عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
حباب آسا فتد از دیدهٔ تر قطره اشکم
ز بس آهی نهان گردیده در هر قطره اشکم
گرفت از بس دلم از سردمهریهای او امشب
بدامن بسته می ریزد چو گوهر قطرهٔ اشکم
به چشم خویش دیدم امتزاج آب و آتش را
برون آورده تا از چاک دل سر قطرهٔ اشکم
از آن طبلی که خورد از دل طپیدن در شب هجران
پرد از شاخ مژگان چون کبوتر قطرهٔ اشکم
ز بس اندوخت فیض نور از طور دلم جویا
در گوش مه و خورشید شد هر قطرهٔ اشکم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
اصلا بمی شکایتی از غم نکرده ایم
هرگز ز زخم شکوه به مرهم نکرده ایم
ما در مصاف همدم شمشیر جرأتیم
بازوی عجز پیش کسی خم نکرده ایم
پیوسته تلخ کام نشاط است امید ما
ما لب چشمی ز چاشنی غم نکرده ایم
تنها ز دل بخون تمنا طپیده ایم
بیگانه را به راز تو محرم نکرده ایم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
در سراغ تو غبار رم عنقا گشتیم
عاقبت در طلب افسوس که رسوا گشتیم
خاطری نیست که محنتکدهٔ دردت نیست
در سراغ تو بسی در دلها گشتیم
منصب محرمی یاد تو داریم امروز
ساکن غمکدهٔ دل چو سویدا گشتیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
دهد بوی جگر پرکاله آهم
بود از دودمان ناله آهم
ز جوش غم گره شد در دل تنگ
چو داغ غنچه های لاله آهم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
سبز در خون جگر شد ریشهٔ اندیشه ام
ناخن شیر است برگ بیشهٔ اندیشه ام
می کند تا دامن گردون ترشح خون دل
بشکند از سنگ غم چون شیشهٔ اندیشه ام
در تصور درنیاید مردم آزاری مرا
خاطر آزردن نباشد پیشهٔ اندیشه ام
جز خیال او ندارد در خیالم هیچ راه
غیر او نگذشته در اندیشهٔ اندیشه ام
یا بتی هر روز، شاهد بازم از فیض خیال
می کند شیرین تراشی تیشهٔ اندیشه ام
مقطعم را می رسد جویا به مطلع همسری
نشئهٔ صاف است با ته شیشهٔ اندیشه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
رسته از قید مذاهب دست در مولا زدیم
راه ها مسدود چون دیدیم بر دریا زدیم
قابل یک چشم دیدن هم نبود این خاکدان
چشمکی از دور همچون برق بر دنیا زدیم
دست سعی ما نشد هرگز به ساحل آشنا
هر قدر در بحر غم چون موج دست و پا زدیم
گشته دورانی که از لخت دلم خواهد کباب
با کسی کز گر مخویی روز و شب صهبا زدیم
فوج غم بر خاطر مسرور ما دستی نیافت
تا به دامان توکل دست استغنا زدیم
یک صدای آشنا هرگز به گوش ما نخورد
حلقه چندانی که جویا بر در دلها زدیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
از سکوت افشای اسرار نهانی کرده ایم
عرض حالی با زبان بی زبانی کرده ایم
مغز جان ما نمک پروردهٔ عشق است عشق
عمرها در دولت او کامرانی کرده ایم
اینکه بینی گرد پیری نیست بر رخسار ما
خاک بر سر در عزای نوجوانی کرده ایم
ناله پردرد ما با گوش گلها آشناست
سالها با عندلیبان همزبانی کرده ایم
شهرت حسن ترا در پرده دارد غیرتم
بوی بیرون گرد گل را پاسبانی کرده ایم
جز جفا از مردم عالم نصیب ما نشد
هر قدر با خلق، جویا! مهربانی کرده ایم
پا به آرامگه عزلت اگر جمع کنم
خاطر خویش ز هر راهگذر جمع کنم
یک دهن خنده سرانجام نیابد از من
هر قدر غنچه صفت چاک جگر جمع کنم
آه ازین مقصد دوری که مرا در پیش است
چون درین فرصت کم، زاد سفر جمع کنم؟
من که پا در گلم از بار علایق چون سرو
دامن سعی چه بیجا به کمر جمع کنم
من که تخمی نفشاندم چه درو خواهم کرد؟
من که نخلی ننشاندم چه ثمر جمع کنم؟
قطرهٔ بحر وجودم گهر ناب شود
خویشتن را ز پراکندگی ار جمع کنم
خرم آن روز که از جوش ندامت جویا
قطرهٔ اشک پریشان و گهر جمع کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
شب پا نهد چو مست می ناب بر زمین
ریزد ز نقش پا گل مهتاب بر زمین
پر گرد کلفت است ز بس سینه، می رود
اشک از دلم به دیده چو سیلاب بر زمین
بحریست موجزن سر کویش ز بس افتاد
بر روی یکدگر دل بیتاب بر زمین
جویا ز سیل کوه بدخشان فزون بود
ریزد دلم ز دیده چو خوناب بر زمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
تو و نامهربانی و به قصد ما میان بستن
من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن
در آتش ریشه اش مانند نخل شعله جان دارد
سمندر را سزد بر سرو آهم آشیان بستن
پی قتلم که عمری شد هلاک آن بر و دوشم
به رنگ غنچه رنگین است دامن بر میان بستن
تو ترک جور کمتر کن که پیمان محبت را
نمک دارد گسستن از تو و از بیدلان بستن
کجا جویا و کی آسودگی ای مدعی رحمی
چنین رسوا نشاید تهمتی بر عاشقان بستن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
گر چنین در ضعف دایم بگذرد احوال من
مو برآرد دیدهٔ آیینه از تمثال من
با کدورت بسکه بگذشت از غمت احوال من
در گذشتن سایه در پی داشت ماه و سال من
گردهٔ تصویر برخیزد غبار از تربتم
شد نهان در پرده های دل ز بس آمال من
نور شمع جان مرا در پرده هستی ازوست
می شود فانوس بزم آیینه را تمثال من
بسکه احوالم نهان در گرد کلفت گشته است
چون ورق گردان زمین را گرگشایی فال من
موج سان جویا خورد جوهر بهم آیینه را
دیده بگشاید اگر بر صورت احوال من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
ساقی بیار باده و عیشم به کام کن
زین بیش خون مکن به دلم می به جام کن
در خون آرزوی تو عمری است می تپد
کار دلم به نیم نگاهی تمام کن
تا چند از خمار توان دردسر کشید؟
دست هوس ز می کش و عیش مدام کن
با یار باده نوش و مخور آب دور ازو
تفریق در میان حلال و حرام کن
از چشم غیر در رگ جانم نهفته وار
یعنی که تیغ آن مژه را در نیام کن
جویا ز رهزنان هوا پاس دل بدار
این کلبه را نمونهٔ دارالسلام کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
چنان یکباره ترک تیغ باز من برید از من
کز آن قطع نظر خونابهٔ حسرت چکید از من
به نیروی محبت کرد صید خویشتن دل را
بسان دام ماهی هر قدر دامن کشید از من
چنان هر قطره خون دیده ام بر خاک می غلتد
که شد صحرای امکان محشر چندین شهید از من
چرا در عالم دیوانگی نازم ز تنهائی
که وحشت رام من گردید اگر الفت برید از من
همین دل را نه تنها منصب بی طاقتی باشد
که هر عضوی جدا در خون حسرت می تپید از من
شبیه صفحهٔ تصویر گردد پردهٔ گوشش
به یاد عارض او ناله ای هر کس شنید از من
غرور حسن و بیباکی و استغنا و ناز از تو
نیاز و احتیاج و عجز و زاری و امید از من
دلم در دست ناز اوست لوح مشق معشوقی
به هر کس سرگردان شد، انتقام او کشید از من
ز روی غیر چشم لطف جویا بر نمی دارد
نمی دانم نگاه نازپروردش چه دید از من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
ساقیا رحمی بر احوال من افتاده کن
اینکه خونم می کنی در دل به جامم باده کن
جز زمین را بهره ای نبود ز ابر نوبهار
خاک ره شو خویش را پیوسته فیض آماده کن
همچو بوی گل که دارد در حریم گل وطن
با وجود پایبندی خویش را آزاده کن
دستگیری پیشهٔ خود کن نیفتی تا ز پا
هر کرابینی به خاک افتاده است استاده کن
آرزوها را مده ره در حریم خاطرات
یعنی از نقش تمنا لوح دل را ساده کن
تا دگر بیرونت از میخانه نتوانند کرد
خویش را جویا به جای خرقه رهن باده کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
صحبت بی نفاق یاران کو
گل بی خار این گلستان کو
مرض بیغمی شفا طلبست
آب نیسان چشم گریان کو
سر و سامان عاشقیم کجاست
سر گرفتم بجاست سامان کو
از شراب و کباب محرومیم
دل بریان و چشم گریان کو
ضامن خندهٔ هزار گلست
گریهٔ ابر نوبهاران کو
باز جویا ز لطف گفت امروز
عاشق بیدل غزلخوان کو؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
در گلویم بی تو هر دم آب می گردد گره
آرزوها در دل بیتاب می گردد گره
گر خیال چین ابرویش کنم در سینه ام
چون انار ز درد دل خوناب می گردد گره
باده را نازم که از فیض طلوع نشئه اش
بر جبین او در نایاب می گردد گره
رتبهٔ بالانشینی های ابرویش نداشت
قطره سان زان روی از شرم آب می گردد گره
گر به کام غم پرستان افتد از طوفان درد
چون دل عاشق زغم بیتاب می گردد گره
بی تکلف سینه اش جویا چو درج گوهر است
در گلوی هر که بی او آب می گردد گره
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
کو بهاران تا برآید از کمین ابرسیاه
این قلمرو را کشد زیر نگین ابرسیاه
تخم حسرت ریزد از هر اشک مژگان ترم
گویی از دریای دل برخاست این ابرسیاه
مایه بر می دارد از خاک سرشک آلوده ام
سینه می مالد از آنرو بر زمین ابرسیاه
هر نفس می ریزد زمژگان ترم سیل سرشک
دارد آری گریه را در آستین ابرسیاه
لشکر دی را به زور تیربارانی شکست
در بهاران جون برآید از کمین ابرسیاه
کشتیش جویا قدر گردید با چشم ترم
سایه وش افتاد آخر بر زمین ابرسیاه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
در دلم از گریه دایم سخت تر گردد گره
می شود محکم تر از اول چو تر گردد گره
کارها از خوردن غم بیشتر افتد به بند
هر قدر بر خویش پیچد بسته تر گردد گره
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
زاشک آخر به دل فیضی رسد آهسته آهسته
چو آب جو که در گلها دود آهسته آهسته
ز بس افشرده پا سنگینی غم بر دل تنگم
به رنگ سرو، آهم قد کشد آهسته آهسته
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
خوش آن رندی که مینا را به ساغر می کند خالی
دلی از غصهٔ چرخ ستمگر می کند خالی
نکویان بیشتر دارند پاس عزت هم را
که زر در تاج شاهان جای گوهر می کند خالی
تهی از خویش راه جستجو سر کن که ماه نو
ز خود خود را برای مهر انور می کند خالی
هنر کی قابل خود را ز خود محروم می سازد
که جای خویش در فولاد جوهر می کند خالی
تهی گردد ز جوش گریه امشب دیده از اشکم
غمش این بحر را آخر اخگر می کند خالی
شرارت پیشه در افتادگی هم کار خود سازد
که در هر جا فتد جای خود اخگر می کند خالی
به دل نبود به غیر از جان شیرین نغمه را جویا
نی از بهر نوا خود را ز شکر می کند خالی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۲ - در منقبت حضرت امام حسن مجتبی (ع)‏
به سینه ام نفس از جوش غم نیابد راه
چو لاله در دل خون گشته ام گره شد آه
سرشک من شده از خون دل قبا گلگون
ز پهلوی دگری گشته خودنما چون ماه
ز جوش اشک جگرگون به یاد لعل لبی
مرا چو رشتهٔ یاقوت گشت تار نگاه
کنی چو عزم تماشای باغ غنچه ز شوق
بر آسمان فکند همچو آفتاب کلاه
در انتظار تو مانند نقش پا چشمم
فکنده است بساط نگاه بر سر راه
ز حادثات گریزم به زور بازوی خویش
سرم برد به ته بال خود چو مرغ پناه
غمت که چشم هوس محرم وصالش نیست
نشسته در دل تنگم چو یوسفی در چاه
حدیث لعل ترا گوش گل ز غنچه شنید
فتاد آخر سرم به کوی و در افواه
به زیر خاک چون من با محبت تو روم
دمد ز تربت من تا به حشر مهر گیاه
ز بس لبالب خون جگر ز درد توام
ز دیده ام رود اندیشه سوی دل به شناه
گره ز کار چو تقدیر بست نگشاید
که هست ناخن تدبیر ما بسی کوتاه
قسم چرا بسر غم خورم چو شمع بس است
بسوز سینهٔ من آه شعله ناک گواه
بر که شکوه برم از دورنگی گردون
زکجرویش مرا هر شب است روز سیاه
همیشه هست چو برعکس مدعا کارت
خدا کند که تو برگردی ای فلک ناگاه
سرم ز نشئهٔ غفلت تهی است چندی شد
که گشته ام ز بدی های خویشتن آگاه
مجال دم زدنم در مقام عذر نماند
شدم ز بسکه چو لای شراب غرق گناه
چه گویم از عمل خویش خاک بر سر من
ز کرده های ابلیس را بود اکراه
زهر چه سرزده توفیق توبه می خواهم
به دین امید برم التجا به درگه شاه
شه سر بر امامت که درگه حرمش
هلال زار بود از وفور نقش جباه
بهار گلشن دین حضرت امام حسن
فروغ مردمک دیدهٔ ولی الله
اگر به قبهٔ قصر جلال او نگرد
ز آفتاب فتد از سر سپهر کلاه
ز رزمگاه تو تا آسمان به روی هوا
فتاد طرح زمین دگر ز گرد سپاه
چو شد ز گرد سپاهت فضای عالم تنگ
به داد پشت به دیوار چرخ خون مرده سیاه
مرا ز مهر تو لبریز شد دل روشن
چنانکه پر شود از آفتاب ساغر ماه
فلک سریرشها! قدسیان عرش برین
بر آستان تو از بسکه سوده اند جباه
کند ز جبههٔ شان آفتاب کسب فروغ
چنانکه منتفع از آفتاب گرد ماه
کجا مدیح تو یارای چون منی باشد
کنم به ذکر دعا بعد از این سخن کوتاه
ز فیض مهر ولای تو روز بازپسین
سفید باد مرا همچو ماه روی سیاه