عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ما نه امروزست کز عشق و ولا دم می زنیم
سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم
ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
من معدن اسرارم، اما بنمی گویم
من ابر گهربارم،اما بنمی گویم
در خانقه صورت در زاویه معنی
من طالب آن یارم،اما بنمی گویم
در آرزوی رویت روزان و شبان دایم
بی خوابم و بیمارم،اما بنمی گویم
آنیست ترا،ای جان،کز تو خجلست اعیان
آن از تو طلب دارم،اما بنمی گویم
من سوز درون دارم، من ساز برون دارم
سرگشته دلدارم،اما بنمی گویم
من عاشق و عیارم، درنورم و در نارم
من قلزم زخارم،اما بنمی گویم
در عشق رخت زارم، سرگشته چو پرگارم
حیران و گرفتارم،اما بنمی گویم
من سالک اطوارم، اندر طلب یارم
جویان و خریدارم،اما بنمی گویم
من شیفته یارم، من واقف اسرارم
من قاسم انوارم،اما بنمی گویم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ما عشق یار را بدو عالم نمیدهیم
جامی ز دست دوست بصد جم نمیدهیم
ما عاشقان روی حبیبیم و عاقبت
دار الجمال را بجهنم نمیدهیم
آن گوشه را که دیر مغانست و ما درو
رکنی از آن بگنبد اعظم نمیدهیم
ما آیتی بمکتب عشق تو خوانده ایم
معنی آن بمحکم و مبرم نمیدهیم
ما خرقه پوش پیر مغانیم در طریق
این کسوه را بشیخ معمم نمیدهیم
ما تشنگان بحر محیطیم، قاسمی
در بحر عشق آب بآدم نمیدهیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
بصلاح آمد از اوصاف خدای ذوالمن
نفس اماره آواره بیچاره من
دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد
غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن
نفسی مست خدا باش و برون آی از خود
تا میسر شود این جا دم توحید زدن
دل و جان را بخدای دل و جان باید داد
تا بکی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟
حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان
نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن
هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم
اگر از باده صافست وگر از دردی دن
هر که در دایره عشق تو آمد بنیاز
واجبش گشت چو پرگار بسر گردیدن
بس محالست درین راه خطرناک، ای دل
عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن
سالها قاسم بیچاره ز هجران بگریست
نوبت وصل شد و تا با بد خندیدن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
ساقی جان، لطف فرما کاسه دردی بمن
سالها بگذشت و دارد دل هوای درد دن
بر سر خاکم پس از صد سال اگر نامت برند
آتش آهم بسوزاند همه گور و کفن
ای که می پرسی: نشان عاشقان راه چیست؟
ساختن در سوختن، با سوختن در ساختن
گر همی خواهی که ره را طی کنی از خود ببر
زانکه در این راه نشاید شد بوصف ما و من
گر تو مجنونی نشان عاشقان را باز دان :
درد لیلی را میان جان شیرین یافتن
نیک مشتاقم، بیا، ساقی، مرا جامی بده
مطرب جان، در حسینی یک زمان راهی بزن
عاشقان در رقص عرفان جمله جان می پرورند
ای فقیه، آخر تو هم جان پرور اینجا، جان مکن
آشکار او نهان محبوب جان و دل شود
هر که سودای تو دارد در خفا و در علن
مصلحت بود این که قاسم بهر تحصیل کمال
ناگهان از چاه جان افتاد اندر چاه تن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
من بجانان زنده ام، گر باز دانی این سخن
عاشقی باشی، یقین، از عاشقان ذوالمنن
چون شراب ناب عرفان نوش کردی: جم شدی
در طریقت محو باش و از حقیقت دم مزن
چونکه تو خود را شناسی، از در انصاف باش
گر بگویندت: سر مویی نداری، مو مکن
دوست گوید: با توام من، چون نمی بینی مرا؟
گویم: ای جان و جهان از پرده های ما و من
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نکوست
بنده آن روی زیبا هم حسن، هم بوالحسن
جمله در تسبیح و در تقدیس مست حیرتند
صد هزاران لاله سیراب از صحن چمن
جان عارف در شهود حضرت حق الیقین
جان عاقل در میان عقده تخمین و ظن
سر توحید ازل بشنو ز «حی لایموت »
مدعی گر عاقلی جان پرور، این جا جان مکن
قاسمی از وصل جانان دولت جاوید یافت
چون میسر گشت جان را خلوت اندر انجمن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
ای عاشقان، ای عاشقان، هنگام آن شد کز جهان
مرغ دلم طیران کند بالای هفتم آسمان
کاشانه را ویران کنم، می خانه را عمران کنم
در لامکان جولان کنم، چون درکشم رطل گران
بر هم زنم بت خانه را، عاقل کنم دیوانه را
ساجد کنم بیگانه را، در پیش تخت شاه جان
دل را ز غم بی غم کنم، حق را بحق محرم کنم
مجروح را مرهم کنم، هستم طبیب مهربان
از رومیان لشکر کشم، مرکب بمیدان درکشم
شمشیر بران برکشم، برهم زنم هندوستان
از «لا» زنم در «لا» زنم، «لا» بر سر «الا» زنم
من بیخ «لا» را برکنم، چون دارم از «الا» نشان
سیمرغ قاف قربتم، شهباز دست قدرتم
غواص بحر حکمتم گوهر شناس انس و جان
بر کهربا لؤلؤ زنم، بر قصر قیصر «قو» زنم
از سوز دل «یاهو» زنم، تا آتش افتد در جهان
قاسم، سخن کوتاه کن، برخیز و عزم راه کن
شکر بر طوطی فگن، مردار پیش کرکسان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
حیات تن ز جان آمد، حیات جان ز جان جان
زهی حکمت،زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!
چه محرومی؟ چه محجوبی؟ که اندر عالم خوبی
دلت نوری نمی بیند بغیر از عرصه امکان
گدایی کن ز هر جامی، که تا یابی سرانجامی
مگر وقتی بدست آری ز فیض مجلس مستان
تبرا کن ز ما و من، درآ در وادی ایمن
ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران
بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی
بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان
ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم
زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!
بیا، قاسم اگر صافی، ز حکمت ها چه می لافی؟
حکیمان در ره جانان ببرهانند سرگردان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
«کن فکان » جان را خبر گوید ز «کان »
قطرها دارد خبر از بحر جان
«کان » حدیث مجمل سربسته است
ظاهر و پیداست نشأتهای «شان »
بازگشت کان بشان امر خفیست
بازگشت شان بکان امر عیان
قصه کان در نیاید در حدیث
قصه شان از زمین تا آسمان
گر شوی آگه ز سر ذره ای
ذره را بینی جهان اندر جهان
تا حجاب خود نسوزی آشکار
کی توانی دید اسرار نهان؟
دل که نگذشت از حیات مستعار
بی خبر ماند از حیات جاودان
هر کرا بویی ازین اسرار نیست
دور ماندست از صفای صوفیان
قاسمی، غایب مشو در هیچ حال
از حضور حضرت صاحبدلان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
گر ره به تو هست، چیست فرمان؟
ور ره به تو نیست، چیست درمان؟
گر شوق تو نیست در خرابات
پس چیست خروش و ذوق مستان؟
گر سوز تو نیست در صوامع
این سوز و نیاز چیست؟ ای جان
گر نیست صفات لایزالی
بر صدق کمال چیست برهان؟
جان را به مراد دل رساندن
بر ما دشوار و بر تو آسان
دردم به کرم زیاده فرمای
ای مرهم ریش دردمندان
یک جرعه به جان قاسمی ریز
ای بحر کمال و عین عرفان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
گر شیر نه ای، بگذر ازین بیشه شیران
کاغشته بخونند درین کوچه دلیران
ای خواجه، قدم در حرم عترت ما نه
تا رای تو روشن شود و روی تو تابان
در بادیه عشق تو حیرت زدگانیم
حیران تر از آنیم که گویند که: حیران!
زاهد چه خبر داری از احوال دل ما؟
در لجه بحریم و تو در ساحل عمان
ما با غم خویشیم و تو با غصه خویشی
این بخش قلندر بود و راه بیابان
هم مرکب مقصود بمنزل برسانند
آنها که ندارند درین راه غم جان
زاهد، برو از کوچه رندان، بسلامت
ما مرد وصالیم، مگو قصه هجران
در کوچه عشاق، چو آیی، بادب باش
مستان خرابند، مگو از سر و سامان
گفتم که: غریبم، پس ازان پیر و فقیرم
گفتند که: برنا شوی از همت پیران
در کوی تو سیلاب سرشکم مددی کرد
تا لاله و ریحان دمد از جودت باران
ما ره بتو داریم بهرحال که هستیم
ما بنده روی تو، ز ما روی مگردان
ای قاسم، اگر کعبه مقصود مرادست
در راه حریرست همه خار مغیلان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
گفت حق: «کل من علیها فان »
بفنا راضیم برغبت جان
مشکل «کان » ز «شان » شود روشن
مشکل «شان » ز جان الله خوان
مست شوقم ز عشق شورانگیز
چو برقصست ازو زمین و زمان
گفت طیفور: «اعظم الشانی »
که چنینست شأن سرمستان
جمله ذرات کون می گویند
داستان ترا بصد دستان
گر بود دل، عیان توان دیدن
نور حق را ز ظلمت حدثان
زاهد و روزه و نماز و بهشت
ما و معشوق و عشق جان در جان
ره بتوحید چون توانی برد؟
عین او را ندیده در اعیان
پرده بردار، تا شود فی الحال
در چنین عید قاسمی قربان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
میان باطن جانی و جان تویی، ای جان
همه تویی، بهمه حال، آشکار و نهان
مرا که دل بخرابات می کشد چه کنم؟
حدیث توبه و تقوی، بیان امن و امان؟
فلان، که معدن فضلست و مقتدای بشر
چو ذوق عشق ندارد، نگویمش انسان
که گفت پیر جعل را که: قاید راهست؟
نه قایدست ولی هست رهزن پنهان
تو دیده باز گشا، تا جمال جان بینی
که نیست خالی ازو هیچ ذره از اعیان
بجذبه دو جهان طی کند بیک ساعت
بطور عشق رسیدست سیر موسی جان
چه حکمتست درین قصه؟ کس نمی داند
تو در میان حجابی و عالمی نگران
نقاب را بگشا و فغان مستان بین
خوشست وقت تجلی خروش سرمستان
بگو که: قاسم بیچاره کلب کوچه ماست
چه کم شود که ز جودت گدا شود سلطان؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
«حصل ما فی الصدور» لذت جان یافتن
«بعثر ما فی القبور» گنج نهان یافتن
یافت عطای خداست، یافت سبیل هداست
یافت طریق فناست، گر بتوان یافتن
دولت جاوید چیست؟ غایت امید چیست؟
درد ترا هر زمان در دل و جان یافتن
جلسه تو «قم » شود، بحر چو قلزم شود
نور جمال ازل وقت عیان یافتن
کار تو نیکو کند، یار بتو خو کند
جمله صفات کمال در همگان یافتن
لذت جام ازل در همه جانها رسید
لیک کجا هرکسی رطل گران یافتن؟
قاسم هجران زده لذت دیدار یافت
همچو مه عید را در رمضان یافتن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
نیم مستان ترا سرگشته چون پرگار کن
آخر ای جان و جهان، جامی دگر در کار کن
فتنه در خواب قیامت خفته است، ای جان، دگر
زلف مشکین برفشان و فتنه را بیدار کن
هوشیاران را ز جام شوق خود سرمست ساز
هر کرا بد مست بینی ساعتی هشیار کن
عقل جز وی رهزن راهست، ازو غافل مشو
یا بترک عقل گیر و یا بترک یار کن
هان و هان! تا هستی خود را نبینی در میان
گر ببینی، خود گناهی، از خود استغفار کن
گر خدا خوانی مکن اسرار عرفان فاش فاش
ور خدا دانی، بیا، اسرار حق اظهار کن
قاسمی، جای مدارا نیست با کوران راه
گر ببینی منکر حق را تو هم انکار کن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ما را هوای باده نابست در درون
این خاطر از درونه ما کی شود برون؟
ساقی، بیار باده خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز بگل بانگ ارغنون
زان باده ای که عقل بدو چاره ساز شد
زان باده ای که عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای که علم ازو سربلند شد
زان باده ای که جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای که اصل فنونست کار او
زان باده ای که جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز کاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده فرمان عشق باش
همراه عشق شو، که فزونست در فزون
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
پیر مغان کجاست؟ که آن مرد دوربین
چون فکر در دل آمد و چون شیر در کمین
هرجا که هست پیر مغان، با هزار جان
ما را همیشه روی نیازست بر زمین
وصفش چگونه گویم و شرحش چسان دهم؟
آنرا که آفتاب عیانست بر جبین
هرچا که بینمش همه جانم جهان شود
زان مهر ذره پرور و زان ماه نازنین
با روی او حکایت «ایاک نعبد» است
با خوی او شفاعت «ایاک نستعین »
عالم بشیوه های ملاحت گرفته است
آن ماه دل فروز من، آن شاه راستین
پیر مغانه گفت و غلط گفت، قاسمی
پیر مغان مگوی، که نوریست راست بین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
«حمدلله » گفت رب العالمین
من چه گویم تا چه حکمت هاست این؟
آفتاب از ذره می خواهد مراد
مستعان خود گفت قول مستعین
چون دعا می خواست از هر پیرزن؟
سید السادات فخر المرسلین
عقد زلفش تاب و چین دارد بسی
«اطلبوا العلم و لو بالصین » ببین
راه بس دورست، ای صاحب قبول
از در تقلید تا عین الیقین
راه را رفتند مستان ازل
آمنین و سالمین و غانمین
در پس دیوار هستی مانده ای
آخر، ای دل، تا بکی باشی چنین؟
نقش خود بگذار و نقش دوست گیر
تا بدانی سر «خیرالوارثین »
قاسمی،در پیش نازش جان بده
ناز بردن خوش بود زان نازنین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
گفت: نور آسمانست و زمین
وصف حق را رحمة للعالمین
این روایت را که داند؟ راهرو
وین هدایت را که بیند؟ راه بین
گرنه ای محجوب، استعجاب چیست؟
نور حق بین در مکان و در مکین
کی بدی ادراک در سمع و بصر؟
گر نبودی نور حق در ما و طین؟
بر نیفشاند کسی دستی بوجد
تا نیاید دست او در آستین
گر نبودی نور حق در آب و خاک
صورت معنی نبودی مستبین
در حقیقت مبدء ومرجع تویی
«یا الهی،انت خیرالوارثین »
چون مهینی قیمت خود را بدان
«خالق الانسان من ماء مهین »
جان قاسم زنده از عشق تو شد
«یا غیاثی، انت رب العالمین »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
ای ساقی جان بخش ما،یک لحظه ما را بازجو
بحرست جام جان ما،ما را ز طرف جو مجو
ناصح قیامت می کند در وعظ و ما حیرت زده
بس فارغیم از قول او، گو: هر چه می خواهی بگو
ای ناصح، آخر تا بکی ما را ملامت می کنی؟
کس را بعالم غیر ما سنگی نیامد بر سبو
دارد دلم دریوزه ای، بر خاک کویش بوسه ای
کز خاک کوی او شود روی مرا صد آبرو
گفتم:«سیورم من سنی » گفتا :نه سانیر سن منی
گفتا: دو چشم روشنی: ای ترک مست تندخو
ای ساقی باقی ما، جامی بمستان کن عطا
چون پیش ارباب صفا عالم نیرزد یک تسو
آنجا که حق تنها بود، مستی ما یغما بود
قاسم، دگر چیزی مجو، چون یافتی او را باو