عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
کارم از گفتن لطفت به غرامت افتاد
صوفی از قرب به اظهار کرامت افتاد
گشت معلوم که با من چه قیامت کردست
هر که را چشم بر آن جلوة قامت افتاد
از پی شیشة من دامن پر سنگ آمد
هر که را راه به وادیّ ملامت افتاد
همه را در ره او پای فرو رفت به گنج
سعی ما بود که کارش به ندامت افتاد
تو خود از ننگ نیایی بر ما، ما از بیم
وه که دیدار به فردای قیامت افتاد
رخت بردند ز غربت به وطن همسفران
سفر ماست که در بند اقامت افتاد
من و فیّاض به هم غرقه درین بحر شدیم
که ازین ورطه ندانم به سلامت افتاد؟
صوفی از قرب به اظهار کرامت افتاد
گشت معلوم که با من چه قیامت کردست
هر که را چشم بر آن جلوة قامت افتاد
از پی شیشة من دامن پر سنگ آمد
هر که را راه به وادیّ ملامت افتاد
همه را در ره او پای فرو رفت به گنج
سعی ما بود که کارش به ندامت افتاد
تو خود از ننگ نیایی بر ما، ما از بیم
وه که دیدار به فردای قیامت افتاد
رخت بردند ز غربت به وطن همسفران
سفر ماست که در بند اقامت افتاد
من و فیّاض به هم غرقه درین بحر شدیم
که ازین ورطه ندانم به سلامت افتاد؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
وجودت تا ز چشم کیمیای امتیاز افتد
چو سیم قلب یک دم کاش راهت بر گداز افتد
تو کز هول صراط از پا فتادی وه نمیدانم
چه خواهی کرد اگر ره بر دم شمشیر ناز افتد؟
چه یکرنگی است این یارب که گر محمود را بر دل
شکست از غم رسد چین بر سر زلف ایاز افتد
خوشا بخت همایون فال مرغی کز شگونبختی
کند تا سر برون از بیضه در چنگال باز افتد
دلی کو از ازل با خاکساری الفتی دارد
گرش چون آفتاب از خاک برگیرند باز افتد
چنین کز اهل دل زلف درازت میرباید دل
از آن ترسم که شهراه حقیقت بر مجاز افتد
مرا تا عمر باقی، شکوة زلف بتان باقیست
مبادا آنکه کس را درد دل دور و دراز افتد
زمانی نگذرد کان مه به بیدادیم ننوازد
خوش آن عاشق که معشوقش چنین عاشق نواز افتد
شدم بیچارهتر تا چارهام در دست گردون شد
مبادا کار کس هرگز به بند کارساز افتد
اگر خواهی که یابی قبلة حاجت برو سر نه
به هر جایی که اشک از گوشة چشم نیاز افتد
برون پردهای آگه نیی از اضطراب دل
دلت فیّاض خواهم محرم اسرار راز افتد
چو سیم قلب یک دم کاش راهت بر گداز افتد
تو کز هول صراط از پا فتادی وه نمیدانم
چه خواهی کرد اگر ره بر دم شمشیر ناز افتد؟
چه یکرنگی است این یارب که گر محمود را بر دل
شکست از غم رسد چین بر سر زلف ایاز افتد
خوشا بخت همایون فال مرغی کز شگونبختی
کند تا سر برون از بیضه در چنگال باز افتد
دلی کو از ازل با خاکساری الفتی دارد
گرش چون آفتاب از خاک برگیرند باز افتد
چنین کز اهل دل زلف درازت میرباید دل
از آن ترسم که شهراه حقیقت بر مجاز افتد
مرا تا عمر باقی، شکوة زلف بتان باقیست
مبادا آنکه کس را درد دل دور و دراز افتد
زمانی نگذرد کان مه به بیدادیم ننوازد
خوش آن عاشق که معشوقش چنین عاشق نواز افتد
شدم بیچارهتر تا چارهام در دست گردون شد
مبادا کار کس هرگز به بند کارساز افتد
اگر خواهی که یابی قبلة حاجت برو سر نه
به هر جایی که اشک از گوشة چشم نیاز افتد
برون پردهای آگه نیی از اضطراب دل
دلت فیّاض خواهم محرم اسرار راز افتد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
به گلشن چون روی مرغ از نوا خاموش میگردد
تو چون حرفی زنی گل پای تا سر گوش میگردد
اگر دیرآشنا باشد دلت، شادم که هر سنگی
که دیر آتش پذیرد دیر هم خاموش میگردد
گمان دارم که با گل هست بوی نازنین من
چنین کز نالة بلبل دلم مدهوش میگردد
نمیدانم چه میبینم چو میبینم جمال او
همی دانم که در دل عقل و در سر هوش میگردد
دمی در عشق او فیّاض خاموشی نمیدانم
ولی دانم که گاهی نالهام بیهوش میگردد
تو چون حرفی زنی گل پای تا سر گوش میگردد
اگر دیرآشنا باشد دلت، شادم که هر سنگی
که دیر آتش پذیرد دیر هم خاموش میگردد
گمان دارم که با گل هست بوی نازنین من
چنین کز نالة بلبل دلم مدهوش میگردد
نمیدانم چه میبینم چو میبینم جمال او
همی دانم که در دل عقل و در سر هوش میگردد
دمی در عشق او فیّاض خاموشی نمیدانم
ولی دانم که گاهی نالهام بیهوش میگردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل مسیح ز دردم شکسته میگردد
طبیب بر سر من زود خسته میگردد
چه نازک است دل توبهام که بیتکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته میگردد
به چشمهساز نصیبم اگر دهند آبی
چو آبِ چشمة آیینه بسته میگردد
چه شایعست به گلزار داغ بالیدن
که برگ برگ درو دسته دسته میگردد
چو آسیا دل فیّاض از تموّج حال
تمام عمر به یک جا نشسته میگردد
طبیب بر سر من زود خسته میگردد
چه نازک است دل توبهام که بیتکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته میگردد
به چشمهساز نصیبم اگر دهند آبی
چو آبِ چشمة آیینه بسته میگردد
چه شایعست به گلزار داغ بالیدن
که برگ برگ درو دسته دسته میگردد
چو آسیا دل فیّاض از تموّج حال
تمام عمر به یک جا نشسته میگردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
تا نکتة رنگینِ ادا جوش برآورد
خون در رگ اندیشة ما جوش برآورد
ناپختگیی داشت جنون پیشتر از ما
این باده به خمخانة ما جوش برآورد
هر موی جدا بر تنم آراسته باغی است
یاد تو ز هر موی جدا جوش برآورد
پیغام تو هر موی من از داغ برآراست
شاخ گلم از باد صبا جوش برآورد
با آنکه ز کافرمنشی زخم نخوردم
خونم ز مزار شهدا جوش برآورد
بیتابم و آتش به ته پای ندارم
این دیگ ندانم ز کجا جوش برآورد!
با آنکه نخوردم ز کسی نیش، چو فیّاض
خون گلهام از مژهها جوش برآورد
خون در رگ اندیشة ما جوش برآورد
ناپختگیی داشت جنون پیشتر از ما
این باده به خمخانة ما جوش برآورد
هر موی جدا بر تنم آراسته باغی است
یاد تو ز هر موی جدا جوش برآورد
پیغام تو هر موی من از داغ برآراست
شاخ گلم از باد صبا جوش برآورد
با آنکه ز کافرمنشی زخم نخوردم
خونم ز مزار شهدا جوش برآورد
بیتابم و آتش به ته پای ندارم
این دیگ ندانم ز کجا جوش برآورد!
با آنکه نخوردم ز کسی نیش، چو فیّاض
خون گلهام از مژهها جوش برآورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
تا ذوق نوا بر لب من جوش برآورد
هر جا سرخاریست ز گل گوش برآورد
از ذوق بغلگیری آن قامت رعنا
هر مو به تنم چون مژه آغوش برآورد
آن شعله که در طور به موسی بنمودند
آخر سر از آن طرف بناگوش برآورد
بیطاقتی آخر ز دل این راز نهان را
فریادکنان از لب خاموش برآورد
یک دم ننشستم ز تکاپوی تو فیّاض
تا خون دلم از کف پا جوش برآورد
هر جا سرخاریست ز گل گوش برآورد
از ذوق بغلگیری آن قامت رعنا
هر مو به تنم چون مژه آغوش برآورد
آن شعله که در طور به موسی بنمودند
آخر سر از آن طرف بناگوش برآورد
بیطاقتی آخر ز دل این راز نهان را
فریادکنان از لب خاموش برآورد
یک دم ننشستم ز تکاپوی تو فیّاض
تا خون دلم از کف پا جوش برآورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
شکستن رنگ از جانم برآورد
جگر از زیر دندانم برآورد
چه حسرت بود یارب اینکه امشب
دمار ناله از جانم برآورد
غمش کردم نهان ناگاه طاقت
سر از چاک گریبانم برآورد
ز یک بیطاقتی آه سیهرو
ز دل صد راز پنهانم برآورد
خرد برداشت زنجیرم ز گردن
جنون گِرد بیابانم برآورد
مپرس از نالههای بیترنّم
خموشی شور از افغانم برآورد
به مهر خود کنون امّیدوارم
که رنگ کفر از ایمانم برآورد
ببین فیّاض صبر بیمروّت
به دشواری چه آسانم برآورد!
جگر از زیر دندانم برآورد
چه حسرت بود یارب اینکه امشب
دمار ناله از جانم برآورد
غمش کردم نهان ناگاه طاقت
سر از چاک گریبانم برآورد
ز یک بیطاقتی آه سیهرو
ز دل صد راز پنهانم برآورد
خرد برداشت زنجیرم ز گردن
جنون گِرد بیابانم برآورد
مپرس از نالههای بیترنّم
خموشی شور از افغانم برآورد
به مهر خود کنون امّیدوارم
که رنگ کفر از ایمانم برآورد
ببین فیّاض صبر بیمروّت
به دشواری چه آسانم برآورد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کسی که صبر به جنگ عتاب میآرد
کتان به عربدة ماهتاب میآرد
اگر دلی چو خمت نیست سر به خشت مزن
فراخ حوصله تاب شراب میآرد
مراست بخت سیه کاسهای که همچو حباب
تهی پیاله ز دریای آب میآرد
سخن ز بخت نگویی به بزم زندهدلان
که این حدیث چو افسانه خواب میآرد
هزار مسئلة شرح بیقراری را
بدیهة سر زلفش جواب میآرد
رخ از پیاله برافروخت وه که این جادو
ستاره میبرد و آفتاب میآرد
درون پرده ترا دید و محو شد فیّاض
نقاب اگر بگشایی که تاب میآرد؟
کتان به عربدة ماهتاب میآرد
اگر دلی چو خمت نیست سر به خشت مزن
فراخ حوصله تاب شراب میآرد
مراست بخت سیه کاسهای که همچو حباب
تهی پیاله ز دریای آب میآرد
سخن ز بخت نگویی به بزم زندهدلان
که این حدیث چو افسانه خواب میآرد
هزار مسئلة شرح بیقراری را
بدیهة سر زلفش جواب میآرد
رخ از پیاله برافروخت وه که این جادو
ستاره میبرد و آفتاب میآرد
درون پرده ترا دید و محو شد فیّاض
نقاب اگر بگشایی که تاب میآرد؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
مرا پای طلب از رهگذاری خارها دارد
که از هر خار او دل در نظر گلزارها دارد
همای بینیازی سایه بر هر سر نیندازد
گل این باغ ننگ از جلوة دستارها دارد
برای گریه از دل مشت خون جستم چه دانستم
که زیر هر بن مو دیده دریا بارها دارد
ز طوف کعبه میآید دل کافر نهاد من
نشان کعبه اینک بر میان زنّارها دارد
عزیزان یوسفی در کاروان حسن پیدا شد
که یوسف را جمالش چشم بر بازارها دارد
اگر چون سایه در کویش به خاک افتم عجب نبود
که جا خورشید آنجا بر سر دیوارها دارد
رقیب سادهدل از دولت وصل تو مغرورست
نمیداند که این اقبالها ادبارها دارد
تو نازک طبع و بدخوییّ و من بیصبر و بیطاقت
ز من همچون تویی را رام کردن کارها دارد
برو بیرون بر از خاک در او دردسر فیّاض
ز گرد هستیت این آستان آزارها دارد
که از هر خار او دل در نظر گلزارها دارد
همای بینیازی سایه بر هر سر نیندازد
گل این باغ ننگ از جلوة دستارها دارد
برای گریه از دل مشت خون جستم چه دانستم
که زیر هر بن مو دیده دریا بارها دارد
ز طوف کعبه میآید دل کافر نهاد من
نشان کعبه اینک بر میان زنّارها دارد
عزیزان یوسفی در کاروان حسن پیدا شد
که یوسف را جمالش چشم بر بازارها دارد
اگر چون سایه در کویش به خاک افتم عجب نبود
که جا خورشید آنجا بر سر دیوارها دارد
رقیب سادهدل از دولت وصل تو مغرورست
نمیداند که این اقبالها ادبارها دارد
تو نازک طبع و بدخوییّ و من بیصبر و بیطاقت
ز من همچون تویی را رام کردن کارها دارد
برو بیرون بر از خاک در او دردسر فیّاض
ز گرد هستیت این آستان آزارها دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
به تماشای گل و لاله که پروا دارد؟
با خیال تو چه گنجایش اینها دارد
با خرام تو چه سنجند خرامیدن آب
آب گویی که مگر سلسله در پا دارد
هر چه میآید از آن شست و کمان مغتنم است
همچو مژگان همه در دیدة ما جا دارد
گه بهارست ز دیدار تو و گاه خزان
در تماشای تو آیینه تماشا دارد
آفتاب ارنه تب رشک تو دارد ز چه رو
نبضْ عمریست که در دست مسیحا دارد
غیر راضی نفسی نیست به صد چندانش
آنکه یک لحظه دلم از تو تمنّا دارد
با تو فیّاض چه صحبت که ندارد امّا
صحبت آنست که با یاد تو تنها دارد
با خیال تو چه گنجایش اینها دارد
با خرام تو چه سنجند خرامیدن آب
آب گویی که مگر سلسله در پا دارد
هر چه میآید از آن شست و کمان مغتنم است
همچو مژگان همه در دیدة ما جا دارد
گه بهارست ز دیدار تو و گاه خزان
در تماشای تو آیینه تماشا دارد
آفتاب ارنه تب رشک تو دارد ز چه رو
نبضْ عمریست که در دست مسیحا دارد
غیر راضی نفسی نیست به صد چندانش
آنکه یک لحظه دلم از تو تمنّا دارد
با تو فیّاض چه صحبت که ندارد امّا
صحبت آنست که با یاد تو تنها دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
دلم امشب که ز تیغ تو جراحت دارد
تکیه بر بستر خون کرده و راحت دارد
مژده ای صبر که از نشئة تاثیر امشب
چهرة صاف دعا رنگ اجابت دارد
بیرخ دوست بود دیدة ما در بر دل
جام آن شیشه که خونابة حسرت دارد
تا سر کوی تو بازار متاع هوس است
خجل آن کس که چو من جنس محبت دارد
ناصح من شده فیّاض چه بیدردست او
دلی از دست ندادست و فراغت دارد
تکیه بر بستر خون کرده و راحت دارد
مژده ای صبر که از نشئة تاثیر امشب
چهرة صاف دعا رنگ اجابت دارد
بیرخ دوست بود دیدة ما در بر دل
جام آن شیشه که خونابة حسرت دارد
تا سر کوی تو بازار متاع هوس است
خجل آن کس که چو من جنس محبت دارد
ناصح من شده فیّاض چه بیدردست او
دلی از دست ندادست و فراغت دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نه اخگر از فسردان گرد خاکستر به بردارد؟
که آتش نیز در عهد رخش خاکی به سر دارد
نگاهی گر کند با ناز صد ره مصلحت بیند
چو من، سر رشتة او نیز بدخویی دگر دارد
چنین کز ناتوانی در رهش از پای افتادم
مگر باد صبا گرد مرا از خاک بر دارد
کجا آزادی اندر خواب بیند ناتوان مرغی
که دام خویش با خود در شکنج بال و پر دارد
کسی حسرت برد فیّاض را بر بیکلاهیها
که دایم بر سر از دولت کلاه درد سر دارد
که آتش نیز در عهد رخش خاکی به سر دارد
نگاهی گر کند با ناز صد ره مصلحت بیند
چو من، سر رشتة او نیز بدخویی دگر دارد
چنین کز ناتوانی در رهش از پای افتادم
مگر باد صبا گرد مرا از خاک بر دارد
کجا آزادی اندر خواب بیند ناتوان مرغی
که دام خویش با خود در شکنج بال و پر دارد
کسی حسرت برد فیّاض را بر بیکلاهیها
که دایم بر سر از دولت کلاه درد سر دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
در آستین مژهام طرح گلستان دارد
به شاخ نالة من بلبل آشیان دارد
به نیّت سگ آن کو تنم به خود بالید
چه همت است که این مشت استخوان دارد!
نگاه یار بر انداخت خانهها و کنون
سر معامله با خانة کمان دارد
کنون که سایه زلفش پناه اهل دلست
ز کس شکایت اگر دارد آسمان دارد
گذشتم از سر خود، تیر غیر کم ظرفست
مکن مکن که محبّت ترازیان دارد
زمانه را سر تدبیر آسمانی نیست
کنون که زلف بتان پای در میان دارد
ز یک خدنگ تغافل که رد شد از دل من
مرا هنوز نگاه تو بدگمان دارد
تو گر به زور جدل غرّهای مباش ای غیر
لب خموشی فیّاض هم زبان دارد
به شاخ نالة من بلبل آشیان دارد
به نیّت سگ آن کو تنم به خود بالید
چه همت است که این مشت استخوان دارد!
نگاه یار بر انداخت خانهها و کنون
سر معامله با خانة کمان دارد
کنون که سایه زلفش پناه اهل دلست
ز کس شکایت اگر دارد آسمان دارد
گذشتم از سر خود، تیر غیر کم ظرفست
مکن مکن که محبّت ترازیان دارد
زمانه را سر تدبیر آسمانی نیست
کنون که زلف بتان پای در میان دارد
ز یک خدنگ تغافل که رد شد از دل من
مرا هنوز نگاه تو بدگمان دارد
تو گر به زور جدل غرّهای مباش ای غیر
لب خموشی فیّاض هم زبان دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
لب شیرین تبسّم خندة سحرآفرین دارد
ز خوبی هر چه دارد نازنینم نازنین دارد
در آزار دل من ضبط خود کی میتواند کرد!
که از صد عاشق بیخان و مان زلفش همین دارد
شب دیجور کرد اظهار همچشمی او روزی
سر زلفش هنوز از ننگ این، چین بر جبین دارد
منم فرمانروای کشور دیوانگی اکنون
که نقش پای من این عرصه را زیر نگین دارد
نمیدانم چه میخواند به من فیّاض جادوگر
ولی میدانم امشب هر چه خواند آفرین دارد
ز خوبی هر چه دارد نازنینم نازنین دارد
در آزار دل من ضبط خود کی میتواند کرد!
که از صد عاشق بیخان و مان زلفش همین دارد
شب دیجور کرد اظهار همچشمی او روزی
سر زلفش هنوز از ننگ این، چین بر جبین دارد
منم فرمانروای کشور دیوانگی اکنون
که نقش پای من این عرصه را زیر نگین دارد
نمیدانم چه میخواند به من فیّاض جادوگر
ولی میدانم امشب هر چه خواند آفرین دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
عاشق آنست که در بر گل رویی دارد
عارف آنست که دستی به سبویی دارد
بلبل از باغ به طوف دل ما میآید
یارب این غنچه ز گلزار که بویی دارد!
چارهها کرد که از تاب تو رسوا نشود
چه کند، آینه در پیش تو رویی دارد!
حبّذا میکده کز دولت ساقی آنجا
هر کسی پای خم و دست سبویی دارد
از پی عزم طواف سر کویی فیّاض
اشکم از خون گل و لاله وضویی دارد
عارف آنست که دستی به سبویی دارد
بلبل از باغ به طوف دل ما میآید
یارب این غنچه ز گلزار که بویی دارد!
چارهها کرد که از تاب تو رسوا نشود
چه کند، آینه در پیش تو رویی دارد!
حبّذا میکده کز دولت ساقی آنجا
هر کسی پای خم و دست سبویی دارد
از پی عزم طواف سر کویی فیّاض
اشکم از خون گل و لاله وضویی دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
بگو به شعله که پروانه بی تو تاب ندارد
فدای بزم تو خواهد شد، اضطراب ندارد
سرشکم از مژه برگردد از مشاهدة تو
ستاره تاب تماشای آفتاب ندارد
به من چه میشمرد عقدهای شام جدایی!
چو دل ز زلف تو سر رشتة حساب ندارد
هزار پردة عصمت ز تهمتش نرهاند
رخی که پرده ز گلگونة حجاب ندارد
سر از رضای تو فیّاض تیغ یار نپیچد
رسی به کام دل خویشتن شتاب ندارد!
فدای بزم تو خواهد شد، اضطراب ندارد
سرشکم از مژه برگردد از مشاهدة تو
ستاره تاب تماشای آفتاب ندارد
به من چه میشمرد عقدهای شام جدایی!
چو دل ز زلف تو سر رشتة حساب ندارد
هزار پردة عصمت ز تهمتش نرهاند
رخی که پرده ز گلگونة حجاب ندارد
سر از رضای تو فیّاض تیغ یار نپیچد
رسی به کام دل خویشتن شتاب ندارد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
ز جور تو دل امتناعی ندارد
به وصلت سر انتفاعی ندارد
از آن گوش میگیرم از قول مطرب
که دیوانه تاب سماعی ندارد
کسی جز زلیخای کاسد محبّت
به بازار یوسف متاعی ندارد
ز هم دورتر افکند دوستان را
فلک به از ین اختراعی ندارد
برید ار ز یاران چه یاریم کردن
نمیخواست کس را، نزاعی ندارد
مرنج ار وداع تو ناکرده رفتم
که از خویش رفتن وداعی ندارد
وصال تو وبخت فیّاضِ بیدل
بلی ممکن است، امتناعی ندارد
به وصلت سر انتفاعی ندارد
از آن گوش میگیرم از قول مطرب
که دیوانه تاب سماعی ندارد
کسی جز زلیخای کاسد محبّت
به بازار یوسف متاعی ندارد
ز هم دورتر افکند دوستان را
فلک به از ین اختراعی ندارد
برید ار ز یاران چه یاریم کردن
نمیخواست کس را، نزاعی ندارد
مرنج ار وداع تو ناکرده رفتم
که از خویش رفتن وداعی ندارد
وصال تو وبخت فیّاضِ بیدل
بلی ممکن است، امتناعی ندارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
تنها نه ز زلفت دلم آرام ندارد
خود کیست که سر در پی این دام ندارد!
شمشاد قدان جمله به بالای تو نازند
سروی چو قدت گلشن ایّام ندارد
سررشتة پاس دل ما خوب نگه دار
یک مرغ چنین زلف تو در دام ندارد
سودای دو چشم تو نرفت از سر و ناصح
در شیشه دگر روغن بادام ندارد
گرد لب شیرین تو گردم که ادایی
بیچاشنی تلخی دشمنام ندارد
ناصح سر اندیشة تدبیر مرنجان
پروای کسی این دل خود کام ندارد
قدّی که نباشد روش جلوة نازش
مانند قبایی است که اندام ندارد
ماییم و ره بیرهی عشق که هرگز
آغاز ندانسته و انجام ندارد
بیمرحله ره رو که اگر همره شوقی
صد مرحله اندازة یک گام ندارد
کافر بچهای باز مگر زد ره فیّاض
کز کعبه همی آید و اسلام ندارد
خود کیست که سر در پی این دام ندارد!
شمشاد قدان جمله به بالای تو نازند
سروی چو قدت گلشن ایّام ندارد
سررشتة پاس دل ما خوب نگه دار
یک مرغ چنین زلف تو در دام ندارد
سودای دو چشم تو نرفت از سر و ناصح
در شیشه دگر روغن بادام ندارد
گرد لب شیرین تو گردم که ادایی
بیچاشنی تلخی دشمنام ندارد
ناصح سر اندیشة تدبیر مرنجان
پروای کسی این دل خود کام ندارد
قدّی که نباشد روش جلوة نازش
مانند قبایی است که اندام ندارد
ماییم و ره بیرهی عشق که هرگز
آغاز ندانسته و انجام ندارد
بیمرحله ره رو که اگر همره شوقی
صد مرحله اندازة یک گام ندارد
کافر بچهای باز مگر زد ره فیّاض
کز کعبه همی آید و اسلام ندارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
گر خود ز لطف گامی در راه ما گذارد
ما دیده فرش سازیم تا یار پا گذارد
امشب که شمع مجلس با آن پری سپردست
پروانه منصب خود باید به ما گذارد
گر برخورد به زلفش باد صبا به گلشن
از شرم بوی گل را در دم به جا گذارد
بر صید دیگری دام انداختن شگون نیست
با کوهکن بگویید این کار واگذارد
بیگانه عاجز آمد از دشمنی فیّاض
این شکوه به که یک چند با آشنا گذارد
ما دیده فرش سازیم تا یار پا گذارد
امشب که شمع مجلس با آن پری سپردست
پروانه منصب خود باید به ما گذارد
گر برخورد به زلفش باد صبا به گلشن
از شرم بوی گل را در دم به جا گذارد
بر صید دیگری دام انداختن شگون نیست
با کوهکن بگویید این کار واگذارد
بیگانه عاجز آمد از دشمنی فیّاض
این شکوه به که یک چند با آشنا گذارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
کسی ز کوی تو تا چند حبیب چاک برد!
دل آرد و چو برد جان دردناک برد!
به چشم پاک توان دید روی جانان را
که دایم آینه فیض از نگاه پاک برد
به آرزوی تو هر روز آفتاب برآید
ترا نبیند و این آرزو به خاک برد
ز جلوة تو هوس کام آرزو گیرد
ز غمزة تو اجل نسخة هلاک برد
امید هست که فیّاض آنچه باخت به من
به دست من همه را عشوة تو پاک برد
دل آرد و چو برد جان دردناک برد!
به چشم پاک توان دید روی جانان را
که دایم آینه فیض از نگاه پاک برد
به آرزوی تو هر روز آفتاب برآید
ترا نبیند و این آرزو به خاک برد
ز جلوة تو هوس کام آرزو گیرد
ز غمزة تو اجل نسخة هلاک برد
امید هست که فیّاض آنچه باخت به من
به دست من همه را عشوة تو پاک برد