عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
کسی به درد سخن غیر طبع من نرسد
قلم دواسبه به داد دل سخن نرسد
رسیده‌ام به مقامی به راه کعبة شوق
که هر که پای طلب بشکند به من نرسد
متاع جلوة شیرین چنان رواجی یافت
که غیر حسرت بیجا به کوهکن نرسد
ز سوزن مژه ارزانی رفو باشد
شکاف سینه، که تا دامن کفن نرسد
امیدوار چنانم که شمع با تو اگر
به لاف همسری آید به انجمن نرسد
فریب جلوة دنیا نمی‌توان خوردن
به دست اگر رسد این لقمه تا دهن نرسد
زیان خویش به از سود غیر دان فیّاض
درین قمار که بردن به باختن نرسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
تا کی چنینم از مژه خون جگر چکد
این شعلة گداخته از چشم تر چکد
داغ طراوت تو بر آن روی تازه‌ام
ترسم گل نظاره ز دست نظر چکد
هر مرغ را که نامة من زیر بال اوست
خون شکایت دلم از بال و پر چکد
با این طراوتی که سخن را به یاد تست
گر بفشرند نامه‌ام آبِ گهر چکد
نازک دلِ لطافت آن جسم نازکم
ترسم که عضو عضو وی از یکدیگر چکد
هر جا که دست می‌نهم اعضای خسته را
چون برگ لاله قطرة خون جگر چکد
شد دیده‌ام سفید و همان گریه در جدال
اشک ستاره چند ز چشم سحر چکد!
هر گه به ناله‌ای نفسی آتشین کنم
جوهر چو قطره از دم تیغ اثر چکد
صحرانورد عشق به دریا نهد چو روی
خون گردد آب بحر که از چشم تر چکد
از زخم کوهکن ز دَمِ تیشه تا به حشر
خون لاله لاله بر سر کوه و کمر چکد
فیّاض شهد می‌دهد از دفترت مگر
نیشکّریست کلک تو کز وی شکر چکد
در هجر تو دوشم چو ز دل شور برآمد
از هر سر مویم شب دیجور برآمد
شب آینة روی تو در مدّ نظر بود
ناگاه غبار سحر از دور برآمد
امشب ز فراق رخت ای یوسف مصری
چون دیدة یعقوب مه از نور برآمد
عمری مژه‌ام آب ده کشت وفا بود
این سبزه‌ام آخر ز لب گور برآمد
تا چند کمان ستم چرخ کشیدن
بازوی قوی دستیم از زور برآمد
دادم همه جا پهلو همّت به ضعیفان
تا بال سلیمانیم از مور برآمد
ای صبح به آبستنی مهر چه نازی!
خورشید من از طارم انگور برآمد
شیرینی وصل توام از دست رقیبان
شهدی است که از خانة زنبور برآمد
آهی که من از سینه به یاد تو کشیدم
دودیست که از حوصلة طور برآمد
صد جلوه به انداز سردار تلف شد
تا قرعه به نام سر منصور برآمد
فیّاض که سر حلقة رندان جهان بود
آخر چه بلا زاهد و مستور برآمد
تا زمن آن دوست دشمن همچو دشمن می‌رمد
طالع از من می‌گریزد بخت از من می‌رمد
من که محو تابشی چون سایه‌ام از آفتاب
آفتاب من چرا از سایة من می‌رمد!
با تغافل‌های او ایمن نشستن غافلی است
دام در خاکست چون صیاد پرفن می‌رمد
از نگاه گرم او رنگ از رخ گل می‌پرد
با نسیم کوی او بلبل ز گلشن می‌رمد
وحشت از بس رخنه‌گر شد بی‌تو در اوضاع من
چاکم از جیب دل و اشکم ز دامن می‌رمد
آن چنان کز روزنِ چشمم هراسد بی تو نور
با تو نور آفتاب از چشم روزن می‌رمد
رفت فیّاض آنکه از اندک ستم دل می‌رمید
این زمان این صید لاغر از رمیدن می‌رمد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
خوشا آن دل که تا جان باشدش اندوهگین باشد
دل آسوده می‌باید که در زیر زمین باشد
کجا داد دل پرحسرت من می‌دهد وصلی
که تا مژگان زنی بر هم نگاه واپسین باشد
دل از جور و جفایش نشئة مهر و وفا یابد
که کار نازنینان هر چه باشد نازنین باشد
به هر جانب سمند جلوه بی‌باکانه می‌تازی
نمی‌ترسی که تا دیدن نگاهی در کمین باشد؟
همان جاریست بر من حکم آب تیغ بیدادت
اگر چون آفتابم عالمی زیر نگین باشد
دل از محراب ابروی تو هرگز رو نگرداند
به شرع دوستی گر قبله‌ای باشد همین باشد
فکندت از نظر فیّآض اگر آن بی‌وفا آسان
تو هم مشکل مگیر اینکار را خوب این چنین باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
حنای پای تو شد خون من، حلال تو باشد
بهای خون من این بس که پایمال تو باشد
به چشمه‌سار خضر روزة هوس نگشاید
کسی که تشنه لبِ چشمة زلال تو باشد
به موقف ازلم با تو بوده عرض تمنّا
هنوز تا ابدم مستی وصال تو باشد
نبود از ستمت در خیالم آنچه تو کردی
چه‌ها هنوز به این خسته در خیال تو باشد
کنون که حال تو خاطرنشان او شده فیّاض
گمان مبر که به عالم کسی به حال تو باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
آیینه سنگ بود ترا دید و آب شد
آنگاه از فروغ رخت آفتاب شد
روز ازل ز شعلة حسن تو یک شرار
بر آسمان شد و لقبش آفتاب شد
نرگس شنید تا ابدش دیده باز ماند
چشمت که از فسانة من نیمخواب شد
ای دل به حفظ ظاهر ازین بیشتر بکوش
حسنی که نیست هم همه صرف نقاب شد
فیّاض یک نظر که فکندی به دفترم
دیوان شعر من همگی انتخاب شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
کسی به دعوی مهرش چو صبح صادق شد
که چون جرس دل او با زبان موافق شد
چنین که چشم به روی تو دوخت پنداری
که عکس آینه پیش رخ تو عاشق شد
لباس جلوه رسایی نمود، تا آخر
به سروِ قامتِ رعنای او موافق شد
کسی که صبر به خواری نمود همچو هلال
به یک دو هفته بر اقران خویش فایق شد
هزار شکر که فیّاض بی زبان آخر
چو ابروی تو زبان‌آور دقایق شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
دل از جفای محرم و بیگانه پر نشد
صد دل تهی شد و دل دیوانه پر نشد
چون شیشه سر به سجده نبردم که از غمش
سجّاده‌ام ز اشک چو پیمانه پر نشد
عمریست تا فسانة غم گوش می‌کنم
گوش دلم هنوز ز افسانه پر نشد
داغ فراخ حوصلگی‌های مشربم
صد خانقه تهی شد و خمخانه پر نشد
ناید به تنگ سینة فیّاض از غمت
از گنج هیچگه دل ویرانه پر نشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
که گفت غنچة خندان به آن دهان ماند!
چه تهمت است که گویند این به آن ماند!
دل مرا همه در چین زلف او دیدن
چراغ در شب تاریک کی نهان ماند!
مرا غریب وطن کرد و رو به باغ نهاد
که بلبلی نگذارد در آشیان ماند
شبی که وصف رخ او به آب و تاب کنم
چو شمع تا سحرم شعله بر زبان ماند
چو وصف آن لب خندان رقم کنم فیّاض
قلم ز حیرت انگشت بر دهان ماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
بهشت عدن به حسن رسیده می‌ماند
بهار خلد به خطّ دمیده می‌ماند
بهوش‌تر ز حبابی، به مجلس تو چرا
حدیث شکوة ما ناشنیده می‌ماند!
حیا ز شرم تو خوی گشت و در بهار خطت
به شبنم به بنفشه چکیده می‌ماند
ضعیف نالی من آنقدر سرایت کرد
که خنده بر لب او نارسیده می‌ماند
به بزم عیش ز بیم خلاف وعدة تو
شکفتگی به حنای پریده می‌ماند
ز دست سنگدلی‌های گوشِ ناله شنو
خراش سینه به جیب دریده می‌ماند
ز کیست نشئه دگر صحبت ترا فیّاض
که بزم ما به دماغ رسیده می‌ماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
هر کس به عارض تو خط مشک فام خواند
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کج ابروان که چهره به می تاب داده‌اند
از رشک، خم به قامت محراب داده‌اند
کس جان ز زخم خنجر مژگان نمی‌برد
این تیغ را به زهرِ نگه آب داده‌اند
می می‌چکد ز نغمة مطرب، چه آفتند
این ساقیان که باده به مضراب داده‌اند!
ما را که در غم تو کتان‌پوش طاقتیم
گشت تبسّم گل مهتاب داده‌اند
دل را ز خار خار تمنّای وصل خویش
خوبان فریب بستر سنجاب داده‌اند
کنج لب پیاله به بوسی نمی‌خرند
آنان که خط به خون می ناب داده‌اند
آنان که پی به راه توکّل فشرده‌اند
از دل برون کرشمة اسباب داده‌اند
طوفان فتنه دامنشان تر نمی‌کند
دریا دلان که رخت به سیلاب داده‌اند
جرمش چه زین، که بر مژه یک دم قرار نیست
اشک مرا که جلوة سیماب داده‌اند
ما را ز عکس طّرة رخسار گلرخان
شب داده‌اند و گوهر شب تاب داده‌اند
فیّاض از تغافل چشم بتان مرنج
مستند و دل به ذوق شکر خواب داده‌اند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
عشّاق دل به چین جبینی سپرده‌اند
این قلبگاه را به کمینی سپرده‌اند
دریاب این اشاره که شاهان نامجو
نام بلند خود به نگینی سپرده‌اند
جز مشت خاک قابل این عشق پاک نیست
مشکل امانتی به امینی سپرده‌اند
در آدمی به صورت خاکی نظر مکن
نقد نه آسمان به زمینی سپرده‌اند
از انقلاب دهر چه مقدار غافلند
آنان که دل به آن و به اینی سپرده‌اند
مسجد ز شیخ و ابروی جانان من ز من
هر ئگوشه را به گوشه‌نشینی سپرده‌اند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
آنانکه پی به راه توکّل فشرده‌اند
صاف رضا ز درد تحمّل فشرده‌اند
غافل مشو ز ساغر سرشار التفات
کاین جرعه را ز تیغ تغافل فشرده‌اند
سودای مغزکاوِ دماغ دل مرا
از پیچ و تاب طرّة کاکل فشرده‌اند
نازک ترست شکوه‌ام از بوی گل، مگر
این ناله را ز نالة بلبل فشرده‌اند؟
تا داده‌اند طبع مرا آب و رنگ فکر
خون از رگ هزار تأمّل فشرده‌اند
سودائیان فکر به تشبیه زلف یار
خوناب حسرت از دل سنبل فشرده‌اند
تا چهره‌اش به آب نزاکت سرشته شد
از لاله رنگ و نازکی از گل فشرده‌اند
در عهد زلفش از رگ اندیشه اهل فکر
سودای امتناع تسلسل فشرده‌اند
دلدادگان عشق ز شریان آرزو
خون فساد عرض تجمّل فشرده‌اند
مردان عشق در گذر سیل حادثات
پای ثبات سخت‌تر از پل فشرده‌اند
فیّاض آبروی دو عالم مجرّدان
از گوشة ردای توکّل فشرده‌اند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
چشم دلم به عالم بالا گشاده‌اند
در خلوتم دریچه به صحرا گشاده‌اند
طول امل فراخور عرض جمال تست
آغوش موج در خور دریا گشاده‌اند
گلگشت شهر و کوی نیاید ز پای عشق
این گام را به دامن صحرا گشاده‌اند
ای ماه من برآ که به راهت ستارگان
چشم امید بهر تماشا گشاده‌اند
زاندم که جلوه قسمت نخل بلندتست
خمیازه را بغل به تمنّا گشاده‌اند
بر ما گذر به خاطر پاک تو بسته است
راهی که از دلت به دل ما گشاده‌اند
ز آسیب فتنه بی‌خبران را فراغت است
سیلی است این که بر دل دانا گشاده‌اند
طفل دیار عشق نداند بلوغ چیست
در کودکی زبان مسیحا گشاده‌اند
تا بهر صید عصمت یوسف کنند دام
صد حلقه از کمند زلیخا گشاده‌اند
اینجا گشاد قفل به دست کلید نیست
بر اهل دل دری به مدارا گشاده‌اند
فیّاض جا بر اهل طرب تنگ شد بس است
در بزم غم برای تو صد جا گشاده‌اند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
از پی قتلم دگر، درد و غم، آماده‌اند
همچو دو ابروی یار پشت به هم داده‌اند
پای گریزم نماند وای که در خون من
لشکر مژگان ناز صف به صف استاده‌اند
جسته‌ام از دام زلف لیک به تسخیر من
لشکر آشوب خط دست به هم داده‌اند
طبع من و منع عشق آنگه ازین زاهدان
در عجبم کاین گروه از چه چنین ساده‌اند!
از ره مستیّ و عشق باز نگردم اگر
خلق چو نقش قدم در پیم افتاده‌اند
کس نبرد ره به عشق شکر که این زاهدان
در گرو سبحه و در غم سجّاده‌اند
این همه علم و عمل آن همه مکر و حیل
شکر که آزادگان از همه آزاده‌اند
هیچ نگیرند انس هیچ نگردند رام
وه که پری چهرگان جمله پریزاده‌اند
بهر تو فیّاض بود کوشش رنج و بلا
بی‌تو چنین درد و غم در به در افتاده‌اند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
زرشک خال که سوزد بر آن عذار سپند
چو لاله سر زند از خاک داغدار سپند
ز چشم زخم خزان نیست آفتی ممکن
که هست بر گل روی تو نوبهار سپند
به راه وصل توام وعده آتشی افروخت
که شد به شعلة آن چشم انتظار سپند
ز شوق شعله چنان چهره برفروخته است
که در نظر نکند فرقی از شرار سپند
چه لازمست ز من منع بیقراری من
در اضطراب کجا دارد اختیار سپند!
سرشک شعله‌وشم گر به چشمه‌سار افتد
همیشه سر زند ازطرف جویبار سپند
به غیر سوختنم چاره نیست در غم دوست
که شعله شوخ مزاجست و بیقرار سپند
چنین که کوکب داغم فروغ‌بخش افتاد
سزد که چرخ بسوزد بر او هزار سپند
میان آتش غیرت ز رشک خال رخت
اگر چه سوخت ولی سوخت شرمسار سپند
تمام عمر توان سوخت از تپیدن دل
چرا نهاد بر آتش چنین مدار سپند
ز طبع دفع گزندم ضرر شد فیّاض
به جان نکته‌شناسان برو بیار سپند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
هر کاروان که راه به کوی تو ساختند
بازارها به مصر ز بوی تو ساختند
در بند دین نماند کس از کفر زلف تو
زنجیرها گسست چو موی تو ساختند
رشک آیدم، چه چاره کنم! عاشقی بلاست
زان محرمان که راه به کوی تو ساختند
چرخ و ستاره با دل ما بر نیامدند
تا اتفاق کرده به خوی تو ساختند
گل بویی از تو دارد و باغ از تو نکهتی
بیچاره بلبلان که به بوی تو ساختند
غافل بنوش باده که گیتی به جم نماند
صد جام خاک شد که سبوی تو ساختند
شهری ز غمزة تو چو فیّاض بیدلند
تنها مرا نه عاشق روی تو ساختند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
نقشبندانی که طرح روی جانان ریختند
طرح دل‌ها را چو زلف او پریشان ریختند
شهسوار عشق در معموره منزل کی کند!
طرح این ویرانه را دانسته ویران ریختند
گلرخان بهر زکات گل‌فشانی‌های عشق
تا به لب آورده صد بار آب حیوان ریختند
تشنگان لعل او با آنکه ساقی خضر بود
بود خالی عرصه و چابک‌سواران ریختند
ملک صبرم پایمال ترکتاز غمزه شد
در حقیقت گویی این بگداختند، آن ریختند
بی‌خرابی نقش آبادی مزن کاشفتگان
گرد کفر انگیختند و رنگ ایمان ریختند
زلف سنبل، چهره گل، ساعد سمن، شمشاد قد
وه که طرح این گلستان خوش بسامان ریختند
تا کمر نظاره را در بحر سیمابست جای
بیقراری بس که بر خاک درش جان ریختند
در دیار عشق آسایش نه دین دارد نه کفر
خاک این غم بر سر گبر و مسلمان ریختند
از شراب خوشدلی در ساغر فیّاض ما
جرعه‌واری ریختند اما پشیمان ریختند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
یک بار نکردیم در آن دل اثری چند
شرمندة آزردن آه سحری چند
گر دامن پاکت نبود روز قیامت
چون عذر توان خواست ز دامان تری چند!
اسباب جهانگیری عشق است مهیّا
از آتش سودای تو در دل شرری چند
خونین گله‌ام زان مژه‌ها جوش برآورد
چند از رگ طاقت هوس نیشتری چند!
ننمود اثر چهره و زنگار برآورد
آیینة دل در کف آه سحری چند
از دل به سوی دیده شد از دیده به دامن
پروردگی‌یی یافت سرشک از سفری چند
فیّاض به خون مژه افسانة غم را
رفتیم و نوشتیم به دیوار و دری چند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
صبح خیزان چو به کف جام مصّفا گیرند
باج روشندلی از عالم بالا گیرند
زهد خشک است متاع سرة خلوتیان
بار این قافله آن به که به دریا گیرند
بیخودانِ می عشق تو فشانند به خاک
جام خورشید گر از دست مسیحا گیرند
داغدارانِ تو چون لاله بدان نزدیکند
که شوند آتش و در دامن صحرا گیرند
به نسیم سر زلفت چو نفس گرم کنند
عرق فتنه ز بوی گل سودا گیرند
ای تو پوشیده، خیال تو چرا برهنه روست!
ترسمش تنگ در آغوش تمنّا گیرند
جلوة حسن تو زان پرده‌نشین شد که مباد
بیقراران سر راهی به تماشا گیرند
بنشینیم و دمی شاد برآریم به هم
پیش از آن کاین نفس عاریت از ما گیرند
خنک آنان که به حسن عمل امروز به کف
دامن دولت جاویدی فردا گیرند
روح در قالب آدم ز پی معرفت است
کرده‌اند این تله در خاک که عنقا گیرند
آستین بر مژة تر چه نهادی فیّاض
دست بردار که مردم کمِ دریا گیرند