عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱۲
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱۶
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلی که نیست حزین شادمان نمی باشد
                                    
گر اینچنین نبود آنچنان نمی باشد
ز حادثات اگر خواهی ایمنی بگریز
به کشوری که در او آسمان نمی باشد
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که در غم سود و زیان نمی باشد
به اوج قرب چسان ره بری ز استدلال
برای بام فلک نردبان نمی باشد
به قدر بودن دنیا به فکر دنیا باش
کسی همیشه در این خاکدان نمی باشد
بهشت نقدی اگر هست در جهان جویا
به جز مصاحبت دوستان نمی باشد
                                                                    
                            گر اینچنین نبود آنچنان نمی باشد
ز حادثات اگر خواهی ایمنی بگریز
به کشوری که در او آسمان نمی باشد
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که در غم سود و زیان نمی باشد
به اوج قرب چسان ره بری ز استدلال
برای بام فلک نردبان نمی باشد
به قدر بودن دنیا به فکر دنیا باش
کسی همیشه در این خاکدان نمی باشد
بهشت نقدی اگر هست در جهان جویا
به جز مصاحبت دوستان نمی باشد
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به دام عشق هر آن دل که مبتلا گردد
                                    
نواله ایست که در کام اژدها گردد
بسان گرد یتیمی به جبههٔ گوهر
کدورت ار گذرد در دلم صفا گردد
به کوی عشق چو پروانه بر حوالی شمع
بسی هما که به گرد سر گدا گردد
کسی که در غم اهل و عیال سرگشته است
برای روزی مردم چو آسیا گردد
ز بس قوی شده بی او ضعیف نالی من
عجب که شور فغانم ز کوه واگردد
شعار خود کنی ار ترک مدعا جویا
امید هست که کارت به مدعا گردد
                                                                    
                            نواله ایست که در کام اژدها گردد
بسان گرد یتیمی به جبههٔ گوهر
کدورت ار گذرد در دلم صفا گردد
به کوی عشق چو پروانه بر حوالی شمع
بسی هما که به گرد سر گدا گردد
کسی که در غم اهل و عیال سرگشته است
برای روزی مردم چو آسیا گردد
ز بس قوی شده بی او ضعیف نالی من
عجب که شور فغانم ز کوه واگردد
شعار خود کنی ار ترک مدعا جویا
امید هست که کارت به مدعا گردد
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سرو نازم چون بی گلگشت در رفتار شد
                                    
چار دیوار چمن از موج گل سرشار شد
آه از غفلت که عمرم در سیه کاری گذشت
این ره از لغزیدن پا قطع چون پرگار شد
چون شرر در سنگ ابنای زمان در غفلتند
مفت هشیاری کز این خواب گران بیدار شد
بیم در آب و هوای سر زمین عشق نیست
پنجهٔ شیران در این وادی گل بی خار شد
از نسیم کوی او کآید سحر در اهتزاز
کلبه ام را غنچهٔ گل مهرهٔ دیوار شد
همچو سوهانی که ساید سختی انگاره اش
هر بلند و پست از جان سختیم هموار شد
موج گل در کوچه باغ از هر سو دیوار ریخت
در حنا امروز از گل پای هر دیوار شد
آشنای هیچکس بیگانهٔ معنی مباد
عکس طوطی در دل آیینه ام زنگار شد
هر که زر دارد ز خوبانست جویا پیش خلق
«مالک دینار» اینجا مالک دینار شد
                                                                    
                            چار دیوار چمن از موج گل سرشار شد
آه از غفلت که عمرم در سیه کاری گذشت
این ره از لغزیدن پا قطع چون پرگار شد
چون شرر در سنگ ابنای زمان در غفلتند
مفت هشیاری کز این خواب گران بیدار شد
بیم در آب و هوای سر زمین عشق نیست
پنجهٔ شیران در این وادی گل بی خار شد
از نسیم کوی او کآید سحر در اهتزاز
کلبه ام را غنچهٔ گل مهرهٔ دیوار شد
همچو سوهانی که ساید سختی انگاره اش
هر بلند و پست از جان سختیم هموار شد
موج گل در کوچه باغ از هر سو دیوار ریخت
در حنا امروز از گل پای هر دیوار شد
آشنای هیچکس بیگانهٔ معنی مباد
عکس طوطی در دل آیینه ام زنگار شد
هر که زر دارد ز خوبانست جویا پیش خلق
«مالک دینار» اینجا مالک دینار شد
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        غفل نبرده بهره ای از روزگار عمر
                                    
وقتی که فوت شد نبود در شمار عمر
با هیچ کس وفا نکند شاهد حیات
پیداست از دورنگی لیل و نهار عمر
هرگز ندیده است کس از سایه اش نشان
از بسکه تند می گذرد شهسوار عمر
بیرون زحد عقل بود عالم شباب
دیوانگی است لازم جوش بهار عمر
کی می توان به زاری و زورت نگاه داشت
در دست هیچ کس نبود اختیار عمر
با حاجیان کعبهٔ توفیق شو رفیق
از دست تا نرفته مهار قطار عمر
یک دم ز زندگیم نشد صرف کار حق
جویا چو من مباد کسی شرمسار عمر
                                                                    
                            وقتی که فوت شد نبود در شمار عمر
با هیچ کس وفا نکند شاهد حیات
پیداست از دورنگی لیل و نهار عمر
هرگز ندیده است کس از سایه اش نشان
از بسکه تند می گذرد شهسوار عمر
بیرون زحد عقل بود عالم شباب
دیوانگی است لازم جوش بهار عمر
کی می توان به زاری و زورت نگاه داشت
در دست هیچ کس نبود اختیار عمر
با حاجیان کعبهٔ توفیق شو رفیق
از دست تا نرفته مهار قطار عمر
یک دم ز زندگیم نشد صرف کار حق
جویا چو من مباد کسی شرمسار عمر
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۳۰
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        معنیی گر هست با رند می آشام است و بس
                                    
چشم بیداری و به عالم گر بود جام است و بس
جاده ها دور از خرامش سینه چاک افتاده اند
کامیاب از پای بوس او لب بام است و بس
بهر دولت بگذرانی از چه بی آرام عمر
دولتی گر هست عمر من در آرام است و بس
قامتش از شیوه های دلبری مجموعه ایست
سرو را رعنایی از بالای اندام است و بس
باده نوشی بیشتر دل را گرفتارت کند
خط جام امشب به چشمم حلقهٔ دام است و بس
سعی بیجا خلق را قفل در روزی بود
بستگی در کارها جویا ز ابرام است و بس
                                                                    
                            چشم بیداری و به عالم گر بود جام است و بس
جاده ها دور از خرامش سینه چاک افتاده اند
کامیاب از پای بوس او لب بام است و بس
بهر دولت بگذرانی از چه بی آرام عمر
دولتی گر هست عمر من در آرام است و بس
قامتش از شیوه های دلبری مجموعه ایست
سرو را رعنایی از بالای اندام است و بس
باده نوشی بیشتر دل را گرفتارت کند
خط جام امشب به چشمم حلقهٔ دام است و بس
سعی بیجا خلق را قفل در روزی بود
بستگی در کارها جویا ز ابرام است و بس
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز لب به سینه عبث نیست ترکناز نفس
                                    
بود سمندر دل صید شاهباز نفس
کسی که زنده به درد طلب بود، داند
که نیست آب حیاتی بجز گداز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبر آگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبرآگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس؟
سموم گردد اگر برخورد بر آتش دل
بجاست دمبدم از سینه احتراز نفس
بکوش تا به مقام رضا رسی جویا
زکوک تا که نیفتاده است ساز نفس
                                                                    
                            بود سمندر دل صید شاهباز نفس
کسی که زنده به درد طلب بود، داند
که نیست آب حیاتی بجز گداز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبر آگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبرآگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس؟
سموم گردد اگر برخورد بر آتش دل
بجاست دمبدم از سینه احتراز نفس
بکوش تا به مقام رضا رسی جویا
زکوک تا که نیفتاده است ساز نفس
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در بزم می چو آمده ای بی حجاب باش
                                    
شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش
خواهی که جا دهنده معراج عزتت
با خلق گرم روی تر از آفتاب باش
هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش
در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!
ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور
پیوسته زیر سیلی موج شراب باش
خون نیازت از سر مژگان به ناز ریز
ای دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!
خواهی بود ز عرش برین رتبه ات بلند
جویا غبار رهگذر بوتراب باش
زنده ام کن ساقی از یک جرعهٔ می زود باش
انتظارم می کشد بی درد تا کی، زود باش
گر خریداری متاع درد را وقت است وقت
نقد فرصت می رود از دست هی هی زود باش
برفها خاست از روی زمین ساقی می آر
رخت خود را بست یعنی موسم دی زود باش
تا ترا نشکسته پیری راه مقصد پیش گیر
در جوانی این ره آسانتر شود طی زود باش
صبح شد مطرب، زمان سحرکاریها رسید
شعله را پیراهنی در برکن از نی زود باش
ساقی از یک جرعه صفرای خمارم نشکند
وقت جویا خوش کن از جام پیاپی زود باش
                                                                    
                            شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش
خواهی که جا دهنده معراج عزتت
با خلق گرم روی تر از آفتاب باش
هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش
در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!
ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور
پیوسته زیر سیلی موج شراب باش
خون نیازت از سر مژگان به ناز ریز
ای دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!
خواهی بود ز عرش برین رتبه ات بلند
جویا غبار رهگذر بوتراب باش
زنده ام کن ساقی از یک جرعهٔ می زود باش
انتظارم می کشد بی درد تا کی، زود باش
گر خریداری متاع درد را وقت است وقت
نقد فرصت می رود از دست هی هی زود باش
برفها خاست از روی زمین ساقی می آر
رخت خود را بست یعنی موسم دی زود باش
تا ترا نشکسته پیری راه مقصد پیش گیر
در جوانی این ره آسانتر شود طی زود باش
صبح شد مطرب، زمان سحرکاریها رسید
شعله را پیراهنی در برکن از نی زود باش
ساقی از یک جرعه صفرای خمارم نشکند
وقت جویا خوش کن از جام پیاپی زود باش
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۷۲
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نهانی در حجاب زندگانی
                                    
برون آی از نقاب زندگانی
به قید جسم تا هستی گرفتار
گل آلوده است آب زندگانی
سوادنامه جز زیر و زبر نیست
گذشتم بر کتاب زندگانی
نفس را آمد و رفت پیاپی
بود موج سراب زندگانی
نترسد از خمار صبح محشر
سیه مست شراب زندگانی
به غفلت رفت ایام حیاتت
بشد عمرت به خواب زندگانی
نظر کن آمد و رفت نفس را
ندانی گر شتاب زندگانی
                                                                    
                            برون آی از نقاب زندگانی
به قید جسم تا هستی گرفتار
گل آلوده است آب زندگانی
سوادنامه جز زیر و زبر نیست
گذشتم بر کتاب زندگانی
نفس را آمد و رفت پیاپی
بود موج سراب زندگانی
نترسد از خمار صبح محشر
سیه مست شراب زندگانی
به غفلت رفت ایام حیاتت
بشد عمرت به خواب زندگانی
نظر کن آمد و رفت نفس را
ندانی گر شتاب زندگانی
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۳۴
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا قیامت در شکنج دام زلف دلبری
                                    
می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری
ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است
شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری
پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت
در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام
کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری
از سبک رفتاریش بی مغزی او ظاهر است
چون اراجیف آنکه جویا می دود بر هر دری
                                                                    
                            می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری
ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است
شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری
پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت
در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام
کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری
از سبک رفتاریش بی مغزی او ظاهر است
چون اراجیف آنکه جویا می دود بر هر دری
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چند دل را به جهان گذران شاد کنی؟
                                    
خانه بر رهگذر سیل چه بنیاد کنی؟
خانهٔ دل که در او غیر هوا را ره نیست
به هوس همچو حبابش ز چه آباد کنی؟
پیچ و تاب الم عشق بود جوهر او
گر دلت را همه چون بیضهٔ فولاد کنی
حلقهٔ دام تفکر شود از قامت او
قاف تا قاف جهان صید پریزاد کنی
حال دل بسکه خراب است ز تعمیر گذشت
به دو پیمانه اش از نو مگر آباد کنی
دل بی عشق گرفتار هوس شد جویا
کاش در بند غمش آری و آزاد کنی
                                                                    
                            خانه بر رهگذر سیل چه بنیاد کنی؟
خانهٔ دل که در او غیر هوا را ره نیست
به هوس همچو حبابش ز چه آباد کنی؟
پیچ و تاب الم عشق بود جوهر او
گر دلت را همه چون بیضهٔ فولاد کنی
حلقهٔ دام تفکر شود از قامت او
قاف تا قاف جهان صید پریزاد کنی
حال دل بسکه خراب است ز تعمیر گذشت
به دو پیمانه اش از نو مگر آباد کنی
دل بی عشق گرفتار هوس شد جویا
کاش در بند غمش آری و آزاد کنی
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شوی ز خویش چو بیگانه یار خود باشی
                                    
گر از میانه روی در کنار خود باشی
به روی شاهد مقصود دیده بگشایی
گر از صفای دل آیینه دار خود باشی
چو ریگ شیشهٔ ساعت خوش آن کز آزادی
سفر کنی و مقیم دیار خود باشی
بنوش باده که که گل ها ز خویشتن چینی
پیاله گیر که جوش بهار خود باشی
ز عالم گذران اعتبار گیر دمی
عجب که در طلب اعتبار خود باشی
                                                                    
                            گر از میانه روی در کنار خود باشی
به روی شاهد مقصود دیده بگشایی
گر از صفای دل آیینه دار خود باشی
چو ریگ شیشهٔ ساعت خوش آن کز آزادی
سفر کنی و مقیم دیار خود باشی
بنوش باده که که گل ها ز خویشتن چینی
پیاله گیر که جوش بهار خود باشی
ز عالم گذران اعتبار گیر دمی
عجب که در طلب اعتبار خود باشی
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۵۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دولت اگر ز پهلوی خست هوس کنی
                                    
اندیشهٔ شکار هما با مگس کنی
دل بسته هوایی، از آنرو ز بال و پر
خود را به رنگ غنچهٔ گل در قفس کنی
آن لحظه راز داری عشقت مسلم است
کز گرد خویش سرمه به کام جرس کنی
پرباد نخوت است دماغت چو گردباد
دل خوش عبث ز پیروی خار و خس کنی
جویا دگر کسی نبود جز تو در جهان
خود را توانی از نفسی هیچ کس کنی
                                                                    
                            اندیشهٔ شکار هما با مگس کنی
دل بسته هوایی، از آنرو ز بال و پر
خود را به رنگ غنچهٔ گل در قفس کنی
آن لحظه راز داری عشقت مسلم است
کز گرد خویش سرمه به کام جرس کنی
پرباد نخوت است دماغت چو گردباد
دل خوش عبث ز پیروی خار و خس کنی
جویا دگر کسی نبود جز تو در جهان
خود را توانی از نفسی هیچ کس کنی
                                 جویای تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷