عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
به عالم شادمان رندی زید کز هر غمی خندد
به او گر عالمی گریند او بر عالمی خندد
خوشا رندی که بر نیک و بد عالم همی خندد
به او گر عالمی خندند او بر عالمی خندد
خوش آن بیدل که یارش گر زند زخم ار نهد مرهم
نه هرگز گرید از زخمی و نه از مرهمی خندد
برای خنده ی غیرم کند گریان روا باشد (؟)
که از جور تو گرید محرمی نامحرمی خندد
به نوعی از غمم شاد است یار من که پیش او
چو نالم از غمی نالد (؟) چو گریم از غمی خندد
شود گر از غمم غمگین و شاد از شادیم از چه
چو می‌گریم نمی‌گرید چو می‌خندم نمی‌خندد
نخندد غنچه جز فصل بهاران و لب آن گل
بود آن غنچه ی خندان که در هر موسمی خندد
ز سودای پری رویی رفیق آشفته شد گویا
که چون دیوانگان دایم همی گرید، همی خندد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
مرا به باده کشی کاش آنکه عیب کند
رود به میکده تا سیر سر غیب کند
جوان کند می گلرنگ پیر را چه عجب
از آنکه توبه ز می در زمان شیب کند
به محفلی که تو ساقی شوی نمی دانم
که اجتناب ز صهبا چسان صهیب کند
به گلشنی که گریبان جامه باز کنی
ز انفعال تو گل سر فرو بجیب کند
رفیق، شک برد از دل شراب، اهل یقین
نباشد آنکه در این نکته شک و ریب کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ترک تو چون ز دل کسی ای دلستان کند
جانی تو جان، چگونه کسی ترک جان کند
نالد به یاد سرو قد دلکشت همان
مرغ دلم بسدره اگر آشیان کند
من آدمی بجز تو ندیدم که چون پری
از خلق دل عیان برد و رخ نهان کند
با صد زبان غمت نتوان گفت پیش خلق
شرح غم تو دل به کدامین زبان کند
جان و دلست منزل و مأوای او که او
منزل به دل نماید و مأوا به جان کند
گفتی دلت چه خواهد از آن، لطف یا ستم
خواهد دلم که آنچه دلش خواهد آن کند
از پیریم چه باک که صد پیر چون مرا
پیر مغان به یک قدح می جوان کند
پیران جوان شوند به میخانه به رفیق
چندی به صدق خدمت پیر مغان کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
مگر از سینه ی من دل برآید
از این دل ورنه غم مشکل برآید
برآید گر ز تن جان ز آرزویت
کیم این آرزو از دل برآید
به امید ثمر کشتم نهالی
چه دانستم که بی حاصل برآید
زید آزاد چون قمری در این باغ
که سرو از خاک پا در گل برآید
کجا سرو و کجا قد تو هیهات
ز گل آن روید این از دل برآید
تغافل کم کن از روزی حذر کن
که آهی از دل غافل برآید
به این یک جان که دارد در بدن چون
رفیق از خجلت قاتل برآید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
عاشق یاری جفا بسیار می‌باید کشید
جور اغیار و جفای یار می‌باید کشید
تا میسر گرددت روزی مگر دیدار دوست
روزگاری حسرت دیدار می‌یابد کشید
زحمت اغیار می‌باید کشید از بهر یار
طالب گل را جفای خار می‌باید کشید
عاشقان را از برای عزت کم از حبیب
از رقیبان خواری بسیار می‌باید کشید
هر زمان بر چهره، خون دیده می‌باید فشاند
هردم از دل ناله‌های زار می‌باید کشید
قصه عشق و جنون خوش نیست در خلوت رفیق
رخت خود را بر سر بازار می‌باید کشید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
نکویان را وفا آئین پسندند
وفا کن کز نکویان این پسندند
ز من طاقت ز تو تمکین پسندند
ز عاشق آن ز معشوق این پسندند
جفا کم کن که نه خوب است خوبان
جفا بر عاشقان چندین پسندند
پسندی گر تو جور و کین عجب نیست
نکویان آن و خوبان این پسندند
به خون آغشته کن خاکم که در حشر
شهیدان را به این آئین پسندند
به خونم دست رنگین کن که عشاق
بخون دست بتان رنگین پسندند
بچین گر بگذری لعبت پسندان
عجب گر لعبتان چین پسندند
رفیق افغان از این نامهربانان
که نپسندند مهر و کین پسندند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
ای کرده ز خود بی خبرت یاد خداداد
غافل مشو از حسن خداداد خداداد
گر پر شود از لیلی و شیرین همه عالم
مجنون خدا دادم و فرهاد خداداد
آموخت به طفلی چه قدر شیوه ندیدم
استاد به استادی استاد خداداد
خواهم همه با خود ستم او که نیابد
جز من دگری لذت بیداد خداداد
اول قدم از پا فکند سرو روان را
مستانه خرامیدن شمشاد خداداد
آمد به لبم ارچه رفیق از غم او جان
یارب نرسد غم به دل شاد خداداد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
گر نسوزد دل دلدار به من جا دارد
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد
درد و درمان چه بود از تو چه پروا دارد
دردمند تو به درمان مسیحا دارد (؟ )
هر چه گوید همه از عالم بالا گوید
هر که در دل هوس آن قد و بالا دارد
به گل گلشن فردوس فرو نارد سر
هر که خاری زسر کوی تو برپا دارد
می سزد بر سر خوبانش اگر شاه کنند
کانچه اسباب نکوئیست مهیا دارد
باید آن را که سر عاقبت اندیشی هست
خاطر امروز در اندیشه ی فردا دارد
بلبلی در همه گلزار جهان نیست رفیق
که نه خاری به جگر زان گل رعنا دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
گر چنین دلبر من آفت جان خواهد شد
بس جهاندیده که رسوای جهان خواهد شد
ور چنین خون شودم دل دل خونگشته ی من
همره اشک به کوی تو روان خواهد شد
زان پری پیکر اگر کاهد از اینگونه تنم
چون پری پیکرم از دیده نهان خواهد شد
می کنم از تو نهان عشق خود و می دانم
کآخر این راز نهان بر تو عیان خواهد شد
شد کنون سینه سپر تیغ ترا از پس مرگ
استخوانم به خدنگ تو نشان خواهد شد
شاد و غمگین مشو از راحت و محنت که اگر
می شود گاه چنین گاه چنان خواهد شد
توبه کردم چو شدم پیر و ندانستم حیف
که اگر باده خورد پیر، جوان خواهد شد
آنکه دارد سر سلطانی عالم چو رفیق
از گدایان در پیر مغان خواهد شد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خوش آنکه مرا کشته به میدان تو یابند
چون گوی، سرم در خم چوگان تو یابند
گر زانکه بجویند شهیدان وفا را
صد کشته به هر گوشه ی میدان تو یابند
بر دیده نهند از سر تعظیم نکویان
خاری که ز دیوار گلستان تو یابند
عیسی نفسان چاشنی عمر ابد را
چون خضر ز سرچشمه ی حیوان تو یابند
بگشا گره از زلف گره گیر که عشاق
دلهای خود از زلف پریشان تو یابند
بخرام که شرمنده همه سرو قدان را
از جلوه ی شمشاد خرامان تو یابند
در عهد تو تنها نه رفیقست که هر جا
پیمانه کشی هست به پیمان تو یابند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
گر از دل و جان صبر و سکون شد شده باشد
گر صبر کم و درد فزون شد شده باشد
مجنون صفتی در غم لیلی وشی از شهر
آواره ی صحرای جنون شد شده باشد
از صید من ای صید فکن عار چه داری
صید تو گر آن صید زبون شد شده باشد
دامان تو پاکست ز تهمت اگرت دست
از خون من آلوده به خون شد شده باشد
آن بسکه تو ناگاه درون آمدی از در
گر جان ز تن خسته برون شد شده باشد
عمریست که دارم به تن از بهر همینش
گر جان به نثار تو کنون شد شده باشد
مهر تو محالست شود از دل من کم
گر مهر تو با غیر فزون شد شده باشد
گفتم که شد آواره رفیق از سر کویت
افسوس کنان گفت که چون شد شده باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دایم به تو این گرمی بازار نماند
این گرمی بازار تو بسیار نماند
از گرمی بازار مشو غره بیندیش
زان دم که خریدار به بازار نماند
بر باد دهد صرصر خط خرمن حسنت
در گلشن رخسار تو جز خار نماند
بیداد تو گر باشد از اینگونه به یاران
در کوی تو یک یار وفادار نماند
زین گونه ز من دار جفا گر باسیران
در دام تو یک مرغ گرفتار نماند (؟ )
گر نرگس مست و لب میگون تو بیند
در مدرسه و صومعه هشیار نماند
هر جا گذری غمزه زنان مست کس آنجا
بی سینه ی ریش و دل افگار نماند
دارم به تو صد حرف و لیکن به زبانم
بینم چو ترا، قوت گفتار نماند
بگذار که بینم رخ تو سیر و بمیرم
تا در دل من حسرت دیدار نماند
شاه است رفیق او تو گدایی عجبی نیست
در کلبهٔ تو یار گر از عار نماند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آن که لطفش گره از خاطر ما بگشاید
گره خاطر او لطف خدا بگشاید
کس برای دل ما دست عطایی نگشود
هم مگر اهل دلی دست عطا بگشاید
از خدا جوی گشایش که نگردد هرگز
بسته آنکار که از کارگشا بگشاید
جز به کوی تو دل ما نگشاید آری
دل که آنجا نگشاید بکجا بگشاید؟
در ریاضی که سر و کار گلش با خار است
کی دل بلبل بی برگ و نوا بگشاید؟
طالعی کو که برم مست شبی یا روزی
کله از سر بنهد بند قبا بگشاید
دو جهان جان و دل از هر شکن آید بیرون
گرهی کز سر آن زلف دو تا بگشاید
اشک و آه شب و روز آب و هوا نیست رفیق
که گل دولت از آن آب و هوا بگشاید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
غمین عشق غم روزگار کم دارد
خود این غم آنکه ندارد هزار غم دارد
حریم دیر کنون فخر بر حرم دارد
که نازنین صنمی چون تو محترم دارد
کسی که چون تو حبیب مسیح دم دارد
طبیب اگر نکند چاره اش چه غم دارد
نشان آنکه رهش زد پریوشی اینست
که خنده گه بگه و گریه دم به دم دارد
جمال حور و کمال فرشته طرز پری
نگار من همه دارد، دگر چه کم دارد
کسی که با سگ کوی پریرخی شده رام
فراغت از پری و گلشن ارم دارد
درون سینه بتی دارم و نپندارم
که هیچ بتکده دیگر چنین صنم دارد
چگونه جان نسپارد ز رشک او عاشق
که زر ندارد و اغیار محتشم دارد
به قطع بادیه حاجت ندارد آن سالک
که از گذرگه دل راه بر حرم دارد
مگو که یار تو کم دارد آن و حسن رفیق
که دارد آن و ز آن نیز بیش هم دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
خواهم شکست زاهد چون در بهار دیگر
انگار توبه کردم از باده بار دیگر
کشتی چون ز انتظارم بر خاک من گذر کن
مگذار تا به حشرم در انتظار دیگر
بر ساده لوحی خود خندم چو بینم از تو
گرید به ناامیدی امیدوار دیگر
از حرف سخت ناصح خارم به دل شکستی
بیرون میار آن را باری به خار دیگر
بودش غباری از من بر من فشاند دامن
بر باد رفت خاکم آن هم غبار دیگر
گفتی که الفت او با غیر کی سر آید
گر صبر داری ای دل روزی سه چار دیگر
کار دگر نداری جز جور با من آری
دانسته ای ندارم من جز تو یار دیگر
زیبد اگر نثارت جانهای خسته جانان
جان منت فدا و چون من هزار دیگر
منع رفیق تا کی زاهد بگو چه سازد
بیچاره چون ندارد جز عشق کار دیگر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
غیر از سگ درش ز کسی حال ما مپرس
احوال آشنا بجز از آشنا مپرس
اسرار عشق را خبر از بلهوس مگیر
از مدعی حقیقت این مدعا مپرس
ما جز زبور عشق کتابی نخوانده ایم
غیر از زبور مهر و محبت ز ما مپرس
شبهای تار و حالت بیمار را ببین
در زلف یار حال دل مبتلا مپرس
دانی اگر چگونه بود تن جدا ز جان
حال مرا ز صحبت جانان جدا مپرس
چندین بهانه چیست پی قتل من اگر
رای تو کشتن است بکش وز خطا مپرس
جان ده به راه عشق به جور و جفا رفیق
وز دلبران شهر طریق وفا مپرس
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
گر بهای می ستاند خرقه پیر می‌فروش
خرقه را بفروش [و] در پیرانه‌سر جامی بنوش
از پی ترک سماع و منع می ای محتسب
هر نفس مخروش چون نی هر زمان چون خم مجوش
من نه آن رندم که تا جان در بدن دارم دمی
ساغر صهبا نهم از کف سبوی می ز دوش
بی‌تو روز و شب دل و جانم نیاساید دمی
صبح تا شام از فغان و شام تا صبح از خروش
بازگرد ای مایهٔ تسکین که تا رفتی تو رفت
از تن من تاب و طاقت وز دل من صبر و هوش
دل شود در بر تپان آید چو رخسارت به چشم
جان رود از تن برون آید چو گفتارت به گوش
پیش یار نکته‌دان از عرض حال خود رفیق
با زبان بی‌زبانی باش گویا و خموش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
شکر کز انجام خوب و خوبتر ز آغاز خویش
سازگاری یافتم از طالع ناساز خویش
ذره بودم آفتابم همنشین خویش کرد
صعوه بودم شاهبازم کرد هم پرواز خویش
بی زبانی را زبان دانی نمود از روی لطف
همزبان و همنشین و همدم و همراز خویش
جان بتن افسرده و دل مرده بود آورد باز
هم بحال خوبشان عیسی دمی ز اعجاز خویش
ناتوان صیدی که صیادان فکندندش ز چشم
شد قبول خاطر صیاد صید انداز خویش
مدتی بودم بجرگ بلبلان این چمن
نا خوش آوازی خجل از خویش و از آواز خویش
شد همائی سایه افکن وز هماوازان خود
کرد ممتازم ز فر سایه ی ممتاز خویش
آنکه در راه وفا و در طریق مردمی
نه شریک خویش را کس دید و نه انباز خویش
کن نثار خاک پای او رفیق، آری برون
هر گهر کز لجهٔ طبع گهرپرداز خویش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ترا یک بار اگر گیرم در آغوش
کنم یکبارگی خود را فراموش
چو گل پیراهنم چاکست چون نیست
در آغوش من آن سرو قباپوش
دهد از خضر و آب زندگی یاد
خط سبزش به گرد چشمه ی نوش
شب قدر است و روز عید با هم
سیه شام خط و صبح بناگوش
فراموشش مکن آن را که دانی
نخواهی گشتنش هرگز فراموش
من از غم سر به روی دوش دارم
نشسته با رقیبان دوش بر دوش
خورم خون من رفیق از رشک و باشد
به بزم مدعی یارم قدح نوش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
با ناله و آه همنشین باش
تا می باشی دلا چنین باش
پیوسته به درد باش همدم
همواره به داغ همنشین باش
درمان طلبی مباش بی درد
شادی طلبی برو غمین باش
جویی اگر آستان جانان
نقد دل و جان در آستین باش
تا ز آتش دوریت نسوزند
با دوست چو موم و انگبین باش
شاید که رسی به جائی آخر
اسب فرصت به زیر زین باش
باشد که کنی شکار عیشی
دایم شب و روز در کمین باش
تا کی چو زنان به فکر دنیا
گر مرد رهی به فکر دین باش
زان پیش که بنددت اجل چشم
چشمی بگشا و پیش بین باش
تا گرد سرت فلک کند طوف
در پای فتاده چون زمین باش
از شعر، رفیق یا مزن دم
یا شاعر معنی آفرین باش