عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ای خضر خو گرفته مذاقم به آب تلخ
بهتر بود ز آب حیاتم شراب تلخ
زاهد [جبین] سرکه فشان تو روبروست
انصاف نیست باز بگویی جواب تلخ
دلبرتر است لذت غفلت ز آگهی
شیرین تر است از همه بر نفس، خواب تلخ
بستی ز خشم باز میان را به قتل من
شیرین نمود از کمرت پیچ و تاب تلخ
یک کس نماند عاقل و می آب شد ز شرم
چشمت چو کرد بر سر مردم، عتاب تلخ
دانند چیست لذت عیش مدامشان
فردا چو سر نهند به پای حساب تلخ
دلگیر گشته ایم سعیدا دگر ز دل
آشفته کرده رایحهٔ این کباب تلخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
شیخ گر از سنت و فرضانه می یابد مراد
پیر ما از شیشه و پیمانه می یابد مراد
هر کجا حسن گلوسوزی است با کام من است
شمع چون روشن شود پروانه می یابد مراد
مفلسان از سایهٔ بال هما مستغنیند
جغد ما از گوشهٔ ویرانه می یابد مراد
زاهدا میخانه چون خلوت سرایت خاص نیست
دایم این جا محرم و بیگانه می یابد مراد
بت پرستان کام از بت یافتند ای دلبران
آخر از سنگ شما دیوانه می یابد مراد
رند از می، عاشق از وی، زاهد از تقوای خشک
از بتی هر کس در این بتخانه می یابد مراد
از می بی دانه کام خود سعیدا تازه کرد
غیر تا از سبحهٔ صددانه می یابد مراد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
عاشق از خود چو رود عزت دیگر دارد
عشق بیرون ز جهان دولت دیگر دارد
عالمی در طلب کعبه وز این بیخبرند
یار ما غیر حرم خلوت دیگر دارد
غیر هفتاد و سه مذهب که در این عالم نیست
عشق راه دگر و ملت دیگر دارد
آبرو بر سر شیرینی دوران مفشان
کاین نمک چاشنی و شربت دیگر دارد
گرچه حسن تو و ما هر دو غریبیم غریب
لیک تنهایی ما غربت دیگر دارد
کشتگان را قدمش گرچه کند منت دار
سایهٔ او به زمین، منت دیگر دارد
خار گل گرچه به قدر از رخ گل کمتر نیست
خارخار غم او قیمت دیگر دارد
گرچه عمری است سعیدا که به شادی شادیم
لیک غم با دل ما سبقیت دیگر دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
مردی که در این ره، دل آگاه ندارد
در منزل صاحبنظران راه ندارد
چون لاله به داغ تو کسی را که جگر سوخت
دیگر سر و برگ نفس و آه ندارد
آیین گدا را به توانگر چه مناسب
کیفیت بی قیدی ما شاه ندارد
سهل است گذشتن ز دو عالم که بگویند
این مفلس ما جز دل آگاه ندارد
بس سعی که دل کرد به سوی تو شتابد
لیکن چه کند همره و همراه ندارد
سر خم نکنم پیش کریمی که سعیدا
گه داشته باشد کرم و گاه ندارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
خرمی ز این دو روزه جان نتوان کرد
خواب در راه کاروان نتوان کرد
چه بنا مانده ای به جد و به اب
تکیه بر تل استخوان نتوان کرد
بسکه نازک فتاده طبع لطیفش
بوسه ای ز آن دهان گمان نتوان کرد
نیست جز او کسی و دادم از اوست
ستم از او به او بیان نتوان کرد
سخن خلق بر زبان نتوان راند
آتشین لقمه در دهان نتوان کرد
خود چو کوهی و حیرتی دارم
کمر از مو ز مو میان نتوان کرد
قشر بی مغز کس ندیده به عالم
هیچ کس را به [به بد گمان] نتوان کرد
نفی خود کن گرت هوای وجود است
که ثبوتش بغیر آن نتوان کرد
زاهدا رخت خویش بند ز مسجد
هیچ سودی در این دکان نتوان کرد
دلبری دارم و چه چاره کنم
که به تدبیر، مهربان نتوان کرد
در جهان طرح عیش نیست سعیدا
بر هوا رسم خانمان نتوان کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دگر ساقی به بزم ما چنان مستانه می رقصد
که عاقل وجد می آرد از او دیوانه می رقصد
به جام باده هر دم دلنوازی ساز ای ساقی
که تا مستش کنی دیوانه استادانه می رقصد
چنان مستانه مرغان چمن پرواز می آرند
که دام امروز در هر رهگذر با دانه می رقصد
به دور دیگران افلاک دوران دگر دارد
همین در دور ما دوران دون طفلانه می رقصد
فلک از چرخ کی افتد زمین از پای ننشیند
که در بزم جهان تا شیشه و پیمانه می رقصد
نمی دانم که آدم در نهاد خود چه سر دارد
که نه گردون سعیدا بر سر این دانه می رقصد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
هر نفس در کوی جانان کوه غم باید برید
زهر باید نوش کرد از جام جم باید برید
دهر دریایی است بی پایان و ما امواج او
ای رفیقان همچو موج آخر ز هم باید برید
مهدجنبان، درد و [انده] دایهٔ غم، مشفقش
ناف طفل خویشتن را با الم باید برید
با دم تیغ فنا هر بند و پیوندی که هست
از نیستان تعلق چون قلم باید برید
تا اثر باقی است از هستی گریزانم ز خود
اندرین راه از پی خود چون قلم باید برید
طفل شب را قسمت روزی ز شیر ماهتاب
سیر ناگردیده شام و صبحدم باید برید
دوستان از سر این تودهٔ غم برخیزید
زود باشید چه بیش است و چه کم برخیزید
گرچه بر ساحل این دجله نشستید بسی
وقت آن است که با دیدهٔ نم برخیزید
هر دلی را که غباری ز شما بنشیند
زود سازید دوا و چو الم برخیزید
چند جامی بکشید و سر دارا شکنید
در خرابات نشینید و چو جم برخیزید
از کسی تا به شما و ز شما تا به کسی
پیش از آن دم که رسد جور و ستم برخیزید
تا توانید به آیین عرب ننشینید
همچو صوت از سر قانون عجم برخیزید
مدعی تا نشود کافر و مؤمن فردا
چون سعیدا ز در دیر و حرم برخیزید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بی برگ شو چو نی به نوا می توان رسید
از راه نیستی به خدا می توان رسید
وامانده از وصول، اصول ای فروع جوی
از سایه گر بری به هما می توان رسید
ای دل به کوی یار اگر درد، همره است
مردانه زن قدم به دوا می توان رسید
چون سرو با کجی مکن الفت در این چمن
از راستی به نشو و نما می توان رسید
او خود مگر به جذبه سعیدا کشد تو را
ورنه به جد و جهد کجا می توان رسید؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
در ذکر تو دیدم در و دیوار قلندر
یادم دهد از روی تو دیدار قلندر
از پردهٔ ناموس [برآیی] چو بنوشی
یک جرعه از آن ساغر سرشار قلندر
در آینه هم عکس جمال تو کند سیر
خودبین نبود دیدهٔ بیدار قلندر
گه مؤمن و گه ملحد و گه گبر نماید
کس را خبری نیست ز اسرار قلندر
این کار نمی داند و از بی خبران است
هر کس کند اقرار به انکار قلندر
از مشرق و مغرب ز سعیدا تو چه پرسی
از عرش خبر می دهد اشعار قلندر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
بشنوید این نکته را ای اهل راز
شد از این مقبول محمودی ایاز
پیشتر زان محو گردی در جهان
خویش را از خاطر خود محو ساز
خوب بودی گر سخن از این و آن
پس روا بودی کلام اندر نماز
گر حریفت پر دغا افتاده است
نقد جان را در دغایش پاک باز
گرچه ناز از یار باشد خوش ادا
خوش نما باشد ز عاشق هم نیاز
فارغ آید از تمیز دیگران
هر که خود را کرده باشد امتیاز
چشم دل خواهی سعیدا وا شود
خاک پای [نیکوان] را سرمه ساز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
مژده آمد که تو را کام روا شد امروز
مدعاها هدف تیر دعا شد امروز
سایه انداخت به سر قامت آن سرو روان
صعوهٔ طالع ما باز هما شد امروز
وقت خوش دولت جاوید مبارک بادا
تو بقا یاب که غیر از تو فنا شد امروز
شکر ایزد که به دور تو ز هم بی تصدیع
باطل و حق چو شب و روز جدا شد امروز
دل شد و صبر شد و جان شد و تن از جا رفت
تو خبردار نه ای بی تو چها شد امروز
[خارزارم] ز قدوم فرست شد گلزار
جنگ و کین از کرمت صلح و صفا شد امروز
به هوایی که سعیدا به تو همدم گردد
همچو نی بیدل و بی برگ و نوا شد امروز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز درد ما نه همین آشنا کند پرهیز
ز بیدلی اجل از درد ما کند پرهیز
ز تلخکامی ذاتیم بس عجب نبود
که از شکستهٔ عظمم هما کند پرهیز
به گاه جلوه چنان نازک است آن کف پا
که همچو چشم ز رنگ حنا کند پرهیز
غبار راه تو هر دیده را که داد جلا
دگر ز سرمه و از توتیا کند پرهیز
درون صومعه خود را هلال می سازد
ریاگری که ز نشو و نما کند پرهیز
از آن زمان که ز یاقوتی لبش خوردم
دل شکسته ام از مومیا کند پرهیز
کسی که خاک شود زر به دست همت او
به خاک افتد و از کیمیا کند پرهیز
حکیم خسته دلان غیر از این جواب نداد
که گفتمش که سعید از چها کند پرهیز
برای قوت ایمان و ضعف اسلامش
کباب داغ مکد از هوا کند پرهیز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
در کفر حق پرست شو آن گه خداشناس
بیگانه را یگانه شو و آشنا شناس
با جغد، پاس کنج خرابی نگاه دار
هر سایه ای که بر تو فتد از هما شناس
محو جمال یار شو و سیر خلد کن
بر زلف پیچ عالم بی منتها شناس
منعم کسی بود که ز خود دست شسته است
ناشسته روی چند جهان را گدا شناس
از تشنگی بمیر و مده آبرو ز دست
گوهر شو آبروی خود آب بقا شناس
چندین هزار مقصد و مطلب که خلق راست
در جنب فضل دوست تو یک مدعا شناس
حرف بجا نمی شنوند اهل روزگار
زینهار در میانهٔ ایشان تو جا شناس
این نور چشم تن شود آن نور چشم جان
از خاک کوی دوست تو تا توتیا شناس
بگشا به روی هر که در خلق خویش را
بیگانه را و محرم از آواز پاشناس
ما چون چراغ روشن [و] دنیاست همچو شب
بگشای چشم باطن و ما را به ما شناس
مخلوط گشته کشته و ناکشته در جهان
ناکشته کشته را تو در این کربلا شناس
بیهوده آشنا چه شوی زید و عمرو را
با آن که گفته است خدابین خداشناس
مرهون وقت بوده سعیدا سرور [و] غم
با وقت آشنا شو و ذوق و صفا شناس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
چشمی که گهربار نباشد چه کند کس
آن جام که سرشار نباشد چه کند کس
دلدار که غمخوار نباشد چه کند کس
یاری که وفادار نباشد چه کند کس
از حال ز خود بی خبران بی خبر از خویش
هر لحظه خبردار نباشد چه کند کس
در دار جهان مرتبهٔ شیخ جنیدی
منصور که بر دار نباشد چه کند کس
زلفی که نپیچد به کمر خوش ننماید
در کفر که زنار نباشد چه کند کس
زاهد ز خرابات سخن برد به مسجد
در خرقه که ستار نباشد چه کند کس
عالم همه گلزار بود لیک چو نرگس
آن دیده که بیدار نباشد چه کند کس
مقصود ز خورشید عتابست [و] حرارت
ماهی که ستمکار نباشد چه کند کس
باغی است جهان لیک پر از خار ملامت
آن باغ که گلزار نباشد چه کند کس
آن دل که به زلف صنم لاله عذاری
چون تاب گرفتار نباشد چه کند کس
رندی که پریشانی او ظاهر و پیدا
از گوشهٔ دستار نباشد چه کند کس
داریم ز هر گونه متاعی و در این شهر
مردی که خریدار نباشد چه کند کس
منظور سعیدا ز جهان روی بتان است
در خلد که دیدار نباشد چه کند کس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
[دیدم تو را و رفتم] یک باره از بر خویش
در انتظار خویشم عمری است بر در خویش
گاهی به هم برآییم از مسجد و خرابات
ما و شراب و زاهد تسبیح و دفتر خویش
ناخورده باده مست است نادیده بت پرست است
یارب چه چاره سازم با نفس کافر خویش
سلطان و سیر گلشن با ساغر شرابش
ماییم کنج گلخن با دود و اخگر خویش
بگشای چشم و بنگر ای شیخ شهر تا کی
این زهد خشک پیچی در دامن تر خویش؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
من دیده ام آن را که مکانی نیست مشخص
از بسکه لطیف است از آن نیست مشخص
تحقیق معانی به کتب راست نیاید
ای بی خبر چند بیان نیست مشخص
بی نام و نشان است و دلیلت نکند سود
آن را به یقین دان که گمان نیست مشخص
تشخیص توان کرد از این باعث جان را
تن زنده به جان آمد و جان نیست مشخص
گفتم کمرش مو غلطی تنگ دهانش
گفتم سر مویی به گمان نیست مشخص
تصدیق ز دل می طلبد صاحب دیوان
اثبات به اقرار زبان نیست مشخص
زاهد چه قماش عمل خویش نمایی
امروز نه سود است و زیان نیست مشخص
غیر از تو وجودی نرسیده است به اثبات
با آن که تو را نام و نشان نیست مشخص
در کعبه و بتخانه توان یافت خدا را
سری است که در هر دو جهان نیست مشخص
از آن خبرش نیست کسی را که به یک آن
دل بست به چیزی که دو آن نیست مشخص
بر عمر مکن تکیه خبردار که مردن
سری است که پیدا و نهان نیست مشخص
بیرون و درون سیر نمودیم سعیدا
دیدیم که پیدا و نهان نیست مشخص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
چو نیست معنی باطن به تخت و جاه ملاف
نشین به روی حصیر ای دلا و زر می باف
تو در طریق کسی رو که «ما عرفنا» گفت
مکن پرستش اغیار را چو عبدمناف
زیارت دل افتادگان این ره کن
که هر نفس به خدا کعبه می رود به طواف
طریق امن ره بیخودی و قلاشی است
که این گروه به امر خدا شدند معاف
ز بس فسرده دلی ای مرید خواب شدی
چو پنبه در گرو بستر و رهین لحاف
چه کعبه ای است خدایا دلم که هر دو جهان
نمی دهم ره و هر دم همی کنند طواف
شمار عقد نفس کن نه مهرهٔ تسبیح
که نقد عمر چنین می رود بسی به خلاف
تو ای خلاصهٔ گنجینهٔ خدای کریم
در این خزینه گشا چشم خویش شو صراف
هر آن که بر سر این توده خاک پا نگذاشت
نمی رسد قدمش بر رکاب روز مصاف
اگرچه یار مبراست از دو کون بگوی
که پاکبازی عشاق را دهد انصاف
هر آن که هست به وجهی معیشتی دارد
مرا بغیر جمال تو نیست وجه کفاف
کنم به فکر، سعیدا شکر ز شیر جدا
اگرچه فرق ندانم میان قاف ز کاف
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
لاله و صد برگ رعنا نیست در گلزار عشق
داغ نومیدی است زیب گوشهٔ دستار عشق
بس کساد افتاده است این جا قماش خودنما
نیست سودا غیر ترک خویش در بازار عشق
سوختن کشتن به آب انداختن بر هم زدن
از ازل این است تا روز قیامت کار عشق
حشر از پا افتد و معزول گردد نفخ صور
گر نوازد مطرب تقدیر موسیقار عشق
در علاج درد مجنون ای حکیم اجزا مکوب
بی شراب وصل صحت کی شود بیمار عشق؟
رقص دارد بر دم شمشیر خون کشتگان
کی سر منصور زحمت می کشد بر دار عشق؟
از تمنای تجلی نی مرادش خلق بود
بلکه اثبات حقیقت بود در تکرار عشق
راز خود خود فاش می سازد سعیدا [مشک عشق]
ورنه کی باشد کسی را طاقت اظهار عشق؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
برکنید ای بت پرستان از ته دل دل ز سنگ
کی شود آسان شما را حل این مشکل ز سنگ
کند ابراهیم از دل های سنگین نقش غیر
گرچه آذر می تراشد صورت باطل ز سنگ
سختگیری افکند از پا درخت خشک را
کی بنای خانهٔ خود را کند عاقل ز سنگ
رنجش از اطوار دور ای دل نشان غافلی است
چین نبندد بر جبین دیوانهٔ کامل ز سنگ
هفتهٔ دوران ما از بس به سختی می رود
کاروانی بسته گویا بار این محمل ز سنگ
کی شود شیرین مذاق عاشق از‌ آن سنگدل
کوهکن گر مقصد خود را کند حاصل ز سنگ
کام از آن دل یافتن مشکل سعیدا شد که کوه
خوردن بس خون جگر تا لعل شد حاصل ز سنگ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ز چنگ و عود شنیدم به گوش حال نه قال
که آب بی توحرام است باده با تو حلال
کنایه ای به جهان پیر کاملی می گفت
که لایق است بجز عاشقی ز اهل کمال؟
خیال زاهد و ما بر نقیض یکدگر است
که او به ذکر جلال است و ما به فکر جمال
کسی که تشنه لب بیخودی است می داند
که لای باده نکوتر بود ز آب زلال
جمال پاک تو پرورده است قد تو را
در آفتاب نهال تو یافته است کمال
نه از برای تو آیینه رونما گشته
که بهر سینهٔ بی کینه گشته است مثال
ز دست عشق سعیدا مباد شکوه کنی
که گر چو نال شوی از جفای یار منال