عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
جام در پای صراحی سر نهاد
گریه ای میکرد از بهر رشاد
وین صراحی داد زد بهر شراب
باطن خم داد این می خواره داد
بادهاخوردندوخوش مستان شدند
هر دو از می شاد و می از هر دو شاد
یاد وصلت نکهت جنات عدن
بیم هجران قصه بئس المهاد
بی ملالت عاشقی معهود نیست
یاد دار این نکته را از عشق،یاد
غیر حق گفتی که : نبود معتمد
غیر ناموجود وآنگه اعتماد
تا خریدم دین عشق لم یزل
صد هزاران جان و دل کردم مراد
فیض خم را در صراحی بازبین
وز صراحی باز در جام جواد
قاسمی سرگشته سودای تست
یا مآبی، یا ملاذی، یا معاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بنده پیر مغانیم، که جاویدان باد
جاودان باد و سرش سبز و لبش خندان باد
غرض از پیرمغان مرشد را هست،ای دل
تا ابد دیر مغان سجده گه مستان باد
ساقیا،باده بیاور،که شراب تو مدام
همچو الطاف توبی غایت و بی پایان باد
هر دلی را که بعشاق نیازی باشد
تا ابد راهبرش مشعله عرفان باد
این همه مستی جان از اثر صحبت اوست
جان اوقدس ودلش جنت جاویدان باد
سر بپیچد ز عشاق،که بی سامانند
دایما واعظ ما بی سر و بی سامان باد
قاسم از دولت دیدار تو جانی نو یافت
جان من، جان و دلم جان ترا قربان باد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
من رند خرابات مغانم چه توان کرد؟
آشفته و رسوای جهانم چه توان کرد؟
با یاد سر زلف چو زنجیر تو دایم
در حلقه سودازدگانم چه توان کرد؟
پیوسته مرا پیشه همینست که در عشق
نعره زنم و جامه درانم چه توان کرد؟
ناصح خبری گوید و پیغام و نشانی
من بی خبر از نام و نشانم چه توان کرد؟
من مست شرابم، چو چنینم چه توان گفت؟
من رند خرابم، چو چنانم چه توان کرد؟
واعظ دهدم وعده دیدار بفردا
این قصه شنیدن نتوانم، چه توان کرد؟
بر مذهب عشقست دل قاسم مسکین
چون خوشتر ازین راه ندانم چه توان کرد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
هر کرا در دل و جان عشق و تولا باشد
دل و جان مظهر انوار تجلا باشد
هر که او غرقه اسرار معانی گردد
لاجرم بیت دلش مسجد اقصا باشد
هرکه او مست ز جامات وصال تو شود
فارغ از جام جم و باده حمرا باشد
هرکه مستوری و مستی طلبد در ره عشق
این حکایت مگر از علت سودا باشد
هرکه او روی ترا دید زمستان تو شد
تا ابد شیفته و واله و شیدا باشد
هرکه در راه خدا هادی مطلق گردد
مرهم جان و دلش مهدی مهدا باشد
این چنین مرد که گفتم،به گه روز مصاف
لشکری را بزند،گر تن تنها باشد
هر نسیمی،که ز کوی تو وزد در عالم
نکهتش بوی گل و عنبر سارا باشد
بر سر کوی تو ما عقل و روان گم کردیم
این هم از خاصیت جودت صهبا باشد
قاسمی،فرصت امروز غنیمت می دان
نقد امروز به از نسیه فردا باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
مظهر ذات و صفت آدم و عالم باشد
جام جم راکه شنیدی دل آدم باشد
در ره عشق فناباش و سلیم و تسلیم
بعد ازین دعوی عشق از تو مسلم باشد
دل،که با عشق و محبت نبود محرومست
دل نباشد، به یقین خانه ماتم باشد
عاشقی را که بود در صفت معشوقی
جان او را ز خدا جام دمادم باشد
صفت بخت بلندست و نشان دولت
دل که در آتش سودای تو خرم باشد
اندرین راه مریدان طلب درد کنند
شیخ را داعیه آن که معمم باشد
مفتی وصوفی اگر چند سلیمند،اما
صوفی صاف یقینست که اسلم باشد
در ره عشق فنا شو، ز فنا فانی شو
بعد از آن قاعده عشق تو محکم باشد
قاسم،از ساقی جان جام لبالب بستان
هر کرا جام عظیمست معظم باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
روی هرکس که باندازه مرآت آمد
بعد ازین نوبت موسی و مناجات آمد
«یوم تبیض و تسود وجوه »گفتند
معنی نفی مگویید،که اثبات آمد
روی ناخوش نتوان گفت که زیباو نکوست
روی نیکو چه توان گفت که جنات آمد؟
هر که دید آن رخ نیکو بمرادی برسید
روی زیبای تو چون قبله حاجات آمد
دل ما ساکن درگاه تو خواهد بودن
عزتش دار، که از بهر مراعات آمد
زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نکوست
لیکن اخلاص و یقین مخلص طاعات آمد
قاسمی،قصه ترتیب نگه باید داشت
اول «الحمد» پس آنگاه «تحیات » آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
باز آفتاب دولت از بام ما بر آمد
عکس جمال ساقی در جام ما درآمد
دیدیم آنچه دیدیم در ضمن جام باده
از دولت وصالش هجران ما سر آمد
عقل اجتهاد جوید،نقل استنادجوید
این عشق لاابالی از هر برتر آمد
محبوب جان ودلها،نزدیک ماست،اما
هستی ما درین ره سد سکندر آمد
دانی که بشر حافی از چیست پاک و صافی؟
اول قدم درین ره فرد و قلندر آمد
می دان که روز آخرازدوست کیست شاکر؟
آن جان که روزاول از ما و من برآمد
بر در نشسته بودم،در انتظار رویش
فیض جمال جانان از بام و در درآمد
با نفس گفت: لالا،باروح گفت: بالا
این مؤمن موحد،آن کفر و کافر آمد
سر باختم بسودا، بهر رفیق اعلی
این بود قاسمی را سودی که بر سر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
منگر به عاشقان، که ز صد یک نشان نماند
معشوق را ببین که ز صد یک نشانه ماند
تا آتش هوای تو در دل زبانه زد
ما را زبان همان شد و دیگر زبانه ماند
بر آستان دوست نماندند عاشقان
عاشق کسی بود که برین آستانه ماند
عمری ز حسن یار سخن در میانه بود
القصه عاقبت سخن اندر میانه ماند
عاشق به مرگ مایل و عاقل بهانه جوی
آن در وصال محو شد، این در بهانه ماند
از جسم در گذر، که همه بال و پر بسوخت
مرغی که او مقید این آشیانه ماند
در نور آن جمال فنا گشت قاسمی
آنجا که نور صبح یقین شد گمان نماند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
اندرین دور، که مستان طریقت خوارند
گرچه خوارند ولی خوشدل وبرخوردارند
طرفه حالیست که مستان طریقت مادام
باده از جام بریزند ولی کج دارند
هر که در راه طریقت بفنایی نرسید
عارفانش بحقیقت بجوی نشمارند
عاشقان سر بنهادند بتسلیم و فنا
عاقلانند که دربند سر و دستارند
عاقلان از همه سو قصه سوسو دارند
عاشقان از همه رو شیفته دلدارند
همه شب تا بسحر ورد و دعا میگویند
چشمهایی که بیادت همه شب بیدارند
قاسمی،هان،سخن عشق ببیگانه مگوی
عارفانند که شایسته این اسرارند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
آنان که بجز روی تو جایی نگرانند
کوته نظرانند و چه کوته نظرانند!
و آنان که رسیدند زنامت بنشانی
در عالم حیرت همه بی نام و نشانند
در جای خیال تو اگر اشک در آید
صاحب نظران دردمش از دیده برانند
سکان سر کوی تو ملک دو جهان را
هرچند که عورند، بیک جو نستانند
در کوی تو گر پای نهم عیب مفرما
عشاق تو مستند، سر از پای ندانند
سرمایه شادی جهان مستی عشقست
آنها که ازین می نچشیدند ندانند
قاسم،سر وجان باختن اندر ره معشوق
شرطست، ولی مردم عاقل نتوانند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
سرمایه سعادت ما در دیار بود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود
رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
«علم القرآن » ز «الرحمن » چه بود؟
یعنی انسان بود قابل در وجود
مخلص ایجاد و مرآت کمال
روبانسان دارد این سودا و سود
از ازل بر سر نیاید تا ابد
همچوانسان گوهری از بحر جود
گر ز غفلت راه باطل میروند
رو بحق دارند ترسا و جهود
چنگ می گوید:«اغثنی یا کریم »
عود می گوید:«اعنی یا ودود»
مدتی کز حق نبود آگاه دل
«لم یزل انا سجدنا للقرود»
منت ایزد را که وارستم ز غیب
قاسمی محوست در عین شهود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
صبح ازل ز مشرق انوار بردمید
از نور روی یار بما لمعه ای رسید
ایام هجر یار ز اندازه درگذشت
صبحی ز نو برآمد و روزی ز نو دمید
هر جایگه که نور رخ یار جلوه کرد
آنجا مرید راه جنیدست و بایزید
ای دل بیا و قصه هجرانیان مگو
همراه عشق شو، که مرا دست و هم مرید
هرجا که جرعه نوش خدا باده ای خورد
از کاینات بانگ بر آید که: «بر مزید»
دل در حجاب پرده پندار مانده بود
عشقت رسید و پرده پندار ما درید
قاسم بآرزوی تو رفت از جهان برون
واحسرتا که یک گل از این بوستان نچید!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
طریق توبه و تقوی شکستم تا چه پیش آید؟
میان مجلس رندان نشستم تا چه پیش آید؟
میان زاهدان محبوس بودم روزکی چندی
بحمدالله ازان زندان بجستم تا چه پیش آید؟
کنون در مجلس رندان برای کاسه ای دردی
هزاران شیشه تقوی شکستم تا چه پیش آید؟
مرا گویی که:این تقوی حجاب راه تست،اما
ز قید توبه و تقوی برستم تا چه پیش آید؟
شرابی داده ای ما را،عجب پر شور و پرغوغا
کنون مخمور ازان جام الستم تا چه پیش آید؟
مثال ماه اندر سی، هلال آسا شدم آخر
کنون چون حوت سرگردان نشستم تا چه پیش آید؟
طریق توبه و تقوی شکستم بارها،قاسم
بپیری این نمی آید ز دستم تا چه پیش آید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
بوی عشق از نفس باد صبا می آید
شادمانم که ازو بوی ولا می آید
باد از کوی تو می آید و ما خوشوقتیم
غم و اندوه گذشتست و صفا می آید
باد می آید و بر بوی تو جان می بخشد
راحت جان من رند گدا می آید
دل هر کس طرفی دارد و میل و هوسی
دل ما مست لقا، راه فنا می آید
یوسف از دیده یعقوب بناگه گم شد
ناله از جان و دلش وا اسفا می آید
نیست هشیار کسی، جمله یاران مستند
کز در میکده گلبانک صلا می آید
قاسمی، دور مشو، زانکه ز نزدیک و ز دور
همه جا نعره مستان خدا می آید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
در مجلس ما جز سخن یار مگویید
با حضرت آن یار ز اغیار مگویید
در قلزم توحید همه غرق فنایند
از جوشش آن قلزم زخار مگویید
در دار و مدارید، ندانم که چه دارید؟
اسرار خدا جز بسر دار مگویید
در چرخ صفا، رقص کنان، مست خدایید
از گردش این گنبد دوار مگویید
گر رند خراباتی و قلاش طریقید
از واقعه جبه و دستار مگویید
این خانه عشقست و درو قصه پنهان
هان! این سخن خانه ببازار مگویید
از قاعده کعبه و بت خانه گذشتیم
با ما سخن از خرقه و زنار مگویید
سر گشته و آشفته و مستیم و معربد
این بی ادبی ها بر آن یار مگویید
قاسم، سخن عشق بهر جا که شنیدید
اقرار بیارید و ز انکار مگویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
گدایی می کنم زان یار دلبر
گهی بر بام باشم، گاه بر در
مرا دل با خراباتست دایم
چه گویم قصه محراب و منبر؟
نسیم زلف مشکین تو سازد
دماغ جان مشتاقان معطر
اگر حلاج وار از سر نترسی
تو هم منصور باشی، هم مظفر
غلام حضرت یارم، که باشد
غلام رای او خورشید انوار
قلندر باش، اگر همراه عشقی
قلندر را حریفش هم قلندر
حدیث عشق گوید جان قاسم
در آن وقتی که جان آید بخنجر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
در داستان عشق تفصی نمود یار
تکرار عشق کرد هزاران هزار بار
دستار و خرقها گرو جام باده شد
تا لمعه جمال تو دیدند آشکار
بردار بی مدار جهان اعتماد نیست
حسن وفا مجوی ازین دار بی مدار
بعد از وفات من چو بخاکم گذر کنی
از خاک تربتم شنوی نالهای زار
زین سان که حسن روی تو در جلوه آمدست
گر از جهان خروش برآید عجب مدار
در شهر می خرامی و جانها بر آتشست
زان زلف تابدار و زان چشم پرخمار
قاسم، اگر تو طالب راهی و عاشقی
چون جان طلب کنند، بده جان و سر مخار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
رو خرقه گرو کن، دل و دلدار بدست آر
ما عاشق یاریم، چه جای سر و دستار؟
در که گل فخار جهان باده بجوشست
اینست مگر خاصیت که گل فخار؟
آنجا که رسد عشق خداوند بدلها
از کافر صد ساله بر آید دم افرار
در غار جهان، کان همه سرمایه سوداست
ما طالب یاریم، نه وابسته اغیار
سودی نکند واعظ ازین قبله دو دیدن
ما عاشق بازاری و تو عاشق بازار
رو عشق بدست آر و یقین دان که درین راه
سودی نکند زهد تو با دلبر عیار
قاسم، سببی باید و توفیق و زمانی
تا در ثمین برکشی از قلزم زخار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
ساقی، بیار باده، که تلخست انتظار
چون من خمار می شوم، از بهر من خم آر
با عشق باش و همدم و همراز عشق باش
دل در جهان مبند، که داریست بی مدار
از عشق وا ممان، که زیان در زیان کنی
همراه عشق باش، که شیریست در شکار
ای شیخ روزگار، که مغرور و غافلی
بر خرقه و دراعه خود ماتمی بدار
در حال زار ما بتکبر نظر مکن
تو مست رای خویشی و ما مست روی یار
ای عقل چاره ساز، که ترسیده ای ز سر
سر بایدت بکوچه عشاق، سر مدار
قاسم بداغ لاله رخان رفت و رسته است
برتر بتش همیشه ریاحین لاله زار