عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
صرصر آهم چراغ روز را خاموش کرد
موج اشکم، آسمان را حلقه ها در گوش کرد
پنبه آواز جرس را کم ز سنگ سرمه نیست
هرزه نالان را به نرمی میتوان خاموش کرد
عشق تا واکرد در میخانه فیض ترا
نوبهار از غنچه گلبن را سبو بر دوش کرد
در جهان هرکس به تلخی زندگانی کرده است
زهر مردن را بآسانی تواند نوش کرد
گرم رویان را چه پروا از تریهای عدو؟
آتش گل را به شبنم کی توان خاموش کرد؟
تیر باران حوادث واعظ دلخسته را
در جهان از خرقه صد پاره جوشن پوش کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
گلی تو، گل! نظر اما نمیتوانم کرد
ملی، دماغ تر اما نمیتوانم کرد
کنم بآتش فریاد، کوه را سیلاب
دل ترا خبر اما نمیتوانم کرد
ضرور گشته ز خود رفتنی مرا ز غمش
ز کوی او سفر اما نمیتوانم کرد
عجب بلای سیاهی است زلف پر شکنش
از این بلا حذر اما نمیتوانم کرد
هزار معنی نازک ز هیچ میسازم
سخن از آن کمر اما نمیتوانم کرد
نظر بهر که کنم جلوه گاه جانانست
بغیر او نظر اما نمیتوانم کرد
نظر به غیر گرفتم کنم، نگاه ز شرم
بروی کس، دگر اما نمیتوانم کرد
اگر به دامن پاک رخش نگاه کنم
باین دو چشم تر اما نمیتوانم کرد
چه سود خاک شدم گر به راه وعده او؟
ز دست او به سر اما نمیتوانم کرد
توانم از همه کس بهر خاطر تو گذشت
ز خاطرت گذر اما نمیتوانم کرد
پرم چو غنچه، ز اشک و، ز تاب آن گل رو
رخی بگریه تر اما نمی توانم کرد
خیال سرو تو خواهد بلند پروازی
به این شکسته پر اما نمی توانم کرد
تلاش شور من از بهر سنگ طفلانست
تلاش سیم و زر اما نمیتوانم کرد
گرفتم اینکه توانم تلاش روزی کرد
بیاری هنر اما نمیتوانم کرد
ز ناز گفت که یک چشم صبر کن ز رخم
به چشم، این قدر اما نمیتوانم کرد
گرفتم اینکه کنم سیر گلشن رویش
غمش ز دل بدر اما نمیتوانم کرد
تو جمله دلبری و، من تمام دل شده ام
بدادنش جگر اما نمیتوانم کرد
سر از محیط عدم بر زدم بسان حباب
زخویش سر بدر اما نمیتوانم کرد
چو سنگ ز آتش من گشته خانه ها روشن
چراغ خویش بر اما نمیتوانم کرد
سراغ کعبه مقصود کرده ام واعظ
سراغ همسفر اما نمیتوانم کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
حبذا زور جنون، مغلوب زنجیرم نکرد
مرحبا سیل فنا، ممنون تعمیرم نکرد
همچو دندانی که افتد در جوانیها مرا
برنیامد از دهان حرفی که دلگیرم نکرد
خلق را از بس مزور دیده ام در حیرتم
کز چه بود آیا که مادر آب در شیرم نکرد
بسکه جز من کسی نمی بیند ز زشتی روی من
هیچ نقاشی بجز آیینه تصویرم نکرد
من کیم؟دیوانه یی سرمست کز زور جنون
هیچ کس جز حلقه اطفال زنجیرم نکرد
آرزوی خلوتی هرگز در آن صورت نبست
هیچ جا چون خانه آیینه دلگیرم نکرد
شهر پاکان را، ندیدم زیرپا مانند سیل
پیری از کوه جوانی تا سرازیرم نکرد
خوان دنیا در خورند اشتهای حرص نیست
جز قناعت نعمتی واعظ از آن سیرم نکرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
پیری در خواهش بدل ریش برآورد
پیشم هوس ساده رخان، ریش برآورد
پیری ز دلم برد برون یاد خط و زلف
فریاد که دودم زدل ریش برآورد
بود از پی صد بار فرو بردن دیگر
یک ره زدل، ار کژدم غم نیش برآورد
تا کام بنان شکرین گشت بدآموز
ما را ز لب نان جو خویش برآورد
این بود گل خیر بزرگان جهانم
کز همدمی مردم درویش برآورد
از فقر گذشتیم و، بدولت نرسیدیم
ما را طلب آن کم، ازین بیش برآورد
آورد بلائی که کله بر سر خسرو
او هم بستم از سر درویش برآورد
آن چشم بقصد دل چون سنگ تو واعظ
بیهوده خدنگ ستم از کیش برآورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بی نیازی ساقی از مینا برون میآورد
کو سخن زآن لعل شکرخا برون میآورد
فجر پیچد بسکه برخود از طلوع صبح ها
رشته پنداری مگر از پا برون میآورد
نیست راه عشق او را منزلی غیر از جنون
کوچه زلفش سر از صحرا برون میآورد
پاک شو تا محرم خوبان شوی، بنگر که آب
چون سر از پیراهن گلها برون میآورد
میکند چون صبح خود را روشناس عالمی
هرکه سر از عالم سودا برون میآورد
چون حباب از سرکشی بادی که داری در دماغ
صرصر مرگ از سرت فردا برون میآورد
عارفان، بی پرده کی گویند راز دل بهم؟
با صدف گوهر سر از دریا برون میآورد
سیر گلزار جهان واعظ بچشم اعتبار
اهل دل را از غم دنیا برون میآورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
در هر سخن، سخنور صد تاب میخورد
این بوستان ز خون جگر آب میخورد
کج تابی حسود همان میکند دراز
هرچند رشته سخنم تاب میخورد
گول زبان نرم، ز نارستان مخور
ماهی ز طعمه، بازی قلاب می خورد
شاداب خوبی است ز بس عارض خوشش
هرجا که میرسد دل من آب میخورد
چون غنچه ام، ز خانه خرابی شکسته دل
این باغ گویی آب ز سیلاب میخورد
دایم بود مدار بزرگان ز کوچکان
از دجله پشته آب به دولاب میخورد
خون میچکد چو تاک ز مد نگاه من
گویا ز چشمه سار رخت آب میخورد
باشد برای روزی ما گردش فلک
این چرخ بهر رشته ما تاب میخورد
باشد به یاد بستر خاکسترش اگر
واعظ فریب جامه سنجاب میخورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
میان عشق و ننگ و نام، الفت در نمیگیرد
به ترک سر، کله را آشنایی نمیگیرد
نپوید، بی دلیل راست رو، راه طلب سالک
قلم، اری سراغ ره جز از مسطر نمیگیرد
بنه ای سرفرازی، پا ز سر ما خاکساران را
ز خاک ره کسی نقش قدم را برنمی گیرد
سر طبعم، بنان این گدایان، چون فرود آید؟
که دست همت من تاج از سنجر نمیگیرد
پذیر ای غم او، کی شود ترا دامن دنیا
که هیزم تا نباشد خشک، آتش در نمیگیرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بدرویشان فسون جاه و دولت در نمیگیرد
کلاه پادشاهی گر دهندم، سر نمیگیرد
به ملک و مال، نتواند کسی از مرگ جان بردن
اجل تا میرسد، جان می ستاند، زر نمیگیرد
کسی کز بار منت پشت غیرت خم نمیسازد
گر اندازند در پایش جهان را، برنمیگیرد
کدورت نیست هرگز از جهان روشن نهادان را
چو اخگر، شعله هرگز گرد خاکستر نمیگیرد
بود بر نیک و بد لازم رعایت راستگویان را
توانگر بی سبب آیینه را در زر نمیگیرد
تف خورشید دولت میگدازد استخوانم را
همای فقرم ار چون سایه زیر پر نمیگیرد
نیاید راست هرگز الفت درویش با منعم
که باهم اختلاط آب و روغن در نمیگیرد
گر از ننگ گرفتن کس شود واقف، دگر هرگز
به گاه رزم، از دست عدو خنجر نمیگیرد
به اخلاق نکو، تسخیر دلها میتوان کردن
که تا لشکر نگیرد پادشه، کشور نمیگیرد
بوقت سوختن، از هیزم تر میشود روشن
که غیری در میان تا هست، صحبت در نمیگیرد
مزن در کار دنیا طعنه بیجوهری بروی
که از آزادگی واعظ بخود جوهر نمیگیرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
میرود فکر جهانم، که ز کار اندازد
مگر این بار ز دوشم غم یار اندازد
دل که بی عشق شد، از رحمت حق دور شود
مرده را موجه دریا، بکنار اندازد
نتوانم نفسی زنده بمانم بی او
اگر آن شعله بدورم چو شرار اندازد
کار خورشید جهانتاب کند با شبنم
بر سر آن سایه که نخل قد یار اندازد
نیست آسایش تن، در سفر رفتن دل
عشق را قافله یی نیست که بار اندازد
دل سیه مست جوانی شده واعظ، شاید
صبح پیریش ازین می بخمار اندازد!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
مرا ذکر تو با این کهنگی ها تازه میسازد
ز هم پاشیده اوراق مرا شیرازه میسازد
ره سرگشتگی دیگر آید پیش، عاشق را
چو تار وقت و ساعت، تا نفس را تازه میسازد
عمارتهای ابنای زمان مهمان چه میداند؟
که اول خواجه قفل و، آنگهی دروازه میسازد
زکار زاهد ناقص عمل، یک شعبه این باشد
که هر گوشه مقامی از پی آوازه میسازد
دمی از دست رد عیب جویان، کهنه میگردد
فقیر بی نوایی گر قبایی تازه میسازد
بود وقت جدایی از نفس این جسم را دیگر
کجا این نسخه پوسیده با شیرازه میسازد؟
جوانی میخرامد، میرود از ما بآیینی
که ما را کهنه، داغ خویشتن را تازه میسازد
چنین دلکش از آن رو گشته معنیهای رنگینش
که فکر واعظ از خون جگرشان غازه میسازد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
دشمن چو ریزشی دید، زو شور و شر نخیزد
جایی که آب پاشی، زآن گرد برنخیزد
با درد عشق یکجا، عشق جهان نگنجد
یک ناله بشوری، از نیشکر نخیزد
چون دل شکست، از وی ناید سخن طرازی
از کاسه شکسته، آواز برنخیزد
در خشم نیک ذاتان، بیم ضرر نباشد
آری زآتش گل، هرگز شرر نخیزد
تمکین بیش آرد خفت، که از ترازو
کم میکنند زان سر، کز جای برنخیزد
کی تند خو به نرمی، فرمان پذیر گردد
از جای شعله هرگز، با چوب تر نخیزد
آن وعظ دلنشین شد واعظ، که هم ز دل خواست
نبود جگرگداز آه، تا از جگر نخیزد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
مرد از راه شکست خود بعزت میرسد
سنگ تا مینا نگردد، کی به قیمت میرسد
روزن فانوس را ماند حسود تنگ چشم
هر که را سوزد چراغ، او را کدورت میرسد
بر سر درویشی خود لرزدم دل همچو بید
از عزیزان هرکه را بینم بدولت میرسد
میبرد هر کس به قدر همت از وی بهره یی
آگهان را از جهان سفله عبرت میرسد
ای گل عشرت که گستردی بساط خرمی
اینک اینک صرصر آه ندامت میرسد
گفت و گوی قسمت از ما بندگان بی نسبت است
از جهان واعظ به درویشان فراغت میرسد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
از جگر خوناب اشکم خوش به سامان میرسد
وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان بلب
تا نگاه حسرت از چشمم بمژگان میرسد
میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا
میرسد تا بر لبت، جان بر لب نان میرسد
نیست از الوان نعمت ها، بجز زحمت ز تو
همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان میرسد
رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند
خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان میرسد
چهره دل میکند پاک از غبار یاد شهر
دست واعظ گر به دامان بیابان میرسد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
به جبهه چین ز غم روزیت خطا باشد
که چین جبهه، لب شکوه از خدا باشد
گشاد کار خود از بستگی طلب ای دل
که چشم کور در روزی گدا باشد
بزینت در و دیوار نیستم مائل
که نقش خانه من، نقش بوریا باشد
کدام ملک نکوتر، زملک عافیت است؟
چه تاج شاهی ازین به که سر بجا باشد
معاش شاه ز پهلوی کاسبان گذرد
که سر عیال خوان دست و پا باشد
اگر بخلق کسی باشد آشنا، باری
چرا بمردم بیگانه آشنا باشد؟
ز حرف بیش نگردی بلند آوازه
نفس چو سوخته شد، سرمه صدا باشد
چو میتواند مرد از گرسنگی واعظ
چه لازم است که منت کش عطا باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ز بی برگان دل روشن ضمیران باصفا باشد
که هر خاری به چشم شعله، میل توتیا باشد
مگردان خالی از دامان همت، دست سائل را
که بهر روز بد دلهای شب دست دعا باشد
نباشد هیچ انباری به از انبان محتاجان
که آن را پایه یی بس محکم از دوش گدا باشد
هرآن یاری که باشد در نهادش راستی محکم
به جای نور چشم خلق، مانند عصا باشد
ز تاراج خزان بر خود نمی لرزند بی برگان
که عریانی دعای جوشن تیر بلا باشد
به اسب و زین اگر نازند مغروران توسن خو
سمند خوش عنا نی زیر ران ما را چو پا باشد
اگر در کنج غم، از ناتوانیها ز پا افتم
از آن بهتر که دوشی زیر بارم چون عصا باشد
فریب دلق رنگارنگ سالوسان، مخور واعظ
که هر رنگش ز حرص شوم، چشمی بر عطا باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
ز دستبرد حوادث گرت خبر باشد
بکیسه دست کرم، به ز مشت زر باشد
مجو ز خاطر ناخوش، تلاش معنی خوش
سخن طراز قلم، از دماغ تر باشد
اشارتی است غبارت بدیده از پیری
که بایدت پس ازین خاک در نظر باشد
بها فزایدت از صحبت مصاحب نیک
که قیمتی بود آبی که در گهر باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بشوق آن گل عارض، مرا با خار خوش باشد
بیاد لعل او، با اشک چون گلنار خوش باشد
بتن هر رگ مرا شاخ گلی گردیده از داغت
اگر داری دماغ سیر این گلزار، خوش باشد
گرفت از عارض او پرده، زو صر صر آهم
اگر ای دیده داری طاقت دیدار خوش باشد
نباشد خود فروشان را بغیر از روی بازاری
از آن ما را برندان ته بازار خوش باشد
غم او هرکجا باشد، غم دنیا نیابد ره
که هر ناخوش که باشد، با غم آن یار خوش باشد
تن عریان، ز اشک آتشین پوشیده شد ما را
فقیران را ز عشق، این خلعت زر تار خوش باشد
بده خود را بیار و، کام دل بستان ازو واعظ
که پیش خود نبودن، پیش آن دلدار خوش باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نه جوهر کسب ملک و مال اسباب جهان باشد
ازین بی حاصلی برخود چو پیچی، جوهر آن باشد
درین پیری، ز باغ زندگی دیگر چه گل چینم؟
که از رنگ به کف آیینه چون برگ خزان باشد
توان در محفل اهل سخن، گردی ز دل شستن
که هرسو ز آب معنی، آبشاری چون زبان باشد
مگردان از در روزی سان روی طلب هرسو
از این رو سبزه را پیوسته رو بر آسمان باشد
فرح خواهی، ز بند خانه داری وارهان خود را
که ناوک بال افشان وقت جستن از کمان باشد
جهان بخشی ز فیض کارسازی میتوان کردن
هما پیوسته از یمن قناعت شه نشان باشد
بود رو در تنزل مرتبت جویان عالم را
بهر محفل رخ بالانشین بر آستان باشد
بود برخرمن اعمال، هرنور نظر برقی
خوش آن طاعت که در تاریکی شبها نهان باشد
باندک احتیاطی میتوان جست از فن مردم
در این میدان کسی کز خود نیفتد، پهلوان باشد
عجب نبود زپند واعظ ار خلقی براه آید
که گاهی ناله سگ هم، دلیل کاروان باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
پردگی نیست عطا، گر همه پنهان باشد
رعد ابر کرم آوازه احسان باشد
جمع با ثروت دنیا نشود، خاطر جمع
مال چون جمع شود، خواب پریشان باشد
بجز از نرمی و سختی نشود کاری راست
تیر را کارگری از پر و پیکان باشد
پادشاهست، فقیری که بدرها ندود
نیست کمتر ز سر آن پاکه بدامان باشد
گر بخود ساخته یی، پادشه وقت خودی
افسر تارک درویش، گریبان باشد
توبه تنها نه پشیمانی کس از گنه است
باید از زندگی خویش پشیمان باشد
دورم از وصل تو، اما بدل آن سر زلف
همه شب در نظرم خواب پریشان باشد
عمل چرکن دنیا، نبود جز صوتی
این گلستان همه چون کار گلستان باشد
رفت واعظ چو جوانی، پس ازین لایق ما
آه سرد و رخ زرد و دل بریان باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
الهی تا جهان باشد، شه ما کامران باشد
بگیتی حکم او چون آب احسانش روان باشد
سپهر سست تا برپاست، دست او قوی گردد
جهان پیر تا برجاست، بخت او جوان باشد
زلال لطف او جاری، نشان تا هست از حاجت
خدنگ حکم او کاری، ز گیتی تا نشان باشد
فلکسان دوستش، بر اوج عزت تا زمین پاید
زمین وش دشمنش پامال غم، تا آسمان باشد
زبان تابا شدم در کام و، جان تابا شدم در تن
دعای دولتش واعظ، مرا ورد زبان باشد