عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - در طور خواجه
بهر عمر جاودان شد هر که را چیزی سبب
خضر را آب حیات و رند را آب عنب
گفته ای یک تیره شب تا روز همدم باشمت
تیره تر از روز هجر ما نباشد هیچ شب
معنی مجموعه خوبی به خط و روی تست
دفتری را خوب در یک صفحه کردی منتخب
در ملامت صد چو یوسف بنده ات شد ای حبیب
چون تویی کان نمک چون سازمت یوسف لقب!
باعث عیش است هر چ از درد دارد چاشنی
گریه ی روز وصال آرد به غمنا کان طرب
گر چه وصل دوست را کس از طلب کردن نیافت
لیک آن کو یافت بود از زمره ی اهل طلب
کی عجب باشد تعجب از خواص باده ام
آب کش خاصیت آتش برد باشد عجب
حالت مجنون کجا فهمند جز اهل جنون
زانکه قول خود به قانون خرد دارد عرب
رسم جور یار را فانی سبب از ما مپرس
نیست چون اهل فنا را رسم پرسیدن سبب
خضر را آب حیات و رند را آب عنب
گفته ای یک تیره شب تا روز همدم باشمت
تیره تر از روز هجر ما نباشد هیچ شب
معنی مجموعه خوبی به خط و روی تست
دفتری را خوب در یک صفحه کردی منتخب
در ملامت صد چو یوسف بنده ات شد ای حبیب
چون تویی کان نمک چون سازمت یوسف لقب!
باعث عیش است هر چ از درد دارد چاشنی
گریه ی روز وصال آرد به غمنا کان طرب
گر چه وصل دوست را کس از طلب کردن نیافت
لیک آن کو یافت بود از زمره ی اهل طلب
کی عجب باشد تعجب از خواص باده ام
آب کش خاصیت آتش برد باشد عجب
حالت مجنون کجا فهمند جز اهل جنون
زانکه قول خود به قانون خرد دارد عرب
رسم جور یار را فانی سبب از ما مپرس
نیست چون اهل فنا را رسم پرسیدن سبب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دل چو آید از فروغ برق آن عارض به تاب
سوی خورشید آورد رو چون به سایه ز آفتاب
دل چو در گلشن فتاد از کوی او شد مضطرب
بر زمین خشک ز آن سان کوفتد ماهی ز آب
از خیال طره ی وی می تپم در بیخودی
چون کسی کز خواب آشفته جهد هر دم ز خواب
جانب هر کس کنی تعجیل الا سوی من
گر چه باشد عمر را با هر کسی یکسان شتاب
پاره کن دل را که نقش آن عذار آید برون
گل گشاده به بود گر غنچه باشد در نقاب
حلقه های زلفت از عارض همی تابند سر
مثل اهل کفر کز ایمان نمایند اجتناب
قطره خوی بر لبت بیش آردم در دل طرب
مزج آب آری فزون سازد نشاط اندر شراب
ساقی از جام لبالب زایلم کن هوش از آنک
به که هم مست خراب افتم درین دیر خراب
گر همی خواهی که هر دم معنی ای رو آردت
فانیا از خاک پای اهل معنی رو متاب
سوی خورشید آورد رو چون به سایه ز آفتاب
دل چو در گلشن فتاد از کوی او شد مضطرب
بر زمین خشک ز آن سان کوفتد ماهی ز آب
از خیال طره ی وی می تپم در بیخودی
چون کسی کز خواب آشفته جهد هر دم ز خواب
جانب هر کس کنی تعجیل الا سوی من
گر چه باشد عمر را با هر کسی یکسان شتاب
پاره کن دل را که نقش آن عذار آید برون
گل گشاده به بود گر غنچه باشد در نقاب
حلقه های زلفت از عارض همی تابند سر
مثل اهل کفر کز ایمان نمایند اجتناب
قطره خوی بر لبت بیش آردم در دل طرب
مزج آب آری فزون سازد نشاط اندر شراب
ساقی از جام لبالب زایلم کن هوش از آنک
به که هم مست خراب افتم درین دیر خراب
گر همی خواهی که هر دم معنی ای رو آردت
فانیا از خاک پای اهل معنی رو متاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - در طور خواجه
شگفت چون گل رخسار ساقی از می ناب
بنای زهد من از سیل باده گشت خراب
مرا که نقد دل و دین برفت در سر می
ز نام و ننگ درین کهنه دیر خود چه حساب
بنوش باده و دیوانه باش در عالم
که بهر عالم دیوانگی است بزم شراب
جوانی است و خمار و بهار و آتش عشق
بیار می که جنون را تمام شد اسباب
چو امن خواهی ازین کارگاه پر آشوب
میا ز میکده بیرون و باش مست خراب
اگر خراب بود خانه جهان چه عجب
که دید خانه که آباد ماند بر سر آب!
بباید آخرش اندر سر قدح رفتن
هوای باده به سر هر که را بود ز احباب
اگر فنا شدنت میل هست چون فانی
برویت آنچه رسد از سپهر روی متاب
بنای زهد من از سیل باده گشت خراب
مرا که نقد دل و دین برفت در سر می
ز نام و ننگ درین کهنه دیر خود چه حساب
بنوش باده و دیوانه باش در عالم
که بهر عالم دیوانگی است بزم شراب
جوانی است و خمار و بهار و آتش عشق
بیار می که جنون را تمام شد اسباب
چو امن خواهی ازین کارگاه پر آشوب
میا ز میکده بیرون و باش مست خراب
اگر خراب بود خانه جهان چه عجب
که دید خانه که آباد ماند بر سر آب!
بباید آخرش اندر سر قدح رفتن
هوای باده به سر هر که را بود ز احباب
اگر فنا شدنت میل هست چون فانی
برویت آنچه رسد از سپهر روی متاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳ - مخترع
ز تب مباد صداعی بدان جوان یارب
که صدقه سرش این پیر ناتوان یارب
ز هجر یارب و افغانم از فلک بگذشت
توام خلاص نمایی ازین فغان یا رب
رسید یا رب من شام غم به مجمع دیر
چه باشد از تب من بشنود از آن یارب
ز دیر مغ بچه ای مست شد برون سوی شهر
ز اهل زهد به دیر امینش رسان یارب
شدن به کوی ریا شیخ را خوش است مباد
مرا به جز روش کوچه ی مغان یارب
چو سرکشی است طریق ریا سر فانی
شود به دیر فنا خاک آستان یا رب!
که صدقه سرش این پیر ناتوان یارب
ز هجر یارب و افغانم از فلک بگذشت
توام خلاص نمایی ازین فغان یا رب
رسید یا رب من شام غم به مجمع دیر
چه باشد از تب من بشنود از آن یارب
ز دیر مغ بچه ای مست شد برون سوی شهر
ز اهل زهد به دیر امینش رسان یارب
شدن به کوی ریا شیخ را خوش است مباد
مرا به جز روش کوچه ی مغان یارب
چو سرکشی است طریق ریا سر فانی
شود به دیر فنا خاک آستان یا رب!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴ - اختراع
چون به دیر آمد ز بهر خم شکستن محتسب
شد دل رندان چو چشم شوخ ساقی مضطرب
اجتناب افتاد اهل دیر را از وحشتش
اهل دین نبود عجب گشتن ز شیطان محتسب
آفتش افکند در دور حریفان انقلاب
کش به جان آفت رسد از دور چرخ منقلب
شام هجران حمرت گردون چه باشد از شفق
گر نگشته آتش آهم به گردون ملتهب
کامکاران را نکودان نیکوان را ارتکاب
آن چو نبود بد بود گشتن بدی را مرتکب
عاشقی و دردمندی پیشه کن ور نیستی
خویش را با اهل درد عشق میکن منتسب
فانیا گر قطع صحرای فنا را طالبی
بایدت از باطن پیر مغان شد مکتسب
شد دل رندان چو چشم شوخ ساقی مضطرب
اجتناب افتاد اهل دیر را از وحشتش
اهل دین نبود عجب گشتن ز شیطان محتسب
آفتش افکند در دور حریفان انقلاب
کش به جان آفت رسد از دور چرخ منقلب
شام هجران حمرت گردون چه باشد از شفق
گر نگشته آتش آهم به گردون ملتهب
کامکاران را نکودان نیکوان را ارتکاب
آن چو نبود بد بود گشتن بدی را مرتکب
عاشقی و دردمندی پیشه کن ور نیستی
خویش را با اهل درد عشق میکن منتسب
فانیا گر قطع صحرای فنا را طالبی
بایدت از باطن پیر مغان شد مکتسب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵ - اختراع
زهی قد و عذارت سر به سر خوب
به خوبی بنده حسن تو هر خوب
اگر لطفست اگر جور از تو چونست
که هر کارت بود از یکدگر خوب
وفا از سرو قدان باشد آن نوع
که نخل خوب را باشد ثمر خوب
مبین ای نرگس آن گل را که باشد
نظر از مردم صاحب نظر خوب
اگر یوسف نکو ننمود پیشت
بر خورشید ننماید قمر خوب
مشو فانی به حرف و نکته گیری
ز کلک صنع اگر زشت است اگر خوب
به خوبی بنده حسن تو هر خوب
اگر لطفست اگر جور از تو چونست
که هر کارت بود از یکدگر خوب
وفا از سرو قدان باشد آن نوع
که نخل خوب را باشد ثمر خوب
مبین ای نرگس آن گل را که باشد
نظر از مردم صاحب نظر خوب
اگر یوسف نکو ننمود پیشت
بر خورشید ننماید قمر خوب
مشو فانی به حرف و نکته گیری
ز کلک صنع اگر زشت است اگر خوب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - در طور خواجه
ما هم از بزم صبوح آمد برون مست خراب
جلوه گر افتاد و حیران چون ز مشرق آفتاب
رفت اهل انجمن هر سوی چون انجم فرو
چشمشان شد صبحدم چون چشم نرگس مست خواب
او مرا چون دید سرمستانه کرده عربده
کرد با صد قهر لطف آمیز این نوعم خطاب
کای تو از ناقابلی مردود بزم خاص ما
بلکه از بی طالعی افتاده در هجرت عذاب
جای آن دارد که بر فرق تو رانم تیغ قتل
تا که از خونت همه روی زمین گردد خضاب
در چنین صبحی که بود احباب با ما باده نوش
تو شده غایب مگر زین بزم بودت اجتناب
من نهاده با هزاران لرزه عارض بر زمین
بر زبانم صد سخن اما که را حد جواب؟
دید چون وقتم دگرگون گشت و حال از دست رفت
خنده زد وانگه ز ساقی جست یک جام شراب
گفت ای فانی بگیر این می ز دست ما بنوش
چونکه نوشیدم سوی ملک عدم کردم شتاب
جلوه گر افتاد و حیران چون ز مشرق آفتاب
رفت اهل انجمن هر سوی چون انجم فرو
چشمشان شد صبحدم چون چشم نرگس مست خواب
او مرا چون دید سرمستانه کرده عربده
کرد با صد قهر لطف آمیز این نوعم خطاب
کای تو از ناقابلی مردود بزم خاص ما
بلکه از بی طالعی افتاده در هجرت عذاب
جای آن دارد که بر فرق تو رانم تیغ قتل
تا که از خونت همه روی زمین گردد خضاب
در چنین صبحی که بود احباب با ما باده نوش
تو شده غایب مگر زین بزم بودت اجتناب
من نهاده با هزاران لرزه عارض بر زمین
بر زبانم صد سخن اما که را حد جواب؟
دید چون وقتم دگرگون گشت و حال از دست رفت
خنده زد وانگه ز ساقی جست یک جام شراب
گفت ای فانی بگیر این می ز دست ما بنوش
چونکه نوشیدم سوی ملک عدم کردم شتاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - تتبع خواجه
مطلب صبح ازل طلعت درویشان است
مخزن نقد ابد خلعت درویشان است
شمع خورشید که گلزار ازو شد روشن
گلی از بزمگه نزهت درویشان است
جام جمشید کزو کار جهان است عیان
یک سفال کهن از صحبت درویشان است
عرش اعظم که بود بال ملک جاروبش
قبه بارگه حشمت درویشان است
طایر قدس که بر عرش نشیمن دارد
پیک پیغام ده حضرت درویشان است
چرخ اطلس که مکلل به در انجم گشت
پرده ای از حرم عصمت درویشان است
گر جهد تیر ملایک طرف از شست قضا
باز گرداندنش از همت درویشان است
فانیا روشنی وقت ز درویشان جوی
کین کشاد از نظر رحمت درویشان است
مخزن نقد ابد خلعت درویشان است
شمع خورشید که گلزار ازو شد روشن
گلی از بزمگه نزهت درویشان است
جام جمشید کزو کار جهان است عیان
یک سفال کهن از صحبت درویشان است
عرش اعظم که بود بال ملک جاروبش
قبه بارگه حشمت درویشان است
طایر قدس که بر عرش نشیمن دارد
پیک پیغام ده حضرت درویشان است
چرخ اطلس که مکلل به در انجم گشت
پرده ای از حرم عصمت درویشان است
گر جهد تیر ملایک طرف از شست قضا
باز گرداندنش از همت درویشان است
فانیا روشنی وقت ز درویشان جوی
کین کشاد از نظر رحمت درویشان است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱ - تتبع شیخ
ای بگه جلوه قامت تو قیامت
آن قد رعنا قیامت است نه قامت
گاه خرامت هزار جان بدر از تن
گر برود گو برو تو باش سلامت
بی تو دمی گر زنم مردن ازان به
گر دم عیسی است هست جای ندامت
نیست غمی از ملامتی که کند شیخ
غم نخورد از ملامت اهل ملامت
روضه خوش است از برای سیر و تماشا
گوشه کویت ولی ز بهر اقامت
عشق چه قابل بود که کشته او را
هست همه جانب قتیل غرامت
فانی اگر ترک نام و ننگ بگیری
به که همه خلق راست ننگ ز نامت
آن قد رعنا قیامت است نه قامت
گاه خرامت هزار جان بدر از تن
گر برود گو برو تو باش سلامت
بی تو دمی گر زنم مردن ازان به
گر دم عیسی است هست جای ندامت
نیست غمی از ملامتی که کند شیخ
غم نخورد از ملامت اهل ملامت
روضه خوش است از برای سیر و تماشا
گوشه کویت ولی ز بهر اقامت
عشق چه قابل بود که کشته او را
هست همه جانب قتیل غرامت
فانی اگر ترک نام و ننگ بگیری
به که همه خلق راست ننگ ز نامت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲ - تتبع میر
خیال مغبچگان تا درون جان من است
بکوی دیر مغان ناله و فغان من است
کمند زلف بتی این که ساختم زنار
درون دیر بهر بزم داستان من است
به بین بصافی ساغر درو به حمرت می
که آن نشانه ای از چشم خون فشان من است
به کوهکن نگر و بیستون که آن گویی
دل طپنده و این یک غم گران من است
مگو فتاده به من موی از دهان سبو
که در سرشک مژه چشم ناتوان من است
چو من به نیستی از بی نشانی افتادم
درین ره آنکه ز خود نیست شد نشان من است
هزار تیغ بلا گر کشی نتابم روی
مباش رنجه گر از بهر امتحان من است
بلطف بکر معانی نگر دلا و مپرس
که از کجاست که گلهای گلستان من است؟
سپرد نقد دل و جان به مخزنت فانی
دگر مگو که ازان تو یا ازان من است
بکوی دیر مغان ناله و فغان من است
کمند زلف بتی این که ساختم زنار
درون دیر بهر بزم داستان من است
به بین بصافی ساغر درو به حمرت می
که آن نشانه ای از چشم خون فشان من است
به کوهکن نگر و بیستون که آن گویی
دل طپنده و این یک غم گران من است
مگو فتاده به من موی از دهان سبو
که در سرشک مژه چشم ناتوان من است
چو من به نیستی از بی نشانی افتادم
درین ره آنکه ز خود نیست شد نشان من است
هزار تیغ بلا گر کشی نتابم روی
مباش رنجه گر از بهر امتحان من است
بلطف بکر معانی نگر دلا و مپرس
که از کجاست که گلهای گلستان من است؟
سپرد نقد دل و جان به مخزنت فانی
دگر مگو که ازان تو یا ازان من است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - تتبع خواجه
چو سرخوشم دگر ای پیر دیر از کرمت
خوش است گر سر خود بر ندارم از قدمت
چه عیب دم بدم ار خاک کوی دیر شوم
ز نشأای که دهد بادهای دمبدمت
گناه آتش عشق ای فرشته پر منویس
که در نگیرد ازین شعله بلا قلمت
درون پرده سرایت چگونه یابم بار؟
گهی که باد صبا نیست محرم حرمت
چسان کشم رقم عیش بر صحیفه دل
که جان نماند ز بس داغهای درد غمت
بدان شمایل مطبوع خواهم از مهوش
که سینه چاک زنم در میان جان کشمت
شدی چو قلب سپه درد را دلا چه عجب
اگر ز شعله عشق بتان بود علمت
وجود چرخ عدم دان و خویش را خوش دار
که پیش اوست مساوی وجود یا عدمت
خیال وصل ز خاطر برون کن ای فانی
که بس حقیری و او را ز حد برون عظمت
خوش است گر سر خود بر ندارم از قدمت
چه عیب دم بدم ار خاک کوی دیر شوم
ز نشأای که دهد بادهای دمبدمت
گناه آتش عشق ای فرشته پر منویس
که در نگیرد ازین شعله بلا قلمت
درون پرده سرایت چگونه یابم بار؟
گهی که باد صبا نیست محرم حرمت
چسان کشم رقم عیش بر صحیفه دل
که جان نماند ز بس داغهای درد غمت
بدان شمایل مطبوع خواهم از مهوش
که سینه چاک زنم در میان جان کشمت
شدی چو قلب سپه درد را دلا چه عجب
اگر ز شعله عشق بتان بود علمت
وجود چرخ عدم دان و خویش را خوش دار
که پیش اوست مساوی وجود یا عدمت
خیال وصل ز خاطر برون کن ای فانی
که بس حقیری و او را ز حد برون عظمت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴ - تتبع خواجه
کار در دیر به غیر از جستن آن ماه نیست
کش ز اهل خانقه جستم یکی آگاه نیست
یک قدح خوردم که شد دود از دماغم سوی چرخ
چرخ گو خون خور ازین معنی که دود آه نیست
هر سفال کهنه در دیر مغان شد جام جم
زانگه آنجا هیچ فرقی در گدا و شاه نیست
دوخت از گل میخ انجم پای گردون شام هجر
کش تحرک سوی صبح وصل آن دلخواه نیست
دل نه بندی جز به هست مطلق ار عقلیت هست
زانکه هستی های موهومت شده ناگاه نیست
گر لب و زلفت بود زنار می ای مغبچه
سجده پیش ابرویت هیچم کنون اکراه نیست
زاهد اندر سجده دور از حق فتاده رند را
دست بردن سوی ساغر جز به بسم الله نیست
فانیا در کشتزار عشق بر خوردن ز وصل
جز به رخسار چو کاه و ناله ای جانکاه نیست
کش ز اهل خانقه جستم یکی آگاه نیست
یک قدح خوردم که شد دود از دماغم سوی چرخ
چرخ گو خون خور ازین معنی که دود آه نیست
هر سفال کهنه در دیر مغان شد جام جم
زانگه آنجا هیچ فرقی در گدا و شاه نیست
دوخت از گل میخ انجم پای گردون شام هجر
کش تحرک سوی صبح وصل آن دلخواه نیست
دل نه بندی جز به هست مطلق ار عقلیت هست
زانکه هستی های موهومت شده ناگاه نیست
گر لب و زلفت بود زنار می ای مغبچه
سجده پیش ابرویت هیچم کنون اکراه نیست
زاهد اندر سجده دور از حق فتاده رند را
دست بردن سوی ساغر جز به بسم الله نیست
فانیا در کشتزار عشق بر خوردن ز وصل
جز به رخسار چو کاه و ناله ای جانکاه نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵ - تتبع خواجه
ز بسکه مستی عشقم ز شرح بیرون است
می است اشک جگرگون مگر که او چون است
شراب را بود آن گونه زان گل رخسار
نه گونه رخ او از شراب گلگون است
کمال عشق من و حسن بی نهایت او
ازان چه خلق تصور کنند بیرون است
صبا سلاسل آن طره را مزن بر هم
که آن مقام دل صد هزار مجنون است
بوعظ شیخ نخواهم ز عشق و باده گذشت
چرا که آن گهی افسانه و گه افسون است
بیار باده که این پنج روزه مهلت عمر
چو بنگری یکی از مکرهای گردون است
درون میکده آشوب می غنیمت دان
که در برون همه آشوب عالم دون است
به چار صفه میخانه شد گدا ساکن
فزون بکوکبه از شاه ربع مسکون است
خلاف امر به لاف فنا کند فانی
طرق بندگی ای دون مگر که ایدون است
می است اشک جگرگون مگر که او چون است
شراب را بود آن گونه زان گل رخسار
نه گونه رخ او از شراب گلگون است
کمال عشق من و حسن بی نهایت او
ازان چه خلق تصور کنند بیرون است
صبا سلاسل آن طره را مزن بر هم
که آن مقام دل صد هزار مجنون است
بوعظ شیخ نخواهم ز عشق و باده گذشت
چرا که آن گهی افسانه و گه افسون است
بیار باده که این پنج روزه مهلت عمر
چو بنگری یکی از مکرهای گردون است
درون میکده آشوب می غنیمت دان
که در برون همه آشوب عالم دون است
به چار صفه میخانه شد گدا ساکن
فزون بکوکبه از شاه ربع مسکون است
خلاف امر به لاف فنا کند فانی
طرق بندگی ای دون مگر که ایدون است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مخترع
ساقیا می ده که از هشیاریم دیوانگی است
میکند مجنون و ما را از تهی پیمانگی است
عاقبت بیگانه اند این آشنایان خرم آن
کش طریق آشنایان جهان بیگانگی است
مرد آن نبود که آرد چار زن را در نکاح
کز زن و زن سیرتان بستن نظر مردانگی است
ای دل ار ویران شدی از جور دوران غم مخور
زانکه اندر راه عشق آبادی از ویرانگی است
هست زهد و عافیت افسانه وزین هم خوشم
گه بکوی عشق در رسواییم افسانگی است
عرش پروازند رندان همایونفر ز عشق
شیخ در خلوت فرو رفته چو مرغ خانگی است
خلق روشن چشم ازان شمع شبستان وصال
در گداز و سوز ما را منصب پروانگی است
مست در کوی او فتادم کرده ترک خانمان
در میان راه خواب سگ ز بی کاشانگی است
فانی آنانی که در عالم به هیچی قانعند
نیست از عجز و زبونی بلکه از فرزانگی است
میکند مجنون و ما را از تهی پیمانگی است
عاقبت بیگانه اند این آشنایان خرم آن
کش طریق آشنایان جهان بیگانگی است
مرد آن نبود که آرد چار زن را در نکاح
کز زن و زن سیرتان بستن نظر مردانگی است
ای دل ار ویران شدی از جور دوران غم مخور
زانکه اندر راه عشق آبادی از ویرانگی است
هست زهد و عافیت افسانه وزین هم خوشم
گه بکوی عشق در رسواییم افسانگی است
عرش پروازند رندان همایونفر ز عشق
شیخ در خلوت فرو رفته چو مرغ خانگی است
خلق روشن چشم ازان شمع شبستان وصال
در گداز و سوز ما را منصب پروانگی است
مست در کوی او فتادم کرده ترک خانمان
در میان راه خواب سگ ز بی کاشانگی است
فانی آنانی که در عالم به هیچی قانعند
نیست از عجز و زبونی بلکه از فرزانگی است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - تتبع خواجه
جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت
شراب تلخ بسی خورده ام ز ساغر دوران
ولیک جام می هجر مهلک است بغایت
ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه
که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت
قدح چه پر کنی ای شوخ می فروش به قصدم
مرا که جرعه ای از ساغر تو هست کفایت
هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی
بجز شراب فنا همدمی نکرد حمایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت
شراب تلخ بسی خورده ام ز ساغر دوران
ولیک جام می هجر مهلک است بغایت
ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه
که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت
قدح چه پر کنی ای شوخ می فروش به قصدم
مرا که جرعه ای از ساغر تو هست کفایت
هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی
بجز شراب فنا همدمی نکرد حمایت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - تتبع شیخ
می آئینه گون صاف و قدح آئینه فام است
جز عکس رخ یار درو دانکه حرام است
چو ساقی مهوش قدحت عشوه کنان داشت
تقوی چه حکایت بود و زهد کدام است؟
از آب می و دانه نقل است همانا
مرغان نشاطم که ببزم آمده رام است
سر مستیم از دایره عقل برون کرد
گویا که میم تا خط بیرونی جام است
در جلوه قد چابکت افکند ز پایم
الله از این راه و روش وین چه خرام است
در میکده ام عربده از حد شده زان رو
نظاره گیان کرده هجوم از در و بام است
فانی چو کشی جام فنا باد حلالت
ور شربت کوثر خوری از زهد حرام است
جز عکس رخ یار درو دانکه حرام است
چو ساقی مهوش قدحت عشوه کنان داشت
تقوی چه حکایت بود و زهد کدام است؟
از آب می و دانه نقل است همانا
مرغان نشاطم که ببزم آمده رام است
سر مستیم از دایره عقل برون کرد
گویا که میم تا خط بیرونی جام است
در جلوه قد چابکت افکند ز پایم
الله از این راه و روش وین چه خرام است
در میکده ام عربده از حد شده زان رو
نظاره گیان کرده هجوم از در و بام است
فانی چو کشی جام فنا باد حلالت
ور شربت کوثر خوری از زهد حرام است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - تتبع خواجه
گوشه میخانه امن و مستی یاران خوش است
چون صراحی گریه های تلخ میخواران خوش است
واعظ افسرده از غوغا رماند مرغ حال
از هجوم عشق فریاد دل افکاران خوش است
جام لعل کامکاران نیست آن مقدار خوش
در سفال کهنه خوناب جگر خواران خوش است
ای که داری تن درستی شکر صحت را گهی
از ترحم پرسش احوال بیماران خوش است
جام جم اهل فنا نوشند کاندر میکده
نشئه رطل گران بهر سبکباران خوش است
چند خواب ناز اگر باید چو شمعت روشنی
دان که شبها گریه پر سوز بیداران خوش است
فانیا چون در خرابات آمدی از خانقه
زهد را بگذار کینجا رسم خماران خوش است
چون صراحی گریه های تلخ میخواران خوش است
واعظ افسرده از غوغا رماند مرغ حال
از هجوم عشق فریاد دل افکاران خوش است
جام لعل کامکاران نیست آن مقدار خوش
در سفال کهنه خوناب جگر خواران خوش است
ای که داری تن درستی شکر صحت را گهی
از ترحم پرسش احوال بیماران خوش است
جام جم اهل فنا نوشند کاندر میکده
نشئه رطل گران بهر سبکباران خوش است
چند خواب ناز اگر باید چو شمعت روشنی
دان که شبها گریه پر سوز بیداران خوش است
فانیا چون در خرابات آمدی از خانقه
زهد را بگذار کینجا رسم خماران خوش است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰ - تتبع خواجه
در دلم آتش محبت اوست
آب چشمم ز دود فرقت اوست
نیست دود دلم بهیأت سرو
از دلم رسته سرو قامت اوست
لب لعلش که شد می آلوده
چشمم آلوده خون ز حسرت اوست
رخشش ابرو باد و لمعه نعل
در گه پویه برق آفت اوست
گز ذلیلم به عشق و می ای شیخ
این مذلت هم از مشیت اوست
بنده پیر دیرم ای زاهد
که فراغم ز درد صحبت اوست
فانی و دلبر خراباتی
که فنا حاصلش ز خدمت اوست
آب چشمم ز دود فرقت اوست
نیست دود دلم بهیأت سرو
از دلم رسته سرو قامت اوست
لب لعلش که شد می آلوده
چشمم آلوده خون ز حسرت اوست
رخشش ابرو باد و لمعه نعل
در گه پویه برق آفت اوست
گز ذلیلم به عشق و می ای شیخ
این مذلت هم از مشیت اوست
بنده پیر دیرم ای زاهد
که فراغم ز درد صحبت اوست
فانی و دلبر خراباتی
که فنا حاصلش ز خدمت اوست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱ - تتبع خواجه
قدم به کلبه ام از لطف بیکرانه تست
که بنده بنده تو بود و خانه خانه تست
شب بکوی وی ای دل چه ها فتاده که روز
به شهر و کوه و دمن خلق بر فسانه تست
گدایم و تو غنی ای جوان باده فروش
زکاتی از همه خم ها که در خزانه تست
ز خاک پای تو شد روشنم نظر که مرا
سواد دیده چو گل میخ آستانه تست
درامدی به دلم مست و تیغ ظلم به دست
کنون بهر سوی دل بنگرم نشانه تست
صدای نغمه ات ای مطرب او فتاد به دیر
که پای کوبی رندان ازان ترانه تست
ز هر مراد که دورند بیدلان ای چرخ
چون بنگرند به یک حیله یا بهانه تست
به عشق مغبچگان تا فتادی ای فانی
سرود راه فنا نغمه مغانه تست
که بنده بنده تو بود و خانه خانه تست
شب بکوی وی ای دل چه ها فتاده که روز
به شهر و کوه و دمن خلق بر فسانه تست
گدایم و تو غنی ای جوان باده فروش
زکاتی از همه خم ها که در خزانه تست
ز خاک پای تو شد روشنم نظر که مرا
سواد دیده چو گل میخ آستانه تست
درامدی به دلم مست و تیغ ظلم به دست
کنون بهر سوی دل بنگرم نشانه تست
صدای نغمه ات ای مطرب او فتاد به دیر
که پای کوبی رندان ازان ترانه تست
ز هر مراد که دورند بیدلان ای چرخ
چون بنگرند به یک حیله یا بهانه تست
به عشق مغبچگان تا فتادی ای فانی
سرود راه فنا نغمه مغانه تست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - تتبع خواجه
رندان همه در کوی مغان گشته خرابت
ای مغبچه شوخ چه مست است شرابت
لطف و کرمت تیر کشیدست به تنها
ارباب وفا جان دهد از ناز و عتابت
هستی تو پری زانکه درآیی بدل و جان
در آمدن خانه کسی نیست حجابت
پرسی که چو من نیست به خوبی مه و خورشید
روشن بود ای ماه چو خورشید جوابت
در دیده اهل نظر آن چهره عیانست
جز تیره گی هستی ما نیست نقابت
در بادیه عشق ببازی نتوان رفت
کانجاست بسی صدمت و بسیار مهابت
فانی ننهی پای به سر منزل مقصود
تا نیست به جز باده هستی خور و خوابت
ای مغبچه شوخ چه مست است شرابت
لطف و کرمت تیر کشیدست به تنها
ارباب وفا جان دهد از ناز و عتابت
هستی تو پری زانکه درآیی بدل و جان
در آمدن خانه کسی نیست حجابت
پرسی که چو من نیست به خوبی مه و خورشید
روشن بود ای ماه چو خورشید جوابت
در دیده اهل نظر آن چهره عیانست
جز تیره گی هستی ما نیست نقابت
در بادیه عشق ببازی نتوان رفت
کانجاست بسی صدمت و بسیار مهابت
فانی ننهی پای به سر منزل مقصود
تا نیست به جز باده هستی خور و خوابت