عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش
اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی
نتواندی کشیدن ستم دل چو سنگش
به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید
ز صدای صوت زارش ز نوای زیر چنگش
چو گشاد تیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش
لب اوست لعل و شکر من اگر نه شور بختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش
لب اوست آب حیوان دلم از طلب سکندر
خضر دگر شوم من اگر آرمی به چنگش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
از دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبح‌دم
سایه با من هم‌نشین و ناله با من هم‌دم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبح‌دم
ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبح‌دم
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبح‌دم
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبح‌دم
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبح‌دم
بس که می‌جویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبح‌دم
هر شب از سلطان عشقم در ستکانی‌ها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبح‌دم
دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبح‌دم
نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبح‌دم
دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبح‌دم
گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبح‌دم
دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبح‌دم
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبح‌دم
چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبح‌دم
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبح‌دم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم
نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال تو را یابم و نمی‌یابم
ز بس که از تو فغان می‌کنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم
برای بوی وصال تو بندهٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم
اگر به جان کنیم حکم برنتابم سر
مکن جفا که جفای تو برنمی‌تابم
کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
بر سریر نیاز می‌غلطم
بر چراگاه ناز می‌غلطم
خوش خوش آید مرا که پیش درت
به سر خاک باز می‌غلطم
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می‌غلطم
زیر دست غم تو مهره صفت
در کف حقه باز می‌غلطم
تو مرا می‌کشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می‌غلطم
پس مرا خون دوباره می‌ریزی
من به خونابه باز می‌غلطم
از پی سجدهٔ رخ تو چنان
عابدان در نماز می‌غلطم
بر سر سنبل رخ تو چنانک
آهوان در طراز می‌غلطم
بر سر آتش غمت چو سپند
با خروش و گداز می‌غلطم
تو کشان زلف و من چو گربه بر آن
سنبل دل نواز می‌غلطم
پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز می‌غلطم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
گرچه به دست کرشمهٔ تو اسیرم
از سر کوی تو پای بازنگیرم
زخم سنان تو را سپر کنم از دل
تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم
خصم و شفیعم توئی ز تو به که نالم
کز توی ناحق گزار نیست گزیرم
ساخته‌ام با بلای عشق تو چونانک
گر عوضش عافیت دهی نپذیرم
بی‌تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبح‌دم دمید، بمیرم
زخمهٔ عشق تو راست از دل من ساز
زاری خاقانی است نالهٔ زیرم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
خون دلم مخور که غمان تو می‌خورم
رحمی بکن که زخم سنان تو می‌خورم
هر می که دیده ریخت به پالونهٔ مژه
یاد خیال انس رسان تو می‌خورم
گفتی چه می‌خوری که سفالین لبت پر است
درد فراق ناگذران تو می‌خورم
ای ساقی فراق گرانی همی برم
نوشی بزن سبک که گران تو می‌خورم
طعنه زنی مرا که غم جان همی خوری
جان آن توست من غم از آن تو می‌خورم
هر دشمنی که زهر دهد دوستکانیم
زهرش به یاد نوش لبان تو می‌خورم
گفتی که از سگان کی؟ از سگان تو
کسیب دست سنگ فشان تو می‌خورم
رنجه مکن زبانت به دشنام چون منی
حقا که من دریغ زبان تو می‌خورم
بر دست تو چو تیر تو لرزم ز چشم بد
هرگه که زخم تیر و کمان تو می‌خورم
مسمار بر لبم زدی و نعل بر جبین
پس ذم کنی مرا که غمان تو می‌خورم
من خاک پایم آب دهان ز آتش هوات
وانگه چو نای دم ز دهان تو می‌خورم
کافور دان شود ز دم سرد من فلک
از بس که دم ز غالیه دان تو می‌خورم
بردی گمان که بر دل خاقانی اندهی است
من اندهش به بوی گمان تو می‌خورم
خاک توام ولیک چه خاکی که جرعه ریز
از جام شاه ملک ستان تو می‌خورم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
ما از عراق جان غم آلود می‌بریم
وز آتش جگر دل پردود می‌بریم
در گریهٔ وداع تذروان کبک لب
طاووس‌وار پای گل‌آلود می‌بریم
شب‌ها ز بس که سوزش تب‌ها همی کشیم
لب‌ها کبود و آبله فرسود می‌بریم
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود می‌بریم
یاری ز دست رفته غم کار می‌خوریم
مایه زیان شده هوس سود می‌بریم
خونین دلی به صبر سر اندوده وز سرشک
خاکین رخی چو کاه گل‌اندود می‌بریم
گل درد سر برآورد و ما درد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می‌بریم
گفتی چو می‌برید ز بغداد زاد راه
صد دجله خون که دیده به پالود می‌بریم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
به کوی عشق تو جان در میان راه نهم
کلاه بنهم و سر بر سر کلاه نهم
گرم به شحنگی عاشقان فرود اری
خراج روی تو بر آفتاب و ماه نهم
گرم به تیغ جفای تو ذره ذره کنند
نه مرد درد تو باشم گرت گناه نهم
به باغ وصل تو گر شرط من یزید رود
هزار طوبی در عرض یک گیاه نهم
به آسمان شکنی آه من میان دری است
مراد آه توئی در کنار آه نهم
اگر به خدمت دست تو دررسد لب من
ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم
به جام عشق تو می تا خط سیاه دهند
منم که سر به خط آن خط سیاه نهم
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای تو را داغ پادشاه نهم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
یک نظر دوش از شکنج زلف او دزدیده‌ام
زیر هر تار صد شکنجی جهان جان دیده‌ام
دوش از آن سودا که جانم ز آن میان گوئی کجاست
مرغ و ماهی آرمید و من نیارامیده‌ام
بی‌میانجی زبان و زحمت گوش آن زمان
لابه‌ها بنموده‌ام لبیک‌ها بشنیده‌ام
گوهری کز چشم من زاد آفتاب روی تو
هم به دست اشک در پای غمش پاشیده‌ام
از نحیفی همچو تار رشته‌ام در عقد او
لاجرم هم بستر اویم وز او پوشیده‌ام
گرچه آن خوش لب جهان خرمی را برفروخت
من به دندان محنت او را به جان بخریده‌ام
او مرا بی‌زحمت من دوست دارد زین قبل
دشمن خاقانیم تا مهر او بگزیده‌ام
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
این خود چه صورت است که من پای‌بست اویم
وین خود چه آفت است که من زیر دست اویم
او زلف را بر غمم، دایم شکسته دارد
من دل شکسته زانم کاندر شکست اویم
هر شب به سیر کویش از کوچهٔ خرابات
نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم
یک شب وصال داد مرا قاصد خیال
با آن بلند سرو که چون سایه پست اویم
مانا که صبح صادق غماز بود اگر نه
این فتنه از که خاست که من هم نشست اویم
آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی
کو عشق‌دان من شد من بت‌پرست اویم
خاقانیم که مرگم از زندگی است خوش‌تر
تا چون که نیست گردم داند که هست اویم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
گفتم آه آتشین بس کن، نه من خاک توام
نه مسلسل هم‌چو آبم تا هوسناک توام
مهرهٔ افعی است آن لب زهر افعی باک نیست
ای گوزن آسا نه من زنده به تریاک توام
گفت هجرت تلخ وانگه خوش‌دلی آن من است
من به داغ این حدیث از خوی بی‌باک توام
بس که سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بید
چون شکوفه نشکفم کز سرو چالاک توام
خاک شهرت می‌بری کاب و هوا نگزایدت
با خودم بر کاخر از روی هوا خاک توام
قفل مهر از سینه چون برداشتی خاقانیا
نه کلید گنج خانهٔ خاطر پاک توام
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
نام تو چون بر زبان می‌آیدم
آب حیوان در دهان می‌آیدم
تا لب من خاک‌بوس کوی توست
هردم از لب بوی جان می‌آیدم
گر قدم بر آسمانم پیش تو
فرق سر بر آستان می‌آیدم
تا همایم خوانده‌ای در کام دل
هر نواله استخوان می‌آیدم
وارهان زین دام‌گاه غم مرا
کرزوی آشیان می‌آیدم
مایه عشق توست چون او حاصل است
شاید ار عمری زیان می‌آیدم
در صف عشاق خاقانی منم
کاسب معنی زیر ران می‌آیدم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
از تف دل آتشین دهانم
زان نام تو بر زبان نرانم
ترسم که چو صبر از غم تو
نام تو بسوزد از زبانم
فریاد کز آتش دل من
فریاد بسوخت در دهانم
بالای سر ایستاد روزم
در پستی غم فتاد جانم
مشتی خاکم سبکتر از باد
هم کشتی آهن گرانم
گر آهن نیستی تف آه
با خود بردی بر آسمانم
چون ریمهن ز بند آهن
پالودهٔ سوخته روانم
لب‌تشنه‌ترم ز سگ گزیده
از دست کس آب چون ستانم
وز کوی کس آب چون توان خواست
کآتش ندهند رایگانم
دور از تو ز بی‌تنی که هستم
چون وصل تو هست بی‌نشانم
مجهول کسی نیم، شناسند
من شاعر صاحب القرانم
از من اثری نماند ماناک
خاقانی دیگرم، نه آنم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم
دارم به کفر عشقت ایمان چرا ندارم
سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم
رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم
آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم
عید است این که بر جان کشتن حواله کردی
چون کشتنی است جانم، قربان چرا ندارم
نی کم سعادت است این کامد غم تو در دل
چون دل سرای غم شد شادان چرا ندارم
تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان
چون بی‌خودی است کارم سامان چرا ندارم
مهتاب را به ویران رسم است نور دادن
پس من سراچهٔ جان ویران چرا ندارم
ریحان هر سفالی پیداست آن من کو
من دل سفال کردم ریحان چرا ندارم
خاقانیم نه والله سیمرغ نیست هستم
پس هست و نیست گیتی یکسان چرا ندارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم
دردی است مرا در دل، باور نکنی دانم
خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم
گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی
عمری شد و زین وعده، کمتر نکنی دانم
بوسیم عطا کردی، زان کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی، دیگر نکنی دانم
گر کشتنیم باری هم دست تو و تیغت
خود دست به خون من، هم تر نکنی دانم
گه‌گه زنی از شوخی حلقهٔ در خاقانی
خانه همه خون بینی، سر درنکنی دانم
هان ای دل خاقانی سر در سر کارش کن
الا هوس وصلش، در سر نکنی دانم
گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی
جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم
ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم
ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم
مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع
به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم
چه نقش است این که طالع بست تا بر جامهٔ عمرم
طرازی کار زو دارم چنان آمد که من خواهم
چه دام است این که بخت افکند کان آهوی شیر افکن
به یک‌دم صید گفتارم چنان آمد که من خواهم
مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش
زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم
دلا سر بر زمین دار و کله بر آسمان افشان
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم
به باران مژه در ابر می‌جستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم
چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل
که آن گل‌برگ بی‌خارم چنان آمد که من خواهم
از آن روی جهان دارد که چون عیسی است جان پرور
دوای جان بیمارم چنان آمد که من خواهم
صبوحی ساز خاقانی و کار آب کن یعنی
که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
مرا گوئی چه سر داری، سر سودای او دارم
به خاک پای او کامید خاک پای او دارم
ازو تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد
من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم
گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد
نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم
اگر دل در غمش گم شد چه شاید کرد، گو گم شو
دل اینجا از سگان کیست تا پروای او دارم
بن هر موی را گر باز پرسی تا چه سر دارد
ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم
به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندی
که جان داروی خویش از درد جان افزای او دارم
شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم
که در گردن کمند زلف دود آسای او دارم
اگر صد جان خاقانی به بالایش برافشانم
خجل باشم که این خلعت نه بر بالای او دارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم
چون کار به جان آری جان دگرت خوانم
زهر غم خویشم ده تا عمر خوشت گویم
خاک در خویشم خوان تا تاج سرت خوانم
اشک و رخ من هر دو سرخ است و کبود از تو
خوش رنگرزی زین پس عیسی هنرت خوانم
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم به سر کویت وز در به درت خوانم
زین خواندن بی‌حاصل بستم لب و بس کردم
هم کم شنوی دانم گر بیشترت خوانم
گفتی که چو وقت آید کارت به ازین سازم
این عشوه مده کانگه افسوس گرت خوانم
از محنت خاقانی بس بی‌خبری ویحک
دانم نشوی در خط گر بی‌خبرت خوانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم
ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم
معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی
بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم
آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر
من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم
گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم
ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم
طاووس خودآرائی در زیور زیبائی
گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم
با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم
خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر به کله داری بر افسرت افشانم
آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی
تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
ما پیشکش تو جان فرستیم
ور دست رسد جهان فرستیم
جان خود چه سگ و جهان چه خاک است
تا بر درت این و آن فرستیم
یک وام لبت نداده باشیم
آنگه که هزار جان فرستیم
در قیمت لعل تو چه ارزد
ما ارچه هزار کان فرستیم
دندان مزد سگان کویت
بپذیری اگر روان فرستیم
این لاشهٔ تن کشیده در جل
بر آخور پاسبان فرستیم
بس عذر کز آخور تو خواهیم
گر ابلق آسمان فرستیم
قصه به تو هر نفس نویسیم
قاصد به تو هر زمان فرستیم
دیده هم از آن توست بگذار
تا مرغ به آشیان فرستیم
خاقانی را هزار گنج است
یک یک به تو رایگان فرستیم