عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
از آنکه گنج غمت جا گرفت در دل خاک
بعشق خاک همی دور میزند افلاک
چو دیدم ابروی محرابی تو دانستم
که چیست سر سجود فرشتگان بر خاک
مرا مران ز در خویش و هر چه خواهی کن
که جز ز درد جدائیت من ندارم باک
هزار مرتبه از عمر جاودان خوشتر
اگر تو تیغ کشی بر سرم بقصد هلاک
خوش است دل بحبیبی مرا و از بر تو
نمیبرم دل خود را که لاحبیب سواک
مگو صغیر چه دیدی ز تیغ ابرویم
ببین بر این دل مجروح و سینهٔ صدچاک
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
گم گردد آسمان و زمین در فضای دل
مرغی است جبرئیل‌ امین در هوای دل
از دل متاب رخ که توانی جمال حق
بینی عیان در آینهٔ حق نمای دل
خلد برین که آن همه وصفش شنیدهٔی
عکسی بود ز روضهٔ دارالصفای دل
چون گشت کاروان وجود از عدم روان
دل پیش بود و کون و مکان در قفای دل
بین دل برای کیست که شد خلق عالمی
بهر تو و تو خلق شدی از برای دل
آن سلطنت که بهر سلیمان دهند شرح
دادش خدا از آنکه شد از جان گدای دل
اوصاف دل چسان من بی دل کنم بیان
از دل که آگه است بغیر از خدای دل
این گونه گونه رنگ که بینی بود تمام
انوار روی شاهد خلوت سرای دل
با آنکه آسمان وزمین نیست در خورش
گنجد بدل خدای بنازم فضای دل
جای خدا بدل بود این خود معین است
آن سینه را بجو که در آن هست جای دل
حق را مکان بدل بود و بس ز حق صغیر
بیگانه است هر که نشد آشنای دل
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ای سر زلفت هزار سلسله عاقل
ساخته دیوانه داده جا بسلاسل
صحبت لعل لب تو قند مکرر
شرح فراق رخ تو زهر هلاهل
صورت محض است و غافلست ز معنی
آنکه شد از عشق صورتی چو تو غافل
من ز تو حیرانم و از آنکه نباشد
چون من حیران بروی خوب تو مایل
لطمه بصورت زد از خجالت خود ماه
گشت چو با ماه عارض تو مقابل
خاتم پیغمبران حسنی و صد حیف
آیه مهر و وفا نشد بتو نازل
گر نه رقیب من است این تن خاکی
از چه میان من و تو آمده حایل
فیض دو گیتی گرت هواست صغیرا
درک مسائل نما و ترک رذائل
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
نه ملک دان سبب افتخار خویش و نه مال
که این بود ز فنا ناگزیر و آن ز زوال
بدولتی که ندارد فنا اگر داری
بناز بر همه و آن هست علم و عقل و کمال
بطبع اهل دل ار بایدت شدن مطبوع
بدان که دیده دل بنگرد بحسن خصال
برآر از دل خود ریشهٔ عداوت را
که این شجر ثمرش نیست غیر رنج و ملال
در وفا و محبت بکوب تا که شود
گشوده بر رخت از هر طرف در اقبال
جهان و هر چه در آن هست زیر پر گیرد
اگر همای محبت ز هم گشاید بال
صغیر به ز محبت گهر نمی یابی
ببحر فکر کنی غور اگر هزاران سال
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
بتی نهفته بخلوت سرای جان دارم
که روز و شب سر طاعت بپای آن دارم
حضور او کندم فارغ از زمان و مکان
نه از زمان خبر آنجا نه از مکان دارم
در این جهانم و بیرون از این جهان عجب است
که من جهان دگر اندرین جهان دارم
شنیدم از دهن بی نشان او سخنی
هزار شکر که از بی نشان نشان دارم
مرا که دیده و دل روشن است از رخ دوست
چه احتیاج به خورشید آسمان دارم
سرشک و آه و غم و غصه درد و رنج و تعب
ز دوست این همه دولت برایگان دارم
بجان دوست نیارم فرو به تاج کیان
سری که پیر مغان را بر آستان دارم
کنار و دامنم از اشک دیده پر گهر است
چه شکرها که من از چشم درفشان دارم
صغیر ز اهل زمان فارغم که در همه حال
نظر به مکرمت صاحب الزمان دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
دانی چرا در سیر خود بر خویش میلرزد قلم
ترسد که ظلمی را کند در حق مظلومی رقم
یک کاروان ماند بشرپویان قفای یکدیگر
گیتی رباطی با دو در یکدر فنا یکدر عدم
در این ره پر ابتلاهان پا منه سر در هوا
ترسم از آن کافتی ز پا بر سر زنی دست ندم
عمر عزیزت شد تلف وز آن نداری جز اسف
تا فرصتی داری بکف باید شماری مغتنم
گیرم علم افراختی بر ملک عالم تاختی
جان جهان بگداختی در آتش ظلم و ستم
روزی علم گردد نگون گردی بدست غم زبون
نیکی کن و در دهر دون نامت بنیکی کن علم
گردد ثناگستر زبان بر حاتم و نوشیروان
هر جا که صحبت در میان از عدل آید وز کرم
بس کن صغیر از این سخن کامروز در خلق زمن
معمول نبود هیچ فن جز جمع دینار و درم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ما می‌کشان چو بادهٔ گلنار می‌زنیم
مستانه خویش بر در و دیوار میزنیم
ساقی گواه ماست که چون باده میکشیم
خمخانهٔ سپهر بیک بار میزنیم
حاجی به صد‌ام ید در کعبه می‌زند
ما نیز حلقه بر در خمار میزنیم
با اینکه جان محاط محیط غم است باز
کوس طرب به گنبد دوار میزنیم
مائیم از قبیلهٔ منصور و همچو او
ما نیز حرف خود به سر دار میزنیم
مائیم و عشق و شاهد و کیفیت شهود
اقرار را به تارک انکار میزنیم
ای شیخ دست خویش فروکش من و صغیر
بوس ار زنیم بر لب دلدار می‌زنیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
گر من از طعن رقیبان تو اندیشه کنم
کی توانم روش عشق تو را پیشه کنم
من که در خلوت دل با تو هم آغوش شدم
دگر از سرزنش غیر چه اندیشه کنم
بیشهٔ عشق تو منزلگه هر روبه نیست
من هم از شیردلی جای در این بیشه کنم
تیشهٔ عشق بکف دارم و همچون فرهاد
عاقبت ریشهٔ خود قطع از این تیشه کنم
دگران خون کسان شیشه کنند ای زاهد
چون روا نیست که من خون رزان شیشه کنم
کرده غم ریشه صغیرا بدلم ساقی کو
تا که از تیشهٔ می ‌قطع غم از ریشه کنم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
بتو حیران شدن از چشم تر‌ آموخته‌ام
روش مردم صاحب نظر‌ آموخته‌ام
زان زمانم که پدر برده بمکتب تا حال
الف قد تو زیبا پسر‌ آموخته‌ام
غیر عشق تو بعالم چو ندیدم هنری
جهدها کرده‌ام و این هنر‌ آموخته‌ام
گرد هم باغ جنان را بیکی گندم خال
مکنم عیب که کار پدر‌ آموخته‌ام
گشته‌ام بیخبر از خویش و در این بیخبری
چه خبرها که من بی خبر‌ام وخته‌ام
تو نیاموز به من سوختن ای پروانه
هر چه باشد ز تو من بیشتر‌ آموخته‌ام
خویش را ساخته‌ام محترم از زردی رخ
این طریقی است که آنرا ز زر‌ آموخته‌ام
سفری کرده‌ام از عالم هستی چو صغیر
هر چه‌ آموخته‌ام زین سفر‌ام آموخته‌ام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
سر و جان داده گدای در میخانه شدیم
رایگان لایق این منصب شاهانه شدیم
یار در خانه دل بود و نمیدانستیم
شکرلله که کنون محرم این خانه شدیم
عجبی نیست که بیگانه شویم از همه خلق
ما که از خویش بسودای تو بیگانه شدیم
سنک طفلان بسر خویش خریدیم آنروز
کز غم زلف چو زنجیر تو دیوانه شدیم
یافت چون گنج غمت جای بدل ز ابر مژه
آنقدر سیل فرو ریخت که ویرانه شدیم
منعما ناز فرما ز زر و سیم که ما
در ازل مخزن آن گوهر یکدانه شدیم
هر که را مینگرم مست و خرابست صغیر
ما در این شهر به مستی ز چه افسانه شدیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
امروز عجب نیست که پیمانه کشیدیم
در حشر چو پرسند ز کردار بگویم
عمری همه را ناز ز جانانه کشیدیم
دیدیم چو زنجیر سر زلف بتان را
فریاد و فغان از دل دیوانه کشیدیم
از طره اش آرند بما تا خبر دل
منت ز صبا گاه وگه از شانه کشیدیم
از سوختن خود به بر شمع عذارش
سدی بره صحبت پروانه کشیدیم
یکتار از آن گیسوی پرچین و گره بود
آنرشته که در سبحهٔ صد دانه کشیدیم
دیدیم چو خلقی همه بیگانه ز عشقد
پا یکسر از آن مردم بیگانه کشیدیم
تا حشر به میخانه مقیمیم صغیرا
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دربند زلف یار چو شد مبتلا دلم
یکباره شد ز قید دو عالم رها دلم
دیر و حرم کنند بگردش همی طواف
تا گشته جای آن صنم دلربا با دلم
نازم صفای صافی بی درد صوفیان
کز یک پیاله اش شده دار الصفا دلم
کردم بلطف خضر چو ظلمات و هم طی
دیدم که هست چشمهٔ آب بقا دلم
آنجا که رفته است دلم جز خدای نیست
داند خدا و بس که بود در کجا دلم
حیف است بشکنند بسنک جفا که هست
یک شیشه پر ز جوهر مهر و وفا دلم
بیگانه گشته است ز خلق جهان صغیر
تا با علی و آل شده آشنا دلم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
به هر چه می‌نگرم حسن یار می‌بینم
تجلیات جمال نگار می‌بینم
گذشت آن که یکی را هزار می‌دیدم
کنون یکی نگرم گر هزار می‌بینم
خیال یار مرا تا که در کنار‌ آمد
مراد هر دو جهان در کنار می‌بینم
از آندمم که خداوند چشم گل بین داد
صفای برگ گل از نوک خار می‌بینم
از آن زمان که دلم ترک روزگار گرفت
به کام دل همه ی روزگار می بینم
غبار میکده را چون بدیدگان نکشم
که نور دیدهٔ خود زین غبار می‌بینم
کسی که خلق جهانش نهفته میجویند
بجان دوست منش آشکار می‌بینم
صغیر این همه و صدهزار از این افزون
ز لطف حیدر دلدل سوار می‌بینم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
همیشه موی تو در پیچ و تاب می‌بینم
وز آن بگردن دلها طناب می‌بینم
نمی شود دمی از خواب بخت من بیدار
مگر شبی که جمالت بخواب می‌بینم
بدور چشم تو ای شوخ حال مردم را
بسان حالت مستان خراب می‌بینم
چرا بغیر دهم نسبتش که من بجهان
ز چشم مست تو هر انقلاب می‌بینم
بده ز آتش می‌هستیم بباد که من
بنای عالم خاکی بر آب می‌بینم
نصیب اهل خرد نامرادیست ولی
همیشه بی خردان کامیاب می‌بینم
صغیر تا زده‌ام دم ز فاتح خیبر
به روی دل همه دم فتح باب می‌بینم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
تا دل به مهر آن بت عیار بسته‌ام
از هر دو کون دیده بیکبار بسته‌ام
عشق بتی فتاده چنان در سرم که دست
از کیش خود کشیده و زنار بسته‌ام
روزم سیاه و حال پریشان بود مدام
زاندم که دل به طرهٔ دلدار بسته‌ام
از خاندان زاهد خود بین بریده‌ام
الفت به خانوادهٔ خمار بسته‌ام
خارم و لیک آب بقا میخورم همی
تا خویش را به آن گل بیخار بسته‌ام
ارزان جهان باهل جهان من از این سرا
عزم دیار کرده‌ام و بار بسته‌ام
هر کس صغیر دل بکسی بسته است و من
دل بر علی و عترت اطهار بسته‌ام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ای قبلهٔ جان ما چو بکوی تو رسیدیم
تسبیح بیفکنده و زنار بریدیم
پا بر سر بازار محبت چو نهادیم
با نقد دل و دین غم عشق تو خریدیم
از جان و سرو مال و خرد مذهب و آئین
هر پرده که بد حایل ما و تو دریدیم
اندر صفت حسن هر آن نکته که خواندیم
معنی همه در صورت زیبای تو دیدیم
آخر به کمند سر زلف تو فتادیم
زان پس که بهر بام نشستیم و پریدیم
کردیم فراموش حدیث دو جهان را
تا یکسخن از آن لب جانبخش شنیدیم
بر خاک در پیر مغان سر چو نهادیم
مانند صغیر از دو جهان پای کشیدیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
چون یاد از آن زلف سیه و آنخط زنگاری کنم
سرخ اینرخ چونزعفران از اشک گلناری کنم
بر آنسرم کز جان و دل هستی بپردازم باو
دور است راه عشق و من فکر سبکباری کنم
چشمان مست آن پری من دیده‌ام از چشم خود
گر بیخودم عیبم مکن نتوان که خودداری کنم
تاتاری از آن طره‌ام باشد بکف روزم سیه
گر آرزوی نافهٔ آهوی تا تاری کنم
خو کرده‌ام با زلف او آنسان که مایل نیستم
آزاد خود را یک نفس از این گرفتاری کنم
هر دم که یار آید برم چون جام می‌خندان شوم
هر گه کشد پا از سرم مانند نی زاری کنم
دور از لب لعلش اگر روزی سرشگم کم شود
سازم دل صدپاره خون وزدیده گان جاری کنم
از چشم بیمار بتان دایم بود بیمار دل
یارب من این بیمار را تا کی پرستاری کنم
عزت پس از خواری بود کز خار گل سرمیزند
من آن نیم کاندر جهان اندیشه از خواری کنم
لطف شه مردان صغیر از بهر من کافی بود
گر حیدرم یاری کند من چرخ را یاری کنم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
بنشین ببرم جانا تا از سر جان خیزم
جان و سر و دین و دل اندر قدمت ریزم
هرگه که تو بنشینی با غیر من از غیرت
برخیزم و بنشینم بنشینم و برخیزم
دانم ز چه ننمایی آن چشم سیه بر من
دانی که شوم مست و صد فتنه برانگیزم
بر پای دلم عمری زد سلسله عقل آخر
افکند به شیدایی آن زلف دلاویزم
در مجلس من زاهد غافل پی آن آید
تا شیشهٔ می‌بهرش بگذارم و بگریزم
گفتم بصغیر از می‌پرهیز نما گفتا
من ماهیم از دریا بهر چه بپرهیزم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
تا نظر بر آن رخ چون آفتاب افکنده ایم
ای بسا پروین که از چشم پر آب افکنده ایم
او بما دلسرد و ما محو تماشای رخش
فصل دی خوش الفتی با آفتاب افکنده ایم
یار را بی پرده بتوان دید هر سو بنگری
ما زوهم خود بروی او نقاب افکنده ایم
چشم زاهد بر کناب و چشم ما بر خال یار
ما نظر بر نقطه‌ام الکتاب افکنده ایم
نیست باک ار خود گیاه فتنه روید از تراب
تا بسر ظل لوای بوتراب افکنده ایم
ازدنی طبعان چه غم وزفتنهٔ ایشان که ما
دست بر دامان آن عالی جناب افکنده ایم
گر دل خود جز بمهر او دهیم الحق صغیر
خویشتن را دور از راه صواب افکنده ایم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
ای رخت باغ بهشت و لب لعلت تسنیم
آتش هجر تو سوزنده تر از نار جحیم
تا زگیسوی تو بویی بمن آرد همه شب
تا سحرگاه نشینم به گذرگاه نسیم
دهنت حلقه میم و الف قامت من
گشته چون دال دو تا از غم آن حلقهٔ میم
جان چه کار آیدم الا که تو روزی ز وفا
بسرم آیی و سازم بقدومت تقدیم
گر بغیر تو ندارم سر صحبت نه عجب
که مرا صحبت اغیار عذابی است الیم
منزل ما بخرابات خود‌ امروزی نیست
روزگاریست در این طرفه مقامیم مقیم
چه کند عاشق اگر تن ببلا در ندهد
بهر بیچاره بلی چاره چه باشد تسلیم
همت از چرخ بیاموز که شد بر در دوست
از ازل تا به ابد ملتزم یک تعظیم
هر شجر نخلهٔ طور و همه جا وادی طور
کیست آنکس که باو یار شود بخت کلیم
دانی‌ امروز وفا چیست بعهد ازلی
اینکه با پیر مغان تازه کنی عهد قدیم
من صغیرستم و اظهار بزرگی نکنم
پای هرگز نگذارم به در از حد گلیم