عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
آن شوخ دیده دیده چو بر هم نمی‌زند
دل صبر پیشه کرد و کنون دم نمی‌زند
زو صد هزار زخم جفا دارم و هنوز
چون دست یافت زخم یکی کم نمی‌زند
گه گه به طعنه طال بقایی زدی مرا
واکنون چو راه دل بزد آنهم نمی‌زند
کی دست دل کنون در شادی زند ز عشق
الا به دست او در یک غم نمی‌زند
یارب چه فتح باب بلایی است آن کزو
یک ابر دیده نیست کزو نم نمی‌زند
چشمش کدام زاویه غارت نمی‌کند
زلفش کدام قاعده بر هم نمی‌زند
القصه در ولایت خوبی به کام دل
زد نوبتی که خسرو عالم نمی‌زند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
هرکرا عشقت به هم برمی‌زند
عاقبت چون حلقه بر در می‌زند
طالعی داری که از دست غمت
هرکرا دستیست بر سر می‌زند
در هوای تو ملک پر بفکند
این‌چنین کت حسن بر در می‌زند
من کیم کز عشق تو بر سر زنم
بر سر از عشق تو سنجر می‌زند
عشق را در سر مکن جور و جفا
عشق با ما خود برابر می‌زند
رای وصلت خواستم زو هجر گفت
این حریف این نقش کمتر می‌زند
درد هجرانت گرم اشکی دهد
عشق صدبارم به سر بر می‌زند
این نه بس کز عیش تلخ من لبت
خندهٔ شیرین چو شکر می‌زند
تیر غمزه‌ت را بگو آهسته‌تر
گرنه اندر روی کافر می‌زند
تو نشسته فارغ اندر گوشه‌ای
وین دعاگو حلقه بر در می‌زند
عاشقی هرگز مباد اندر جهان
عاشقی با کافری بر می‌زند
از تو خوبی چون سخن از انوری
هر زمانی لاف دیگر می‌زند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
هرچ از وفا به جای من آن بی‌وفا کند
آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند
با آنکه جز جفا نکند کار کار اوست
یارب چه کارها کند او گر وفا کند
آزادگان روی زمینش رهی شوند
گر راه سرکشی و تکبر رها کند
از کام دل رها کندش دست روزگار
آنرا که دست عشق وی از دل جدا کند
از بس که کبریای جمالست در سرش
بر عاشقان سلام به کبر و ریا کند
گر فوت گرددش همهٔ عمر یک جفا
خوی بدش قرار نگیرد قضا کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند
عشق تو خاک تلف بر سر هر گنج کند
قبلهٔ روی ترا هرکه شبی برد نماز
چار تکبیر دگر روز بر این پنج کند
نرگس مست تو هشیارترین مرغی را
سینه چون نار کند چهره چو نارنج کند
عقل بر سخت لبت را به سخن گفت این است
زانکه در مهد همی طفل سخن‌سنج کند
رخ و اسبی بنهد روز و رخت را آن‌کس
کز مه یک شبه هر مه رخ شطرنج کند
غم و رنج تو اگر نام و نشانم ببرد
بی‌غم و رنج مبادم اگرم رنج کند
دامن چون تو پری دست گهر گیرد و بس
وای آنکس که طمع در تو به نیرنج کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
گر وفا با جمال یار کند
حلقه در گوش روزگار کند
ماه دست از جمال بفشاند
گر بر این پای استوار کند
نازها می‌کند جفا آمیز
ور بنالم یکی هزار کند
با چنین اعتماد بر خوبی
نکند ناز پس چه کار کند
چشمش از بیشه‌ها جفا داند
زلفش از کارها شکار کند
این دعا خوش بر آستین بندد
وین سزا نیک در کنار کند
دل و دینم ببرد و سود کنم
گر بر این مایه اختصار کند
بارکش انوری که یارگر اوست
زین بتر صد هزار بار کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند
با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند
چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم
بیهوده است جور و جفا چند زین کند
دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک
روز و شبم هنوز همی پوستین کند
گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم
تا عشق من سزای تو در آستین کند
از آسمان تا به زمین منت است اگر
با این و آن حدیث من اندر زمین کند
چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک
باری گمان خلق به یک ره یقین کند
بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا
نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
دل به عشقش رخ به خون تر می‌کند
جان ز جورش خاک بر سر می‌کند
می‌خورد خون دل و دل عشوهاش
می‌خورد چون نوش و باور می‌کند
گرچه پیش از وعده سوگندان خورد
آنهم از پیشم فرا تر می‌کند
گفتمش بس می‌کند چشمت جفا
گفت نیکو می‌کند گر می‌کند
عقل را چشم خوشش در نرد عشق
می‌دهد شش ضرب و ششدر می‌کند
زانکه تا دست سیاهش برنهند
زلفش اکنون دست هم در می‌کند
زر ندارم لاجرم بی‌موجبی
هر زمانم عیب دیگر می‌کند
گفت زر گفتم که جان، گفتا که خه
الحق این نقدم توانگر می‌کند
گفتم آخر جان به از زر گفت نه
لاجرم کار تو چون زر می‌کند
چون کنی خاکش همی بوس انوری
گرچه با خاکت برابر می‌کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
یار در خوبی قیامت می‌کند
حسن بر خوبان غرامت می‌کند
در قمار حسن با ماه تمام
دعوی داو تمامت می‌کند
از کمان ابروان کرد آنچه کرد
وای آن کز تیر قامت می‌کند
فتنه بر فتنه است زو و همچنان
غارت صبر و سلامت می‌کند
بی‌شک از حسنش ندارد آگهی
هرکه در عشقم ملامت می‌کند
وز نکورویی چو شعر انوری
راستی باید قیامت می‌کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
زلفش اندر جور تلقین می‌کند
رخ پیاده حسن فرزین می‌کند
در رکابش حسن خواهد رفت اگر
اسب حسن این است کو زین می‌کند
بر کمالش خط نقصان می‌کشد
هرکه اندر حسن تحسین می‌کند
با رخ و دندانش روز و شب فلک
پوستین ماه و پروین می‌کند
بر سر بازار عشقش در طواف
دل کنون دلالی دین می‌کند
با چنین تمکین نباشد کار خرد
گر فلک را هیچ تمکین می‌کند
هرچه دستش در تواند شد ز جور
بر من مهجور مسکین می‌کند
عیش تلخ من کند معلوم خلق
گرچه بازیهای شیرین می‌کند
با که خواهد کرد از گیتی وفا
کز جفا با انوری این می‌کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
گرد ترا دل همی چنان خواهد
که دل از بنده رایگان خواهد
بنده را کی محل آن باشد
کانچه خواهی تو جز چنان خواهد
به سر تو که جان دهد بنده
گر دل تو ز بنده جان خواهد
یک زمان از تو دور باد دلم
گر به جان ساعتی زمان خواهد
وین همه هست هم امان دهمش
از فراق تو گر امان خواهد
خود همینست عادت معشوق
کانچه خواهی تو، او جز آن خواهد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
یارم این بار، بار می‌ندهد
بخت کارم قرار می‌ندهد
خواب بختم دراز شد مگرش
چرخ جز کوکنار می‌ندهد
روزگارم ز باغ بوک و مگر
گل نگویم که خار می‌ندهد
بخت یاری نمی‌دهد نی‌نی
این بهانه است یار می‌ندهد
نیک غمناکم از زمانه ازآنک
جز غمم یادگار می‌ندهد
این همه هست خود ولیکن اینک
با غمم غمگسار می‌ندهد
زانکه تا دل به گریه خوش نکنم
اشک بی‌انتظار می‌ندهد
انوری دل ز روزگار ببر
که دمی روزگار می‌ندهد
هیچ‌کس را ز ساکنان زمین
آسمان زینهار می‌ندهد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
هرکه دل بر چون تو دلداری نهد
سنگ بر دل بی‌تو بسیاری نهد
وانکه را محنت گلی خواهد شکفت
روزگارش این چنین خاری نهد
وانکه جانش همچو دل نبود به کار
خویشتن را با تو در کاری نهد
تحفه سازد گه گهم آن دل ظریف
آرد و در دست خونخواری نهد
نیک می‌کوشد خدایش یار باد
بو که روزی دست بر یاری نهد
عشق گفت این هجر باری کیست و چیست
خود کسی بر دل ازو باری نهد
بار پای اندر میان خواهد نهاد
تا به وصلت روز بازاری نهد
هجر گفت از جانب تو راست شد
اینت سودا و هوس آری نهد
یار پای اندر میان ننهد ولیک
انوری سر در میان باری نهد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
من آن نیم که مرا بی‌تو جان تواند بود
دل زمانه و برگ جهان تواند بود
نهان شد از من بیچاره راز محنت تو
قضای بد ز همه کس نهان تواند برد
خوش آنکه گویی چونی همی توانی نه
در این چنین سر و توشم توان تواند بود
اگر ز حال منت نیست هیچ‌گونه خبر
که حال من ز غمت بر چه‌سان تواند بود
چرا اگر به همه عمر ناله‌ای شنوی
به طعنه گویی کار فلان تواند بود
جفا مکن چه کنی بس که در ممالک حسن
برات عهد و وفا ناروان تواند بود
در این زمانه هر آوازه کز وفا فکنند
همه صدای خم آسمان تواند بود
اگر ز عهد و وفا هیچ ممکنست نشان
در این جهان چو نیابی در آن تواند بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
آن روزگار کو که مرا یار یار بود
من بر کنار از غم و او در کنار بود
روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز
زان گونه روزگار که آن روزگار بود
امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش
بدرود دی که کار من امیدوار بود
دایم شمار وصل همی برگرفت دل
این هجر بی‌شمار کجا در شمار بود
با روی چون نگار نگارم هزار شب
کارم ز خرمی و خوشی چون نگار بود
واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد
گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
دوش تا صبح یار در بر بود
غم هجران چو حلقه بر در بود
دست من بود و گردنش همه شب
دی همه روز اگرچه بر سر بود
با بر همچو سیم سادهٔ او
کارم از عشق چون زربر بود
گرچه شبهای وصل بود خوشم
شب دوشین ز شکل دیگر بود
یا من از عشق زارتر بودم
یا ز هر شب رخش نکوتر بود
کس نداند که آن چه طالع بود
من ندانم که آن چه اختر بود
از فلک تا که صبح روی نمود
انوری با فلک برابر بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
ای دلبر عیار ترا یار توان بود
غمهای ترا با تو خریدار توان بود
با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد
با یاد تو اندر دهن مار توان بود
بر بوی گل وصل تو سالی نه که عمری
از دست گل وصل تو پر خار توان بود
در آرزوی شکر و بادام تو صد سال
بر بستر تیمار تو بیمار توان بود
صد شب به تمنای وصال تو چو نرگس
بی‌نرگس بیمار تو بیدار توان بود
آنجا که مراد تو به جان کرد اشارت
با خصم تو در کشتن خود یار توان بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
آنچه بر من در غم آن نامسلمان می‌رود
بالله ار با موئمن اندر کافرستان می‌رود
دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد
گفت نقدی ده که این با خاک یکسان می‌رود
آنچنان بی‌معنیی کارم به جان آورد و رفت
این سخن در یار بی‌معنی نه در جان می‌رود
گفتم از بی‌آبی چشم زمانه‌ست این مگر
پیشت آب من کنون تیره به دستان می‌رود
دل کدامی سگ بود جایی که صد جان عزیز
در رکاب کمترین شاگرد سگبان می‌رود
در تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسن
باد با فرمان روایی هم به فرمان می‌رود
باد باری زلف او را چون به فرمان شد چنین
دیو زلفش گرنه با مهر سلیمان می‌رود
عید بودست آنچه در کشمیر می‌رفتست ازو
کار این دارد که اکنون در خراسان می‌رود
در میان آتش دل گرچه هر شب تا به روز
جانم از یاد لبش در آب حیوان می‌رود
هر زمان گوید چه خارج می‌رود اکنون ز من
دم نمی‌یارم زدن ورنه فراوان می‌رود
آب لطف از جانب او می‌رود با انوری
بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان می‌رود
خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنک
قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان می‌رود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
وصلت به آب دیده میسر نمی‌شود
دستم به حیله‌های دگر درنمی‌شود
هرچند گرد پای و سر دل برآمدم
هیچم حدیث هجر تو در سر نمی‌شود
دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان
یک ذره‌ش آرزوی تو کمتر نمی‌شود
با آنکه کس به شادی من نیست در غمت
زین یک متاعم این همه درخور نمی‌شود
گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسید
گفتی مرا حدیث تو باور نمی‌شود
جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست
گر باورت همی شود و گر نمی‌شود
گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود
کارت ز بی‌زریست که چون زر نمی‌شود
منت خدای را که ز اقبال مجد دین
رویم از این سخن به عرق تر نمی‌شود
در هیچ مجلس نبود تا چو انوری
یک شاعر و دو سه توانگر نمی‌شود
چندانک از زمانت برآید بگیر نقد
در خاوران نیم که میسر نمی‌شود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
چون نیستی آنچنان که می‌باید
تن در دادم چنانکه می‌آید
گفتی که از این بتر کنم خواهی
الحق نه که هیچ درنمی‌باید
با این همه غم که از تو می‌بینم
گر خواب دگر نبینیم شاید
با فتنهٔ روزگار تو عیدست
هر فتنه که روزگار می‌زاید
گفتم که دلم به بوسه خرسندست
گفتی ندهم وگرچه می‌باید
زین طرفه ترت حکایتی دارم
دل بین که همی چه باد پیماید
بوسی نه بدید و هر زمان گوید
باشد که کناری اندر افزاید
دستی برنه که انوری ای دل
از دست تو پشت دست می‌خاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
ز هجران تو جانم می‌برآید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی
که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید
سیه‌رویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی می‌بباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها می‌گشاید
گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه می‌نپاید
درین شبها دلم با عشق می‌گفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید
هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری می‌نماید