عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای صورت تو معنی والشمس والضحی
مرآت حق نما، تویی از مظهر خدا
جلوات مظهر تو چو خورشید منکشف
آیات جلوه تو ز هر ذره برملا
نزدیک تر ز من، به منی ای ز من بری
یا من بدا جمالک فی کل ما بدا
بس کارزوی روی تو داریم ما و تو،
از کثرت ظهور نهانی ز دیدهها
درد تو بهتر است ز درمان هر طبیب
مهر تو خوش تر است ز آمال هر هوا
بر افسر ضعیف، نگاهی ز مرحمت
کو سر بسر مس است و نگاه تو کیمیا
مرآت حق نما، تویی از مظهر خدا
جلوات مظهر تو چو خورشید منکشف
آیات جلوه تو ز هر ذره برملا
نزدیک تر ز من، به منی ای ز من بری
یا من بدا جمالک فی کل ما بدا
بس کارزوی روی تو داریم ما و تو،
از کثرت ظهور نهانی ز دیدهها
درد تو بهتر است ز درمان هر طبیب
مهر تو خوش تر است ز آمال هر هوا
بر افسر ضعیف، نگاهی ز مرحمت
کو سر بسر مس است و نگاه تو کیمیا
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای لب لعل تو روح بخش مسیحا
وی به روان بخشی از مسیح معلاّ
زهر به جام ار کنی، تو با همه تلخی
خوب تر آید مرا ز شهد مصفا
خاک تو بر فرق، به که تاج به تارک
سر به سرای تو، به که پا به ثریا
مهر به من بنگرد به دیده حسرت
گر به تو باشد مرا نگاه چو حربا
رنج تو بر جان ما کم است و محقر
درد تو بر جان ما خوش است و مهنا
صبح وصال تو، بامداد همایون
روز فراق تو، شام تیره یلدا
از تو منور چراغ معنی هستی
وز تو مصوّر وجود صورت اشیا
دامن جاهت ز شرح و وصف منزه
پایه ذاتت ز چون و چند مبرّا
افسر و مدحت، زهی بزرگ جسارت
پشه و آنگاه، لاف عرصه عنقا
وی به روان بخشی از مسیح معلاّ
زهر به جام ار کنی، تو با همه تلخی
خوب تر آید مرا ز شهد مصفا
خاک تو بر فرق، به که تاج به تارک
سر به سرای تو، به که پا به ثریا
مهر به من بنگرد به دیده حسرت
گر به تو باشد مرا نگاه چو حربا
رنج تو بر جان ما کم است و محقر
درد تو بر جان ما خوش است و مهنا
صبح وصال تو، بامداد همایون
روز فراق تو، شام تیره یلدا
از تو منور چراغ معنی هستی
وز تو مصوّر وجود صورت اشیا
دامن جاهت ز شرح و وصف منزه
پایه ذاتت ز چون و چند مبرّا
افسر و مدحت، زهی بزرگ جسارت
پشه و آنگاه، لاف عرصه عنقا
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برخیز و بزدای از دلم، ساقی غم ایام را
منشین که گردون خون کند، در گردش آور جام را
از یاسمن ای سیمتن، نازک ترت باشد بدن
حیف است اندر پیرهن، پنهان کنی اندام را
زهر و شکر توأم بهم، در کام ما ریز از کرم
یعنی روادار ای صنم، زآن لب به ما دشنام را
زلف و رخت روز است و شب، باور نداری ای عجب
آیینه ای بنما طلب، در صبح بنگر شام را
ای سرو قد مه جبین، زلف و رخت کفر است و دین
این طرفه یک جا جمع بین، هم کفر و هم اسلام را
تا زلف افشاندی به رو، ای سرو قد مشک مو
صبر و قرار از ما مجو، وز دل مخواه آرام را
با عجز برگو افسرا، با سنگدل صیاد ما
کاندر قفس کشتن چرا، مرغ اسیر دام را؟
منشین که گردون خون کند، در گردش آور جام را
از یاسمن ای سیمتن، نازک ترت باشد بدن
حیف است اندر پیرهن، پنهان کنی اندام را
زهر و شکر توأم بهم، در کام ما ریز از کرم
یعنی روادار ای صنم، زآن لب به ما دشنام را
زلف و رخت روز است و شب، باور نداری ای عجب
آیینه ای بنما طلب، در صبح بنگر شام را
ای سرو قد مه جبین، زلف و رخت کفر است و دین
این طرفه یک جا جمع بین، هم کفر و هم اسلام را
تا زلف افشاندی به رو، ای سرو قد مشک مو
صبر و قرار از ما مجو، وز دل مخواه آرام را
با عجز برگو افسرا، با سنگدل صیاد ما
کاندر قفس کشتن چرا، مرغ اسیر دام را؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
از دیده چکد قطره خون جگر ما
خون جگر آویزه چشمان تر ما
عزم سفر کوی تو داریم و نباشد
جز لخت جگر توشه راه سفر ما
ماییم همان نخل که در دامن اطفال،
با سنگ فرو ریخته باشد ثمر ما
رمزی بود از آب حیات و دل ظلمت
در تیره شبان گر نگری چشم تر ما
با آن که بلند است تو را کوکب مسعود،
اندیشه کن از شعله آه سحر ما
این گونه که عشقم ز خودی خانه بپرداخت
روزی تو درآیی که نباشد اثر ما
افسر، به حریم در آن دوست رسیدیم
بد خضر در این راه همی راهبر ما
خون جگر آویزه چشمان تر ما
عزم سفر کوی تو داریم و نباشد
جز لخت جگر توشه راه سفر ما
ماییم همان نخل که در دامن اطفال،
با سنگ فرو ریخته باشد ثمر ما
رمزی بود از آب حیات و دل ظلمت
در تیره شبان گر نگری چشم تر ما
با آن که بلند است تو را کوکب مسعود،
اندیشه کن از شعله آه سحر ما
این گونه که عشقم ز خودی خانه بپرداخت
روزی تو درآیی که نباشد اثر ما
افسر، به حریم در آن دوست رسیدیم
بد خضر در این راه همی راهبر ما
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای مایه خرّمی جهان را
و ای راحت جان جهانیان را
از حسرت نوش لعلکانت
خون در جگر است لعل و کان را
گل بیند اگر خویت به عارض
بر فرق زند گلابدان را
پا بر سر انجم و قمر نه
منّت بگذار آسمان را
چشمند و بهمزن زمانه
زلفند و سیه کن جهان را
روزی به خیال آنکه گوئی
بندند به قتل من میان را
من خود بهزار شادمانی
بازم به ره تو نقد جان را
و ای راحت جان جهانیان را
از حسرت نوش لعلکانت
خون در جگر است لعل و کان را
گل بیند اگر خویت به عارض
بر فرق زند گلابدان را
پا بر سر انجم و قمر نه
منّت بگذار آسمان را
چشمند و بهمزن زمانه
زلفند و سیه کن جهان را
روزی به خیال آنکه گوئی
بندند به قتل من میان را
من خود بهزار شادمانی
بازم به ره تو نقد جان را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بیا ساقی کرم کن جام می را
معطر کن مشام جان کی را
به نام ایزد، گلی دارم که هرگز،
نبیند آفت تاراج دی را
ز رمز عاشقی یک حرف گفتند
شرر در بند بند افتاد نی را
که سوی منزل لیلی برد پی،
اگر مجنون نپوید راه حی را
بر آن بلبل بباید زار بگریست،
که گل نشنیده باشد بانگ وی را
گر آن دلدار افسر عهد بشکست
تو مشکن تا توانی عهد وی را
معطر کن مشام جان کی را
به نام ایزد، گلی دارم که هرگز،
نبیند آفت تاراج دی را
ز رمز عاشقی یک حرف گفتند
شرر در بند بند افتاد نی را
که سوی منزل لیلی برد پی،
اگر مجنون نپوید راه حی را
بر آن بلبل بباید زار بگریست،
که گل نشنیده باشد بانگ وی را
گر آن دلدار افسر عهد بشکست
تو مشکن تا توانی عهد وی را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
گلی کز اشک خونین، باغبان داده است آبش را
چه دشوار است دست غیر، اگر گیرد گلابش را
اگر ملک دلم ویران شد از دست غمش شادم
که روزی میکند تعمیر، شه ملک خرابش را
نمی آرد چرا در حلقه چشم من آن مه پا
به صد عجز و نیاز، آن گه که می بوسم رکابش را
ز لعل لب اگر بخشد شرابم ساقی گل رخ،
من خونین رخ از لخت جگر آرم کبابش را
بجز خون دل عاشق نبد در ساغر ساقی
ز من باور کن ای افسر، که نوشیدم شرابش را
چه دشوار است دست غیر، اگر گیرد گلابش را
اگر ملک دلم ویران شد از دست غمش شادم
که روزی میکند تعمیر، شه ملک خرابش را
نمی آرد چرا در حلقه چشم من آن مه پا
به صد عجز و نیاز، آن گه که می بوسم رکابش را
ز لعل لب اگر بخشد شرابم ساقی گل رخ،
من خونین رخ از لخت جگر آرم کبابش را
بجز خون دل عاشق نبد در ساغر ساقی
ز من باور کن ای افسر، که نوشیدم شرابش را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بگو صیاد ما، در دام ریزد دانه ما را
که شاید بشنود مرغی دگر افسانه ما را
مرا در بندبند افتاد چون نی آتش غیرت
که سوزد شمع بزم دیگری پروانه ما را
حریفان را پر از صهباست جام عیش و حیرانم
که تا کی بنگرد ساقی تهی پیمانه ما را
مشو ایمن ز زهد عقل، ساقی می پیاپی ده
که این ویرانه آخر بشکند خمخانه ما را
اگر بایست بستن هر کجا دیوانه ای یا رب
به زنجیری ببند آخر دل دیوانه ما را
در این عالم که آب و گل اساس هر بنا آمد
بپا کردند از غم کلبه ویرانه ما را
ز افسر، آخر او را این همه بیگانگی تا کی
خوش آن روزی که سازد آشنا بیگانه ما را
که شاید بشنود مرغی دگر افسانه ما را
مرا در بندبند افتاد چون نی آتش غیرت
که سوزد شمع بزم دیگری پروانه ما را
حریفان را پر از صهباست جام عیش و حیرانم
که تا کی بنگرد ساقی تهی پیمانه ما را
مشو ایمن ز زهد عقل، ساقی می پیاپی ده
که این ویرانه آخر بشکند خمخانه ما را
اگر بایست بستن هر کجا دیوانه ای یا رب
به زنجیری ببند آخر دل دیوانه ما را
در این عالم که آب و گل اساس هر بنا آمد
بپا کردند از غم کلبه ویرانه ما را
ز افسر، آخر او را این همه بیگانگی تا کی
خوش آن روزی که سازد آشنا بیگانه ما را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
تا گریزد طرب از کلبه ویرانه ما،
آسمان سنگ غم افکنده به پیمانه ما
بس که از دیده و دل، گشت روان آتش و آب،
رود جیحون شد و آتشکده کاشانه ما
مگرش خاصیت لعل مسیحاست، که باز،
مرده را زنده کند نغمه مستانه ما
آنقدر دور ز آبادی عقل است که هیچ،
دل دیوانه نداند ره ویرانه ما
سبحه زنّار کند افسر، از آن رو که به دیر،
رهن یک جرعه بود سبحه صد دانه ما
آسمان سنگ غم افکنده به پیمانه ما
بس که از دیده و دل، گشت روان آتش و آب،
رود جیحون شد و آتشکده کاشانه ما
مگرش خاصیت لعل مسیحاست، که باز،
مرده را زنده کند نغمه مستانه ما
آنقدر دور ز آبادی عقل است که هیچ،
دل دیوانه نداند ره ویرانه ما
سبحه زنّار کند افسر، از آن رو که به دیر،
رهن یک جرعه بود سبحه صد دانه ما
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ای آفتاب از مه رویت در التهاب
آیینه تو ساخته، خاکستر آفتاب
ما بی حجاب، روی تو دیدیم و عاشقیم
اندر میان ما و تو، کی سد شود، حجاب
اندر خمار تیره دلی چند سر کنم
ساغر به کف بگیر و برافکن ز رخ نقاب
دیوانه آن که نیستش اندر سرا، پری
دیوانه تر کسی که نبیند پری به خواب
از شعله، شعله غم و از دجله، دجله اشک
سرتا به پا در آتش و پا تا به سر در آب
ما، در هوای چشمه حیوان لعل دوست،
مانند تشنه ایم، که بفریبدش سراب
خوش مجلسی است با غم جانانه، افسرا
خون دلم شراب و نوای دلم رباب
آیینه تو ساخته، خاکستر آفتاب
ما بی حجاب، روی تو دیدیم و عاشقیم
اندر میان ما و تو، کی سد شود، حجاب
اندر خمار تیره دلی چند سر کنم
ساغر به کف بگیر و برافکن ز رخ نقاب
دیوانه آن که نیستش اندر سرا، پری
دیوانه تر کسی که نبیند پری به خواب
از شعله، شعله غم و از دجله، دجله اشک
سرتا به پا در آتش و پا تا به سر در آب
ما، در هوای چشمه حیوان لعل دوست،
مانند تشنه ایم، که بفریبدش سراب
خوش مجلسی است با غم جانانه، افسرا
خون دلم شراب و نوای دلم رباب
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
امروز همه خرّمی دولت دین است
این است که این دولت دارای زمین است
شاهد که دهی در عوضش سیم بناگوش
ما را که دل اندر خم زلف تو رهین است
آن رخ نه که بر سرو قدت ماه منوّر
و آن تن نه که در پیرهنت درّ سمین است
جان پیش لبت دادم و خود طرّفه نگاهت
پیداست که این مُعجز و آن سحر مبین است
خوبیت به حدّی که جهانی بتو مایل
ما را به جهانی سر جنگ و دل کین است
تا جان کرا سوزد و پرتو به که بخشد
آن برق جهان سوز که در خانه زین است
این زلف فرو هشته بر آن روی نگارین
یا زنگیکی معتکف خلد برین است
در کام بد اندیش سرشک آمده، افسر
لعل لب دلدار که چون ماء معین است
این است که این دولت دارای زمین است
شاهد که دهی در عوضش سیم بناگوش
ما را که دل اندر خم زلف تو رهین است
آن رخ نه که بر سرو قدت ماه منوّر
و آن تن نه که در پیرهنت درّ سمین است
جان پیش لبت دادم و خود طرّفه نگاهت
پیداست که این مُعجز و آن سحر مبین است
خوبیت به حدّی که جهانی بتو مایل
ما را به جهانی سر جنگ و دل کین است
تا جان کرا سوزد و پرتو به که بخشد
آن برق جهان سوز که در خانه زین است
این زلف فرو هشته بر آن روی نگارین
یا زنگیکی معتکف خلد برین است
در کام بد اندیش سرشک آمده، افسر
لعل لب دلدار که چون ماء معین است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
زمان سرکشی عشق و گاه شرب مدام است
بیا به دور تو گردم که وقت گردش جام است
به زاهدم سخنی هست اگرچه پند نگیرد
بریز خون صراحی که خون خلق حرام است
ز سوز عشق مشو غافل ای دل هوس آیین
بسوز در دل آتش که خود نسوخته خام است
عجب مدار اگر نیست عشق شیوه عاقل
که آن به خلوت خاص است و این به شارع عام است
کسی که صورت و معنی ندیده است نداند
میان کعبه و بتخانه راه صدق کدام است
چو دیدم آن بت عیار خویشتن نپرستم
که کار عاشق مسکین به یک نگاه تمام است
به کار عشق زبان هیچگه نبود و نباشد
که دور عشق به عاشق علی الدوام به کام است
بغیر هجر و وصالت مرا نه صبحی و شامی
برآر پرده که صبح و بپوش چهره که شام است
ندیده جلوه قامت شنیده ای تو قیامت
قیامت آن قد موزون یار خوب خرام است
بخوان حکایت محمود و سرّ عشق ایازش
ببین چگونه در این آستانه شاه غلام است
بگو به طایر آزاد شاخسار چو افسر
به شوق دانه بغفلت مرو که حلقه دام است
ما را به لب از نقطه دهانی است حکایت
گفتیم و به عمری نشد این نکته روایت
آن سخت کمان تیرم اگر زد، بهلش باد
کی عاشق صادق کند از دوست شکایت
وز ز آن که تو برما دگری را بگزینی،
از ما نکند مهر تو بر غیر سرایت
بی پرتو رخسار تو ای ماه شب افروز،
روشن نشود محفلم از شمع هدایت
صورت ز تو نادیده مگر چشم بصیرت
سیرت ز تو نشنیده مگر گوش روایت
جور تو به جایی است که جانم به تظلم
حسن تو به حدّی است که جرمم به نهایت
افسوس که هرگز ننوازی به نگاهی
ما را که کند گوشه چشم تو کفایت
ما را سخن از زلف و رخت بوده و عمری،
گفتیم و به پایان نرسید این دو حکایت
بیا به دور تو گردم که وقت گردش جام است
به زاهدم سخنی هست اگرچه پند نگیرد
بریز خون صراحی که خون خلق حرام است
ز سوز عشق مشو غافل ای دل هوس آیین
بسوز در دل آتش که خود نسوخته خام است
عجب مدار اگر نیست عشق شیوه عاقل
که آن به خلوت خاص است و این به شارع عام است
کسی که صورت و معنی ندیده است نداند
میان کعبه و بتخانه راه صدق کدام است
چو دیدم آن بت عیار خویشتن نپرستم
که کار عاشق مسکین به یک نگاه تمام است
به کار عشق زبان هیچگه نبود و نباشد
که دور عشق به عاشق علی الدوام به کام است
بغیر هجر و وصالت مرا نه صبحی و شامی
برآر پرده که صبح و بپوش چهره که شام است
ندیده جلوه قامت شنیده ای تو قیامت
قیامت آن قد موزون یار خوب خرام است
بخوان حکایت محمود و سرّ عشق ایازش
ببین چگونه در این آستانه شاه غلام است
بگو به طایر آزاد شاخسار چو افسر
به شوق دانه بغفلت مرو که حلقه دام است
ما را به لب از نقطه دهانی است حکایت
گفتیم و به عمری نشد این نکته روایت
آن سخت کمان تیرم اگر زد، بهلش باد
کی عاشق صادق کند از دوست شکایت
وز ز آن که تو برما دگری را بگزینی،
از ما نکند مهر تو بر غیر سرایت
بی پرتو رخسار تو ای ماه شب افروز،
روشن نشود محفلم از شمع هدایت
صورت ز تو نادیده مگر چشم بصیرت
سیرت ز تو نشنیده مگر گوش روایت
جور تو به جایی است که جانم به تظلم
حسن تو به حدّی است که جرمم به نهایت
افسوس که هرگز ننوازی به نگاهی
ما را که کند گوشه چشم تو کفایت
ما را سخن از زلف و رخت بوده و عمری،
گفتیم و به پایان نرسید این دو حکایت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ساقی به سر ما هوس شرب مدام است
زآن لعلم اگر بوسه دهی، کار تمام است
هر لحظه به کام دگری ساقی مجلس
این گردش چرخ است که با گردش جام است
ساقی، اگرم بوسه دهی جام میم بخش
بی بوسه مرا باده گلرنگ حرام است
امروز که هم ذره و خورشید برقصند
مطرب نی و ساقی می و معشوقه به کام است
ای باد سحرگاه عبیرت در جیب
گویا که تو را بهر من از دوست پیام است
مرغ دل ما خال تو را دید و بدانست
کانجا که بود دانه، بلی حلقه دام است
جانانه ز رخ پرد بینداخته، افسر،
یا بخت مرا طالع خورشید بنام است؟
چشم دل ما را هوس دیدن جان است
این است که دل منزل آن جان جهان است
هر صومعه و دیر که دیدم خطری داشت
امنی که بود در کنف پیر مغان است
در انجمن دهر مجو عیش وگر هست
در دردی صهبای خم دردکشان است
سرتا قدمش دیدم و سنجیدم و گفتم
چیزی که مراحل نشد، آن سرّ دهان است
با لاله روی تو بسوزد دلم، آری
آتش بود آن گل، به بهاری که خزان است
مه در شب تاریک عیان تر بود آخر
ماه تو چرا در شب آن زلف نهان است؟
زآن لعلم اگر بوسه دهی، کار تمام است
هر لحظه به کام دگری ساقی مجلس
این گردش چرخ است که با گردش جام است
ساقی، اگرم بوسه دهی جام میم بخش
بی بوسه مرا باده گلرنگ حرام است
امروز که هم ذره و خورشید برقصند
مطرب نی و ساقی می و معشوقه به کام است
ای باد سحرگاه عبیرت در جیب
گویا که تو را بهر من از دوست پیام است
مرغ دل ما خال تو را دید و بدانست
کانجا که بود دانه، بلی حلقه دام است
جانانه ز رخ پرد بینداخته، افسر،
یا بخت مرا طالع خورشید بنام است؟
چشم دل ما را هوس دیدن جان است
این است که دل منزل آن جان جهان است
هر صومعه و دیر که دیدم خطری داشت
امنی که بود در کنف پیر مغان است
در انجمن دهر مجو عیش وگر هست
در دردی صهبای خم دردکشان است
سرتا قدمش دیدم و سنجیدم و گفتم
چیزی که مراحل نشد، آن سرّ دهان است
با لاله روی تو بسوزد دلم، آری
آتش بود آن گل، به بهاری که خزان است
مه در شب تاریک عیان تر بود آخر
ماه تو چرا در شب آن زلف نهان است؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
عید است و مرا در طلب باده شتاب است
خورشید مرا ساغر و یاقوت شراب است
با بوسه لعلش نخورم باده گلگون،
کانجا که بود بوسه، بلی باده چو آب است
با چشمه حیوان لبش کوثر و تسنیم
ما تشنه لبان را همه رخشنده سراب است
ساقی تو گلابم چه زنی این همه بر رخ؟
ما را عرق آن گل رخسار، گلاب است
آن خطه حسن است که تعمیر شد از یار
واین کشور عشق است که از جور خراب است
ای پادشه حسن، که در کشور نازی،
دریاب، که دلجویی درویش ثواب است
دلدار به نالیدن افسر ندهد گوش
این ناله عشق است نه طنبور و رباب است
خورشید مرا ساغر و یاقوت شراب است
با بوسه لعلش نخورم باده گلگون،
کانجا که بود بوسه، بلی باده چو آب است
با چشمه حیوان لبش کوثر و تسنیم
ما تشنه لبان را همه رخشنده سراب است
ساقی تو گلابم چه زنی این همه بر رخ؟
ما را عرق آن گل رخسار، گلاب است
آن خطه حسن است که تعمیر شد از یار
واین کشور عشق است که از جور خراب است
ای پادشه حسن، که در کشور نازی،
دریاب، که دلجویی درویش ثواب است
دلدار به نالیدن افسر ندهد گوش
این ناله عشق است نه طنبور و رباب است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
مهر چهری که منور بصر کوکب از اوست
جلوه طرّه طلعت نه، که روز و شب از اوست
مطرب و ساقی از آن بی خود و مستند مدام،
که دف و بربط و نی، جام و می و مشرب از اوست
عضو، عضو وی اگر دل برباید چه عجب،
که کف و ساعد و ساق و زنخ و غبغب از اوست
جانم ار آتش و دل مجمر و تن عود چه باک،
که دل و جان و تن و سوزش و تاب و تب از اوست
گوش کن یک سبق از درس محبت، گرچه،
دفتر و درس و ادیب و کتب و مکتب از اوست
رخ و ابروی و خم و طرّه و خالش بنگر،
کافتاب و مه و نو سنبله و عقرب از اوست
خوش بود تاخت اگر اسب ستم بر افسر
که شهید ستم نعل سم مرکب از اوست
جلوه طرّه طلعت نه، که روز و شب از اوست
مطرب و ساقی از آن بی خود و مستند مدام،
که دف و بربط و نی، جام و می و مشرب از اوست
عضو، عضو وی اگر دل برباید چه عجب،
که کف و ساعد و ساق و زنخ و غبغب از اوست
جانم ار آتش و دل مجمر و تن عود چه باک،
که دل و جان و تن و سوزش و تاب و تب از اوست
گوش کن یک سبق از درس محبت، گرچه،
دفتر و درس و ادیب و کتب و مکتب از اوست
رخ و ابروی و خم و طرّه و خالش بنگر،
کافتاب و مه و نو سنبله و عقرب از اوست
خوش بود تاخت اگر اسب ستم بر افسر
که شهید ستم نعل سم مرکب از اوست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
خرم دلی که کشته تیغ جفای توست
خرم تر آن که زنده مهر و وفای توست
اینک دلی شکسته و جانی گداخته،
از ما اگر قبول کنی، از برای توست
دل را که بر هوای بزرگی و فرّ و جاه
پرداختم ز غیر، که این خانه جای توست
حور و قصور و جنت و تسنیم و سلسبیل
در نزد عارفان، همه عکس بقای توست
وصف شمایل تو نیارم نوشت و خواند
آنجا که انتهاست، همان ابتدای توست
خرم تر آن که زنده مهر و وفای توست
اینک دلی شکسته و جانی گداخته،
از ما اگر قبول کنی، از برای توست
دل را که بر هوای بزرگی و فرّ و جاه
پرداختم ز غیر، که این خانه جای توست
حور و قصور و جنت و تسنیم و سلسبیل
در نزد عارفان، همه عکس بقای توست
وصف شمایل تو نیارم نوشت و خواند
آنجا که انتهاست، همان ابتدای توست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
ما را هوای باده یاقوتفام توست
ساقی ببخش بوسه، که آن می به جام توست
ما همچو سکه زر خالص گداختیم
دریاب ای که سکه خوبی به نام توست
مرغ دلم، ز حلقه زلفت رها مباد
وارستگی مرا همه در چین دام توست
خرسند خاطرم، شب هجران، که عنقریب،
دست نسیم صبح، به زلف چو شام توست
تسنیم، جرعه ای ز لب روح پرورت
طوبی، حکایتی ز قد خوش خرام توست
ما را نمی رسد هوس فیض بندگیت
کیوان کمینه چاکر و جوزا غلام توست
گیتی همه به زیور حسنت منوّر است
خورشید کوکبی است که طالع ز بام توست
ساقی ز من بگوی به آن ترک باده نوش،
افسر نمیخورد می، و مست مدام توست
ساقی ببخش بوسه، که آن می به جام توست
ما همچو سکه زر خالص گداختیم
دریاب ای که سکه خوبی به نام توست
مرغ دلم، ز حلقه زلفت رها مباد
وارستگی مرا همه در چین دام توست
خرسند خاطرم، شب هجران، که عنقریب،
دست نسیم صبح، به زلف چو شام توست
تسنیم، جرعه ای ز لب روح پرورت
طوبی، حکایتی ز قد خوش خرام توست
ما را نمی رسد هوس فیض بندگیت
کیوان کمینه چاکر و جوزا غلام توست
گیتی همه به زیور حسنت منوّر است
خورشید کوکبی است که طالع ز بام توست
ساقی ز من بگوی به آن ترک باده نوش،
افسر نمیخورد می، و مست مدام توست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ما را طمع ز ساقی مجلس شراب توست
و از مطرب آرزوی سرود رباب توست
جانم فتاده همچو سکندر ز تشنگی،
در ظلمتی که چشمه حیوانش آب توست
معمور مسکنی است، که ویران پذیر نیست
آن خانه دلی که به طغیان خراب توست
من، مرغ آشیان کمالم، ولی چه سود
بال و پرم شکسته سنگ عتاب توست
مرغ شب است، چشم جهان بین آفتاب
آنجا که عکس پرتوی از آفتاب توست
دلدار را ز افسر بی دل خبر دهید،
کان رند مست عاشق بیخورد و خواب توست
و از مطرب آرزوی سرود رباب توست
جانم فتاده همچو سکندر ز تشنگی،
در ظلمتی که چشمه حیوانش آب توست
معمور مسکنی است، که ویران پذیر نیست
آن خانه دلی که به طغیان خراب توست
من، مرغ آشیان کمالم، ولی چه سود
بال و پرم شکسته سنگ عتاب توست
مرغ شب است، چشم جهان بین آفتاب
آنجا که عکس پرتوی از آفتاب توست
دلدار را ز افسر بی دل خبر دهید،
کان رند مست عاشق بیخورد و خواب توست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
در کنگر سپهر، هنر داستان ماست
کیوان آسمان سخن، پاسبان ماست
افزون تر از فزونی نجم است، نظم ما
روشن تر از بنان عطارد بنان ماست
نظمی که پشت فکر ز حملش دو تا شود
از فیض لعل دوست ز کشف بیان ماست
تیغی که سینه سخن از نوک آن شکافت،
با خصم ما بگوی که تیغ زبان ماست
آن آتشی که خرمن هر خشک و تر بسوخت،
عکسی ز طبع خنجر آتش فشان ماست
مدحت نگار دفتر دلدار تا شدیم
آیات نظم و رایت داش به شأن ماست
افسر، نشان ما همه گم شد به نام دوست
زآن در نظام عقد ثریا نشان ماست
کیوان آسمان سخن، پاسبان ماست
افزون تر از فزونی نجم است، نظم ما
روشن تر از بنان عطارد بنان ماست
نظمی که پشت فکر ز حملش دو تا شود
از فیض لعل دوست ز کشف بیان ماست
تیغی که سینه سخن از نوک آن شکافت،
با خصم ما بگوی که تیغ زبان ماست
آن آتشی که خرمن هر خشک و تر بسوخت،
عکسی ز طبع خنجر آتش فشان ماست
مدحت نگار دفتر دلدار تا شدیم
آیات نظم و رایت داش به شأن ماست
افسر، نشان ما همه گم شد به نام دوست
زآن در نظام عقد ثریا نشان ماست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
جز ملک محبت به جهان مملکتی نیست
جز بندگی دوست، در آن سلطنتی نیست
دل می سپرم در دهن افعی زلفت،
در فکرت دیوانه، مرا مشورتی نیست
از مرحمت آزاد غمت را بنوازی
برمن که اسیر تو شدم مرحمتی نیست
این منزلتی نیست که بر چرخ برآیم
جز خاک شدن در قدمت منزلتی نیست
دریاب که وصل تو بود بر من درویش،
آن دولت دایم که در آن مسکنتی نیست
جز در قدمش خاک شود پیکر افسر
بر درگه آن ماه مرا مسألتی نیست
جز بندگی دوست، در آن سلطنتی نیست
دل می سپرم در دهن افعی زلفت،
در فکرت دیوانه، مرا مشورتی نیست
از مرحمت آزاد غمت را بنوازی
برمن که اسیر تو شدم مرحمتی نیست
این منزلتی نیست که بر چرخ برآیم
جز خاک شدن در قدمت منزلتی نیست
دریاب که وصل تو بود بر من درویش،
آن دولت دایم که در آن مسکنتی نیست
جز در قدمش خاک شود پیکر افسر
بر درگه آن ماه مرا مسألتی نیست