عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ذوق دیدارست کامی کز جهان دل می‌برد
زاهد از دنیا نمی‌دانم چه حاصل می‌برد!
دل به دریا داده را ز آسیب طوفان باک نیست
موج آخر کشتی خود را به ساحل می‌برد
ابلهان را درک ذوق عشوة دنیا کجاست
وه که این زن دل ز دست مرد عاقل می‌برد!
گرچه بسیارست ره در وادی حیرت ولی
جادة گمگشتگی راهی به منزل می‌برد
حسن، آب و رنگ نبود، عشق، پیچ و تاب نیست
از مجرّد هم مجرّددان اگر دل می‌برد
دل ز هر شکل و شمایل گیردش فیّاض‌وار
هر که را دل از کف این شکل و شمایل می‌برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دوران حیله باز زما روبرو برد
یک نان دهد به ما و هزار آب رو برد
گردون تنگ عیش به یک قرص ساختست
صبح از دهن بر آرد و شامش فرو برد
دوشم که زیر بار جهان بود سال‌ها
آن قوّتش نماند که بار سبو برد
از جویبار جدول زخمم گل بهشت
پیوسته آب در چمن رنگ و بو برد
از خنجر تو یافت لب چاک سینه‌ام
فیضی که زخم بلهوسان از رفو برد
بر کس مباد آنکه برد راه جستجو
دزدیده دیدن تو که دل روبرو برد
فیّاض من نمی‌روم اما کمند شوق
می‌خواهدم که موی کشان سوی او برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
نبرم منّت کس کاش شرابم نبرد
تشنه میرم به لب بحر که آبم نبرد
جنس ناچیز شود، به که به قیمت نرسد
سوختم خام که کس بوی کبابم نبرد
تو به حرف آیی و من می‌روم از خود چه کنم!
تنگ ظرفم نتوانم که شرابم نبرد
ذوق دیدار تو در خواب چو طفل شب عید
هیچ پروای منش نیست که خوابم نبرد
دخل ناز تو هم از خرج نیازم پیداست
صرفة تست که کس ره به حسابم نبرد
دیده بر انجم گردون چه نهم می‌دانم
که ازین ورطه برون موج حبابم نبرد
هر دم از بیم درین مرحله از خود بروم
دگر اندیشة این دیر خرابم نبرد
نیم آن کس که به بوی توبه جنّت بروم
حسرت بحر به دنبال سرابم نبرد
نه به من باز گذارد نه به خود کار مرا
به درنگم نفرستد به شتابم نبرد
ای فلک صرفه‌ای از من نتوان برد به زور
پنجة شیب تو بازوی شبابم نبرد
هست این آن غزل روز نظیری فیّاض
که به صلحش نروم تا به عتابم نبرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
کس جان ز زخم خنجر مژگان نمی‌برد
تا زهر چشم یار به درمان نمی‌برد
شب نیست کز چکیدة مژگانم آسمان
از دامنم ستاره به دامان نمی‌برد
جز خضر خطّ یار که سیراب لعل اوست
یک تشنه ره به چشمة حیوان نمی‌برد
کو بخت آنکه گوشة دامن کند شکار
دستی که ره به سوی گریبان نمی‌برد!
گل بیقرار نالة پرواز بسته‌ایست
داغم که کس قفس به گلستان نمی‌برد
چون دادِ دل ز جلوة دیوانگی دهد
مجنون من که ره به بیابان نمی‌برد!
تا صبح خاطر سر زلفش مشوّش است
یک شب مرا که خواب پریشان نمی‌برد
من چون کنم که بر سر بازار وصل دوست
کس دین نمی‌ستاند و ایمان نمی‌برد!
در هر دم است صد خطرم در کمین دین
ایمان زاهدست که شیطان نمی‌برد
داند زبان مور سلیمان من ولی
این مور ره به بزم سلیمان نمی‌برد
فیّاض التفات عزیزان چه شد که هم
یک جذبه از قمم به صفاهان نمی‌برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
بسکه آرام از نگاهش بی‌محابا می‌پرد
رنگ از رخسارة مرغان دیبا می‌پرد
در محیط عشقم از بیم خطرناکی چه باک
کشتی شوقم به بال موج دریا می‌پرد
نامة گمگشتگان بر بال عنقا بسته‌اند
چشم بر راهانِ ما را دیده بیجا می‌پرد
جلوة شاهین بدست نو شکارم دیده است
مرغ روح من که در اوج تمنا می‌پرد
شوق اگر پر می‌دهد بی پای رفتن صعب نیست
تشنة ریگ روان صحرا به صحرا می‌پرد
در کمین مطلب نایاب دام افکنده‌ایم
دم فرو بند ای نفس پیرا که عنقا می‌پرد
ز آشنائی‌ها ز بس فیّاض رم‌ها خورده‌ایم
هر که نام ما برد رنگ از رخ ما می‌پرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گر نسیم صبحگاهی گلستان می‌پرورد
بوی زلف یار را نازم که جان می‌پرورد
خوبی آن گل خدادادست نه کار بهار
این چمن را آبِ دست باغبان می‌پرورد
ناله‌ام را گر کند شاخ گل حسرت رواست
آنکه آب جلو‌ه‌اش سرو روان می‌پرورد
چشم رحمت دارم از ابری که کمتر قطره‌اش
تا قیامت سبزه‌زار آسمان می‌پرورد
گلستانی را که آبش اشک خون‌‌آلوده است
باغبان از هر نهالش ارغوان می‌پرورد
مهر مادرزاد دارد طفل روح ما به جسم
این هما در بیضة ما آشیان می‌پرورد
زان گل عیشی نمی‌جستم که دایم آسمان
نوبهارم را در آغوش خزان می‌پرورد
در هوای جلوه‌اش چون بیستون نالیده‌ام
گرچه ما را حسرت موی میان می‌پرورد
هست عاشق را بهار آفتی هر نوع هست
خضر را آسیب عمر جاودان می‌پرورد
هیچ عضو از فیض بیداد توام بی‌بهره نیست
حسرت تیغ تو مغز استخوان می‌پرورد
ریشه‌ها در خاک قم کردیم فیّاض ار چه لیک
شوق ما را در هوای اصفهان می‌پرورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
لعل لبت ز خون گهر آب میخورد
از چشمه‌سارِ شیر، شکر آب میخورد
گل‌های اشک بر سر کوی هوس مریز
کاین گلستان ز خون جگر آب میخورد
تا اوج عرش جلوة بی‌بالیم رساست
پروازم از شکستن پر آب میخورد
آسیب تشنگی نبود در دیار عشق
از برق تیشه کوه و کمر آب میخورد
سرو تو سایه پرور ابر بهار نیست
این نخل طور جای دگر آب میخورد
نخلی که تخته پارة کشتیّ ما ازوست
در بیشه ریشه‌اش ز خطر آب میخورد
در دست یک بهاست کم و بیش عشق را
اخگر ز جویبار شرر آب میخورد
در کوچه‌ای که چشم دو عالم نظارگی‌ست
چشمم ز گرد راهگذر آب میخورد
فیّاض شکرِ جوهرم این بس که تا ابد
تیغم ز چشمه‌سار هنر آب میخورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
خویش را بر آب و بر آیینه تا اظهار کرد
آب را آتش زد و آینه را گلزار کرد
مژده چشمِ دل براهِ مصرِ خواهش را که باز
اینک آن آشوب کنعان روی در بازار کرد
عمرها آسوده بودم در شکر خواب عدم
فتنة چشم تو زین خواب خوشم بیدار کرد
چون تل خاکستری کاید به پیش راه سیل
گریة من آسمان را با زمین هموار کرد
شب که زخم ناوکش پی در پیم دل می‌نواخت
ز آن میان تیری که رد شد سخت بر من کار کرد
ناشکیبایی چه بر جانم غم آسان کرده بود
صبر بر من عاقبت این کار را دشوار کرد
بی‌ثباتی‌های نازت آه را از پا فکند
سرگرانی‌های چشمت ناله را بیمار کرد
یارب آسان کن به گوشش ناله‌های تیشه را
آنکه کوه بیستون را بر دل من بار کرد
دشمنی‌های کم فیّاض سدّ ره نبود
هر چه با من کرد آخر یاری آن یار کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
بی‌تو تا ره بر غبار خاطر غمناک کرد
نالة من خاک‌ها در کاسة افلاک کرد
سر به گردون گر رسد افتادگی دستار ماست
آتش مادر تواضع سجده پیش خاک کرد
آب عصمت می‌چکد از ساغر سرشار ما
عاقبت آلودگی دامان ما را پاک کرد
دل به تلخی تا نهادم می‌چکد شهد از لبم
صبر آخر در مذاقم زهر را تریاک کرد
کرد تا روشن سواد چین پیشانی دلم
لذّت صد جنگ را در آشتی ادراک کرد
باغبان در باغ بهر طلعت میخوارگان
هر طرف آیینه‌ها روشن ز برگ تاک کرد
شعلة دیدار گل آتش به گلشن می‌زند
بلبل اینجا خانه را دانسته از خاشاک کرد
دهشت دریا مرا محروم طوفان کرده بود
کشتیم را خندة موج این ئچنین بیباک کرد
لب به حسرت بسته بودم لیک فیّاض این غزل
باز آه سرد را در جانم آتشناک کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
عشق ظاهر نمی‌توانم کرد
کشف این سرّ نمی‌توانم کرد
چه دهی توبه‌ام دگر زاهد
من که آخر نمی‌توانم کرد
مردم از حیرت و ترا در عشق
متحیّر نمی‌توانم کرد
چه کنم تا تو فهم عشق کنی
سحر ساحر نمی‌توانم کرد
چه کنم عاشقی اگر نکنم
چون تو کافر نمی‌توانم کرد
ساده دل‌تر از آب و آینه‌ام
حفظ ظاهر نمی‌توانم کرد
گر چه فیّاض دانشم هِر را
فرق از بِر نمی‌توانم کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
با یاد تو کونین فراموش توان کرد
گر ز هر دهی باده صفت نوش توان کرد
حیف است که در گردن حور افکندش کس
دستی که به یاد تو در آغوش توان کرد
شکرانة این لطف که در یاد تو هستیم
هر چند کنی جور فراموش توان کرد
پوشیدن مژگان نشود مانع اشکم
این شعله چنان نیست که خس پوش توان کرد
فیّاض مزن آب که این شعله به جانم
نوعی نگرفتست که خاموش توان کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
به آن رخ جلوة خور می‌توان کرد
به آن لب کار شکّر می‌توان کرد
گلستان گر ز رویت برفروزد
چراغ از رنگ گل بر می‌توان کرد
فریب بوسه زان لب می‌توان خورد
خیال آب کوثر می‌توان کرد
توان گر یک گره زان زلف برداشت
دو عالم را معطّر می‌توان کرد
لبت قند مکرّر می‌توان گفت
سخن را زان مکرّر می‌توان کرد
چو جوهر غوطه در خون می‌توان زد
شنا در آب خنجر می‌توان کرد
به کوی عشق رخسارم گواهست
که اینجا خاک را زر می‌توان کرد
قیامت گر شب وصل تو باشد
ز هجران شکوه‌ای سر می‌توان کرد
غرض گر قتل فیّاض است هجران
چه حاجت فکر دیگر می‌توان کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
عجب ار درین بهاران گل و لاله بار گیرد
که ز گرد خاطر من نفس بهار گیرد
لب سر به مُهر من شد سبب گشاد عالم
که اگر نفس گشایم دل روزگار گیرد
به میان بحرم اما همه تن چو موج لرزم
که مباد در میانم هوس کنار گیرد
ضرور شد تپیدن دل بیقرار ما را
که گر از تپش بیفتد به کجا قرار گیرد
به سمند جلوه نازان به صف شکیب تازان
سر ره که می‌تواند که برین سوار گیرد!
چو زلفت ره ساز نیرنگ گیرد
صبا از ملاقات او رنگ گیرد
بلا را خم طرّه‌ات دست بندد
اجل را نگاه تو در چنگ گیرد
منِ شیشه دل با غمت چون بر آیم!
ز سختی دلت نکته بر سنگ گیرد
به دل مگذران بد که تا بد نگردی
که آیینه از عکس خود زنگ گیرد
قیامت بود آنکه فیّاض بیدل
ترا در بغل گیرد و تنگ گیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دماغم باج ذوق از نشئة سرشار می‌گیرد
گلم از تردماغی بر سر دستار می‌گیرد
به دشمن کرد عهد من وفا یاری تماشا کن
برای خاطر من خاطر اغیار می‌گیرد
ز خود آزرده‌ام راهی به شهر بیخودی خواهم
که در غربت دلم می‌گیرد و بسیار می‌گیرد
مسیحا در علاج عشق قانون خوشی دارد
که از خود می‌رود آنگه رگ بیمار می‌گیرد
مرا آزرده زان دارد که از خود نیست آرامش
ز بس بی‌طاقتی آیینه در زنگار می‌گیرد
به محرومی نهادم دل ولی نومید نتوان شد
که حرمان تو باج از دولت بیدار می‌گیرد
زبون غیر اگر گشتیم در عشقش از آن باشد
که آن گل دامن ما را به دست خار می‌گیرد
عجب در خاک و خون غلتیده‌ام ظالم تماشایی
تو گل می‌چینی و نخل شهادت باز می‌گیرد!
به کف آیینة رازست اخلاص زلیخا را
چرا غافل سراغ یوسف از بازار می‌گیرد
حدیث سبحه چون با دست در آیین دینداری
بگوش من که پند از حلقة زنّار می‌گیرد
نه لایق بود نام غیر بردن پیش او فیّاض
زبان غیرتم از شرم این گفتار می‌گیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ویرانه دلی دان که محبّت نپذیرد
آباد خرابی که عمارت نپذیرد
ذوقی ندهد دل که غم عشق ندارد
پژمرده چو شد غنچه طراوت نپذیرد
هر سنگ که از جنس دل تست به سختی
سازند گرش آینه صورت نپذیرد
گر نگذرمت هیچ به خاطر چه شکایت
آیینة خورشید کدورت نپذیرد
تأثیر مجو از نفس سرد ریایی
کاین نالة بی‌درد سرایت نپذیرد
از زهد و ریاضت چه اثر طینت بد را
ذات نجس العین طهارت نپذیرد
فیّاض بکش دست غم از تربیت دل
کاین شوره زمین هیچ عمارت نپذیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
فریب جنّتم در عشق کی مغرور می‌سازد
کجا بی‌طاقتی با وعده‌های دور می‌سازد
چسان حسرت‌کش کویش به جنّت می‌شود راضی!
هماغوش خیال او کجا با حور می‌سازد!
هر آتش کی تواند دودم از هستی برآوردن!
شب تاریکِ موسی را چراغ طور می‌سازد
گر اقبال بلند سایة زلف بتان نبود
که روز روشن ما را شب دیجور می‌سازد؟
چنان اندیشة شهد لبش گیرد در آغوشم
که بر من خوابگه را خانة زنبور می‌سازد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
صبح بلبل به نوا برخیزد
گل پی نشو و نما برخیزد
مزه دارد به سحر سیر چمن
پیشتر زانکه صبا برخیزد
ناله از عشق خوش آید اما
نه به نوعی که صدا برخیزد
ضعف غم از پس مردن نگذاشت
گرد از تربت ما برخیزد
چون شوم گرمِ ره او فیّاض
دود از آبله‌ها برخیزد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
جو آید در چمن از عندلیبان شور برخیزد
به تعظیم نسیمش بوی گل از دور برخیزد
مشام آرای گلشن چون شود بوی سر زلفش
ز خواب سرگرانی نرگس مخمور برخیزد
نقاب زلف چون از پیش ماه چهره برگیرد
به هر جا سایه افتد شعله‌های نور برخیزد
چنان شهد غمش در کام جان‌ها لذّتی دارد
که ماتم‌گر نشیند با غم او سور برخیزد
به مرهم عمری ار داغ تو در یک پیرهن خوابد
چو برخیزد سیاهی از سر ناسور برخیزد
دلم با داغ عشقت در لحد آسایشی دارد
که در محشر عجب دارم اگر از گور برخیزد
نشیند گرد باد از پا ز شرم شورشم فیّاض
درین صحرا غبارم هر کجا از دور برخیزد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
از دعا گویا اثر بازم به مطلب می‌رسد
کز لبم تا عرش امشب جوش یارب می‌رسد
شعله آشامیم و دوزخ در ته مینای ماست
باده‌نوشان را به ما کی لاف مشرب می‌رسد
حلقه‌ای کی می‌تواند کرد در گوش اثر!
می‌کَنَد جان، تا کمند ناله بر لب می‌رسد
گر نیم سرشارِ فیضِ بادة عشرت، چه شد
ساغر حسرت ازین بزمم لبالب می‌رسد
چشم ما روشن، که گرد کاروان صبحگاه
دامن افشان از قفای لشکر شب می‌رسد
قسمت ما بیدلان زین گِرد خوان هر صبح و شام
نعمت الوان خون دل مرتب می‌رسد
مزرع تبخاله محتاج وجود ابر نیست
این چمن را رشحه از سرچشمة تب می‌رسد
الفتی دل را مگر با کام پیدا شد که باز
ناله از دل دست در آغوش مطلب می‌رسد
رو سر خود گیر فیّاض ار دل و دینیت هست
اینک از ره آن بلای دین و مذهب می‌رسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
ناله از دل تا به لب از ضعف مشکل میرسد
گوش اینجا کی به داد نالة دل میرسد
جذبة محمل‌نشین گر تن به سستی در دهد
شوق بی‌طاقت کجا در گرد محمل میرسد
تا نباشد گرمی اشکم شراب نارس است
بادة خون جگر از آتش دل میرسد
گر به قتلم راضیی اندیشة تاوان مکن
خون عاشق گردیت دارد به قاتل میرسد
در فسون فیّاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و بابل میرسد