عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
تا آفت غم لازمه طبع شراب است
می بوی خوش و ساغر ما چشم خراب است
چون نشکندم دل، که ز پوشیدن رویت
آن را که شکستی نرسد، طرف نقاب است
کفرست تهی‌کاسگی باده‌پرستان
خالی چو شد از می قدحم، دیده پر آب است
مرغی که برد نامه من ، صورت حالش
نقشی‌ست که بر پنجه پرخون عقاب است
اسباب تماشای جمال تو نگنجد
در خانه چشمی که به اندازه خواب است
در بحر غمت گشت فنا هرکه نفس زد
این شیوه درین ورطه نه مخصوص حباب‌ است
قاصد چو برد نام تو سوزد دل ما را
پروانه ما از خبر شمع، کباب است
نگرفت وطن در دل قدسی غم دنیا
این خانه نشد جغدنشین، گرچه خراب است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غیر از شکن طره به جایی گذرم نیست
جز کنج قفس راه به جای دگرم نیست
چون غنچه پژمرده‌ام و لاله بی‌رنگ
زان روز که غم در دل و خون در جگرم نیست
من بوی گل از داغ دل خویش شنیدم
حاجت به مددکاری باد سحرم نیست
بر آتش می بس که نظر دوخته‌ام دوش
امروز چو ساغر مژه در چشم ترم نیست
ترسم دگری چون تو درآید به خیالم
در پیش تو بر آینه زان رو نظرم نیست
کوته نکنم دست دل از شاخ تمنا
امید خزان هست، چه شد گر ثمرم نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
لذت شادی نداند جان چو با غم خو گرفت
دشمن عیدست هر دل کو به ماتم خو گرفت
دایم از جام بلا زهر هلاهل می‌کشد
کی لب عاشق به آب خضر و زمزم خو گرفت؟
زاهد از عشق نکورویان مکن منع دلم
هست مشکل، کندن از هم دل، چو با هم خو گرفت
دل ز سنبل نشکفد، تکلیف گلزارش مکن
هرکه را چون من دلش با زلف پرخم خو گرفت
دامنت خواهد شدن قدسی پر از خون جگر
گریه از هم نگسلد چشمی که با غم خو گرفت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
طبیب من چه شد گر مهربان نیست؟
من بیمار را پروای جان نیست
غرور خضر، عاشق برنتابد
محبت کم ز عمر جاودان نیست
نمی‌جوشند با هم ناتوانان
که با هم، موی را خون در میان نیست
به بیماری سپردم تن چو نرگس
که در عالم طبیب مهربان نیست
ندارم بهره‌ای از مومیایی
شکست دل شکست استخوان نیست
جهان چون بود و نابودش مساوی‌ست
چرا گوید کسی کاین هست و آن نیست
چنان افسرده خواهد روزگارم
که پنداری مرا در جسم جان نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دل در برم ز ناله پنهان لبالب است
ناقوس پرصداست کز افغان لبالب است
عشقم برد به میکده، زان روی که جای می
خم‌های او ز خون شهیدان لبالب است
هرگز به دل تصور مرهم نکرده‌ام
با آنکه ریش سینه ز پیکان لبالب است
ره نیست خواب را، که ز خونابه دلم
پیمانه‌وار دیده گریان لبالب است
زین چشم اشک‌بار و دل پاره‌پاره‌ام
روی زمین ز لولو و مرجان لبالب است
قدسی نمی‌زند مژه بر هم که دیده‌اش
از آرزوی دیدن جانان لبالب است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
چنان دلم شب هجران بر آتش غم سوخت
که هر نفس که کشیدم ز سینه، عالم سوخت
ز جور چرخ، دلم در میان بخت سیاه
چو جان اهل مصیبت به شام ماتم سوخت
تبسمِ که نمک‌پاش ریش دل‌ها شد؟
که داغ‌های دلم در میان مرهم سوخت
به راه عشق تو لب‌تشنگان بادیه را
جگر ز العطش آب خضر و زمزم سوخت
دلم ز شعله سودای عارضی گرم است
چنان که نام دلم هرکه برد، دردم سوخت
چو کرد صبحدم اظهار عشق گل، بلبل
چنان ز شرم برافروخت گل، که شبنم سوخت
فغان که در دل قدسی ز برق حسرت دوش
متاع صبر و شکیب آنچه بود در هم سوخت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ایام بهارست و هوای چمنم نیست
شادم به غمت ذوق گل و یاسمنم نیست
گر شور قیامت شود از خاک نخیزم
چون غنچه سر نشو و نما در کفنم نیست
چون گلشن تصویر، گلم بوی ندارد
با آنکه گل ساخته‌ای در چمنم نیست
چون عکس در آیینه گهی، گاه در آبم
بیرون ز دل صاف‌ضمیران وطنم نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
پیغام وداع آمد و با گوش به جنگ است
هجران به تو نزدیک شد ای جان، چه درنگ است
ما قافله‌سالار ره عشق بتانیم
در بحر بلا کشتی ما کام نهنگ است
هر لحظه دلم را شکند یاد جدایی
ای وای بر آن شیشه که سیلی‌خور سنگ است
آوارگی هجر بتان طرفه بلایی‌ست
آسوده‌دل آن‌کس که گرفتار فرنگ است
قدسی چه عجب گر گره افتاد به کارت
صد مطلب نایاب ترا در دل تنگ است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
کس چه داند از چه در دل آه شبگیرم شکست
نامه‌ای بر پر نبستم در کمان تیرم شکست
مرغ تدبیرم به سوی بام وصلش می‌پرید
از قضا در راه بال مرغ تقدیرم شکست
کرده‌ام در خدمتت تقصیر و از تاثیر آن
پشت امیدم خمید و رنگ تقصیرم شکست
صورت خود می‌کشیدم بهر پابوسش به راه
انفعال این تمنا رنگ تصویرم شکست
باخبر شد از شکست خود دل آگاه من
آستین دست قضا چون بهر تخمیرم شکست
کی شوم غمگین که چون قدسی مرید باده‌ام
پشت صد اندوه را یک همت پیرم شکست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تبخاله خون بر لبم از سوز درون است
در چشم ترم هر مژه فواره خون است
این باده عیشم که بود خون دلش نام
ته‌مانده صد جرعه‌کش بخت‌زبون است
درمان نپذیرد مرض عشق مسیحا
بیمارفریبی بگذار این چه فسون است؟
مخمور می شوقم و انجام شکست است
مجنون ره عشقم و آغاز جنون است
با آنهمه سنگین‌دلی‌اش رحم نماید
گر یار بداند که دل خون‌شده چون است
هرچند به خون گشت چو قدسی جگرم، یار
یک بار نپرسید که احوال تو چون است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
گرم قتلم آمد آن شوخ و به استغنا گذشت
آتش از خس نگذرد هرگز چنین کز ما گذشت
هرچه با زلف تو می‌ماند دل از کف می‌برد
روز عمرم در تمنای شب یلدا گذشت
خاک بادا بر سرم گر نام عریانی برم
من که در دیوانگی موی سرم از پا گذشت
از فغانم پرس کامشب با دل گردون چه کرد
تیشه فرهاد می‌داند چه بر خارا گذشت
لاله بر گرد دمن پژمرده دیدم سوختم
بر سیه‌بختی که اوقاتش در آن صحرا گذشت
کی کند سر در سر هر قطره طوفان بلا؟
کار سیل چشمم از هم‌چشمی دریا گذشت
سوختم قدسی که مخصوص تغافل هم نیم
دوستم از پیش چون دشمن به استغنا گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
می دید رویت آینه و دیده برنداشت
خشنود شد دلم که ز مهرت خبر نداشت
برگ گلی نبرد صبا از چمن برون
کز درد، بلبلی ز پی‌اش ناله برنداشت
در حیرتم که دیده ازو برنداشتم
دل را چگونه برد که چشمم خبر نداشت
در خاک خفته‌ایم چو گنج و مقیدیم
مردیم و غم ز دامن ما دست برنداشت
دامن ز ننگ صحبت من چید هرکه بود
غیر از جنون عشق که از من بتر نداشت
چشم دلم ز نور رخ او لبالب است
در حیرتم ز طور که تاب نظر نداشت
از جور خویش می‌کُشدم ورنه در دلش
هرگز فغان بی‌اثر من اثر نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
از ضعف، ناله‌ام به سراغ اثر نرفت
بیمار ماندم و به مسیحا خبر نرفت
اشکم ز باد دستی مژگان به خاک ریخت
کس را چو من ز رشته ستم بر گهر نرفت
داغم ز ناتوانی فریاد خویشتن
کز بس ضعیف بود ز یاد اثر نرفت
هرگز نرفت قاصد اشک من از پی‌اش
کز رشک، دیده چند قدم پیشتر نرفت
باشد حرام، بی طلب درد، زندگی
آن رگ، بریده به، که پی نیشتر نرفت
ناصح نبست لب ز ملامت به کشتنم
در راه عشق رفت سر و دردسر نرفت
بر وی ز هر طرف نظری باز شد به عیب
آن را که چشم جانب عیب از هنر نرفت
تا مغز استخوان، دم نظّاره‌ام چو شمع
جز وی ز تن نرفت که نور بصر نرفت
بر حال دل چگونه بگریم که در دلم
یک قطره خون نماند که از چشم تر نرفت
از دیده موج اشک به صد خون دل گذشت
طوفان هم از سفینه ما بی‌خطر نرفت
رسوای خلق کرد مرا اشک پرده‌در
نگریستم دمی، که به عالم خبر نرفت
پیغام ما ز هند به ایران که می‌برد؟
صد نامه‌آور آمد و یک نامه بر نرفت
گردون به صد شکست تن از من رضا نشد
بر شیشه هم ز سنگ، جفا اینقدر نرفت
باریک اگر شوی به سخن بهترک بود
هرگز کسی چو رشته به مغز گهر نرفت
مگذار گو میان شهیدان عشق پا
اول قدم کسی که به خون تا کمر نرفت
داغم که وقت رفتن شبگیر، سوی باغ
بلبل چرا به غارت باد سحر نرفت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ما را ز دست جور تو پای گریز نیست
راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار
داغم ازین خرابه که دیوانه‌خیز نیست
با دشمنم چه کار که از بی‌تعلقی
با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
در بزم اهل درد به یک جو نمی‌خرند
گر شیشه‌ای ز سنگ بلا ریزریز نیست
خوبان این دیار ندارند یک شهید
دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست
گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است
باد صبا که می‌وزد و مشک بیز نیست
داغم که دم ز سوز محبت چرا زند
پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست
قدسی فتاده‌ام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
فکنده زخم دلم را به حالت بهبود
کسی مباد گرفتار چشم‌زخم حسود
فزونی غم از آسودگی‌ست بر دل من
نمی‌فزود غمم گر دلم نمی‌آسود
چراغ تیره ما هم به کار می‌آید
به چشم گمشدگان سرمه می‌نماید دود
از آن نگشته سر همتم چو گردون خم
که خوش‌نمای نباشد ز خُم چو شیشه سجود
مبین ضعیفی کلکم که این سیاه‌زبان
چو شمع هرچه ز تن کاست بر زبان افزود
ز چشم مرغ چمن رفته خون دل چندان
که آشیان نشناسد ز چشم خون‌آلود
سواد شعر مرا خامه چون برد به بیاض
ز رشک آورد آب سیاه چشم حسود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
از چشمه‌سار چشمم از بس که نم برآید
ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید
از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق
مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید
گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را
مشکل که تا قیامت، از صبح، دم برآید
در موج‌خیز دریا هر لحظه نیست طوفان
کز رشک آب چشمم دریا به هم برآید
از بار محنت دل فرسود جسم قدسی
یک مشت استخوان چند با کوه غم برآید؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
نگاهم از فروغ عارضت در چشم تر سوزد
ز بیم گرمی خوی تو آهم در جگر سوزد
ز کم‌ظرفی بود هر دم کشیدن از جگر آهی
چراغی کو تهی باشد ز روغن بیشتر سوزد
به جانم از ملامت اینقدر ناخن نزن ناصح
که آتش را کسی چندان که کارد بیشتر سوزد
چراغ آسمان نوری ندارد برق آهی کو
بود کاین نُه کهن فانوس را در یکدگر سوزد
به پیغامی ز وصل یار خوش بودم چه دانستم
که از بخت سیاهم بر لب قاصد خبر سوزد
ز خون دل نوشتم نامه سوی یار و می‌ترسم
که خون دل ز گرمی، بالِ مرغِ نامه‌بر سوزد
چو آه خود سراپا شعله‌ام قدسی و می‌ترسم
که پیکانش مباد از گرمی خون در جگر سوزد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
کنعانی ما را غم یعقوب نباشد
تا چند کند صبر، دل ایوب نباشد
نرگس که سر افکنده به پیش، آفت دلهاست
کی دل برد آن دیده که محجوب نباشد
در دیده خلد رنگ گلم چون خس و خاشاک
در گلشن اگر جلوه محبوب نباشد
هرجا که بود یار، رسد سیل سرشکم
پیغام مرا واسطه مکتوب نباشد
دل را به خیال غمش ای غیر چه داری؟
با صورت زشت آینه مطلوب نباشد
رو دامن غم گیر که سیلی‌خور شرم است
هر دل که به این سلسله منسوب نباشد
قدسی به طواف دلم آمد غم مجنون
این لطف، سزای من مجذوب نباشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
در جلوه‌گری چون تو کسی یاد ندارد
نادر بود آن شیوه که استاد ندارد
بی سعی تو گیراست خیال سر زلفت
این دام روان حاجت صیاد ندارد
هر عضو مرا طاقت صد داغ دگر هست
با غمزه بگو دست ز بیداد ندارد
دل گشته تسلی به همینم که محبت
شرط است که تا داردم، آزاد ندارد
از چشمه حیوان مطلب زندگی خضر
کاین فیض به جز خنجر جلاد ندارد
صد رخنه چو گل در دلم انداخته تیغش
کس بهتر ازین خانه آباد ندارد
دیوار غم از گریه کی از پای درآید
کاشانه صبرست که بنیاد ندارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دل داشت ز بخت سیه امید، غلط کرد
گل خواست به دامن کند از بید، غلط کرد
با آمدنت، رفتن شب، دوش یکی بود
گویا که ترا صبح به خورشید غلط کرد
خوش در پی ناکامی‌ام افتاده، مگر بخت
حرمان مرا باز به امید غلط کرد؟
آهنگ محبت نبود ساز فلک را
کو ناله ناقوس، که ناهید غلط کرد
از تیرگی بخت دمادم دل قدسی
خود را به غم از حسرت جاوید غلط کرد