عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
یار عاشق کش ما دوش بصد عشوه و ناز
گفت با زمرهٔ عشاق که آرید نیاز
باری ای عاشق بیچاره مرو جز به نشیب
که بدامان وصالش نرسد دست فراز
عشق پروانه بنازم که بدلخواهی شمع
ترک جان کرده و از شوق بسوز است و گداز
صورت از دست بنه سیرت محمود بیار
تا شوی مقبل محمود حقیقی چو ایاز
کاهلی گر نخوری باده که بهر همه کس
پیر میخانه کریم است و در میکده باز
آن زمانی که رسد سر حقیقت بظهور
ای بس افسوس که بیهوده خورند اهل مجاز
رند باش و هنرام وز ز رندان قدیم
تا بری گوی هنر از فلک شعبده باز
ای صغیرا ز برت این رخت ریا بیرون کن
آستین تو بود کوته و دست تو دراز
گفت با زمرهٔ عشاق که آرید نیاز
باری ای عاشق بیچاره مرو جز به نشیب
که بدامان وصالش نرسد دست فراز
عشق پروانه بنازم که بدلخواهی شمع
ترک جان کرده و از شوق بسوز است و گداز
صورت از دست بنه سیرت محمود بیار
تا شوی مقبل محمود حقیقی چو ایاز
کاهلی گر نخوری باده که بهر همه کس
پیر میخانه کریم است و در میکده باز
آن زمانی که رسد سر حقیقت بظهور
ای بس افسوس که بیهوده خورند اهل مجاز
رند باش و هنرام وز ز رندان قدیم
تا بری گوی هنر از فلک شعبده باز
ای صغیرا ز برت این رخت ریا بیرون کن
آستین تو بود کوته و دست تو دراز
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دل برگرفته ایم از این خلق بوالهوس
مائیم در زمانه و عشق بتی و بس
در انتظار اینکه فتد کاروان براه
داریم گوش جان همه بر نالهٔ جرس
خرم دمی که رخت سوی آشیان کشم
شد مرغ جان ملول در این تنگنا قفس
دارم دلی شکسته و اینست حجتم
کز دل همی شکسته برآید مرا نفس
از لطف خود مرا مکن ای دوست نا امید
زیرا که نیست جز تو امیدم بهیچکس
از خون دل بیاد تو پیمانه میکشم
نبود به پای بوس توام چونکه دسترس
در بزم دوست میخور و مستی کن ای صغیر
کانجا نه شهنه بر تو برد راه و نی عسس
مائیم در زمانه و عشق بتی و بس
در انتظار اینکه فتد کاروان براه
داریم گوش جان همه بر نالهٔ جرس
خرم دمی که رخت سوی آشیان کشم
شد مرغ جان ملول در این تنگنا قفس
دارم دلی شکسته و اینست حجتم
کز دل همی شکسته برآید مرا نفس
از لطف خود مرا مکن ای دوست نا امید
زیرا که نیست جز تو امیدم بهیچکس
از خون دل بیاد تو پیمانه میکشم
نبود به پای بوس توام چونکه دسترس
در بزم دوست میخور و مستی کن ای صغیر
کانجا نه شهنه بر تو برد راه و نی عسس
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
قبله ی عشاق طاق ابروی یار است و بس
مذهب این دلدادگان را عشق دلدار است و بس
هر کسی باشد بذوقی زنده و عشاق را
آنچه دارد زنده ذوق دیدن یار است و بس
خواهی ار دیدار او را دیدهٔ خودبین به بند
زانکه گر خود را نبینی او پدیدار است و بس
هر کجا باشد دلی در دام او باشد اسیر
نی دل من در خم زلفش گرفتار است و بس
گر دلت در سینه گم شد بر کسی تهمت مبند
بردن دل کار آن دلدار عیار است و بس
پند پیر میکشان بشنو که آن قولست و فعل
وعظ واعظ کم شنو کان محض گفتار است و بس
گر ترا باشد به عالم پیشه ها و کارها
فرصتت بادا که ما را عاشقی کار است و بس
تا به آن بیگانه پرور آشنا گشتم صغیر
آنچه بر من میرسد زانشوخ آزار است و بس
مذهب این دلدادگان را عشق دلدار است و بس
هر کسی باشد بذوقی زنده و عشاق را
آنچه دارد زنده ذوق دیدن یار است و بس
خواهی ار دیدار او را دیدهٔ خودبین به بند
زانکه گر خود را نبینی او پدیدار است و بس
هر کجا باشد دلی در دام او باشد اسیر
نی دل من در خم زلفش گرفتار است و بس
گر دلت در سینه گم شد بر کسی تهمت مبند
بردن دل کار آن دلدار عیار است و بس
پند پیر میکشان بشنو که آن قولست و فعل
وعظ واعظ کم شنو کان محض گفتار است و بس
گر ترا باشد به عالم پیشه ها و کارها
فرصتت بادا که ما را عاشقی کار است و بس
تا به آن بیگانه پرور آشنا گشتم صغیر
آنچه بر من میرسد زانشوخ آزار است و بس
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
خبر عشق ز هر دل بهوا بسته مپرس
رسم این راه جز از مرد ز خود رسته مپرس
خواهی ار آگهی از ا ین ره پرخوف و خطر
جز از آنراه نوردان جگر خسته مپرس
هست جوئی بره عشق که آن هستی تست
خبر وصل از این جوی تو ناجسته مپرس
این که پیوسته ز خنجر دل من صد چاکست
سببش را جز آن ابروی پیوسته مپرس
گر بپرسد کسی از من که بگو عرش کجاست
گویم این راز مگر از دل بشکسته مپرس
دوش میگفت صغیر این سخن و خوش میگفت
خبر عشق ز هر دل به هوا بسته مپرس
رسم این راه جز از مرد ز خود رسته مپرس
خواهی ار آگهی از ا ین ره پرخوف و خطر
جز از آنراه نوردان جگر خسته مپرس
هست جوئی بره عشق که آن هستی تست
خبر وصل از این جوی تو ناجسته مپرس
این که پیوسته ز خنجر دل من صد چاکست
سببش را جز آن ابروی پیوسته مپرس
گر بپرسد کسی از من که بگو عرش کجاست
گویم این راز مگر از دل بشکسته مپرس
دوش میگفت صغیر این سخن و خوش میگفت
خبر عشق ز هر دل به هوا بسته مپرس
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
از آب دیده تا ندهی شستشوی خویش
پاکان نمی دهند تو را ره بکوی خویش
در آرزوی گنج عبث جستجو کنی
ای بیخبر چرا نکنی جستجوی خویش
عمر ابد ز چشمهٔ حیوان مجو مریز
بر خاک بهر آب بقا آبروی خویش
یک ساغرم خراب ابد ساخت از چه خم
این باده کرده پیرمغان در سبوی خویش
بود آنکه آرزوی جهانگیریش بدل
بنگر چگونه برد بگور آرزوی خویش
بیرون ز حد حوصله مگشای پنجه را
یعنی بگیر لقمه بقدر گلوی خویش
چون خار چند مایهٔ آزار مردمی
گلباش و شاد کن دلی از رنگ و بوی خویش
از شش جهت گنه بتو گر بسته ره صغیر
از توبه باز کن در رحمت بروی خویش
پاکان نمی دهند تو را ره بکوی خویش
در آرزوی گنج عبث جستجو کنی
ای بیخبر چرا نکنی جستجوی خویش
عمر ابد ز چشمهٔ حیوان مجو مریز
بر خاک بهر آب بقا آبروی خویش
یک ساغرم خراب ابد ساخت از چه خم
این باده کرده پیرمغان در سبوی خویش
بود آنکه آرزوی جهانگیریش بدل
بنگر چگونه برد بگور آرزوی خویش
بیرون ز حد حوصله مگشای پنجه را
یعنی بگیر لقمه بقدر گلوی خویش
چون خار چند مایهٔ آزار مردمی
گلباش و شاد کن دلی از رنگ و بوی خویش
از شش جهت گنه بتو گر بسته ره صغیر
از توبه باز کن در رحمت بروی خویش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
من و ترا بسخن کرده او بهانهٔ خویش
که خوبگوید و خود بشنود فسانهٔ خویش
ببین ببزم که نائی چگونه از لب خود
دمد به نای و دهد گوش بر ترانهٔ خویش
من و خرابی دل بعد ازین که آن دلبر
خراب کرد دلم را و ساخت خانهٔ خویش
بدامن ار فکنم طفل اشگ این نه عجب
دهم بدامن خود جای نازدانهٔ خویش
گرفته مرغ دلم خو چنان بدان خم زلف
که یاد مینکند هیچ ز آشیانهٔ خویش
بهشت آن تو زاهد همین بس است مرا
که خواند پیر مغانم بر آستانهٔ خویش
بیاب از دل درویش گوهر مقصود
که ساخته است حق این گنج را خزانهٔ خویش
روا بود که دهد هر دو کون را از کف
صغیر در طلب دلبر یگانهٔ خویش
که خوبگوید و خود بشنود فسانهٔ خویش
ببین ببزم که نائی چگونه از لب خود
دمد به نای و دهد گوش بر ترانهٔ خویش
من و خرابی دل بعد ازین که آن دلبر
خراب کرد دلم را و ساخت خانهٔ خویش
بدامن ار فکنم طفل اشگ این نه عجب
دهم بدامن خود جای نازدانهٔ خویش
گرفته مرغ دلم خو چنان بدان خم زلف
که یاد مینکند هیچ ز آشیانهٔ خویش
بهشت آن تو زاهد همین بس است مرا
که خواند پیر مغانم بر آستانهٔ خویش
بیاب از دل درویش گوهر مقصود
که ساخته است حق این گنج را خزانهٔ خویش
روا بود که دهد هر دو کون را از کف
صغیر در طلب دلبر یگانهٔ خویش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
چو غنچه خون دلت گر غذاست خندان باش
چو گل بگلشن ایام دامن افشان باش
تهی است کاسهٔ وارون آسمان زنهار
ز خوان دهر همان دست شسته مهمان باش
میان مبند چو مور از برای ران ملخ
بدیو نفس مسلط شو و سلیمان باش
کس ار حقیقت اسلام بایدش برگوی
که فیض بخش به هر کافر و مسلمان باش
نشین بکشتی حلم و به ناخدائی عقل
در این محیط بلا بر کران ز طوفان باش
مقام ایمنی ار خواهی از حوادث دهر
پناه خلق شو و در پناه یزدان باش
صغیر زنده بجان بودنت مقامی نیست
بکوش و زنده بذوق لقای جانان باش
چو گل بگلشن ایام دامن افشان باش
تهی است کاسهٔ وارون آسمان زنهار
ز خوان دهر همان دست شسته مهمان باش
میان مبند چو مور از برای ران ملخ
بدیو نفس مسلط شو و سلیمان باش
کس ار حقیقت اسلام بایدش برگوی
که فیض بخش به هر کافر و مسلمان باش
نشین بکشتی حلم و به ناخدائی عقل
در این محیط بلا بر کران ز طوفان باش
مقام ایمنی ار خواهی از حوادث دهر
پناه خلق شو و در پناه یزدان باش
صغیر زنده بجان بودنت مقامی نیست
بکوش و زنده بذوق لقای جانان باش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دلم بیمار و یاد چشم بیماری پرستارش
پرستاری چنین یارب چه باشد حال بیمارش
گرفتارم بتار طرهٔ طرار دلداری
که درهر جا دلی پیدا شود باشد گرفتارش
بنایی کوهکن بگذاشت اندر بیستون از خود
که هر کس بنگرد گوید بنازم دست معمارش
به پشت پردهٔ عصمت بود حسن از حیا پنهان
همانا عشق بایستی که تا سازد پدیدارش
ببین عشق زلیخا چون تقاضا کرد با یوسف
کشید از دامن یعقوب پیغمبر به بازارش
الا یوسف ببازار است بازآ در خریداران
زلیخا نیستی هم با کلافی شو خریدارش
لقای دوست را دانی اگر کیفیت و لذت
سراپا دیده گردی چون صغیر از بهر دیدارش
پرستاری چنین یارب چه باشد حال بیمارش
گرفتارم بتار طرهٔ طرار دلداری
که درهر جا دلی پیدا شود باشد گرفتارش
بنایی کوهکن بگذاشت اندر بیستون از خود
که هر کس بنگرد گوید بنازم دست معمارش
به پشت پردهٔ عصمت بود حسن از حیا پنهان
همانا عشق بایستی که تا سازد پدیدارش
ببین عشق زلیخا چون تقاضا کرد با یوسف
کشید از دامن یعقوب پیغمبر به بازارش
الا یوسف ببازار است بازآ در خریداران
زلیخا نیستی هم با کلافی شو خریدارش
لقای دوست را دانی اگر کیفیت و لذت
سراپا دیده گردی چون صغیر از بهر دیدارش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
آنکه گشتیم و نجستیم در اطراف جهانش
نیک در خویش چو دیدیم بدل بود مکانش
جذبهٔ عشق چنان برده دوئی را زمیانه
که بخود مینگرم دیده چو گردد نگرانش
کسی آگاه از این صحبت من نیست جز آنکو
عکس جانانه فتاده است در آئینه جانش
سر دلدار نهان ماند و از اینست که آنرا
بکس ار پیر مغان کرد بیان دوخت دهانش
خواست گوید سخنی شمع از آن راز نهفته
سخنش شعلهٔ آتش شد وزانسوخت دهانش
چیست در میکده عشق که هر کس بدر آید
خوش سبکبار نمایند بیک رطل گرانش
جای یک بوسه زمین آن خود از میکده دارم
بخدا گر بفروشم بهمه ملک جهانش
کیست از منطق گویای تو گوینده صغیرا
که همه کنز معانی و رموز است بیانش
نیک در خویش چو دیدیم بدل بود مکانش
جذبهٔ عشق چنان برده دوئی را زمیانه
که بخود مینگرم دیده چو گردد نگرانش
کسی آگاه از این صحبت من نیست جز آنکو
عکس جانانه فتاده است در آئینه جانش
سر دلدار نهان ماند و از اینست که آنرا
بکس ار پیر مغان کرد بیان دوخت دهانش
خواست گوید سخنی شمع از آن راز نهفته
سخنش شعلهٔ آتش شد وزانسوخت دهانش
چیست در میکده عشق که هر کس بدر آید
خوش سبکبار نمایند بیک رطل گرانش
جای یک بوسه زمین آن خود از میکده دارم
بخدا گر بفروشم بهمه ملک جهانش
کیست از منطق گویای تو گوینده صغیرا
که همه کنز معانی و رموز است بیانش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
کسی که سرمه نکرد از غبار رهگذرش
نبود اهل نظر خاک عالمی بسرش
بسینه دل ز طپیدن هم او فتاد افغان
که ماند در قفس اینمرغ و ریخت بال و پرش
ببرد حاصل ایام زندگانی خویش
کسی که در همهٔ عمر دید یک نظرش
اگر نه وصف لبش را به غنچه گفت صبا
ز چیست چوندل من گشت پر ز خون جگرش
بود حرام کنند ار سخن ز آب بقا
در آن مقام که صحبت رود ز خاک درش
به روزگار بیاموخت هر کسی هنری
صغیر عاشقی آموخت این بود هنرش
نبود اهل نظر خاک عالمی بسرش
بسینه دل ز طپیدن هم او فتاد افغان
که ماند در قفس اینمرغ و ریخت بال و پرش
ببرد حاصل ایام زندگانی خویش
کسی که در همهٔ عمر دید یک نظرش
اگر نه وصف لبش را به غنچه گفت صبا
ز چیست چوندل من گشت پر ز خون جگرش
بود حرام کنند ار سخن ز آب بقا
در آن مقام که صحبت رود ز خاک درش
به روزگار بیاموخت هر کسی هنری
صغیر عاشقی آموخت این بود هنرش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
در خمر طرهٔ طرار کمند اندازش
دل چنان رفت که در خواب ندیدم بازش
خواهی ار حال من و یار بدانی اینست
او بخون پیکر من میکشد و من نازش
چرخ را بیضه وش آورده بزیر پر خویش
مرغ دل تا بهوای تو بود پروازش
هست تفسیر شکر خندهٔی از لعل لبت
میرود هر سخن از عیسی و از اعجازش
جام جم گیر بکف تا بتو گردد معلوم
که چه انجام جهانست و چه بود آغازش
رازها بس به بر پیر مغانست ولی
تا بدو سر ندهی پی نبری بر رازش
سخن عشق بود آتش سوزان آری
نتوان کرد بهر خام طمع ابرازش
گوشهٔ معرفت آباد خموشی جایی است
کانکه شد ساکن آن هست ملک دمسازش
نی صغیر است که گوید سخن اینگونه بلی
نائی است آنکه تو از نی شنوی آوازش
دل چنان رفت که در خواب ندیدم بازش
خواهی ار حال من و یار بدانی اینست
او بخون پیکر من میکشد و من نازش
چرخ را بیضه وش آورده بزیر پر خویش
مرغ دل تا بهوای تو بود پروازش
هست تفسیر شکر خندهٔی از لعل لبت
میرود هر سخن از عیسی و از اعجازش
جام جم گیر بکف تا بتو گردد معلوم
که چه انجام جهانست و چه بود آغازش
رازها بس به بر پیر مغانست ولی
تا بدو سر ندهی پی نبری بر رازش
سخن عشق بود آتش سوزان آری
نتوان کرد بهر خام طمع ابرازش
گوشهٔ معرفت آباد خموشی جایی است
کانکه شد ساکن آن هست ملک دمسازش
نی صغیر است که گوید سخن اینگونه بلی
نائی است آنکه تو از نی شنوی آوازش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
سلطان نفس خود شو و مالک رقاب باش
روشن ضمیر خویش کن و آفتاب باش
خواهی بقاف قرب رسی از تمام خلق
سیمرغ وار در پس قاف حجاب باش
تا کی روی بمدرسه از بهر قیل و قال
تدریس خویشتن کن وام الکتاب باش
زین قیل وقال بگذر و الهام حق شنو
مانند کوه تشنهٔ فیض سحاب باش
ابلیس از غرور عبادت رجیم شد
ای شیخ بر حذر ز غرور ثواب باش
از بهر بد حساب بود گیرودار حشر
زان گیرودار تا برهی خوش حساب باش
بگذر ز کام هر دو جهان در طریق عشق
همچون صغیر از دو جهان کامیاب باش
روشن ضمیر خویش کن و آفتاب باش
خواهی بقاف قرب رسی از تمام خلق
سیمرغ وار در پس قاف حجاب باش
تا کی روی بمدرسه از بهر قیل و قال
تدریس خویشتن کن وام الکتاب باش
زین قیل وقال بگذر و الهام حق شنو
مانند کوه تشنهٔ فیض سحاب باش
ابلیس از غرور عبادت رجیم شد
ای شیخ بر حذر ز غرور ثواب باش
از بهر بد حساب بود گیرودار حشر
زان گیرودار تا برهی خوش حساب باش
بگذر ز کام هر دو جهان در طریق عشق
همچون صغیر از دو جهان کامیاب باش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بی دوست دست میندهد بهر ما نشاط
الا به وصل دوست نداریم انبساط
هر دم که با حبیب نشینیم فارغیم
از خوف و امن و راحت و محنت غم و نشاط
آن کس که کرد طی ره باریک عشق را
گو شاد باش زانکه گذر کردی از صراط
مربوط شد به عالم انسانیت یقین
با اهل عشق یافت هر آن کس که ارتباط
زاهد مگو فسانه که بیزار شد دلم
غیر از حدیث عشق ز هر گونه اختلاط
ای آن که آرزوی سلیمانیت بود
برگو که در کجاست سلیمان چه شد بساط
در آرزوی منزل مقصود سوختیم
خرم دمی که رخت ببندیم زی رباط
سوی خدا گریخت صغیر از خودی بلی
جز بر محیط رو به کجا آورد محاط
الا به وصل دوست نداریم انبساط
هر دم که با حبیب نشینیم فارغیم
از خوف و امن و راحت و محنت غم و نشاط
آن کس که کرد طی ره باریک عشق را
گو شاد باش زانکه گذر کردی از صراط
مربوط شد به عالم انسانیت یقین
با اهل عشق یافت هر آن کس که ارتباط
زاهد مگو فسانه که بیزار شد دلم
غیر از حدیث عشق ز هر گونه اختلاط
ای آن که آرزوی سلیمانیت بود
برگو که در کجاست سلیمان چه شد بساط
در آرزوی منزل مقصود سوختیم
خرم دمی که رخت ببندیم زی رباط
سوی خدا گریخت صغیر از خودی بلی
جز بر محیط رو به کجا آورد محاط
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
شکر میریزد از دیوان حافظ
زهی نطق شکر افشان حافظ
متاع معرفت گر کس بخواهد
بگو آن میخر از دکان حافظ
بیانش جان محض و محض جانست
هزاران آفرین بر جان حافظ
به هر کس بنگری در دست دارد
گل خوشبویی از بستان حافظ
طمع بر چشمهٔ حیوان چه بندی
بنوش از چشمه حیوان حافظ
ز دامانها برد آلودگی این
بود از پاکی دامان حافظ
حریفان سخنپرداز دانند
به میدان سخن جولان حافظ
غزل گفتن به ذوق اهل عرفان
به عالم ختم شد بر شأن حافظ
صغیر از بند غم یابد رهایی
گشاید هر زمان دیوان حافظ
زهی نطق شکر افشان حافظ
متاع معرفت گر کس بخواهد
بگو آن میخر از دکان حافظ
بیانش جان محض و محض جانست
هزاران آفرین بر جان حافظ
به هر کس بنگری در دست دارد
گل خوشبویی از بستان حافظ
طمع بر چشمهٔ حیوان چه بندی
بنوش از چشمه حیوان حافظ
ز دامانها برد آلودگی این
بود از پاکی دامان حافظ
حریفان سخنپرداز دانند
به میدان سخن جولان حافظ
غزل گفتن به ذوق اهل عرفان
به عالم ختم شد بر شأن حافظ
صغیر از بند غم یابد رهایی
گشاید هر زمان دیوان حافظ
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ای بندهٔ رخسار تو خورشید مشعشع
وی لمعهٔی از نور رخت ماه ملمع
دیدار تو بر دل در رحمت بگشاید
ای نور خدا را رخ زیبای تو مطلع
برقع برخ افکندی وزآن روی چو آتش
در حیرتم از اینکه نسوزد ز چه برقع
هر کس بمقامی است پناهنده و ما را
درگاه تو باشد بجهان ملجأ و مرجع
آن جام بنازم که از آن باده کشانند
داود و خلیل و خضر و موسی و یوشع
آندم که درآید اجل از در چه تفاوت
در گوشه ویران بود و تخت مرصع
چون با کفن افتد همه را کار صغیرا
چه جامه شاهانه و چه دلق مرقع
وی لمعهٔی از نور رخت ماه ملمع
دیدار تو بر دل در رحمت بگشاید
ای نور خدا را رخ زیبای تو مطلع
برقع برخ افکندی وزآن روی چو آتش
در حیرتم از اینکه نسوزد ز چه برقع
هر کس بمقامی است پناهنده و ما را
درگاه تو باشد بجهان ملجأ و مرجع
آن جام بنازم که از آن باده کشانند
داود و خلیل و خضر و موسی و یوشع
آندم که درآید اجل از در چه تفاوت
در گوشه ویران بود و تخت مرصع
چون با کفن افتد همه را کار صغیرا
چه جامه شاهانه و چه دلق مرقع
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
صد شکر فارغم ز تماشای باغ و راغ
کز یاد گلرخی است مصفا دلم چو باغ
صد چاک باد همچو گل از نیش خار غم
هر دل ز عشق یار ندارد چو لاله داغ
دارند جلوه ماه و شان پیش یار من
گر پیش آفتاب دهد روشنی چراغ
از زلف او سراغ دل خویش میکنم
آری کند ز گمشده اش هر کسی سراغ
جانم ز زهد خشگ ملولست ساقیا
لطفی کن وزباده مرا ساز تر دماغ
یکباره از دو جرعهٔ میسوخت هستیم
ساقی چه باده بود مرا ریخت در ایاغ
پیوسته نام میبری از خویشتن صغیر
گر عاشقی ز خویش نداری چرا فراغ
کز یاد گلرخی است مصفا دلم چو باغ
صد چاک باد همچو گل از نیش خار غم
هر دل ز عشق یار ندارد چو لاله داغ
دارند جلوه ماه و شان پیش یار من
گر پیش آفتاب دهد روشنی چراغ
از زلف او سراغ دل خویش میکنم
آری کند ز گمشده اش هر کسی سراغ
جانم ز زهد خشگ ملولست ساقیا
لطفی کن وزباده مرا ساز تر دماغ
یکباره از دو جرعهٔ میسوخت هستیم
ساقی چه باده بود مرا ریخت در ایاغ
پیوسته نام میبری از خویشتن صغیر
گر عاشقی ز خویش نداری چرا فراغ
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
عمریست تا به تیر غمت گشتهام هدف
شاید زمام وصل تو را آورم بکف
نازم بگیسوی تو که در آرزوی آن
بس روزها سیه شد و بس عمرها تلف
یکباره گر نقاب بگیری ز روی خود
مه یکطرف برآید و خورشید یکطرف
مژگان و چشم مست تو را هر که دید گفت
لشگر برابر شه ترکان کشیده صف
سر مینهم بپای تو با عجز و با نیاز
جان میدهم براه تو با شوق و با شعف
بادا همیشه غرقهٔ دریای ابتلا
آندل که نیست گوهر عشق تو را صدف
ای دل در آز پرده که راز تو گفته شد
با صورت تار و نغمهٔ مزمار و بانگ دف
پیر مغان گرم بغلامی کند قبول
در روزگار هست مرا بس همین شرف
از خلق این زمانه نشد حل مشگلی
دست صغیر و دامن شاهنشه نجف
شاید زمام وصل تو را آورم بکف
نازم بگیسوی تو که در آرزوی آن
بس روزها سیه شد و بس عمرها تلف
یکباره گر نقاب بگیری ز روی خود
مه یکطرف برآید و خورشید یکطرف
مژگان و چشم مست تو را هر که دید گفت
لشگر برابر شه ترکان کشیده صف
سر مینهم بپای تو با عجز و با نیاز
جان میدهم براه تو با شوق و با شعف
بادا همیشه غرقهٔ دریای ابتلا
آندل که نیست گوهر عشق تو را صدف
ای دل در آز پرده که راز تو گفته شد
با صورت تار و نغمهٔ مزمار و بانگ دف
پیر مغان گرم بغلامی کند قبول
در روزگار هست مرا بس همین شرف
از خلق این زمانه نشد حل مشگلی
دست صغیر و دامن شاهنشه نجف
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ای دیده و دل هر دو بدار تو شایق
آزاد گرفتار تو از قید علایق
روی تو چو خورشید هویداست و لیکن
هر دیده نباشد بتماشای تو لایق
هر کس که چو من دیده بروی تو کند باز
جا دارد اگر چشم بپوشد ز خلایق
عشق تو بنازیم که فایق بفلک شد
با اینکه فلک بر همه کس آمده فایق
جز دفتر دل کان رقم خامهٔ صنع است
از هیچ کتابی نشود درک حقایق
مانند صغیر آی سوی میکده زاهد
کز مدرسه حاصل نشود کشف دقایق
آزاد گرفتار تو از قید علایق
روی تو چو خورشید هویداست و لیکن
هر دیده نباشد بتماشای تو لایق
هر کس که چو من دیده بروی تو کند باز
جا دارد اگر چشم بپوشد ز خلایق
عشق تو بنازیم که فایق بفلک شد
با اینکه فلک بر همه کس آمده فایق
جز دفتر دل کان رقم خامهٔ صنع است
از هیچ کتابی نشود درک حقایق
مانند صغیر آی سوی میکده زاهد
کز مدرسه حاصل نشود کشف دقایق
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
هست این کون و مکان گوی خم چوگان عشق
الله الله از دل عاشق که شد میدان عشق
چشم دل گر بر گشایندت بمیدان وجود
اندر این میدان نخواهی دید جز جولان عشق
آنکه جوید عشق را پایان گه آغاز حشر
گو پس از پایان محشر هم مجو پایان عشق
عشق را سر در خط فرمان حسن است و بود
جمله موجودات را سر در خط فرمان عشق
غیر انسان بهر انسانست و انسان بهر دل
دل برای اینکه گردد کنز مهر و کان عشق
هیچ دانی از چه گردون را دمی نبود سکون
چون من سرگشته آنهم هست سرگردان عشق
ماحصل را گر همی خواهی ز من بشنو صغیر
ماسوی مملوک عشقند و علی سلطان عشق
الله الله از دل عاشق که شد میدان عشق
چشم دل گر بر گشایندت بمیدان وجود
اندر این میدان نخواهی دید جز جولان عشق
آنکه جوید عشق را پایان گه آغاز حشر
گو پس از پایان محشر هم مجو پایان عشق
عشق را سر در خط فرمان حسن است و بود
جمله موجودات را سر در خط فرمان عشق
غیر انسان بهر انسانست و انسان بهر دل
دل برای اینکه گردد کنز مهر و کان عشق
هیچ دانی از چه گردون را دمی نبود سکون
چون من سرگشته آنهم هست سرگردان عشق
ماحصل را گر همی خواهی ز من بشنو صغیر
ماسوی مملوک عشقند و علی سلطان عشق
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
بفشان شکری از لعل لب ای کان نمک
کز وجود دهنت خلق فتادند بشک
نه همین از غم زلفت رسد آهم بسماک
کز غم غبغبت اشگم شده جاری بسمک
لطفت افزون بود ایجان ز ملک صد چندان
کز بشر لطف پری یا زپری لطف ملک
دوش در خویش نمودم سفر اندر طلبت
هاتفی گفت بمقصد رسی الله معک
نقش شد نام تو بر صفحهٔ دل وین عجبست
صفحه صدپاره شد و نقش نمیگردد حک
گفتم ای سیمتن از سنگ چرا داری دل
گفت این بر زر عشاق بود سنگ محک
عشق آن یار گرانست که در بردن آن
چون حلال قد من گشت دو تا پشت فلک
روزی آید شودت وصل صغیرا روزی
شب و روز ار زغم یار نگردی منفک
کز وجود دهنت خلق فتادند بشک
نه همین از غم زلفت رسد آهم بسماک
کز غم غبغبت اشگم شده جاری بسمک
لطفت افزون بود ایجان ز ملک صد چندان
کز بشر لطف پری یا زپری لطف ملک
دوش در خویش نمودم سفر اندر طلبت
هاتفی گفت بمقصد رسی الله معک
نقش شد نام تو بر صفحهٔ دل وین عجبست
صفحه صدپاره شد و نقش نمیگردد حک
گفتم ای سیمتن از سنگ چرا داری دل
گفت این بر زر عشاق بود سنگ محک
عشق آن یار گرانست که در بردن آن
چون حلال قد من گشت دو تا پشت فلک
روزی آید شودت وصل صغیرا روزی
شب و روز ار زغم یار نگردی منفک