عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - تتبع حضرت مخدومی
ای از بهار حسن تو بر چهره ام گلزارها
در سینه زان گلزارها دارم خلیده خارها
از نیش هجرش متصل کو رشته جانم گسل
چون دوخت نتوان چاک دل زان سوزن و زین تارها
در کلبه غم گر برم آیی نیابی پیکرم
بس خاک و خواری بر سرم کافتاده از دیوارها
از حمرت رخسار کی بتوان شدن همرنگ وی
ما را به خون او را به می چون رنگ شد رخسارها
چون زان بت آشفته خو آرم بسوی قبله رو
بسته چو از هر تار مو بر گردنم زنارها
بودم به عقل ذوفنون پیر خرد پیش از جنون
طفلان دوانندم کنون در کوچه و بازارها
زین نظم نو چرخ کهن یکباره گو حیرت مکن
فانی چو تعلیم سخن دارد جامی بارها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - تتبع مخدومی
بی روی تو شد تیره از اشک مرا شب ها
روشن نشود شب ها بی ماه ز کوکبها
از تیرگی هجرت شد روز و شبم یکسان
کز شب سیهم روز است وز روز سیه شبها
عشاق که از هجرت کردند تهی قالب
باز از لب جان بخشت جان رفت به قالبها
بی قدر تو در بستان هر شاخ که پر برگ است
ماریست مرا کز وی آویخته عقربها
یکقطره می ای ساقی بس کرد میم لیکن
زان می که ترا گردد آلوده بآن لبها
من مست شراب ای دل زهاد و غم کوثر
دوری بودم زیشان از دوری مشربها
در دیر مغان فانی یکجام خورد اکنون
یک جام دگر خواهد با ناله یاربها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶ - تتبع مخدومی جامی
منکه دارم از مژه بر دیده چندین خار را
جمله در چشمم نروبم گر در خمار را
میفروش از لطف بنماید حریفان چاره چیست
بهر می وجه کم و مخموری بسیار را
چرخ پر انجم شود از مکر شیخ اندر سماع
چون بپوشد بخیه کرده فرقه پندار را
ترک دین و زهد چون فرمودیم ای مغبچه
باز کن خشت خم و بگشا گره زنار را
دور ساغر را غنیمت دان که نقاش ازل
کرده مبهم سر این نه گردش پرگار را
در خرابات مغان رندان دریا دل دهند
از پی یک جرعه می این گنبد زر کار را
عمر ضایع شد به لا یعنی پی آخر نفس
یک نفس هم صرفه میکن بهر استغفار را
چون من آلوده جویم چونکه بگشادند باز
بر رخ پاکان عالم پرده اسرار را
فانیا راه فنا نتوان به پندار و خودی
قطع این ره بایدت بفکن ز خود این بار را!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - تتبع مخدومی
ز ابر تیره برقی جست طرف کوهساران را
که روشن کرد هر سو شمع گلهای بهاران را
چو نرگس جام زر بگرفت و لاله ساغر یاقوت
صلای باده زد مرغ چمن پرهیزگاران را
تو نیز ای پیر دیر اندر چنین فصلی به سرمستی
ز کنج میکده سوی چمن کش می گساران را
فکن ای مغبچه از یک مغانه جام مرد افکن
به رقص آر اول شب تا سحر شب زنده داران را
صبوح عیش با یاران قدح خور نیست چون معلوم
که یا بندت شب آینده یاران یا تو یاران را
درین صحرا ز باد حادثه هر سوی چون لاله
به خاک افتاده بین تاج غرور کامگاران را
به سر گرد فنا در زیر پهلو خار نومیدی
ز تاج و تخت جم آزاد دارد خاکساران را
سفال کهنه پر می ساز و جام جم بنه نامش
درو نظاره کن احوال دور روزگاران را
چو آخر جز فنا کاری نخواهد بود ای فانی
درین دیر فنا بگذار عیب جرعه خواران را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - تتبع میر
زهی از جام عشقت بیخودان را دوستگانی ها
وزان رطل گران افسردگان را سرگرانی ها
نشانت یافت هر کو بی نشان شد هست ازان آتش
به هر سو داغهایت بی نشانان را نشانی ها
به صحرای غمت آواره و بیخان و مان گشتم
خوش آن آوارگی ها خرم این بی خانمانی ها
اگر در حلقه بزم سگانت ره دهد بختم
ز سرمستی کنم با شیر گیران سرگرانی ها
هر آن کو تا تواند ناتوانی در غمت ورزد
توانایان زبون او شوند از ناتوانی ها
بدرس عشق آن شد که نکته دان کو لوح شست از غیر
درین ره ساده لوحیها به است از خرده دانی ها
مرا شد زندگانی سر بسر بر باد از هجرت
خوشا آنها که دارند از وصالت زندگانی ها
اگر تو حافظ فانی شوی از سهو در حمدت
در اقلیم سخن دانی کنم صاحب قرانی ها
زبانم گر کنی گویا بدستانهای حمد خود
چه خسرو بلکه با جامی کنم همداستانی ها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - تتبع خواجه
گفتی برم دلت را جان هم فدات یارا
گویم دلت نماند دل خود کجاست ما را
دل رفت و جان هم از پی در وجه مطرب و می
این هر دو لیک بی وی گو بزم ما میارا
ای رند لاابالی پیش از بلا ننالی
عاشق به بی بلایی باید کشد بلا را
در تست گنج پنهان زانی بچشم ویران
بین گرد خویش گردان این هفت اژده ها را
با عشرتم چه قوت کین چرخ کم فتوت
هم هست بیمروت هم هست بی مدارا
ای دل به دوست رو کن جانرا فدای او کن
با درد عشق خو کن لیکن مجو دوا را
پیر مغان که گردون عمرش کناد افزون
دارد همیشه ممنون رندان بینوا را
در دیر اگر چه مستم زنار کفر بستم
باری ز خویش رستم صد شکر ازین خدا را
فانی ره وفا جو سر منزل رضا جو
در عشق او فنا جو دان مغتنم فنا را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - تتبع خواجه
نسیم صبح بگو آن نهال رعنا را
که باغ عمر خزان دیده از تو شد ما را
بیک قدح که کشیدی ز آب آتش رنگ
چه آتشی که زدی عاشقان شیدا را
شدم بزهد قوی غره و ندانستم
که روزی عشق به عجز افکند توانا را
تو ای جوان که شکیبا ز خیل عشاقی
ترحمی بکن این پیر ناشکیبا را
فروز مشعله حسن از آتش عشق است
مدار حیف ز اهل نظر تماشا را
لبت چو آب حیات است زانکه پیشش نیست
بگاه نطق ره دم زدن مسیحا را
بیا که حاصل کونین برگ کاهی نیست
بکوی میکده رندان باده پیما را
به جان قبول کنم هر چه شیخ فرماید
اگر نه منع کند عشق و جام صهبا را
فتاد فانی بیخانمان به رسوایی
چو دید بزم خراباتیان رسوا را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - تتبع مخدومی
هست در دیر آفتی هر دم به قصد جان مرا
زنده بردن از سر کوی مغان نتوان مرا
خانه دل بود آبادان ز تقوی وه که ساخت
عشوه های ساقی و سیل قدح ویران مرا
پرده زهدم چه سان پوشد که از آشوب می
از گریبان هر دم افتد چاک تا دامان مرا
خرقه در هجر بتی شد رهن می بنگر که زد
باده و عشق از لباس عافیت عریان مرا
گر به گرداب می افتادم مرا نبود گنه
هست این سرگشتگی از گردش دوران مرا
بحر عصیان از بلندی کرد پستم زانکه زد
بر زمین از آسمان هر موج این طوفان مرا
سازم از لوث ریا غسل طریق ای پیر دیر
چون فقیه آید درون خم کنی پنهان مرا
خواب دیدم کآب کوثر میخورم از دست حور
فیض می از دست ساقی ده دوصد چندان مرا
فانیا راه فنا هر چند مشکل بود شد
قطع آن ز افکندن بار خودی آسان مرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - اختراع
ز عشق هست به دل بار صد هزار مرا
هنوز شکر بود صدهزار بار مرا
گرم بود می گلگون ز ساقی گلرخ
به حور و کوثرت ای پارسا چه کار مرا؟
به بوسه ای که دهی و کشی منه منت
چه منتم ز تو چون گشت انتظار مرا؟
به جرم عشق و می از شحنه ام ضمان طلبد
به پیر میکده عشق گو سپار مرا
ز می خمار بود و ز خمار می نوشم
به دور باده تسلسل شد آشکار مرا
مگو مرو بسوی دیر وه چو مغبچگان
برند موی کشادم چه اختیار مرا
ز جرم باده چه باکم که دوش هاتف غیب
ز لطف شامل او کرد امیدوار مرا
دگر مگوی که چون مست سازمت بکشم
چه سود ازین سخنت کشت چرن خمار مرا!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - تتبع یار عزیز
ای ز آتش می در گل روی تو اثرها
در سینه ازان آتشم افتاده شررها
سنگ لب رودی ز قتیل تو رود خون
باشد ز تموج به کنار آمده سرها
در خلعت گلگون قد رعنای تو سرو است
کو نشو و نما یافته با خون جگرها
هر نخل تمنی که به عشق تو نشاندیم
از سنگ ملامت همه آورده ثمرها
از عشق یکی مغبچه در دیر مغان دوست
آورده پی جرعه می روی به درها
بی راهبری دشت فنا طی نتوان کرد
کافزونست درو ازحدو اندازه خطرها
فانی بود و جام می و عشق و خرابات
کز دهر مراد این شد و بیهوده دگرها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - در طور خواجه
در جام جم بریز شراب مغانه را
در وی نگر حقیقت این کار خانه را
ای پیر دیر اهل خرابات محرمند
زین راز نکته گوی و رها کن بهانه را
بی اعتدالی ار کنم از شور این حدیث
در حلق من بریز می بیخودانه را
کآن می زمان زمان برد از لوح خاطرم
عیش زمانه را و جفای زمانه را
مردن به وصل بایدم ای خضر منکرم
آب حیات و زندگی جاودانه را
بنگر به سقف میکده عکس فروغ می
گر ز آتش کلیم ندیدی زبانه را
فانی چو نیست لایق این بزم ای رقیب
باری بمان که بوسه زند آستانه را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - تتبع مولانا شاهی
شبنم که هوا ریخت به گل ها و سمنها
شد آبله عارض اطفال چمنها
گلهای چمن گر نه شهیدان فراقند
چون لاله چرا غرقه بخونند کفنها؟
در تاب اگر نیست ازان جعد دل آویز
در طره سنبل ز چه افتاده شکنها
در فصل چنین باده و یاری به کف آور
خوردن نتوان جام چو در میکده تنها
چون جانب آن بت نشتابم که زر ناب
در گردن جان بهر کسش گشته رسنها
در سر حقیقت به سخن راه نباشد
جایی نرسد ار چه بسی رفت سخنها
فانی بره فقر درا نکته مگر بیش
گر مرد رهی بیش میار این همه فنها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - جواب خود گوید
زهی به خار مژه صد هزار زار ترا
اسیر دو گل عارض دو صد هزار ترا
مباد جور خزان از بهار زیبایی
چنین که تازه شد گلشن عذار ترا
دلا ز ناله مکن دعوی شکیبایی
چو دوست جلوه نماید چه اختیار ترا
دوا به کلبه خمار جام گلرنگ است
گهی چو غنچه کند محنت خمار ترا
چو عمر میگذرد جام می ز دست منه
که وارهاند از اندوه روزگار ترا
مکش تو دامن اگر دامنت کشد خاری
به خاک اهل وفا چون فتد گذار ترا
مرو به باد خودی فانیا به وادی فقر
که اندر او به چنین بار نیست بار ترا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - مخترع
بعد عمری کافکند گردون بکوی او مرا
سیل اشک شادمانی هی برد زان کو مرا
گاه چشم آید گران در کفه عشقم ز غم
کوه فرهادش اگر یک سو نهی یک سو مرا
رو براهت بسکه سودم هر دو خونین گشت و ریش
وه که سویت آمدن را نیست راه رو مرا
بوی مشکین طره ات تا در دماغ من رسید
گه کند بیحال و گه آرد بحال آن بو مرا
بسکه آن بدخوی تیغ بیدریغم راند ساخت
زین رعایت های مفرط همچو خود بدخو مرا
منکه غرق می شدم ز اقبال پیر میکده
محتسب این دم کجا یابد بجست و جو مرا
فانیا نابودم اندر یار و باشد جای شکر
کز غم و شادی مبرا ساخت عشق او مرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹ - تتبع میر سهیلی
دل کز غمت آرام نباشد برم او را
تا چند بکویت برم و آورم او را
زاغی که کند گاه جنون میل نشستن
بر فرق بود طعمه ز زخم سرم او را
خواهم که گرانی برم از کوی تو گر چه
از سایه گران تر نبود پیکرم او را
شد لیلی و مجنون ز میان چون نه پسندم
در عشق من اینرا به صفا دلبرم او را
نبود حد آنم که کنم دعوی پابوس
اینم نه بس ای عشق که خاک درم او را
جسم تو خسم شد بسرا پرده آن گل
ای باده نرانی ز حریم حرم او را
آمد ز پی درد سفالم سگ او لیک
دیوانه کند نگهتی از ساغرم او را
گر شیخ ریایی شمرد دانه تسبیح
من بین که چو فانی به جوی نشمرم او را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - مخترع
ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵ - تتبع شیخ
ای ز رویت ماه را صدگونه تاب
مه مگو باشد سخن در آفتاب
غیر در کویت عذابم می کند
هیچ کس نشنیده در جنت عذاب
تا ندیدم خواب در چشمم ز اشک
چشم را اکنون نمی بینم به خواب
در تن خاکی است از لعل تو جوش
خاک را در جوش می آرد شراب
چون خیال دیدن رویت کنم
در دل افتد ضعف از بس اضطراب
پیر دیر و مغ بچه مستم کنند
خوش دلم در میکده از شیخ و شاب
فانیا در قطع وادیهای عشق
از جگر باید غذا وز دیده آب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - تتبع میر
چشمه ی زندگی آمد دهن آن مه نخشب
بهر سیراب شدن سبزه ی خط رسته بآن لب
طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق
شوخ من جلوه کنان چون که خرامد سوی مکتب
سر ما را چه ره آنکه به فتراک ببندی
همچو گوی این شرفش بس که رسد برسم مرکب
کی به نعل سم رخشت مه نو هست بر ابر
کین ز سیم است و وی از چهره ی عشاق مذهب
ای اجل رنجه شو اکنون که ز بیماری هجران
بهر خان دادنم آمد همه اسباب مرتب
فانیا مطلب تو درد فنا شد چه در آیی
جز می صافی روشن ز کف مغ بچه مطلب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - تتبع خواجه سلمان
در چمن گل را نظاره کردم از روی حبیب
تازه شد جانم کزو آمد به من بوی حبیب
گل به رویش اندکی مانند شد در رنگ و بوی
جا که بر فرقش دهم هست آن هم از روی حبیب
سیل اشکم گر ز جا بر بود خواهم شد هلاک
باک نبودگر نخواهد برد نم سوی حبیب
در سر کویش هلاکم ای صبا بهر خدا
کز پی مردن مبر خاک من از کوی حبیب
بنده ی زلف تو شد سنبل غلام سنبلم
بنده ی آنم که شد هندوی هندوی حبیب
مردنم باشد ز تغییر مزاج نازکش
بیم قتلم کی بود از تندی خوی حبیب
یک سر مویش به ملک هر دو عالم کی دهد
گر چه فانی در ضعیفی نیست چون موی حبیب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - در طور خواجه
از می طلوع کرد چو در ساغر آفتاب
عکس تو آفتاب دگر شد در آفتاب
بین روی ساقی و می روشن که خلق را
سوزند نوع دیگر از اینها هر آفتاب
شب ز آفتاب روی تو و آفتاب می
بزمم چو روز شد چه کنم دیگر آفتاب؟
خوش عالمی است دیر که طاقش بود سپهر
آنجا به دور لمعه ی می احمر آفتاب
باشد دهان خم ز می روشن ای حکیم
در گنج تیره میکده را انور آفتاب
ز نهار کآفتاب قدح را نهفته دار
تا سایرست بر فلک اخضر آفتاب
از شمع می فروغ شبستان بزم ده
پنهان کند چو در تتق شب سر آفتاب
زان سان که ماه تیره بود آفتاب هست
در بزم شاه تیره ز جام زر آفتاب
سلطان حسین خسرو غازی که بندگانش
سایند از علو مکان سر بر آفتاب
فانی ز درد جام میت باد بهره مند
کز نور رأی فیض رساند بر آفتاب