عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲
شستند به می خرقه ی آلوده ی ما را
کردند منزه ز دغل دوده ی ما را
بشکست و فرو کوفت چو در هاون تسلیم
بر باد فنا داد فلک سوده ی ما را
بود از کرم پیر خرابات اگر داد
صد‌ گونه عطا خدمت بیهوده ی ما را
ای شیخ مبر وقت خود از وعده ی معدوم
در میکده بین نعمت موجوده ی ما را
رفتیم تهی دست به میخانه که کردند
پیموده‌تر این ساغر بیموده ی ما را
افزود به ما پیر مغان زاهد اگر کاست
هرگز نتوان کاستن افزوده ی ما را
می‌گفت صفی بر در میخانه که از عشق
معمار ازل ریخته شالوده ی ما را
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳
دل نداد از دست یک مو زلف یار خویش را
تا سیه کرد از کشاکش روزگار خویش را
اختیاری بهر عاشق نیست در فرمان عشق
تا قلم بکشیم بر سر اختیار خویش را
گرفتم تا صبح محشر مست از آن چشم خمار
نشکنم جز با همان ساغر خمار خویش را
خواهم اندر خیل جانبازان نیازندم به نام
بینم اندک چون به راه او نثار خویش را
بی‌قرار آن زلف مشکین را هر آن بیند به دوش
می‌دهد بر بی‌قراری‌ها قرار خویش را
زاهدان از یاد جنّت مست و ما از عشق یار
هر کسی در بوته سنجد عیار خویش را
تیر مژگانت صفی را بر نشان افکند و خست
بازگیر از خاک چو افکندی شکار خویش را
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴
بر نثار یار جان اندک بود درویش را
خاصه‌گر بیند به کام آن ماه مهراندیش را
هست معذور ار چو ما زاهد نشد بی دین و دل
چون ندیداست او بتاب آن زلف کافر کیش را
واعظ ار می‌دید آن گیسوی مشکین روی دوش
می‌فکندی پشت گوش افسانه‌های پیش را
یار اگر باشد به مهر از جور اغیارم چه باک
یالب نوشین او منت پذیریم نیش را
عاشقان را مرهمی خوش تر زلعل یار نیست
ورکه او بازو کند مرهم نخواهم ریش را
شد صفی بیگانه هم از غیر و هم از خویشتن
زان نه او بیگانه را شنعت زند نه خویش را
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵
ترک عقل ذوفنون کردیم ما
خویش در عشق آزمون کردیم ما
بند رهرو بود چون عقل و جنون
ترک این عقل و جنون کردیم ما
خانه را پرداختیم از هست و نیست
غیر یار از دل برون کردیم ما
تا نباشد حرفی الاحرف عشق
لب خمش از کاف و نون کردیم ما
بر گذشته از مکان و لامکان
جای در میخانه چون کردیم ما
در خرابات از سوادالوجه فقر
هر دو عالم را زبون کردیم ما
زیر گام اندر سماع از دور جام
این سپهر نیلگون کردیم ما
تار و پود خرقه و سجاده را
رشته‌های ارغنون کردیم ما
کم گرفتیم این جهان از بیش و کم
شور مستی تا فزون کردیم ما
همچون منظور از اناالحق بر زمین
نقشها بی‌رنگ و خون کردیم ما
سر زدوش اندر ره افکندیم مست
پس زدار جان نگون کردیم ما
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۸
دلبر امروز کمربست و بقامت برخاست
مست از خانه برون رفت و قیامت برخاست
سرو ننشست دگر گرچه بگل ماند ز شرم
بتماشای تو ز آندم که بقامت برخاست
آنکه در سایه بالای تو بنشست بخاک
از لحد رقص‌کنان گاه اقامت برخاست
شمع راز غم عشقت بزبان گفت که سخت
برسرش شلعه غیرت بغرامت برخاست
ایمن از فتنه ایام نگشت آنکه بخواب
چشم مخمور ترا دید و سلامت برخاست
زین که از حسن تو شد غافل و دل باخت بگل
در چمن ناله بلبل بندامت برخاست
باده نوشان همه از لعل تو رفتند زهوش
زان میان عیسی مریم بکرامت برخاست
غنچه را باد صبا پیرهن از رشک درید
زانکه در پیش دهانت بعلامت برخاست
دلق آلوده صفی ز آب خرابات بشوی
چیست پرهیز که زاهد بملامت برخاست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۹
کرده بپا قامت نشسته قیامت
تا چه کند در قیامت آن قدر و قامت
خیز و برافراز قامت ای بت چالاک
بین ز قیامت شود چگونه قیامت
بر دهن او مگر بحرف و تبسم
ره نبرد هیچکس بهیچ علامت
دل زد و عالم سفر نمود و بکویت
بی‌خبر از خود فکند رحل اقامت
توبه چه باک ار شکست و وسوسه شد کم
عمر خم افزون سر پیاله سلامت
لب چه غم ارتر نکرد ز آب خرابات
زاهد خشکی که خورده نان لئامت
از لب جان پرور تو زنده شدش دل
عیسی مریم که داد، دادکرامت
بر در رندان صفی بفقر و فنا رو
زانکه در آن حلقه نیست جای فخامت
خرقه بسوزان که میفروش نگیرد
بر گرو نیم جرعه دلق امامت
شیخ عبث می‌کند نصیحت رندان
او به ریا درخور است و ما به ملامت
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
باذی نفسی نیست که او یک نفسی نیست
شد با همه کس تا که نگوید کسی نیست
هر زنده دلی دل ز مسیحا نفسی یافت
آن را نفسی نیست که عیسی نفسی نیست
عالم همگی پرتو آن طلعت زیباست
موسی نظری نیست که روشن قبسی نیست
زاهد نبود آگه از اندیشه ی عشاق
هم فکرت عنقا به معانی مگسی نیست
شد قافله پیدا و از ایشان رسد آواز
کس هیچ نیازش به صدای جرسی نیست
جان از باختگان واقف از اندازه ی عشقند
دریا سپری در خور هر خار و خسی نیست
در کشمکش عشق بود عقل شهان مات
این بازی و برد از پی فیل و فرسی نیست
عشق تو بدان مایه که از دل برود غیر
سوزیست که در سینه ی هر بوالهوسی نیست
گر دین و دل اندر خم زلف تو شد از دست
ترک دل و دین بر سر آن طره بسی نیست
باشد که به پایت نهم سر به ارادت
چند ار که به وصل تو مرا دسترسی نیست
هشیار ز چشم تو در این شهر نمانده است
اینست که اندر پی مستان عسسی نیست
از خرمن دنیا نخورد گندمی آن مرد
کاین دور فلک در نظرش یک عدسی نیست
در عشق تو هر کس به تمنایی و حالی است
غیر از تو صفی را به صفا ملتمسی نیست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
گفتم اندر قدمت این سر و این جان منست
گفت هر جا سر و جانیست گروکان منست
گفتم این چیست کز او سینه‌ام آتشکده گشت
گفت این عشق منست آتش سوزان منست
گفتم از عشق تو عقل و دل و دین تفرقه شد
گفت جمع آن همه در زلف پریشان منست
گفتم از بعد جنون نیستم از دل اثری
گفت آواره بصحرا و بیابان منست
گفتم این سر شدم اندر سر سودای تو خاک
گفت سرهاست که افتاده بمیدان منست
گفتم از دلم توأم راه رهایی به نماند
گفت این نیست عجب اول دستان منست
گفتم احسان تو گردد بکه افزوده مدام
گفت بر آنکه بجان شاکر احسان منست
گفتم از گردش چشم تو شود عاقله مست
گفت او دُردکش حلقه مستان منست
گفتم از چیست که یوسف صفتان در خطرند
گفت کاندر ره دل چاه زنخدان منست
گفتم از درد نماندم بدل امید علاج
گفت دردیست که همسایه درمان منست
گفتم آن کز غم لعلت دل و جان باخت چه یافت
گفت جان پرور اون حُقه مرجان منست
گفتمش خضر نبی زنده بگیتی بچه ماند
گفت او طالب سرچشمه حیوان منست
گفتمش جای تو در هیچ دلی نیست که نیست
گفت دلها همه در حیطه فرمان منست
گفتمش روز من از هجر تو گردید سیاه
گفت روز همه‌کس تیره ز هجران منست
گفتم از حسن تو حیرانم و بر روی تو محو
گفت هر ذی‌بصری واله و حیران منست
گفتم این روشنی اندر افق از چیست بصبح
گفت از عکس بناگوش و گریبان منست
گفتم آفاق شده خرم از انفاس بهار
گفت آنهم نفسی از دم رحمان منست
گفتم اخلاق تو حاکسیت ز جنات نعیم
گفت جنات نسیمی ز گلستان منست
گفتم ایوان ترا روی زمین پرده کجاست
گفت افلاک بر این پرده ایوان منست
گفتم از دست غمت بگذرم از کون و مکان
گفت هر جا گذری ساحت و سامان منست
گفتم آلوده صفی را ز چه شد دامن دلق
گفت پاکی همه چون درخور دامان منست
گفتم ارلایق آتش بود اینخرقه بجاست
گفت بل در خور آمرزش و غفران منست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای صفی معشوقت آخر دیدی اندرخانه بود
بر سراغش گرد عالم گشتنت افسانه بود
شاهدی کآواز او از کعبه می‌آمد بگوش
عشق بردم بر نشانش مست در میخانه بود
زان بت بی‌پرده پوشد ار که شیخ شهر چشم
عذر او خواهم من از پیرمغان بیگانه بود
زاهد ار پنداشت با تسبیح او گردد سپهر
بیخبر زان چشم مست و گردش پیمانه بود
روز آدم را سیاه آنخال مشکین کرد و عقل
بر گمان افتاد کان دلبردگی از دانه بود
دود او در سوختن می‌کرد ظاهر حال شمع
کاین شرر پنهان نه تنها در دل پروانه بود
از صفی جو داری ار گمگشته در راه عشق
زانکه در زنجیر زلفش سال‌ها دیوانه بود
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
یار آمد و از جان و جهان بیخبرم کرد
برطلعت خود غیرت اهل نظرم کرد
زان طره که از دوش فرور ریخته تا ساق
هم زانوی غم در دل کوه و کمرم کرد
حاضر بکفم بهر نثارش دل و جان بود
بس خنده بزیر لب از این ما حضرم کرد
سیلاب سر شکم بخرابی نبرد دست
زان چشم بلاخیز که زیر و زبرم کرد
دیوانه صفت در خم آنزلف چو زنجیر
پیچیدم و از کون و مکان در بدرم کرد
باکس نتوان گفت مگر دیده کند فاش
کاری که بدل غمزه بیداد گرم کرد
آمد به عیادت سر بیمار خود او لیک
بر وعده دیدار دگر جان بسرم کرد
از رهن می این بار صفی خرقه چو بگرفت
اتش زد و صوفی صفتی را سپرم کرد
کس خرقه بمی رهن نمی‌کرد از این پیش
در میکده زین کار مغی معتبرم کرد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
تا تماشای قیام تو بقامت کردند
عاشقان بر سر کوی تو قیامت کردند
با کمانداری ابروی تو عشاق بجاست
سینه راگر سپر تیر ملامت کردند
خوب شد کاهل دل از خانقه آزاد شدند
خوبتر آنکه بمیخانه اقامت کردند
اَندو زلف سیه از یک گله در شب هجر
اشک داند که چه با دل بغرامت کردند
سحر یا معجزه در کشتن ما چشم و لبت
هر دو دادند بهم دست و کرامت کردند
چشم بیمار تو دانند کراکرده خراب
دردمندان که ز دل ترک سلامت کردند
هر که وصف تو شنید از دو جهان جمله گذشت
زاهدان گر نگذاشتند لئآمت کردند
خورده بینان بجز از حرف و سخن هیچ نبود
گر که تعیین دهانت بعلامت کردند
بیحضور تو از آن عمر که رفت اهل نظر
خاکها بر سر از اندوه و ندامت کردند
ای صفی خرقه ارشاد به میخانه مبر
کاندر آنجا حذر از دلق امامت کردند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دل طلبکار وصال ار ز تو در کوی تو بود
غافل از حال خود و بیخبر از خوی تو بود
دل عجب نیست که سر گشته بچوگان تو گشت
داشت یاد اینکه بمیدان ازل گوی تو بود
عشق بست ارکه دو عالم همه راگردون و دست
در کمندش اثر از قوت بازوی تو بود
ساغر آنکس که بمیخانه زمینای تو زد
مست و مبهوت مدام از می و مینوی تو بود
حاصل کون و مکان نیست بجز عشق تو هیچ
چون یکی کون و مکان پرتوی از روی تو بود
پیشتر ز آنکه شد از غلغله عشق تو پر
اندر این گنبد پیروزه هیاهوی تو بود
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
تا رشته میثاقم با موی تو محکم شد
کارم همه بر موئی بر بسته و درهم شد
هر کس دل و دینی داشت چشم تو بغارت برد
هرجا دم عیشی بود از زلف تو ماتم شد
گندم نفریبد هیچ مخلوق بهشتی را
خال تو بتقریبی دام ره آدم شد
روح‌القدس از لعلت حرفی بمسیحا داشت
شورای روان بخشی در حوزه مریم شد
دل هر که بمویت بست از نام و نشان وارست
دیوانگی ما بود کافسانه علم شد
موج دل دریائی برخاست برسوائی
وقتی که بشیدایی در کوی تو محرم شد
زانشب که شکست افکند در مجمع ما زلفت
اسباب پریشانی پیوسته فراهم شد
من تن ببلا دادم اول زخم جعدت
یک سلسله را آخر پشت از غم دل خم شد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
دل در شکن طره جانانه چه سازد
بر نگسلدار سلسله دیوانه چه سازد
گویند شب افسانه مرا تا بردم خواب
سودائی زلف تو بافسانه چه سازد
بر شمع جمالش که روان باخته جبریل
با بال و پر سوخته پروانه چه سازد
آن مست که خمها زد و نشکست خمارش
در میکده عشق به پیمانه چه سازد
خال تو که صد ملک کند یکتنه تاراج
با حمله او لشکر فرغانه چه سازد
گیرم بخود آید دل خون گشته دگر بار
با غارت آن نرگس مستانه چه سازد
چندار که نگیرد به صفی پیر خرابات
با خجلت خود بر در میخانه چه سازد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
داشتم چشم بعهدی که کند یار بماند
قدر حسن خود و عشق من درویش بداند
گرچه خوبان به نمانند یکی بر سر پیمان
بودم امید که او عهد بآخر برساند
زانکه حسن و ادب و شاهی و درویشی و دانش
نگذارد که بافتاده کند هر چه تواند
غافل از آنکه جوانست و مرا این سر پیری
برسن بندد و هر سو پیِ بازی بدواند
لیک با این همه دانم که بجای من بی‌دل
دیگری را نگزیند که بپهلو بنشاند
زانکه داند چو صفی نیست یکی در همه عالم
که بود قابل مهرش خدائیش بخواند
بخدا خاک رهش را بدو گیتی نفروشم
کودکست آنکه دهد گوهر و جوزی بستاند
نه چون من یار پرستی که دهم دست بعهدش
نه چو او دوست نوازی که زبندم برهاند
کند ار دلبری از من بود از راه ارادت
ور نه گردش شود ار چرخ ز دامن بفشاند
غزلی دوش فرستاد وحیدالحق والدین
منش این نام نهادم که بتوحید بماند
بود این نیز جواب غزل حضرت عبدی
بخت با اوست مساعد که بیارش بکشاند
تو بهر پر که گشائی دم سیمرغ ببندی
شاهبازی و که شاهت ز پی صید پراند
هیچکس جان خود از تن نپراند پی‌صیدی
فلکش زهر اجل گر بپراند بچشاند
نفسی گر بخدا از بر من دور نشینی
غم هجرن تو این قالب خاکی بدراند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
دو چشم مست تو برشان یکدگر گوهند
که رهزن دل و دین از اشاره و نگهند
کمان کشیده بدل بستی ار که ره چه عجب
که ابروان تو هر یک حریف صد سپهند
مگیر خورده خدارا بعقل و دانش من
که ذکر زلف تو چون رفت این و آن تبهند
چو لعبتی تو نگارا که گلرخان جهان
به پیش روی اصیلت براستی شبهند
من از غمت نه ببیت‌الحزن نشستم و بس
چه یوسفان که ز عشق رخت اسیر چهند
به آن امید که گیرند دامن تو کف
نشسته بر سر راهت شهان چو خاک رهند
زجان سبوی خراباتیان کشند بدوش
ببوی وصل تو آنان که یار خانقهند
بغمزه تو سپردم روان و دل بلبت
بخون این دو گواهند و خویش بیگنهند
مکن ملامتم ار ره مقصدی نرسید
که دام راهروان آن دو طره سیهند
صفای عشق صفی از حریم میکده جو
که ساکنان درش نور بخش مهر و مهند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
هزار دور از سپهر چون بگذرد گه شود
که تا یک آدم بدهر صفیعلی شه شود
چرا نه بینی که چون میان کل بشر
یکی بدین وزن و سنگ عیان بنا گه شود
ز سیصد و شصت شب شبی بود لیل قدر
یک از همه اختران در آسمان مه شود
چه غم از خلق مجاز ورا به نشناختند
که چشم دنیا طلب زدیدن اکمه شود
هوای دنیا کجا بجا هلد معرفت
بسا که عقل زکی در این ره ابله شود
نه آدم است آنکه او ندارد از دل خبر
دل آن بود کز کدر چون خور منزه شود
در آزمون خلقتی نبود به ز آگهی
دلی که از آدم است ز آدم آگه شود
هزار دل در صفا یکی نشد آینه
که در وی از مردمی ظهور‌الله شود
خمش که در راه عشق زبان درازی خطاست
زبان معنی طلب ز گفت کوته شود
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
در کوی تو یک لحظه اقامت نتوان کرد
و اندیشه رفتن بسلامت نتوان کرد
نسبت بمه آن طلعت نیکو نتوان داد
تشبیه بسرو آن قد و قامت نتوان کرد
جز چشم ترا فتنه جادو نتوان گفت
جز لعل تو برهان کرامت نتوان کرد
موئی ز میانت بتصور نتوان نیافت
تعیین دهانت بعلامت نتوان کرد
آراست قد ار سرو ببالای تو حرفیست
رفتار ترا تا بقیامت نتوان کرد
شد خاک چو سر بر سر سوادی تو دیگر
ترک غم عشقت بملامت نتوان کرد
شد عمر صفی جمله به عصیان و اسف صرف
جبران وی الا به ندامت نتوان کرد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
رفت دلدار و غمش در دل غمخوار بماند
و ز قفایش نگران دیده خونبار بماند
بشفاخانه لعل تو رسید ار چه و لیک
دل ز چشمت اثری داشت که بیمار بماند
آن امیدی که بخوابت نگرد دیده نداشت
ور شبی داشت هم از چشم تو بیدار بماند
جان ما گر چه بمقدار بهای تو نبود
بر سر دست گرفتیم و خریدار بماند
دل و دین در خم گیسوی بتی رفت که رفت
خرقه و سبحه بجام می و زنار بماند
راز عشق تو که از خلق نهان می‌کردم
گشت افسانه و بر هر سربازار بماند
بند‌ها را همه دل پازد و چون باد گذشت
جز به بند تو که افتاد و گرفتار بماند
خانه دل زغمت زیر و زبر گشت و در آن
نیست جز نقش تو چیزی که بدیوار بماند
ما نه مستیم به تنها که یکی در همه شهر
ناظری نیست که با چشم تو هشیار بماند
داشت عذری که نرفته است ز کوی تو صفی
رفتش از پیش چنان پا که ز رفتار بماند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چو آندو زلف شب آسا حجاب مه گردد
چه روز‌ها که در آن سال و مه سیه گردد
چه جای رندی و تقوی کز آن دو چشم خمار
خراب کار خرابات و خانقه گردد
فقیه شهر که گفت از تباه کاری ما
ندیده خال تو کایمان کجا تبه گردد
به سر کلاه چو گرداند از خود آرایی
گذشته کار دل از کار تا گله گردد
گره ز طره به مگشا و ره ز خط به مبند
که دل اسیر تو بی‌لشکر و سپه گردد
دل ار که رفت ز دنبال چشم او چه عجب
که پیش رفتن آن چشم دل ز ره گردد
کجا توان دل و دین داشت ز اختیار نگاه
که بیخود این همه زان گردش نگه گردد
جز آن دو چشم که بر خون ما گواهی داد
ندیده کس که به خون قاتلی گره گردد
پناه دل بز نخدانش زان دو طره گرفت
رضا که دید که زندانئی بچه گردد
ز راه دانه خال تو برد آدم را
سزد که ضامن ابلیس در گنه گردد
صفی پیر مغان سر سپرده و تاج گرفت
گدای میکده زیبد که پادشه گردد