عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بسی منزل بریدم تا شب غم را سحر کردم
چو صبح از پا گر افتادم، به دامن راه سر کردم
به صحرا برد خوش خوش، خار خار داغ سودایم
مگر روزی چراغی از چراغ لاله بر کردم؟
ازان دردی که از خود هم نهان می‌داشتم عمری
ز بس فریاد، امشب عالمی را هم خبر کردم
به روی باده روشن گشت چشمم عاقبت قدسی
چراغ دیده خود را چو جام از شیشه بر کردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
چون غنچه بجز پرده دل نیست پناهم
چون لاله نظریافته بخت سیاهم
هر عقده که پیش آوردم عشق، دلیل است
چون اشک برد آبله پای، به راهم
شادم که شب هجر تو چون شمع ز مقراض
نگسسته ز برهم زدن دیده، نگاهم
چون صبح دوم، با همه کس صاف ضمیرم
هرگز نشود آینه‌ای تیره ز آهم
از رشک به دل سنگ زند خانه کعبه
تا خانه سیه کرده آن چشم سیاهم
از دوستی شعله نگریم، که مبادا
چون هیزم تر بگذرد آتش ز گیاهم
محرومی‌ام از وصل تو، کس چون تو نداند
بر تشنگی بادیه، خضرست گواهم
در چشم من از ضعف نماید ظلماتی
بر فرق اگر سایه کند یک پر کاهم
انداخت به رشکم چو فراقش به سر آمد
افکند به زندان چو برآورد ز چاهم
از گریه قدسی به مرادی نرسیدم
آبم نکند تازه، ندانم چه گیاهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
شمعیم و تن ز اشک دمادم گداختیم
داغیم و از تبسم مرهم گداختیم
از بس که کرده‌ایم به غم، خویش را غلط
غم ناتوان و ما ز تب غم گداختیم
ای جان برو، چو عهد دلم تازه کرد غم
کز اختلاط ساخته هم، گداختیم
در مهر شعله ز آتش پروانه سوختیم
در عشق گل ز غیرت شبنم گداختیم
کس تهمت شفا ننهد بر مریض عشق
قدسی ز لاف عیسی مریم گداختیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
عافیت غم را مداوا کرد و زین غم سوختم
هرکسی از داغ سوزد، من ز مرهم سوختم
خنده‌های شادی گل در چمن داغم نکرد
غنچه را دیدم غمی دارد، ازان غم سوختم
در محبت شعله افزون گردد آتش را ز آب
تا چو شمعم بود در هر قطره‌ای نم، سوختم
بس که دارم ذوق غم، هرجا که دیدم ماتمی‌ست
من در آن ماتم، فزون از اهل ماتم سوختم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
شکل گردابی به گرد خود ز مژگان می‌کشم
کم مباد اشکم، چرا منت ز طوفان می‌کشم؟
غنچه می‌چینم ز شاخ و بس که می‌آید بدش
از دل مرغ چمن گویی که پیکان می‌کشم
روز و شب سر در گریبانم ز غم، حق با من است
گر نفس چون صبح از چاک گریبان می‌کشم
می‌کنم پر خون ز کاوش، داغ‌های سینه را
بر سراپا باز نقش چشم گریان می‌کشم
طرفه شوخی گشته ساقی، از کفش جام شراب
می‌کشم، جز توبه‌ای آخر چه نقصان می‌کشم؟
گر کند غیرت مدد، از دست رشک مدعی
دست بر دل می‌نهم، یا پا به دامان می‌کشم
عاقبت قدسی چو تخم خاک می‌باید شدن
کافرم گر منت یک جو، ز خاقان می‌کشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
دایم چو غنچه سر به گریبان گریستم
پیدا شکفته بود و پنهان گریستم
هرجا چو غنچه تنگدلی چند یافتم
رفتم چو ابر و بر سر ایشان گریستم
چون شمع، زندگانی من صرف گریه شد
تا آخرین نفس، ز تف جان گریستم
ای ابر هرزه آب رخ خود مبر، که من
چندان که ممکن است چو باران گریستم
هرگز ز گریه روی نکردم ترش چو ابر
دایم چو شیشه با لب خندان گریستم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ما در صبح طرب، ز آب و گل غم بسته‌ایم
چون کدورت، خویش را بر شام ماتم بسته‌ایم
بس که آمد جای اشک از چشم ما خون جگر
تهمت طوفان خون بر چشم پر نم بسته‌ایم
در حریم درد عشق ما، کسی را بار نیست
ما ز رشک این در به روی هر دو عالم بسته‌ایم
تا نگردد یاربی در دفع درد ما بلند
راه گردون را شب از آه دمادم بسته‌ایم
ما چو قدسی مایه دردیم، راحت عار ماست
بیشتر بر زخم خویش از مشک، مرهم بسته‌ایم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
چند چون ابر بر اطراف گلستان گریم؟
حلقه ماتمیان کو، که بر ایشان گریم
عمری از خون دل اسباب طرب جمع کنم
تا دمی بر سر کوی تو پریشان گریم
نوبت گریه به چشمم نرسد، زانکه مرا
دیده دل نگذارد که به مژگان گریم
مژه در خون جگر پنجه مرجان شد و من
در غم لعل تو یاقوت ز مرجان گریم
عمرها دیده چو گرداب کشید اشک به خویش
در دل قطره عجب نیست که طوفان گریم
نیستم ابر که در گریه تُرُش سازم روی
چشمه‌ام، با دل صاف و لب خندان گریم
دیده‌ام بر سر آب از الم فرقت توست
کافرم گر دم رفتن ز پی جان گریم
شهر بر گریه من همچو گریبان تنگ است
رو به صحرا نهم و درخور دامان گریم
نور مهر تو ز سیمای سرشکم پیداست
دامن از غیر بپوشم چو به دامان گریم
فرصت گریه ندارم ز گرفتاری عشق
ورنه صد بحر به یک جنبش مژگان گریم
بس که دل می‌کشدم سوی اسیران قدسی
روز تا شب روم و بر سر زندان گریم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
قسمت نگر که نوشم، می از ایاغ مردم
سوزد به مجلس ما، شبها چراغ مردم
دانسته تا دلم را، سوزد به داغ حسرت
هر لحظه آید از من پرسد سراغ مردم
چون گل نمانده بر تن، از داغ جای داغم
سوزد مگر ازین پس، عشقم به داغ مردم
در حفظ ناله کوشم، تا دردسر نبینند
بر خود جفا پسندم، بهر فراغ مردم
از دیده‌ها عجب نیست، دزدند اگر ز دل خون
چینند کودکان گل، پنهان ز باغ مردم
هرجا دلی فروزد، بر حال ما بسوزد
گردد ز شیشه ما، پر می ایاغ مردم
هرچند مست عشقی، قدسی چنان نرقصی
کز باد آستینت، میرد چراغ مردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
تا دل بر آتش غم جانانه سوختیم
از رشک، جان محرم و بیگانه سوختیم
ما را نه قرب شمع میسر، نه وصل گل
از اعتبار بلبل و پروانه سوختیم
افروختیم در حرم کعبه صد چراغ
تا یک چراغ بر در میخانه سوختیم
خون جگر ز شیشه کشیدیم و از حسد
چون لاله، داغ بر دل پیمانه سوختیم
آتش زدیم در جگر عاقلان ز رشک
زین داغها که بر دل دیوانه سوختیم
خوبان نمی‌شوند به ما آشنا و ما
از اختلاط مردم بیگانه سوختیم
امشب که یاد روی تو مهمان دیده بود
تا روز، شمع ماه به کاشانه سوختیم
کردی به غیر گرمی و شد کار ما ز دست
ما هم به آتش دگری خانه سوختیم
قدسی ز حرف عشق نبستیم لب دمی
عمری دماغ بهر یک افسانه سوختیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
امشب ز دیده از قدح افزون گریستم
تا دل چو شیشه داشت نمی، خون گریستم
یک بار، دیده‌ام به غلط فال خواب زد
عمری ز شرمساری آن، خون گریستم
تلخی ندید عیش حریفان ز گریه‌ام
چون آمدم ز میکده بیرون، گریستم
تا کس به عشق او نبرد پی ز گریه‌ام
شبها به شهر و روز به هامون گریستم
روید به جای سبزه ازان خاک، نخل سرو
هرجا به یاد قد آن موزون گریستم
طوافن پناه برد به گیتی ز گریه‌ام
ای نوح سر بر آر، ببین چون گریستم
اول شدم شکفته ز ارسال نامه‌اش
آخر ز شرمساری مضمون گریستم
گویند دل به گریه تهی می‌شود ز درد
چون درد من فزود، چو افزون گریستم؟
هرکس که دید اشک من، اندوهگین شود
قدسی ز بس که با دل محزون گریستم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
خضر اگر آب حیات آورد، خون دانسته‌ام
هرچه پیش آمد، ز بخت واژگون دانسته‌ام
روز از روزم بتر شد، شوق بر شوقم فزود
هرچه ناصح خواند در گوشم، فسون دانسته‌ام
دید اندک گرمی‌ای از غیر، از من پا کشید
دوست از دشمن نمی‌داند، کنون دانسته‌ام
تا دماغم را سر زلفت پریشان کرده‌است
عقل اگر کرده‌ست تدبیری، جنون دانسته‌ام
از دل من بهر دلهای دگر غم می‌بری
از دلم این غم نخواهد شد برون، دانسته‌ام
با غم دنیا، غم دوری ندارد نسبتی
می‌کند قدسی مرا این غم زبون، دانسته‌ام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
بر سر کوی تو عمری شد که ما افتاده‌ایم
دست و پا گم کرده و در دست و پا افتاده‌ایم
ذوق صحبت را غنیمت دان، وگرنه چون مژه
تا گشایی دیده را، از هم جدا افتاده‌ایم
سوی مشتاقان نمی‌آرد نسیم پیرهن
چند روزی شد که از چشم صبا افتاده‌ایم
بس که غم خوردیم، در عالم غم دیگر نماند
گوییا برقیم و در دشت گیا افتاده‌ایم
شیوه بیگانگی را هم نمی‌داند که چیست
عمرها دنبال آن ناآشنا افتاده‌ایم


قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
من تیره‌دل و نورفشان شعله آهم
دارد شب مهتاب ز پی، روز سیاهم
غم می‌کشدم، خواه وطن، خواه غریبی
هرجا که روم، روزی برق است گیاهم
بر هر سر راهی که تو یک بار گذشتی
چون نقش قدم، تا به ابد چشم به راهم
روزی که مرا رفت سر زلف تو از دست
خندید فلک بر من و بر بخت سیاهم
بر هرچه فکندم نظر، آلوده به خون شد
خون گشت ز همخانگی اشک، نگاهم
قدسی منم آن کافر عاصی که به دوزخ
آتش عرق‌آلوده شد از شرم گناهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
من صید زخم‌خورده از پا فتاده‌ام
رحمی، که بر سپردن جان، دل نهاده‌ام
اظهار دوستی زبانی کند چو خصم
باور کنم محبتش، از بس که ساده‌ام
از یمن عشق، دیدن رویم مبارک است
چون آفتاب، با همه کس رو گشاده‌ام
ساقی، دلم مقید دام کدورت است
بستان ز چنگ غصه به یک جام باده‌ام
هرگز اراده‌ای نکنم آرزو، مباد
مردم گمان برند که صاحب اراده‌ام
ایمان به عشق دارم و گویم حدیث عقل
در باطنم سوار و به ظاهر پیاده‌ام
قدسی نظر به خواری ظاهر مکن، که من
داغم، ولیک در بغل لاله زاده‌ام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
با یارم و در دفع غم اسباب ندارم
در بحر چو کشتی روم و آب ندارم
جز سجده ابروی توام نیست عبادت
پروای نماز و سر محراب ندارم
دانسته لبم لذت خونابه کشیدن
معذورم اگر ذوق می ناب ندارم
با دولت بیدار، نسازد غم جاوید
آزردگی از بخت گرانخواب ندارم
سودای دلم جوش برآرد ز نصیحت
قدسی سر دلسوزی احباب ندارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
کی به غیر از دیدنش اندیشه دیگر کنم
چون نظر هرجا شوم گم، سر ز مژگان بر کنم
حال دل خاطرنشان او کنم روز وصال
گر دهد نظاره‌ام فرصت که چشمی تر کنم
چون خیال عافیت بندم، بسوزم خویش را
تا چو اخگر داغ را مرهم ز خاکستر کنم
شعله را گر سر فرود آید به جسم زار من
می‌توانم زین کف خاشاک، دودی بر کنم
از خیال غمزه‌ات، چون غنچه بر اوراق دل
روز و شب مشق خراش سینه با نشتر کنم
خوشدلم از ناامیدی، ورنه از تاثیر عشق
{بیاض} تر کنم
سوختم قدسی و اشکم ماند برجا، تا به کی
این کف خون را نثار مشت خاکستر کنم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
خون می‌چکد از دیده ز نظاره داغم
تا خون نشود، وا نشود غنچه باغم
پیدا نبود دل ز هجوم غم معشوق
پنهان شده از کثرت پروانه، چراغم
گر بر لبم انگشت زنی، جوش زند خون
کان غمزه ز خون کرد لبالب چو ایاغم
چون زنده کند صور سرافیل دلم را؟
گر بوی تو در حشر ندارد به دماغم
چون سبزه، ز گل تا به ابد خضر بروید
هرجا که نهد پا غم عشقت به سراغم
الماس چو تبخاله برآید ز لب مست
گر بر دهن شیشه نهی پنبه داغم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
در غمت با گریه شام و سحر خو کرده‌ام
روز و شب چون ابر با مژگان تر خو کرده‌ام
گل نمی‌خواهم، پر است از پاره دل دامنم
می نمی‌نوشم، به خوناب جگر خو کرده‌ام
روز و شب دارم هوای لعل آن شیرین پسر
طوطی‌ام، نبود عجب گر با شکر خو کرده‌ام
کس نیارد بر سر من آن ستم‌اندیش را
همچو قدسی با دعای بی‌اثر خو کرده‌ام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
هرگز به بزم وصل، شبی جا نکرده‌ام
کز رشک غیر، هجر تمنا نکرده‌ام
از ناله بسته‌ام لب بلبل به ناله‌ای
گر غنچه را ز دل گرهی وا نکرده‌ام
تمکین نگر، که سلسله‌جنبان وصل را
با این هجوم شوق، تقاضا نکرده‌ام
تن در دهم به عجز، مبادا ز خصم خویش
شرمندگی کشم که مدارا نکرده‌ام
شب نگذرانده‌ام که ز سیلاب چشم خویش
چون موج، جلوه بر سر دریا نکرده‌ام
بیماری‌ام کشیده به مرگ و ز رشک عشق
اظهار درد خود به مسیحا نکرده‌ام
یک پیک حاجتم چو به منزل نمی‌رسد
خوش خاطرم ز هرچه تمنا نکرده‌ام