر تو دانی رهی بیا و بیار
کلک «ترکی» که خوش سخن مرغی است
می چکد آب پندش از منقار
بارالها! زجرم او بگذار
به محمد و آله الاطهار
پر دلی گیر و، تنبلی بگذار
شب به سر رفت و، آفتاب دمید
خیز و آبی بزن تو بر رخسار
سفری پیش داری، ای غافل!
راه دور است، توشه ای بردار
کاروان بار بست و، رفت از پیش
تو هم از پس، همی روی هشدار
چشم بگشا و، راه راست برو
راه کج را رها کن، ای هشیار!
گر ببارت متاع سنگین نیست
زود بگذر، مترس از عشار
عقل خود را اسیر نفس مکن
که پشیمانی، آری آخر کار
کی تواند دگر که فتح کند
لشکری را که کشته شد سردار
تا نسوزد دلت ز آتش عشق
کی توانی رسی، به وصل نگار
گر به عقل تو نفسی غالب شد
دگر از وی، امید خیر مدار
پخته کی می شود گل کوزه؟
ننهد تا در آتش اش فخار
خانه کی جای دوست خواهد شد؟
تا نپردازیش تو از اغیار
رخ در آیینه، کی توانی دید؟
تا که نزدایی از رخش زنگار
ره به منزل کجا بری تا صبح؟
تو که بیراهه می روی شب تار
تو که در کیسه ات بود زر قلب
جز ندامت چه آری از بازار؟
یک دم از یاد حق مشو غافل
تا که ایمن شوی ز دوزخ و نار
رحم کن بر پیاده گان غریب
ای که بر اسب عزتی تو سوار!
سهل مشمار مردم آزاری
ورنه نادم شوی، به روز شمار
دل مظلومی ار برنجانی
ظلم بینی ز ظالمی خونخوار
به تلافی یک دل آزردن
سود ندهد هزار استغفار
تو اگر بد کنی به کس، دیگر
چشم نیکی زوی، به خویش مدار
غیر از این راه نیست راه نجات
گفتم و باز گویمت صدبار
بهتر از این رهی که من گفتم
گر تو دانی رهی بیا و بیار
کلک «ترکی» که خوش سخن مرغی است
می چکد آب پندش از منقار
بارالها! زجرم او بگذار
به محمد و آله الاطهار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۹ - پند حکیمانه
ساقی قدمی نه سوی میخانه تو امروز
آور ز کرم شیشه و پیمانه تو امروز
با من منشین، همچو حریفان به حریفی
همکاسهٔ من باش حریفانه تو امروز
می زیب ده مجلس شاهان جهان است
از کف مده این دولت شاهانه تو امروز
مستم کن از آن باده مردافکن و، از من
و آنگه بشنو نعرهٔ مستانه تو امروز
زان راح حکیمانه، مرا ریز به ساغر
بشنو ز من این پند حکیمانه تو امروز
گر با منت امروز بود کار به پیمان
پیمان مشکن، از دو سه پیمانه تو امروز
می بیخودی و، مستی و، دیوانگی آرد
هان! تا نشوی بیخود و، دیوانه تو امروز
گر مست شدی از می در حالت مستی
مگذار برون پای، از این خانه تو امروز
«ترکی» اگر امروز در این شهر غریب است
با وی قدحی نوش، غریبانه تو امروز
آور ز کرم شیشه و پیمانه تو امروز
با من منشین، همچو حریفان به حریفی
همکاسهٔ من باش حریفانه تو امروز
می زیب ده مجلس شاهان جهان است
از کف مده این دولت شاهانه تو امروز
مستم کن از آن باده مردافکن و، از من
و آنگه بشنو نعرهٔ مستانه تو امروز
زان راح حکیمانه، مرا ریز به ساغر
بشنو ز من این پند حکیمانه تو امروز
گر با منت امروز بود کار به پیمان
پیمان مشکن، از دو سه پیمانه تو امروز
می بیخودی و، مستی و، دیوانگی آرد
هان! تا نشوی بیخود و، دیوانه تو امروز
گر مست شدی از می در حالت مستی
مگذار برون پای، از این خانه تو امروز
«ترکی» اگر امروز در این شهر غریب است
با وی قدحی نوش، غریبانه تو امروز
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۴ - پیر مغان
شنو تو این سخن ای زاهد مرقع پوش!
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۶ - رخصت جلوس
ساقی بده پیماله ای از آن می مجوس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس