عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
قضا چو جاری و ساری بنارضا و رضاست
خوشا کسیکه برغبت رضا بحکم قضاست
کسیکه گشت بحکم قضا رضا زان پس
قضا رود برضای وی این جزای رضاست
ز بندگان خدا نی عجب خداوندی
که قطره واصل دریا چو میشود دریاست
اگر بقا طلبی باری از فنا مگریز
همین فنا که گریزی از آن تو عین بقاست
کسی که ره رو راه فنا شود زین ره
رسد بشهر بقا زانکه بعد لا الاست
بدست شوق بدر پرده من و ما را
که آنکه میطلبی پشت پرده من و ماست
میان یار و تو غیر از تو هیچ حایل نیست
تو خویش محو کن آنگه ببین که او پیداست
شگفت نیست گر او را ندیده دیده تو
که دیده ایم بسی دیده باز و نابیناست
صغیر قول و بیانت ز عالم دگر است
خود از زبان تو گویا که دیگری گویاست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
هر آنچه فتنه در این عالم و هر آنچه بلاست
ز چشم و قامت آن لعبت سهی بالاست
بخون کشیده هزاران هزار عاشق و باز
همیشه بر سر کویش ز عاشقان غوغاست
ز چشم او شده مفتون چون من بسی تنها
همین نه فتنهٔ چشمش برای من تنهاست
کسی که گشت اسیر کمند وی با او
همیشه بر سر ناز و عتاب و جور و جفاست
شها ز جور تو می نالم و پشیمانم
چرا که جور و جفای تو عین مهر و وفاست
تو پادشاهی و ما بندهٔ تو هر چه کنی
بکن که هیچ بکارت نه جای چون و چراست
طریق عشق به دل طی کنند مشتاقان
نه احتیاج بسر اندر ا ین ره و نه بپاست
ز جام جم بحقیقت دو جرعه نوشیدن
هزار مرتبه بهتر ز ملکت داراست
به هر که می نگری مست می رود‌ام ا
صغیر مست می و شیخ شهر مست ریاست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
از غم زلفت ندانم دوش بر من چون گذشت
اینقدر دانم که دود آهم از گردون گذشت
گر بگویم شمه ای از آن جگرها خون شود
آنچه بی لعل لبت بر ایندل پرخون گذشت
بیتو بگذشت آنچه ایلیلای جان بر من شبی
در تمام عمر نتوان گفت بر مجنون گذشت
پست شد شمشاد و کاجم در چمن پیش نظر
در ضمیرم چون خیال آنقدر موزون گذشت
شربت وصلست عاشق را دوای درد و بس
زانکه اینجا کار از سقراط و افلاطون گذشت
هر کسی گنج قناعت جست و استغنای طبع
در حقیقت دولتش از دولت قارون گذشت
جز محیطت می‌نخوانم دیگر ای چشم صغیر
زان که عنوان تو از سیحون و از جیحون گذشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
خدای آنچه بزلف نگار چین انداخت
نگار بهر من خسته بر جبین انداخت
برفت و برد مرا همچو سایه در پی خویش
قدی که سایه نه از ناز بر زمین انداخت
بزلف کرده صبا را بجرم آن زنجیر
که دوش زلزله اندر سواد چین انداخت
سیاه روز جهان را چو شب نمود آن مه
ز زلف پرده چو بر روی نازنین انداخت
غلام مردم چشم که در رخ خوبان
نظر همیشه ز چشم خدای بین انداخت
من از جمال تو حیرانم و از آن نقاش
که نقش صورتی این سان ز ماء و طین انداخت
یقین ز زلف تو غافل بود دل آنکس
که چنک عشق بگیسوی حور عین انداخت
کسی بکام دل خود رسد که همچو صغیر
بپای دوست سر و جان و عقل و دین انداخت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
گفتن یک یاعلی به صدق و ارادت
به بود از صد هزار سال عبادت
جز که بچوگان یاعلی نربوده
هر که ز میدان ربوده گوی سعادت
هر که مریض غم وی است مسیحا
آیدش از چرخ چارمین بعیادت
بنده او باش و کوس پادشهی زن
در ره او میر و بر ثواب شهادت
گاه اجل یاعلی است ورد من این شد
گوش زد از مادرم به وقت ولادت
خالق ارض و سما علی است در این باب
جملهٔ ذرات می‌دهند شهادت
ره بولای علی نیافت جز آنکو
در ره تحقیق رفت از ره عادت
دامن هر کس صغیر وار رها کن
دامن او گیر پس بدست ارادت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
هر که بدید از تو این فراخته قامت
گفت که یاران قیام کرده قیامت
پیش تو سرو سهی ز پای درافتد
زانکه ندارد توان و تاب اقامت
جز روش عشق و کار باده پرستی
آخر هر کار حسرتست و ندامت
پا به سر جان نه و در آبره عشق
ورنه سر خویش گیر و راه سلامت
همچو دهانت ز حسرت لبت ای شوخ
هیچ ز من جز سخن نمانده علامت
هست ز چشم و لب تو آنچه بعالم
قصه ز سحر است و داستان ز کرامت
ختم به نام تو دلبری بود و هم
ختم به نام ولی عصر‌ام امامت
آنکه بحق قائمست و عالم هستی
نیست مگر ظل آن فراخته قامت
بخت خدا داده چیست اینکه خدا کرد
خط غلامیش بر صغیر کرامت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
ببزم قرب چو دیدم میانهٔ من و دوست
حجاب و پرده و حائل تصور من و اوست
ز جای جستم و خود را فدای او کردم
که تا نماند کسی در مقام الا دوست
مر اینسخن نپذیرد جز آنکه گوش دلش
رهین زمزمهٔ لا اله الا هوست
فکنده‌ام سر خود را چو گو بمیدانی
که سروران سرافراز را سر آنجا گوست
مرا بکعبه چه خوانی برب کعبه قسم
که سجده گاه من ابروی آن کمان ابروست
هزار مرتبه مینو فدای حور وشی
که یک تبسم او بهتر از دوصد مینوست
صغیر بر تو جفائی اگر ز دوست رسید
منال هر چه که از دوست میرسد نیکوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
هر گوشه فتنه ایست ز چشمان مست تست
هر جا سخن رود ز لب می‌پرست تست
کی دست می‌دهد که به بینم به خلوتی
در گردن تو دست من و می‌به دست تست
ای زلف یار نافهٔ چین خواندمت ولی
دیدم درست نسبتی اینسان شکست تست
این چشم ساقی از تو نه مستیم ما و بس
مینا و ساغر و خم و خمخانه مست تست
صیاد بال من مشکن پای من مبند
این بند بس مرا که دلم پای بست تست
آزاری از چه رو دل من در پناه خویش
آخر نه این رمیده ز هر جا به بست تست
آن خرمن گلی تو که خوبان سروقد
برپا بایستند به هر جا نشست تست
دریا شده است دیده ز بس ماهی دلم
در آرزوی زلف چو قلاب شست تست
می نوش و هستیت بنه و نیست شو صغیر
وزغم فرار کن که غم آسیب هست تست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
دلبرم شانه بگیسوی شبه گون زده است
بدو صد سلسله دل باز شبیخون زده است
بر لب جام بود بوسه زدن فرض که آن
یار را بوسه بسی بر لب میگون زده است
ای که لیلی طلبی خرگه خود را آن ماه
در بیابان دل خستهٔ مجنون زده است
عاشقان از همه کیشند بدر کلک قضا
نام این طایفه از دایره بیرون زده است
در ره عشق خدا مرد ره آنست که نعل
ترکمان وار در این بادیه وارون زده است
منت از ساقی نامشفق گردون نکشد
می چو من هر که ز جام دل پرخون زده است
نه عجب خرمن من سوخت گر از آتش عشق
عشق برقیستکه بر خرمن گردون زده است
تا گدائی در شاه نجف یافت صغیر
پای بر ملک جم و دولت قارون زده است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تنها براه دوست نباید ز جان گذشت
جز دوست هر چه هست بباید از آن گذشت
باشد برون ز کون و مکان یار و در پیش
هر کس که رفت از سر کون و مکان گذشت
آن مرحله است وادیت ای کعبهٔ مراد
کاول قدم براه تو باید ز جان گذشت
آدم بهشت کوی ترا داشت در نظر
گندم بهانه کرد و ز باغ جنان گذشت
بر آستان پیر مغان هر که سود سر
پایش ز رفعت از سر نه آسمان گذشت
خواهد رسید بر دهن یار بی سخن
هر کسکه چون صغیر ز نام و نشان گذشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
بیا ای عید مشتاقان که از هجر دو ابرویت
هلالی گشت پشت روزه داران مه رویت
نه دین از کفر بشناسم نه روز از شب که بگذارد
دمی افتم بفکر خویشتن یاد رخ و مویت
فراهم می‌کنم بهر خود اسباب پریشانی
که شاید نسبتی پیدا کند حالم بگیسویت
نگشتی سجده گاه خلق عالم تا ابد کعبه
نکردی در ازل گر سجده بر محراب ابرویت
فکند از غمزهٔی ها رو ترا در چه من مسکین
توانم چون سلامت جان برم از چشم جادویت
مقیم آنکو بکویت شد نمیجوید بهشت آری
بهشت است آرزومند مقیمان سر کویت
من ار دیدار گل جویم و گر مشک ختن بویم
از ایندارم غرض رنگت وزآندارم طمع بویت
صغیر از آستانت کی تواند روی برتابد
که هر سو روی بنماید دل او را میکشد سویت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
دیگرم پروای خویش اندیشهٔ بیگانه نیست
بزم جانم را ضیا جز از رخ جانانه نیست
چون درآمد یارم اندر خلوت دل زانسرای
خویش هم رفتم که دیدم جای هر بیگانه نیست
زاهدان از صحبت ما نیستند آگه بلی
صحبت عشقست آخر قصه و افسانه نیست
عشق از معشوق خیزد بر دل عاشق زند
آری از شمع است آتش از پر پروانه نیست
چون من بی پا و سر چرخ از چه سرگردان بود
از غم زنجیر زلف یار اگر دیوانه نیست
نیست غم گر ما شدیم از دور ساغر بی نصیب
پیش چشم مست ساقی حاجت پیمانه نیست
کعبه از مولود پاک مرتضی شد محترم
ورنه فرقی در میان کعبه و بتخانه نیست
بارها گشتم نهانی در دل زار صغیر
غیرگنج مهر حیدر اندر این ویرانه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
مدام غیر غمم کس انیس و همدم نیست
بروزگار کسی باوفاتر از غم نیست
چگونه جام نگیرم که غیر صحبت جام
هر آنچه می‌نگرم یادگاری از جم نیست
ببین به حرمت عاشق که میشود محرم
بدان حرم که در آن جبرئیل محرم نیست
فریب دانهٔ خال تو خوردم و شادم
چرا که هر که نخورد اینفریب آدم نیست
در اینجهان مطلب راحت و گشاده دلی
که غیر رنج در این تنگنای عالم نیست
بجان دوست که درویش راست وقت خوشی
که بهر پادشه اسباب آن فراهم نیست
نمی کند ز صغیر این سخن قبول مگر
کسیکه بی خبر از حال پور ادهم نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
جز معرفت از بهر بشر خاصیتی نیست
بی خاصیتی در تو اگر معرفتی نیست
گویم بتو از روی محبت به محبت
میکوش که محبوب تر از این صفتی نیست
ای خود سر خود رو که گریزی ز مربی
درد تو همین بس که ترا تربیتی نیست
بایست گرت عافیت این نادره بشنو
در ده ببلا تن که جز این عافیتی نیست
دانی چو خدا خواسته هرگونه قضا را
راضی بقضا باش که بی مصلحتی نیست
در ملک دل ار شاه شوی مرتبت آنست
بر ملک جهان شاه شدن مرتبتی نیست
ای آنکه شدی خاک ره پیر خرابات
خوشباش که بالاتر از این منزلتی نیست
دانی که برد سود محب علی آری
جز مهر علی در دو جهان منفعتی نیست
مانند صغیر آنچه که خواهی ز علی خواه
کز درگه او رد بخدا مسئلتی نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
حجه قائم که جبریل‌امین دربان اوست
او به فرمان خدا و چرخ در فرمان است
مطلع فجری که بادش هر دم از ما صد سلام
حجه عصری که هم والعصر اندرشان اوست
آسمانش خوان جود و خاص و عامش ریزه خوار
مهر و مه را خواهی ار دانی دو قرص از خوان اوست
چارام و هفت اب را شیخ تزویج و طلاق
سه ولدرا پرورش در دامن احسان اوست
ای خوشا دوران او هرچند دور روزگار
ز ابتدا تا انتها چون بنگری دوران اوست
یکه تا ز عرصهٔ ایجاد کاین گوی فلک
تا ابد در گردش از یک لطمه چوگان اوست
شاه ایوان علووشان که خود عرش علا
با علو قدر ادنی پایه ایوان اوست
تا نیاید کی رود ظلم از جهان ای عدل خواه
عدل از دیوان چه خواهی عدل در دیوان اوست
فیض بی پایان مبدء میرسد مطلق بوی
وانچه بر هر کس رسد از لطف بی پایان اوست
خوش بفردای جزا از لغزش پا ایمنست
هر که را دست ولا‌ام روز بر دامان اوست
خوش ترا کلب در خود خواند از شفقت صغیر
حجته قائم که جبریل‌ام ین دربان اوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دانم که ره کعبه و بتخانه کدامست
زین هر دوره آن راه جداگانه کدامست
بنهاده بکف جان خود اهل حرم و دیر
پرسند ز هم منزل جانانه کدامست
آن خانه کز آن یافت توان خانه خدا را
گر دیر و حرم نیست پس آن خانه کدامست
بس عاقل دیوانه و دیوانه عاقل
بشناس که عاقل که و دیوانه کدامست
بس خویش که بیگانه و بیگانه که خویش است
هشدار که تا خویش که بیگانه کدامست
گویند بود گنج بویرانه خدا را
ای اهل دل آن گنج چه ویرانه کدامست
تا طره و خالیت ز کف دل نرباید
آگه نشوی دام چه و دانه کدامست
تا شمع و شی پاک نسوزد چو صغیرت
واقف نشوی شمع چه پروانه کدامست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
ای جسم تو بگرفته ز جان باج لطافت
جان را همه آسیبی و دل را همه آفت
جان را بود آن لطف که در جسم کند جای
تو جای بجان کرده ای از فرط لطافت
پرداختم از غیر تو دل بهر تو آری
رو بند کسان خانه به هنگام ضیافت
تا خود چه شود کار من و ساقی و مطرب
کاندل به لطافت برد و این بظرافت
گر همرهی خضر دهد دست توان کرد
یک چشم زدن طی دو صد ساله مسافت
چون گوی فکن در قدم پیر مغان سر
تا آنکه ز میدان ببری گوی شرافت
گردید صغیر از دل و جان بندهٔ شاهی
کز‌ امر حقش داد نبی‌ام ر خلافت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
با ما مگو که دیر کجا و حرم کجاست
ما آب و گل پرست نییم آن صنم کجاست
هان بس مکن بطوف حرم ز آب و گل برآی
رو ز اهل دل بپرس که صاحب حرم کجاست
زنگ حدوث ز آینهٔ دل کنی چو پاک
یابی که جلوه گاه جمال قدم کجاست
دایم دمد به صور سرافیل عشق دم
خوابند عالمی همه بیدار دم کجاست
گردند تا که ثابت و سیار بنده اش
در کوی عشق یک دل ثابت قدم کجاست
تا بیش و کم شوند غلام طبیعتش
وارستهٔی ز کشمکش بیش و کم کجاست
حرفی شنیدم از دهن یار و یافتم
خود مصدر حدیث وجود و عدم کجاست
دانی دهان شیشه چه گوید بگوش جام
گوید سراغ گیر زمستان که جم کجاست
هر جا روم غمم بدل افزون شود صغیر
آنجا که دل رها شود از قید غم کجاست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
از حرم بگذر که اینجا خرگه آنشاه نیست
کوی او را کعبه جز سنگ نشان راه نیست
گرچه در دیر و حرم تابیده انوارش ولی
جز که در صحرای دل آنشاه را خرگاه نیست
از شکایت گر زنی دم یار پوشد از تو رخ
آری آری در بر آئینه جای آه نیست
عین وصلش می‌نماید هجر ورنه لحظهٔی
دست از زلف بلند آن پری کوتاه نیست
تا نگردی نیست از هستی کجا یابی خبر
جز ز راه لا الهت ره به الا الله نیست
از خدا توفیق جو شاید ز خود آگه شوی
کانکه از خود نیست آگه از خدا آگاه نیست
ناوک نمرود را یزدان بخون آلوده کرد
تا بدانی هیچکس محروم از این درگاه نیست
دولت فقرم چنانکرده است مستغنی که هیچ
در دل من آرزوی مال و فکر جاه نیست
چندم از بدخواه می‌ترسانی ای ناصح برو
من نخواهم بهر کس بد با کم از بدخواه نیست
عالمی را می‌توانی رام کرد از دوستی
هیچکس را در مقام دوستی اکراه نیست
من گدای آستان شاه مردانم صغیر
چشم‌ام یدم بجز بر درگه آنشاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آنکه بهر جا عیان طلعت نیکوی اوست
ای عجب از چشم خلق از چه نهان روی اوست
باز کنند آرزو تا سخنش بشنوند
آنکه سرای وجود پر ز هیاهوی اوست
غیر ز دیدار او باز ندارد مرا
چشم سرم سوی غیر چشم دلم سوی اوست
چارهٔ دیوانگی سلسله است و مرا
مایهٔ دیوانگی سلسلهٔ موی اوست
بزم مرا مشک و عود گر نبود گو مباش
مشگ من و عود من جعد سمن بوی اوست
قصه دراز است باز هر شب اگر چه ببزم
از سر شب تا بصبح صحبت گیسوی اوست
قصه مخوان زاهدا دوزخ و جنت تراست
دوزخ من خوی یار جنت من روی اوست
سروری عالمی، پادشه عشق راست
زانکه سر سروران خاک سر کوی اوست
از چه فکنده است شور در همه خلق جهان
گرنه قیامت صغیر قامت دلجوی اوست