عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
بدو چشم تو که تا زنده‌ام
تو خداوندی و من بنده‌ام
سر زلف تو گواه منست
که من از بهر رخت زنده‌ام
به رخ خویش بنازی چنان
که من از عشق تو تا زنده‌ام
چه زنم خنده که در عشق تو
ز دو صد گریه بود خنده‌ام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
تا رنگ مهر از رخ روشن گرفته‌ام
بی‌رنگ او ببین که چه شیون گرفته‌ام
دریای من غذای دل تنگ من شدست
دریای کشتیی که به سوزن گرفته‌ام
آهن دلا دلم ز فراق تو بشکند
کو را به دست صبر در آهن گرفته‌ام
یک روز دامن تو بگیرم که چند شب
در تو به اشک خویش به دامن گرفته‌ام
تا خود مرا ز بهر تو بودست دوستی
زان بی‌تو خویشتن را دشمن گرفته‌ام
ترسم که جان من کم من گیرد از جهان
کز جملهٔ جهان کم جان من گرفته‌ام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
یعلم‌الله که دوست‌دار توام
عاشق زار بی‌قرار توام
بی‌تو ای جان و دیدهٔ روشن
چون سر زلف تابدار توام
در سر من خمار انده تست
تا که بی‌روی چون نگار توام
ارغوانم چو زعفران بی‌درد
تا که بی‌چشم پر خمار توام
هر شبی در کنار غم جستم
تا چرا دور از کنار توام
یار درد و غمم مدار که من
آخر ای ماه‌روی یار توام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
روی ندارم که روی از تو بتابم
زانکه چو روی تو در زمانه نیابم
چون همه عالم خیال روی تو دارد
روی ز رویت بگو چگونه بتابم
حیله‌گری چون کنم به عقل چو گم کرد
عشق سر رشتهٔ خطا و صوابم
نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم
نی به تو بتوان رسید تا بشتابم
من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم
شاید کاندر خیال وصل بخوابم
راحتم از روزگار خویش همین است
این که تو دانی که بی‌تو در چه عذابم
گفتی خواهم که نام من نبری هیچ
زانکه از این بیش نیست برگ جوابم
عربده بر مست هیچ خرده نگیرند
با من از اینها مکن که مست و خرابم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
کس نداند کز غمت چون سوختم
خویشتن در چه بلا اندوختم
دیدنی دیدم از آن رخسار تو
جان بدان یک دیدنت بفروختم
برکشیدم جامهٔ شادی ز تن
وز بلا دلقی کنون نو دوختم
هرچه دانش بود گم کردم همه
در فراقت زرگری آموختم
زر براندودم برین رخسار سیم
آتش اندر کورهٔ دل سوختم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
آخر در زهد و توبه دربستم
وز بند قبول آن و این رستم
بر پردهٔ چنگ پرده بدریدم
وز بادهٔ ناب توبه بشکستم
با آن بت کم‌زن مقامر دل
در کنج قمارخانه بنشستم
چون نوبت حسن پنج کرد آن بت
زنار چهارگانه بربستم
از رخصت عشق رخنه‌ای جستم
وز عادت مادر و پدر جستم
چون پای بلا به جور بگشادم
بی‌باده مباد یک نفس دستم
در بتکده گاه موئمن گبرم
در مصطبه گاه عاقل مستم
دستم ز زبان خصم کوته شد
کامروز چنان که گویدم هستم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
دل از خوبان دیگر برگرفتم
ز دل نو باز عشقی درگرفتم
ندانستم که اصل عاشقی چیست
چو دانستم رهی دیگر گرفتم
فکندم دفتر و جستم ز طامات
خراباتی شدم ساغر گرفتم
عتاب دوستان یکسو گرفتم
کتاب عاشقی را برگرفتم
ز بهر عشق تو در بت‌پرستی
طریق مانی و آزر گرفتم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
ای زلف تابدار ترا صدهزار خم
وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
خالی نگردد از غم عشق تو جان من
تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم
بر عارض تو حلقهٔ زلف تو گوییا
کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقم
یا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب
یا بیخهای شب زده بر روی صبحدم
ای در خجالت رخ و زلف تو روز و شب
وی در حمایت لب و چشم تو شهد و سم
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
وی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژم
جانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاست
طبعم ز روی و موی تو پرنور و پر ظلم
از پای تا به سر همه بندست زلف تو
زان روی بسته داردم از فرق تا قدم
از بند تو چگونه بود روی جستنم
کاندم که از تو دورترم با توام به هم
در چشم دل مرا تو چنانی که دل چو خصم
پیوسته داردم به وصال تو متهم
ای در دلم خیال تو شکی به از یقین
وی در سخن لب تو وجودی کم از عدم
کم کن ز سر تکبر و بنشین که انوری
در عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
دردا و دریغا که دل از دست بدادم
واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم
آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود
خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم
با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری
سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم
دل در سخن زرق زراندود تو بستم
تا در غم تو خون دل از دیده گشادم
مپسند که با خاک برم درد فراقت
چون دست غم عشق تو برداد به بادم
با آنکه نباشی نفسی جز به خلافم
هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
برآنم کز تو هرگز برنگردم
به گرد دلبری دیگر نگردم
دل اندر عشق بستم، ور همه عمر
جفا بینم هم از تو برنگردم
مرا اسلام ماندست اندر آن کوش
که از هجران تو کافر نگردم
چنانم من ز هجرانت نگارا
کز این غم تا زیم بهتر نگردم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
ای مسلمانان ز جان سیر آمدم
بی‌نگارم از جهان سیر آمدم
گر نبودی جان که دیدی هجر او
از وجود خود از آن سیر آمدم
شادیی باید ز غم آخر مرا
از غم آن دلستان سیر آمدم
از دلم هرگز نپرسد آن نگار
از مراعات زمان سیر آمدم
گفتم از صفرا ز من سیر آمدی
گفت آن کافر که هان سیر آمدم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
در دست غم یار دلارام بماندم
هشیارترین مرغم و در دام بماندم
بردم ندب عشق ز خوبان جهان من
از دست دل ساده سرانجام بماندم
یک گام به کام دل خودکامه نهادم
سرگشته همه عمر در آن گام بماندم
آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد
دلسوخته شد آخر و من خام بماندم
بر بام طمع رفتم تا وصل ببینم
بشکست قضا پایم و بر بام بماندم
یاران همه رفتند ز ایام حوادث
افسوس که من در گو ایام بماندم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم
دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم
به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم
ره میخانه برگیرم در طامات بربندم
چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم
چو مفلس گردم از هستی کمرهای به زر بندم
گرم یار خراباتی به کیش خویش بفریبد
به زنارش که در ساعت چو او زنار دربندم
ز خیر و شر چو حاصل شد سر از گردون برآرد خود
من نادان چه معنی را دل اندر خیر و شر بندم
چو کس واقف نمی‌گردد همی بر سر کار او
همین بندم دل آخر به که در کار دگر بندم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
دل باز به عاشقی درافکندم
برداد به باد عهد و سوگندم
پیوست به عشق تا دگرباره
ببرید ز خاص و عام پیوندم
برکند به دست عشوه از بیخم
تا بیخ صلاح و توبه برکندم
پندم بدهد همی شود در سر
این بار که نیک نیک دربندم
چون بستهٔ بند عاشقی باشم
کی سود کند نصیحت و پندم
از مرهم وصل فارغم زیرا
کز یار به درد هجر خرسندم
آخر شب هجر بگذرد بر من
گر بگذارند روزکی چندم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
زیر بار غمی گرفتارم
کاندرو دم زدن نمی‌آرم
عمر و عیشم به رنج می‌گذرد
من از این عمر و عیش بیزارم
در تمنای یک دمی بی‌غم
همه شب تا به روز بیدارم
تا غمت می‌کشد گریبانم
دامنت چون ز دست بگذارم
حاصل دولت جوانی خویش
دامنی پر ز آب و خون دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
هرچند به جای تو وفا دارم
هم از تو توقع جفا دارم
در سر ز تو همچنان هوس دارم
در دل ز تو همچنان هوادارم
از من چو جهان مبر که تو دانی
کز دولت این جهان ترا دارم
بیگانه مشو چو دین و دل با من
چون با غم تو دل آشنا دارم
گویی که مگوی راز با خصمان
حاشا لله که این روا دارم
لیکن به گل آفتاب چون پوشم
چون پشت چو ماه نو دوتا دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
بیا که با سر زلف تو کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بی‌رخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیره‌های بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دست‌برد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
تا به کوی تو رهگذر دارم
کس نداند که من چه سر دارم
دل ربودی و قصد جان کردی
رسم و آیین تو ز بر دارم
داستانی ز غصهٔ همه سال
قصهٔ عمر جان شکر دارم
جز غم عاشقی ز بی سیمی
صد هزاران غم دگر دارم
عهد و پیمان شکسته‌ای بر هم
سر برآورده‌ای خبر دارم
هر غمی کز تو باشدم حقا
ای دو دیده به دیده بردارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
درد دل هر زمان فزون دارم
چه کنم بی‌وفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد
می‌رود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست
تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا در آن کارم
باورم می‌کنی به نعمت شاه
کین قدر نیز هم نمی‌یارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
عشقت اندر میان جان دارم
جان ز بهر تو بر میان دارم
تا مرا بر سر جهان داری
به سرت گر سر جهان دارم
گویی از دست هجر جان نبری
غافلم گرنه این گمان دارم
بر سرم هرچه عشق بنوشتست
یک به یک بر سر زبان دارم
از اثرهای طالع عشقت
چون قضاهای آسمان دارم
بیش پای از قفای هجر منه
من بیچاره نیز جان دارم
جانم اندر بهار وصل بخر
گرچه بر هجر دل زیان دارم
گویی از جان کسی حدیث کند
چه کنم در کیایی آن دارم
بر تو احوال انوری پیداست
به تکلف چرا نهان دارم