عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دهان بر بسته لبریز نوای یاربی دارم
زبان پیچیده در تقریر عرض مطلبی دارم
خموشی بر لب شرمم به صد فریاد میگوید
حلاوت جوشی زهری که از کنج لبی دارم
ز مشرب دوستی بیمذهبم خواندی نمیدانی
که من هم در لباس مشرب خود مذهبی دارم
به فردا نیست ایمانش به فردای قیامت هم
درازش باد عمر تیرگی، کافر شبی دارم
ز بس سوز تو پنهان کردهام از بیمِ دَم سردان
به جای مغز در هر استخوان سوز تبی دارم
از آن در هر گذاری انتظارم خانهای دارد
که در هر کوچه طفل نورسی در مکتبی دارم
نه زهدم خشک دارد نه شراب ناب تر دامن
چه فیّاضم نمیدانم! چه دریا مشربی دارم
زبان پیچیده در تقریر عرض مطلبی دارم
خموشی بر لب شرمم به صد فریاد میگوید
حلاوت جوشی زهری که از کنج لبی دارم
ز مشرب دوستی بیمذهبم خواندی نمیدانی
که من هم در لباس مشرب خود مذهبی دارم
به فردا نیست ایمانش به فردای قیامت هم
درازش باد عمر تیرگی، کافر شبی دارم
ز بس سوز تو پنهان کردهام از بیمِ دَم سردان
به جای مغز در هر استخوان سوز تبی دارم
از آن در هر گذاری انتظارم خانهای دارد
که در هر کوچه طفل نورسی در مکتبی دارم
نه زهدم خشک دارد نه شراب ناب تر دامن
چه فیّاضم نمیدانم! چه دریا مشربی دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
دماغ سیر گلستان و گشت باغ ندارم
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
چسان گرم سخن با آن بت شیرین دهن گردم
سخن بیگانه است آنجا اگر خود من سخن گردم
کجا با یک زبان شرح غم او میتوان گفتن
مگر از هر سر مو چون زبان گرم سخن گردم
قدم ننهادهام از خود برون در دشتپیمایی
درین گردش گهی غربت شوم گاهی وطن گردم
وطن گردم چو خود را یک نفس بیخویشتن بینم
شوم غربت هماندم گر دمی با خویشتن گردم
همه اویم چو با خود نیستم، زان در خیال او
اگر خارم سمن باشم اگر گلخن چمن گردم
چنین کز وصف رویش از زبانم نور میبارد
عجب نبود که در هر بزم شمع انجمن گردم
چو میپرسد ز من حرفی زبان گرد سخن گردد
چو میگوید به من حرفی به گرد آن دهن گردم
گهی مستور و گه مستم، گهی دیوانه گه عاقل
ندانم تا چه فن خواهی از آنرو فن به فن گردم
صراطالمستقیم عشق را چون بر یقین باشم
چرا در کوچههای عقل و وهم و شک و ظن گردم!
چو آن لعل لب و آن درَ دندان در خیال آرم
ز عکس هر دو با هم هم بدخشان هم عدن گردم
کنم چون یاد چشمان ز شوخیهای خود مستش
برای جلوة آن آهوان دشت ختن گردم
برین میداردم یکرنگی آن شوخ هر جایی
که هم میخانه هم می، هم بت و هم برهمن گردم
نمیدانم که در راهش منم سرگشتهتر یا او
همین دانم که عمری شد که گردد چرخ و من گردم
کسی قدرم به غیر از دیدة یعقوب نشناسد
اگر یک عمر در کنعان چو بوی پیرهن گردم
اگر از حضرت فیضم رسد فیّاض امدادی
عیار هر هنر باشم بهار هر چمن گردم
سخن بیگانه است آنجا اگر خود من سخن گردم
کجا با یک زبان شرح غم او میتوان گفتن
مگر از هر سر مو چون زبان گرم سخن گردم
قدم ننهادهام از خود برون در دشتپیمایی
درین گردش گهی غربت شوم گاهی وطن گردم
وطن گردم چو خود را یک نفس بیخویشتن بینم
شوم غربت هماندم گر دمی با خویشتن گردم
همه اویم چو با خود نیستم، زان در خیال او
اگر خارم سمن باشم اگر گلخن چمن گردم
چنین کز وصف رویش از زبانم نور میبارد
عجب نبود که در هر بزم شمع انجمن گردم
چو میپرسد ز من حرفی زبان گرد سخن گردد
چو میگوید به من حرفی به گرد آن دهن گردم
گهی مستور و گه مستم، گهی دیوانه گه عاقل
ندانم تا چه فن خواهی از آنرو فن به فن گردم
صراطالمستقیم عشق را چون بر یقین باشم
چرا در کوچههای عقل و وهم و شک و ظن گردم!
چو آن لعل لب و آن درَ دندان در خیال آرم
ز عکس هر دو با هم هم بدخشان هم عدن گردم
کنم چون یاد چشمان ز شوخیهای خود مستش
برای جلوة آن آهوان دشت ختن گردم
برین میداردم یکرنگی آن شوخ هر جایی
که هم میخانه هم می، هم بت و هم برهمن گردم
نمیدانم که در راهش منم سرگشتهتر یا او
همین دانم که عمری شد که گردد چرخ و من گردم
کسی قدرم به غیر از دیدة یعقوب نشناسد
اگر یک عمر در کنعان چو بوی پیرهن گردم
اگر از حضرت فیضم رسد فیّاض امدادی
عیار هر هنر باشم بهار هر چمن گردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
در ره او هر دو عالم را به یکدیگر زدم
نه فلک را درنوردیدم که دامن بر زدم
بر در دولت سرای یأس رفتم شب به عجز
باز میشد تا در فیض سحر من در زدم
زخمهای دل به این بیطاقتی چون به شود!
من که در هر بخیه صد ره سینه بر خنجر زدم
عشقبازان مستی از یاد می گلگون کنند
تا شفق را رنگ بر رخ بود من ساغر زدم
نه فریب دیر برد از ره نه فیض کعبهام
هر کسی آنجا دری زد من در دیگر زدم
نیست آشوب قیامت هم نبرد شور عشق
من تن تنها مکرّر بر صف محشر زدم
تا شدم پروانة آن شعلة اسبابسوز
اول آتش گشتم و در مشت بال و پر زدم
حسرت لعل توام لب تشنگی را آب داد
یاد آن لب کردم و پیمانه در کوثر زدم
نیست فیّاض اندرین ره فکر آسایش حرام
من به جای تکیه پشت پای بر بستر زدم
نه فلک را درنوردیدم که دامن بر زدم
بر در دولت سرای یأس رفتم شب به عجز
باز میشد تا در فیض سحر من در زدم
زخمهای دل به این بیطاقتی چون به شود!
من که در هر بخیه صد ره سینه بر خنجر زدم
عشقبازان مستی از یاد می گلگون کنند
تا شفق را رنگ بر رخ بود من ساغر زدم
نه فریب دیر برد از ره نه فیض کعبهام
هر کسی آنجا دری زد من در دیگر زدم
نیست آشوب قیامت هم نبرد شور عشق
من تن تنها مکرّر بر صف محشر زدم
تا شدم پروانة آن شعلة اسبابسوز
اول آتش گشتم و در مشت بال و پر زدم
حسرت لعل توام لب تشنگی را آب داد
یاد آن لب کردم و پیمانه در کوثر زدم
نیست فیّاض اندرین ره فکر آسایش حرام
من به جای تکیه پشت پای بر بستر زدم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
به جان افزایم و خاک بدن در خاکدان ریزم
بنای جسم را ویران کنم تا طرح جان ریزم
بنای گلستان عشق را آن تازه معمارم
که خون صد بهار افشانم و رنگ خزان ریزم
به بلبل تا در آموزم طریق عشقبازی را
کف خاکستر پروانه را در گلستان ریزم
دریغم آید ارنه تا ببیند آنچه من دیدم
ز کویش مشت خاشاکی به چشم بلبلان ریزم
تجلّی گل کند از هر سر خاری درین گلشن
اگر عکس رخش از دیده در آب روان ریزم
ز خاک این چمن تا حشر گلها آتشین روید
اگر رشحی به ابر از اشک چشم خونفشان ریزم
ترا از ناز حیف آید که خارم در ره افشانی
مرا خود در نظر ناید که در پای تو جان ریزم
چه خجلتها که از عشق تو دارد جسم بیجانم
به پیش این هما تا چند مشت استخوان ریزم
نصیب من نشد فیّاض پروازی به کام دل
از آن ترسم که آخر بال و پر در آشیان ریزم
بنای جسم را ویران کنم تا طرح جان ریزم
بنای گلستان عشق را آن تازه معمارم
که خون صد بهار افشانم و رنگ خزان ریزم
به بلبل تا در آموزم طریق عشقبازی را
کف خاکستر پروانه را در گلستان ریزم
دریغم آید ارنه تا ببیند آنچه من دیدم
ز کویش مشت خاشاکی به چشم بلبلان ریزم
تجلّی گل کند از هر سر خاری درین گلشن
اگر عکس رخش از دیده در آب روان ریزم
ز خاک این چمن تا حشر گلها آتشین روید
اگر رشحی به ابر از اشک چشم خونفشان ریزم
ترا از ناز حیف آید که خارم در ره افشانی
مرا خود در نظر ناید که در پای تو جان ریزم
چه خجلتها که از عشق تو دارد جسم بیجانم
به پیش این هما تا چند مشت استخوان ریزم
نصیب من نشد فیّاض پروازی به کام دل
از آن ترسم که آخر بال و پر در آشیان ریزم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
ندید کشتِ امل قطرهای ز جوی کسم
به آب آینه رو شست چهرة هوسم
نسیم بوی گلی تازه بر مشامم زد
به احتیاط بگیرید رخنة قفسم
فغان که شیونم آخر به گوش کس نرسید
میان قافله گم گشت نالة جرسم
به دست کوتهم اندیشة بلندی هست
هوای جلوة عنقاست در پر مگسم
هزار مطلب سر بسته در دلم گر هست
ولی ز شرم طلب تنگ میشود نفسم
کلاه گوشة فقرم به فرق ارزانی
کزو به دولت جاید هست دسترسم
گذشت تیغ وی از ننگ خون من فیّاض
قبول شعله نگردید مشت خار و خسم
به آب آینه رو شست چهرة هوسم
نسیم بوی گلی تازه بر مشامم زد
به احتیاط بگیرید رخنة قفسم
فغان که شیونم آخر به گوش کس نرسید
میان قافله گم گشت نالة جرسم
به دست کوتهم اندیشة بلندی هست
هوای جلوة عنقاست در پر مگسم
هزار مطلب سر بسته در دلم گر هست
ولی ز شرم طلب تنگ میشود نفسم
کلاه گوشة فقرم به فرق ارزانی
کزو به دولت جاید هست دسترسم
گذشت تیغ وی از ننگ خون من فیّاض
قبول شعله نگردید مشت خار و خسم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
خوش آن که دست به دست سبوی میباشم
چو دیده باز کنم رو به روی می باشم
چرا خورم غم روزی چو میتوانم کرد
که زنده تا به قیامت به بوی می باشم
ز قیل و قال حکیمان دلم گرفت کجاست
زبان حال که در گفتگوی می باشم
ضرر نیست مکیدن لب پیالة می
همین بس است که در آرزوی می باشم
ز نام می چو توان نشئه یافتن فیّاض
چه لازم است که در جستجوی می باشم
چو دیده باز کنم رو به روی می باشم
چرا خورم غم روزی چو میتوانم کرد
که زنده تا به قیامت به بوی می باشم
ز قیل و قال حکیمان دلم گرفت کجاست
زبان حال که در گفتگوی می باشم
ضرر نیست مکیدن لب پیالة می
همین بس است که در آرزوی می باشم
ز نام می چو توان نشئه یافتن فیّاض
چه لازم است که در جستجوی می باشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
کس چه داند آنچه من ز آن شوخ رعنا میکشم
مینمایم قطرهای در جام و دریا میکشم
طاقتم لبریز شد آهی ز دل سر میدهم
پرده از رخسار یک عالم تمنّا میکشم
در محبّت انتقام جمله اعضا بر دلست
ریشة دل میکنم گر خاری از پا میکشم
کردهام عزم سفر و ز بیم تنهایی کنون
مدّتی شد انتظار راه عنقا میکشم
تاب دیدارش ندارد دیدة بیتاب من
سرمة حیرانییی در چشم بینا میکشم
گر به صد تکلیف بگشایم نظر بر سرو باغ
میل حسرت بیتو در چشم تماشا میکشم
اخترم همسایة عیسی مریم گو مباش
من ترا دارم چرا ناز مسیحا میکشم!
عشق چون میباخت چشم کامجوی مصر گفت
انتقام پیر کنعان از زلیخا میکشم
من کجا و آه پی در پی کجا کز ضعف دل
ناله را با صد کمند از سینه بالا میکشم
بیم هجران برد از کام دلم ذوق وصال
میکشد امشب خماری را که فرا میکشم
با چنین بیقوّتی فیّاض عمری شد که من
بارهای خلق بر دوش مدار میکشم
مینمایم قطرهای در جام و دریا میکشم
طاقتم لبریز شد آهی ز دل سر میدهم
پرده از رخسار یک عالم تمنّا میکشم
در محبّت انتقام جمله اعضا بر دلست
ریشة دل میکنم گر خاری از پا میکشم
کردهام عزم سفر و ز بیم تنهایی کنون
مدّتی شد انتظار راه عنقا میکشم
تاب دیدارش ندارد دیدة بیتاب من
سرمة حیرانییی در چشم بینا میکشم
گر به صد تکلیف بگشایم نظر بر سرو باغ
میل حسرت بیتو در چشم تماشا میکشم
اخترم همسایة عیسی مریم گو مباش
من ترا دارم چرا ناز مسیحا میکشم!
عشق چون میباخت چشم کامجوی مصر گفت
انتقام پیر کنعان از زلیخا میکشم
من کجا و آه پی در پی کجا کز ضعف دل
ناله را با صد کمند از سینه بالا میکشم
بیم هجران برد از کام دلم ذوق وصال
میکشد امشب خماری را که فرا میکشم
با چنین بیقوّتی فیّاض عمری شد که من
بارهای خلق بر دوش مدار میکشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
بغل بر هم نمیآید ز ذوق آن برو دوشم
چه حسرتها به بر دارد خوشا اقبال آغوشم
من از یاد تو نادانسته هم بیرون نیارم رفت
که می ترسم کنی دانسته از خاطر فراموشم
به راه بیخودیها آمد و رفت خوشی دارم
که تا میآردم با خود نگاهش میبرد هوشم
نگنجدت بادة من در خُم گردون ز بیتابی
به قدر نشئه من کرد پر بیطاقتی جوشم
به تقریر تغافل با دلم دیگر چه میگویی
فدای نازکیهای نگاهت تیزی هوشم
غلامی همچو من کمتر به دست افتد سرت گردم
بکن گوشی به حرفم تا ابد کن حلقه در گوشم
هزاران ساغر سرشار پیمود آن نگه با من
هنوز از لذّت جام نخستین مست و مدهوشم
به خاموشی سخنها گفت با من چشم حرّافش
که در تقریر یک حرفش کنون عمریست خاموشم
چه حسرتها به بر دارد خوشا اقبال آغوشم
من از یاد تو نادانسته هم بیرون نیارم رفت
که می ترسم کنی دانسته از خاطر فراموشم
به راه بیخودیها آمد و رفت خوشی دارم
که تا میآردم با خود نگاهش میبرد هوشم
نگنجدت بادة من در خُم گردون ز بیتابی
به قدر نشئه من کرد پر بیطاقتی جوشم
به تقریر تغافل با دلم دیگر چه میگویی
فدای نازکیهای نگاهت تیزی هوشم
غلامی همچو من کمتر به دست افتد سرت گردم
بکن گوشی به حرفم تا ابد کن حلقه در گوشم
هزاران ساغر سرشار پیمود آن نگه با من
هنوز از لذّت جام نخستین مست و مدهوشم
به خاموشی سخنها گفت با من چشم حرّافش
که در تقریر یک حرفش کنون عمریست خاموشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نه بهر آنکه عالم بر دلم تنگست مینالم
ولی بیناله بودن در قفس ننگست مینالم
گمان رحم اگر میداشتی کی ناله میکردم
دلم جمع است میدانم دلش سنگست مینالم
نه قانونی است در سوزم نه آهنگی است در سازم
دلم با ناله خوش دارد، هر آهنگست مینالم
کمان تیر آه نارسا زور دگر دارد
نفس را دستگاه ناله تا تنگست مینالم
در این پَیرانه سر منعم چه حاصل کردن از ناله
مرا تا قامت خم دید چون چنگ است، مینالم
مرا با تو اگر وصلست اگر هجرست میسوزم
ترا با من اگر صلح است اگر جنگ است مینالم
گهی چون بحر در جوشم گهی چون کوه خاموشم
ولی فیّاض مدهوشم به هر رنگست مینالم
ولی بیناله بودن در قفس ننگست مینالم
گمان رحم اگر میداشتی کی ناله میکردم
دلم جمع است میدانم دلش سنگست مینالم
نه قانونی است در سوزم نه آهنگی است در سازم
دلم با ناله خوش دارد، هر آهنگست مینالم
کمان تیر آه نارسا زور دگر دارد
نفس را دستگاه ناله تا تنگست مینالم
در این پَیرانه سر منعم چه حاصل کردن از ناله
مرا تا قامت خم دید چون چنگ است، مینالم
مرا با تو اگر وصلست اگر هجرست میسوزم
ترا با من اگر صلح است اگر جنگ است مینالم
گهی چون بحر در جوشم گهی چون کوه خاموشم
ولی فیّاض مدهوشم به هر رنگست مینالم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
هزاران منزلم طی گشت و من در اولین گامم
بود پیدا از آغازم که پیدا نیست انجامم
مرا به پاره کردن جامه عرت به بد نامی
که تنگ آمد لباس نیکنامیها به اندامم
ستم باشد به زهر آغشتن لب در عتاب من
تو کز تحریک ابرویی توانی داد دشنامم
تکلف ترک آدابست ارباب محبت را
همینم بس که گاهی بیتکلف میبری نامم
ترا بر خاطر آیینه گردی تازه میبینم
بگو ای روز روشن چون نباشد تیره ایامم!
فریب سوختن زآن شعله خوردم لیک میدانم
که چون خاکستر پروانه آخر میکند خامم
ز کف فیّاض دادم دامن وصل محال او
چه سان نومید ننشینم که عنقا جسته از دامم
بود پیدا از آغازم که پیدا نیست انجامم
مرا به پاره کردن جامه عرت به بد نامی
که تنگ آمد لباس نیکنامیها به اندامم
ستم باشد به زهر آغشتن لب در عتاب من
تو کز تحریک ابرویی توانی داد دشنامم
تکلف ترک آدابست ارباب محبت را
همینم بس که گاهی بیتکلف میبری نامم
ترا بر خاطر آیینه گردی تازه میبینم
بگو ای روز روشن چون نباشد تیره ایامم!
فریب سوختن زآن شعله خوردم لیک میدانم
که چون خاکستر پروانه آخر میکند خامم
ز کف فیّاض دادم دامن وصل محال او
چه سان نومید ننشینم که عنقا جسته از دامم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
ز بس سرگرم شوقم پای کم از سر نمیدانم
مغیلان بهر راحت بهتر از بستر نمیدانم
مسبّب کاردار و گردش ایام اسبابست
رخ آئینه را ممنون خاکستر نمیدانم
مرا این رتبه بس در فضل معراج ترقیها
که از خود هیچ کس را در جهان کمتر نمیدانم
مرا از بزم او مانع همین تقصیر خدمت بس
چو خجلت بست ره دیوار را از در نمیدانم
تو دایم بد نخواهی کر و ناید جز بدی از من
من از دانش همین دانستهام دیگر نمیدانم
درین گلشن دمی از جلوة پرواز ننشینم
قفس رم خوردهام، آرام بال و پر نمیدانم
من آن آشفته روز و روزگارم در جهان فیّاض
که خورشیدی به جز داغ جنون بر سر نمیدانم
مغیلان بهر راحت بهتر از بستر نمیدانم
مسبّب کاردار و گردش ایام اسبابست
رخ آئینه را ممنون خاکستر نمیدانم
مرا این رتبه بس در فضل معراج ترقیها
که از خود هیچ کس را در جهان کمتر نمیدانم
مرا از بزم او مانع همین تقصیر خدمت بس
چو خجلت بست ره دیوار را از در نمیدانم
تو دایم بد نخواهی کر و ناید جز بدی از من
من از دانش همین دانستهام دیگر نمیدانم
درین گلشن دمی از جلوة پرواز ننشینم
قفس رم خوردهام، آرام بال و پر نمیدانم
من آن آشفته روز و روزگارم در جهان فیّاض
که خورشیدی به جز داغ جنون بر سر نمیدانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
طوطی شکرخایم نیشکر نمیدانم
بلبل قفس زادم بال و پر نمیدانم
طفل مهد تقریرم عشق میدهد شیرم
نفع و ضر نمییابم خیر و شر نمیدانم
با تو گفتهام حرفی شرح و بسط آن با تست
من نفس درازی را این قدر نمیدانم
من که هر گناهی را مغفرت روا دارم
جرم بیگناهی را مغتفر نمیدانم
مطلب دگر دارد ورنه آنقدر هم من
بلهوس دل خود را در به در نمیدانم
طینت دل و جانم کی سرشت ارکانم
ابرهام سراپا من آستر نمیدانم
ذات بیمثالت را من چگونه بستایم
کمترت نمیشاید بیشتر نمیدانم
هوش میپرستانم فکر تنگدستانم
جا درون نمییابم ره به در نمیدانم
میزنم به خود فیّاض گامی اندرین وادی
رهنما نمیبینم راهبر نمیدانم
بلبل قفس زادم بال و پر نمیدانم
طفل مهد تقریرم عشق میدهد شیرم
نفع و ضر نمییابم خیر و شر نمیدانم
با تو گفتهام حرفی شرح و بسط آن با تست
من نفس درازی را این قدر نمیدانم
من که هر گناهی را مغفرت روا دارم
جرم بیگناهی را مغتفر نمیدانم
مطلب دگر دارد ورنه آنقدر هم من
بلهوس دل خود را در به در نمیدانم
طینت دل و جانم کی سرشت ارکانم
ابرهام سراپا من آستر نمیدانم
ذات بیمثالت را من چگونه بستایم
کمترت نمیشاید بیشتر نمیدانم
هوش میپرستانم فکر تنگدستانم
جا درون نمییابم ره به در نمیدانم
میزنم به خود فیّاض گامی اندرین وادی
رهنما نمیبینم راهبر نمیدانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
ز دانش مرا بس، که نام تو دانم
سوادم همین بس که نام تو خوانم
چرا نالم از ضعف، آن قوّتم بس
که آهی به عمری به پایان رسانم
جز آه شرربار حسرت ثمر کو!
نهالی که در عرصة دل نشانم
مراد دو عالم اگر در کف آید
کف خاک نبود که بر سر فشانم
به آن بینشان کوی کس ره نبردست
عبث قاصد اشک را میدوانم
به گَرد سواران نخواهم رسیدن
درین دشت گلگون چه بر میجهانم
چه پرسی ز من حال فیّاض بیدل
تو دادی به صحرا سرش، من چه دانم؟
سوادم همین بس که نام تو خوانم
چرا نالم از ضعف، آن قوّتم بس
که آهی به عمری به پایان رسانم
جز آه شرربار حسرت ثمر کو!
نهالی که در عرصة دل نشانم
مراد دو عالم اگر در کف آید
کف خاک نبود که بر سر فشانم
به آن بینشان کوی کس ره نبردست
عبث قاصد اشک را میدوانم
به گَرد سواران نخواهم رسیدن
درین دشت گلگون چه بر میجهانم
چه پرسی ز من حال فیّاض بیدل
تو دادی به صحرا سرش، من چه دانم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
چه افتم که خود آفتفزای خویشتنم
همه بلای من و من بلای خویشتنم
به باغ دهر ز بیم گزند هر ناکس
همیشه دشمن نشو و نمای خویشتنم
اگر چه خاک رهم جمله بر سر خویشم
وگر چه خارم لیکن به پای خویشتنم
مرا نه شکوه ز دشمن نه رنجشی از دوست
که پایمال جفا از وفای خویشتنم
هزار مرحله طی گرچه شد رهم فیّاض
ولی ز دوری منزل به جای خویشتنم
همه بلای من و من بلای خویشتنم
به باغ دهر ز بیم گزند هر ناکس
همیشه دشمن نشو و نمای خویشتنم
اگر چه خاک رهم جمله بر سر خویشم
وگر چه خارم لیکن به پای خویشتنم
مرا نه شکوه ز دشمن نه رنجشی از دوست
که پایمال جفا از وفای خویشتنم
هزار مرحله طی گرچه شد رهم فیّاض
ولی ز دوری منزل به جای خویشتنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
میتوانم ای فلک گر دست بر ترکش زنم
از خدنگ نالهای در خرمنت آتش زنم
یاد او در هجر گل میریزدم بی خارِ رشک
باده دُردآمیز بود اکنون من بیغش زنم
میجهم گر چون سپند از آتش خود دور نیست
میکشم میدان که خود را خوب بر آتش زنم
دل مشبک گشت و ناراضی است میخواهم که باز
یک شبیخون دگر بر ناوک ترکش زنم
کار بر من تنگ دارد صحبت زاهد، کجاست
وسعت مشرب که می با ساقی مهوش زنم
آتش افسردهای دارد چراغان مجاز
کو حقیقت تا بغل بر شعلة سرکش زنم
یا صمد دارد به لب فیّاض و در دل یا صنم
آتشی خواهم درین گبر مسلمان وش زنم
از خدنگ نالهای در خرمنت آتش زنم
یاد او در هجر گل میریزدم بی خارِ رشک
باده دُردآمیز بود اکنون من بیغش زنم
میجهم گر چون سپند از آتش خود دور نیست
میکشم میدان که خود را خوب بر آتش زنم
دل مشبک گشت و ناراضی است میخواهم که باز
یک شبیخون دگر بر ناوک ترکش زنم
کار بر من تنگ دارد صحبت زاهد، کجاست
وسعت مشرب که می با ساقی مهوش زنم
آتش افسردهای دارد چراغان مجاز
کو حقیقت تا بغل بر شعلة سرکش زنم
یا صمد دارد به لب فیّاض و در دل یا صنم
آتشی خواهم درین گبر مسلمان وش زنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
کی بود دل ز می وصل تو سرشار کنم
غصه را خون کنم و در دل اغیار کنم
طفل مکتب شوم و پیش ادیب نگهت
سبق شکوة هجران تو تکرار کنم
ته بته گریة خون گشته که در دل گر هست
گریه بگشاید و من پیش تو اظهار کنم
پای تا سر همه از شوق تماشای رخت
نگهی گردم و دریوزة دیدار کنم
ساغر حوصله کز بادة بیداد تهیست
بازش از تلخ می ناز تو سرشار کنم
تو نهی لب به لب خنده و من از سر شوق
گریه را بر رخ شادی مژه افشار کنم
خنده را تا به لب لعل تو بینم گستاخ
صد هوس را گرة خاطر افگار کنم
پر کنی ناز تو و کم نکنم من ز نیاز
کم کنی گوش تو من گله بسیار کنم
کی بود همره آن شوخ چو بلبل فیّاض
به کف این تازه غزل روی به گلزار کنم
غصه را خون کنم و در دل اغیار کنم
طفل مکتب شوم و پیش ادیب نگهت
سبق شکوة هجران تو تکرار کنم
ته بته گریة خون گشته که در دل گر هست
گریه بگشاید و من پیش تو اظهار کنم
پای تا سر همه از شوق تماشای رخت
نگهی گردم و دریوزة دیدار کنم
ساغر حوصله کز بادة بیداد تهیست
بازش از تلخ می ناز تو سرشار کنم
تو نهی لب به لب خنده و من از سر شوق
گریه را بر رخ شادی مژه افشار کنم
خنده را تا به لب لعل تو بینم گستاخ
صد هوس را گرة خاطر افگار کنم
پر کنی ناز تو و کم نکنم من ز نیاز
کم کنی گوش تو من گله بسیار کنم
کی بود همره آن شوخ چو بلبل فیّاض
به کف این تازه غزل روی به گلزار کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
چون به یاد زلف او اندیشه آرایی کنم
تارهای آه را بر لب چلیپایی کنم
شد چهل سالم به غفلت در مسلمانی بس است
اربعینی در سر زلف تو ترسایی کنم
کی توان دادن به یک دل داد سودای ترا
همچو دل یک قطره خون را به که سودایی کنم
در تماشا یک سر موی ترا شایسته نیست
چون نگه گر هر سر مو را تماشایی کنم
با عنایات ازل دشوارها دشوار نیست
گر تجلّی رو دهد من نیز موسایی کنم
از لب لعل مسیحا معجزت، کو نشئةیی
تا به بیماران بیدردی مسیحایی کنم
در بغل گیرم شبی گر قد رعنای ترا
تا قیامت عشوه بر خوبان رعنایی کنم
جلوه هر دم میکند جای دگر حسن رخش
خویش را معذورم از دانسته هر جایی کنم
شمهای از لطف پنهان تو گویم آشکار
در تمنّای تو عالم را تمنّایی کنم
میتوان آوارگی در گلشن از بویش فکند
میروم گل را مگر چون لاله صحرایی کنم
یادِ همت میدهد فیّاض اندازِ خطر
کشتی خود را همان بهتر که دریایی کنم
تارهای آه را بر لب چلیپایی کنم
شد چهل سالم به غفلت در مسلمانی بس است
اربعینی در سر زلف تو ترسایی کنم
کی توان دادن به یک دل داد سودای ترا
همچو دل یک قطره خون را به که سودایی کنم
در تماشا یک سر موی ترا شایسته نیست
چون نگه گر هر سر مو را تماشایی کنم
با عنایات ازل دشوارها دشوار نیست
گر تجلّی رو دهد من نیز موسایی کنم
از لب لعل مسیحا معجزت، کو نشئةیی
تا به بیماران بیدردی مسیحایی کنم
در بغل گیرم شبی گر قد رعنای ترا
تا قیامت عشوه بر خوبان رعنایی کنم
جلوه هر دم میکند جای دگر حسن رخش
خویش را معذورم از دانسته هر جایی کنم
شمهای از لطف پنهان تو گویم آشکار
در تمنّای تو عالم را تمنّایی کنم
میتوان آوارگی در گلشن از بویش فکند
میروم گل را مگر چون لاله صحرایی کنم
یادِ همت میدهد فیّاض اندازِ خطر
کشتی خود را همان بهتر که دریایی کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
کی به فریب سبزه دل مایلِ کشت میکنم
در چمن خط تو من سیر بهشت میکنم
با سر کویت ار کنم یاد بهشت جاودان
بر در کعبه میروم سیر کنشت میکنم
آینهام چه میکنم دیدن زاهد آرزو!
صورت خوب خویش را بهر چه زشت میکنم!
میل رخ نکو بود لازمة سرشت من
کی به نصیحت تو من ترک سرشت میکنم
چند چو فیّاض نهم دل به وفای این جهان
ترک علاقه بعد از این زین دو سه خشت میکنم
در چمن خط تو من سیر بهشت میکنم
با سر کویت ار کنم یاد بهشت جاودان
بر در کعبه میروم سیر کنشت میکنم
آینهام چه میکنم دیدن زاهد آرزو!
صورت خوب خویش را بهر چه زشت میکنم!
میل رخ نکو بود لازمة سرشت من
کی به نصیحت تو من ترک سرشت میکنم
چند چو فیّاض نهم دل به وفای این جهان
ترک علاقه بعد از این زین دو سه خشت میکنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
آینهام خیال تو تصویر میکنم
خود را ز سادگی به تو تعبیر میکنم
آیینه را ز دست تو بر سنگ میزنم
درد دلی به پیش تو تقریر میکنم
در مدرس زمانه ز تنزیل عافیت
خاموشی آیهایست که تفسیر میکنم
پشت کمان طعنه ز هر جا شود بلند
پهنای سینه را هدف تیر میکنم
در چشم خانه بی سر زلف تو روز هجر
نظّاره را زهر مژه زنجیر میکنم
ای آسمان بترس که هر شب به ضبط آه
من استخوان برای تو زهگیر میکنم
فیّاض جادویی نفسی بین که هر نفس
ملک پری برای تو تسخیر میکنم
خود را ز سادگی به تو تعبیر میکنم
آیینه را ز دست تو بر سنگ میزنم
درد دلی به پیش تو تقریر میکنم
در مدرس زمانه ز تنزیل عافیت
خاموشی آیهایست که تفسیر میکنم
پشت کمان طعنه ز هر جا شود بلند
پهنای سینه را هدف تیر میکنم
در چشم خانه بی سر زلف تو روز هجر
نظّاره را زهر مژه زنجیر میکنم
ای آسمان بترس که هر شب به ضبط آه
من استخوان برای تو زهگیر میکنم
فیّاض جادویی نفسی بین که هر نفس
ملک پری برای تو تسخیر میکنم