عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
عنوان:تیره باطنها پهلوی دل افسرده است
متن:دل که بی سوز غمی باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوی دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در دیده ام یک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق بر هم خورده است
کی به وحشتگاه عنقا می شود الفت گزین
هر کرا سودای او از خویش بیرون برده است
پیش آن کس کز غمت با تنگی دل خو گرفت
وسعت آباد جهان یک خاطر آزرده است
هیچکس جویا به عالم طرفی از وصلش نیست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است
متن:دل که بی سوز غمی باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوی دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در دیده ام یک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق بر هم خورده است
کی به وحشتگاه عنقا می شود الفت گزین
هر کرا سودای او از خویش بیرون برده است
پیش آن کس کز غمت با تنگی دل خو گرفت
وسعت آباد جهان یک خاطر آزرده است
هیچکس جویا به عالم طرفی از وصلش نیست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
دل که بزم عشقبازی را بسامان چیده است
شمع ها در هر طرف از داغ حرمان چیده است
می تواند باعث احیای عالم شد دلت
گر گل فیض سحر چون مهر تابان چیده است
غنچه هم عرض بساط دردمندی می دهد
ته به ته لخت دل خونین به دکان چیده است
خار در پیراهنش دست مکافات افکند
گر گل شمعی حریفی زین شبستان چیده است
شادی بی اختیاری در گره دارد دلش
زین چمن هر کس به رنگ غنچه دامان چیده است
سرخ رو شد عاشق از پهلوی خوناب جگر
مجلس رنگینی از مال یتیمان چیده است
پیش اهل درد خون بیگناهی ریخته است
غافلی جویا گلی گر زین گلستان چیده است
شمع ها در هر طرف از داغ حرمان چیده است
می تواند باعث احیای عالم شد دلت
گر گل فیض سحر چون مهر تابان چیده است
غنچه هم عرض بساط دردمندی می دهد
ته به ته لخت دل خونین به دکان چیده است
خار در پیراهنش دست مکافات افکند
گر گل شمعی حریفی زین شبستان چیده است
شادی بی اختیاری در گره دارد دلش
زین چمن هر کس به رنگ غنچه دامان چیده است
سرخ رو شد عاشق از پهلوی خوناب جگر
مجلس رنگینی از مال یتیمان چیده است
پیش اهل درد خون بیگناهی ریخته است
غافلی جویا گلی گر زین گلستان چیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
شکست رنگ نگارم شد از شراب درست
که ناتمامی ماه است زآفتاب درست
به بزم باده پرستان منم که همچو حباب
سبوی خویش برون آورم ز آب درست
به رنگ و بوی جهان دل مده که گردیده است
نظام عالم امکان ز انقلاب درست
مرا عمارت حال خراب کن ساقی
شود شکست دلم از شراب ناب درست
به قصد زینت رو، رو به روی آینه شو!
که بی مقابله کی می شود کتاب درست
به خویش پیچد از آنرو دل شکسته که شد
شکست زلف سیاهش به پیچ و تاب درست
چنان کنند تغافل به کار ما جویا
که نشنویم ز کهسار هم جواب درست
که ناتمامی ماه است زآفتاب درست
به بزم باده پرستان منم که همچو حباب
سبوی خویش برون آورم ز آب درست
به رنگ و بوی جهان دل مده که گردیده است
نظام عالم امکان ز انقلاب درست
مرا عمارت حال خراب کن ساقی
شود شکست دلم از شراب ناب درست
به قصد زینت رو، رو به روی آینه شو!
که بی مقابله کی می شود کتاب درست
به خویش پیچد از آنرو دل شکسته که شد
شکست زلف سیاهش به پیچ و تاب درست
چنان کنند تغافل به کار ما جویا
که نشنویم ز کهسار هم جواب درست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
هر دلی آیینه دار صورت اندیشه ای است
این پری هر دم برنگ تازه ای در شیشه ای است
هر دم از عمر سبکسیر تو قدری کم شود
آمد و رفت نفس در کندن جان تیشه ای است
بسکه از آهم مکدر شد هوای گلستان
هر رگ گل گوییا در خاک پنهان ریشه ای است
اینقدرها در پی آزار خاطرها مکوش
جان من دل در فضای سینه شیر بیشه ای است
ای که می پرسی ز احوال دل جویا مپرس
دردمند عاشقی بیچاره ای غم پیشه ای است
این پری هر دم برنگ تازه ای در شیشه ای است
هر دم از عمر سبکسیر تو قدری کم شود
آمد و رفت نفس در کندن جان تیشه ای است
بسکه از آهم مکدر شد هوای گلستان
هر رگ گل گوییا در خاک پنهان ریشه ای است
اینقدرها در پی آزار خاطرها مکوش
جان من دل در فضای سینه شیر بیشه ای است
ای که می پرسی ز احوال دل جویا مپرس
دردمند عاشقی بیچاره ای غم پیشه ای است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
بسکه سر در صیدگاهش بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
کوکب بخت سیه روزان مدام افسرده است
خال بر رخسارهٔ سبزان چراغ مرده است
بسکه می پیچد به خود از تیره روزیهای من
شام هجران سایهٔ آن زلف برهم خورده است
سرود نوخیز تو تا بیرون خرامید از چمن
برگ برگ غنچه اش لخت دل آزرده است
ظاهرا از روزن آیینه خود را دیده ای
یا ز رویت رنگ سیلاب طراوت برده است
قدرت آن کو که بردارم نگه از عارضش
بسکه بر رخسار او از شوق پا افشرده است
مخزن اسرار یزدان را شده گنجینه دار
در جهان هر کسی دلی جویا به دست آورده است
خال بر رخسارهٔ سبزان چراغ مرده است
بسکه می پیچد به خود از تیره روزیهای من
شام هجران سایهٔ آن زلف برهم خورده است
سرود نوخیز تو تا بیرون خرامید از چمن
برگ برگ غنچه اش لخت دل آزرده است
ظاهرا از روزن آیینه خود را دیده ای
یا ز رویت رنگ سیلاب طراوت برده است
قدرت آن کو که بردارم نگه از عارضش
بسکه بر رخسار او از شوق پا افشرده است
مخزن اسرار یزدان را شده گنجینه دار
در جهان هر کسی دلی جویا به دست آورده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
هیچگه بی پیچ و تاب این جسم غم فرسوده نیست
رشتهٔ جانم رنگ خواب ار شود آسوده نیست
حیف بر تن گر نه چون فانوس دارد سوز عشق
وای بر دل گر به رنگ غنچه خون آلوده نیست
اضطرابی هست در طالع، دل از کف داده را
بخت ما سرگشتگان در خواب هم آسوده نیست
ساخت همت فارغ از درد سر محتاجی ام
جبهه ام جویا ز صندل چون هلال اندوده نیست
رشتهٔ جانم رنگ خواب ار شود آسوده نیست
حیف بر تن گر نه چون فانوس دارد سوز عشق
وای بر دل گر به رنگ غنچه خون آلوده نیست
اضطرابی هست در طالع، دل از کف داده را
بخت ما سرگشتگان در خواب هم آسوده نیست
ساخت همت فارغ از درد سر محتاجی ام
جبهه ام جویا ز صندل چون هلال اندوده نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
دور از تو درونم همه باغ از گل داغ است
یاد تو نسیمی که سراسر رو باغ است
رفتی و گل از هجر تو افسرده چراغ است
هر لالهٔ خونین جگر از درد تو داغ است
جز در ره رفتن زخودش پی نتوان برد
آسوده هر آنکس چو شرر گرم سراغ است
دل از خیال رخت سرخوش ایاغ گل است
نگه بروی تو پروانه چراغ گل است
به ماه عارض او چهره شد ز بی رویی
دلم همیشه ازین رو چو لاله داغ گل است
به باغ باده دلم غم کشیده ام نکشد
کرا هوای قدح نوشی و دماغ گل است
یاد تو نسیمی که سراسر رو باغ است
رفتی و گل از هجر تو افسرده چراغ است
هر لالهٔ خونین جگر از درد تو داغ است
جز در ره رفتن زخودش پی نتوان برد
آسوده هر آنکس چو شرر گرم سراغ است
دل از خیال رخت سرخوش ایاغ گل است
نگه بروی تو پروانه چراغ گل است
به ماه عارض او چهره شد ز بی رویی
دلم همیشه ازین رو چو لاله داغ گل است
به باغ باده دلم غم کشیده ام نکشد
کرا هوای قدح نوشی و دماغ گل است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نخل را باد خزان تنها نه عریان کرد و رفت
برگ عیشش عندلیبان را پریشان کرد و رفت
مشفق قیقاچی که آن برگشته مژگان کرد و رفت
لاله زار سینهٔ ما را نیستان کرد و رفت
رنگ و بویی کز رخ و زلفش نسیم اندوخت دوش
صبحگاهان صرف تعمیر گلستان کرد و رفت
شوخ رنگین جلوهٔ من تا از این وادی گذشت
دشت را از لاله خون دل به دامان کرد و رفت
کار دل با تیغ ابرویی است کز نظاره ای
چشم را بر روی ما زخم نمایان کرد و رفت
تخم اشکی هر که امروز از پشیمانی فشاند
بهر خود صحرای محشر را گلستان کرد و رفت
از سر زلف که آمد رو به این وادی نسیم
خاطر آسوده ام جویا پریشان کرد و رفت
برگ عیشش عندلیبان را پریشان کرد و رفت
مشفق قیقاچی که آن برگشته مژگان کرد و رفت
لاله زار سینهٔ ما را نیستان کرد و رفت
رنگ و بویی کز رخ و زلفش نسیم اندوخت دوش
صبحگاهان صرف تعمیر گلستان کرد و رفت
شوخ رنگین جلوهٔ من تا از این وادی گذشت
دشت را از لاله خون دل به دامان کرد و رفت
کار دل با تیغ ابرویی است کز نظاره ای
چشم را بر روی ما زخم نمایان کرد و رفت
تخم اشکی هر که امروز از پشیمانی فشاند
بهر خود صحرای محشر را گلستان کرد و رفت
از سر زلف که آمد رو به این وادی نسیم
خاطر آسوده ام جویا پریشان کرد و رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
برخاک آنچه از مژهٔ ما چکیده است
صد آنقدر به دامن دل واچکیده است
صد چشمه ام ز هر بن مو جوش میزند
خون جگر ز دیده نه تنها چکیده است
پیوسته در نهاد زمین شور قلزم است
بر خاک اشک از مژه ام تا چکیده است
شرمنده ام که خون دل بی ادب چرا
بر دامنش ز زلف چلیپا چکیده است
فریاد از فراق تو کز چشم تر مرا
در هر فشردن مژه دریا چکیده است
موج میست لعل تو یا بال مرغ روح
یا قطره خون که از دل جویا چکیده است
صد آنقدر به دامن دل واچکیده است
صد چشمه ام ز هر بن مو جوش میزند
خون جگر ز دیده نه تنها چکیده است
پیوسته در نهاد زمین شور قلزم است
بر خاک اشک از مژه ام تا چکیده است
شرمنده ام که خون دل بی ادب چرا
بر دامنش ز زلف چلیپا چکیده است
فریاد از فراق تو کز چشم تر مرا
در هر فشردن مژه دریا چکیده است
موج میست لعل تو یا بال مرغ روح
یا قطره خون که از دل جویا چکیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
کجا روم که به دردم رسید و هیچ نگفت
فغان که نالهٔ زارم شنید و هیچ نگفت
چو دید شوخی شبنم ببرگ گل در باغ
لب از حجاب به دندان گزید و هیچ نگفت
گرفتمش سر راهی به خاک و خون غلطان
رسید بر سرم، آهی کشید و هیچ نگفت
بگفتمش که کباب نگاه کیست دلم
به خنده جا نب من گرم دید و هیچ نگفت
شنید شکوهٔ اغیار را ز من جویا
ز غیر خاطرش از جان رمید و هیچ نگفت
فغان که نالهٔ زارم شنید و هیچ نگفت
چو دید شوخی شبنم ببرگ گل در باغ
لب از حجاب به دندان گزید و هیچ نگفت
گرفتمش سر راهی به خاک و خون غلطان
رسید بر سرم، آهی کشید و هیچ نگفت
بگفتمش که کباب نگاه کیست دلم
به خنده جا نب من گرم دید و هیچ نگفت
شنید شکوهٔ اغیار را ز من جویا
ز غیر خاطرش از جان رمید و هیچ نگفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
غافلی کز جور خواهی شیشهٔ دلها شکست
می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط
می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب
بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست
هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پیشه کن
بیشتر رنجاند آن خاری که زیرپا شکست
آه کامشب یاد مژگان بلاجوی کسی
خار حسرت در دل غمدیدهٔ جویا شکست
می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط
می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب
بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست
هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پیشه کن
بیشتر رنجاند آن خاری که زیرپا شکست
آه کامشب یاد مژگان بلاجوی کسی
خار حسرت در دل غمدیدهٔ جویا شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
عبث دل از غم آن شوخ کافرکیش می پیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش می پیچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم اینقدر چون بر من درویش می پیچد
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
به دامن هر گل و خاری که آید پیش می پیچد
خوشی هرگز نبیند هر که بدخواهی است آیینش
به خو پیوسته همچون مار ظلم اندیش می پیچد
به قدر خواهشت دنیا اسیر خویشتن سازد
تو گر جویا به دنیا بیش پیچی بیش می پیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش می پیچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم اینقدر چون بر من درویش می پیچد
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
به دامن هر گل و خاری که آید پیش می پیچد
خوشی هرگز نبیند هر که بدخواهی است آیینش
به خو پیوسته همچون مار ظلم اندیش می پیچد
به قدر خواهشت دنیا اسیر خویشتن سازد
تو گر جویا به دنیا بیش پیچی بیش می پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
دل که در او سوز عشق راه ندارد
روشنیی از چراغ آه ندارد
خانه به دوش فنا به رنگ حباب است
هر که عنان نفس نگاه ندارد
هست دلم راز پهلوی زر داغت
دولت نقدی که پادشاه ندارد
گوهر آن گوشواره مهر فروغ است
روشنی این ستاره ماه ندارد
هست مرا عالمی ز ضعف که در وی
کاه ربا زور جذب کاه ندارد
نالهٔ من چون جرس شکافت فلک را
هیچ اثر در دل تو آه ندارد
روشنیی از چراغ آه ندارد
خانه به دوش فنا به رنگ حباب است
هر که عنان نفس نگاه ندارد
هست دلم راز پهلوی زر داغت
دولت نقدی که پادشاه ندارد
گوهر آن گوشواره مهر فروغ است
روشنی این ستاره ماه ندارد
هست مرا عالمی ز ضعف که در وی
کاه ربا زور جذب کاه ندارد
نالهٔ من چون جرس شکافت فلک را
هیچ اثر در دل تو آه ندارد