عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را
به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را
به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین
به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را
به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را
ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما
ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را
مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد
ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو
اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را
به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را
به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین
به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را
به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را
ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما
ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را
مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد
ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو
اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا
از بلای عشق او روزی امانستی مرا
گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی
کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا
گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من
زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا
بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا
آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم
گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا
مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من
گر به کوی او محل پاسبانستی مرا
از بلای عشق او روزی امانستی مرا
گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی
کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا
گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من
زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا
بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا
آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم
گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا
مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من
گر به کوی او محل پاسبانستی مرا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
اری فیالنوم ما طالت نواها
زمانا طاب عیشی فی هواها
به جامی کز می وصلش چشیدم
همی دارد خمارم در بلاها
عرانی السحر ویحک ما عرانی
رعاها الصبر ویلی ما رعاها
به بوسه مهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها
بدت من حبها فی القلب نار
کان صلی جهتم من لظاها
خطا کردم که دادم دل به دستش
پشیمان باد عقلم زین خطاها
زمانا طاب عیشی فی هواها
به جامی کز می وصلش چشیدم
همی دارد خمارم در بلاها
عرانی السحر ویحک ما عرانی
رعاها الصبر ویلی ما رعاها
به بوسه مهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها
بدت من حبها فی القلب نار
کان صلی جهتم من لظاها
خطا کردم که دادم دل به دستش
پشیمان باد عقلم زین خطاها
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا
باجگه دیدم و طیار ز آراستگی
عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم
هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوی مغان است دگر بار مرا
پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن
دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا
گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا
گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف
این چنین بیهده پندار مپندار مرا
من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا
دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت
درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا
شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند
که سگان در دیرند خریدار مرا
مغکده دید که من رد شدهٔ کعبه شدم
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا
سوخته بید منم زنگ زدای می خام
ساقی میکده به داند مقدار مرا
حجرالاسود نقد همگان را محک است
کم عیارم من از آن کرد محکخوار مرا
زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا
خانقه جای تو و خانهٔ می جای من است
پیر سجاده تو را داده و زنار مرا
باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق
برهاند همه زنار من از نار مرا
نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز
واندرین فسق نیاز است به خروار مرا
اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است
و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا
لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز
لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا
می خوری به که روی طاعت بیدرد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا
گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی
میخورم تا ز گل گور دمد خار مرا
میخورم می که مرا دایه بر این ناف زده است
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلیوار مرا
از تو منت نپذیرم که ملکوار چو شمع
تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا
منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ
بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا
کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر
خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا
وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا
تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری
خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا
کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا
کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا
باجگه دیدم و طیار ز آراستگی
عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم
هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوی مغان است دگر بار مرا
پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن
دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا
گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا
گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف
این چنین بیهده پندار مپندار مرا
من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا
دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت
درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا
شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند
که سگان در دیرند خریدار مرا
مغکده دید که من رد شدهٔ کعبه شدم
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا
سوخته بید منم زنگ زدای می خام
ساقی میکده به داند مقدار مرا
حجرالاسود نقد همگان را محک است
کم عیارم من از آن کرد محکخوار مرا
زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا
خانقه جای تو و خانهٔ می جای من است
پیر سجاده تو را داده و زنار مرا
باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق
برهاند همه زنار من از نار مرا
نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز
واندرین فسق نیاز است به خروار مرا
اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است
و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا
لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز
لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا
می خوری به که روی طاعت بیدرد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا
گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی
میخورم تا ز گل گور دمد خار مرا
میخورم می که مرا دایه بر این ناف زده است
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلیوار مرا
از تو منت نپذیرم که ملکوار چو شمع
تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا
منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ
بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا
کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر
خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا
وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا
تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری
خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا
کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا
کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
درد زده است جان من میوهٔ جان من کجا
درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم
این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان
من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسستهام انس روان من کجا
گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی
گرم جگر شدم ز تب سرکهفشان من کجا
روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود
آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا
نالهٔ خاقانی اگر دادستان شد از فلک
نالهٔ من نبست غم دادستان من کجا
درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم
این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان
من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسستهام انس روان من کجا
گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی
گرم جگر شدم ز تب سرکهفشان من کجا
روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود
آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا
نالهٔ خاقانی اگر دادستان شد از فلک
نالهٔ من نبست غم دادستان من کجا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
مست تمام آمده است بر در من نیم شب
آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب
کوفت به آواز نرم حلقهٔ در کای غلام
گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب
گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع
گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب
او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من
کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب
کردم برجان رقم شکر شب و مدح می
کامدن دوست را بود ز هر دو سبب
گرنه شبستی رخش کی شودی بینقاب
ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب
گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک
درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب
گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من
عارض سیمین تو این رخ زرین سلب
گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست
گفتم معذور دار زر ننماید به شب
آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب
کوفت به آواز نرم حلقهٔ در کای غلام
گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب
گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع
گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب
او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من
کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب
کردم برجان رقم شکر شب و مدح می
کامدن دوست را بود ز هر دو سبب
گرنه شبستی رخش کی شودی بینقاب
ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب
گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک
درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب
گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من
عارض سیمین تو این رخ زرین سلب
گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست
گفتم معذور دار زر ننماید به شب
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
به یکی نامهٔ خودم دریاب
به دو انگشت کاغذم دریاب
به فراقی که سوزدم کشتی
به پیامی که سازدم دریاب
درد من بر طبیب عرض مکن
تو مسیح منی خودم دریاب
کارم از دست شد ز دست فراق
دست در دامنت زدم دریاب
من از خیرهکش فراق هنوز
دیت وصل نستدم دریاب
الله الله که از عذاب سفر
به علیالله درآمدم دریاب
دردمندم ز نقل خانهٔ آب
به گلاب و طبرزدم دریاب
من که در یک دو نه سه چار یکی
بستهٔ ششدر آمدم دریاب
من که خاقانیم به دست عنا
چون خیال مشعبدم دریاب
به دو انگشت کاغذم دریاب
به فراقی که سوزدم کشتی
به پیامی که سازدم دریاب
درد من بر طبیب عرض مکن
تو مسیح منی خودم دریاب
کارم از دست شد ز دست فراق
دست در دامنت زدم دریاب
من از خیرهکش فراق هنوز
دیت وصل نستدم دریاب
الله الله که از عذاب سفر
به علیالله درآمدم دریاب
دردمندم ز نقل خانهٔ آب
به گلاب و طبرزدم دریاب
من که در یک دو نه سه چار یکی
بستهٔ ششدر آمدم دریاب
من که خاقانیم به دست عنا
چون خیال مشعبدم دریاب
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت
کار، صعب آمد به همت برفزود
گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت
در زمانه کار کار عشق توست
از سر این کار نتوان درگذشت
کی رسم در تو که رخش وصل تو
از زمانه بیست میدان درگذشت
فتنهٔ عشق تو پردازد جهان
خاصه میداند که سلطان درگذشت
جوی خون دامان خاقانی گرفت
دامنش چه، کز گریبان درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت
کار، صعب آمد به همت برفزود
گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت
در زمانه کار کار عشق توست
از سر این کار نتوان درگذشت
کی رسم در تو که رخش وصل تو
از زمانه بیست میدان درگذشت
فتنهٔ عشق تو پردازد جهان
خاصه میداند که سلطان درگذشت
جوی خون دامان خاقانی گرفت
دامنش چه، کز گریبان درگذشت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
اهل بر روی زمین جستیم نیست
عشق را یک نازنین جستیم نیست
زین سپس بر آسمان جوئیم اهل
زان که بر روی زمین جستیم نیست
برنشین ای عمر و منشین ای امید
کاشنائی همنشین جستیم نیست
خرمگس برخوان گیتی صف زده است
یک مگس را انگبین جستیم نیست
گفتی از گیتی وفا جویم، مجوی
کز تو و او ما همین جستیم نیست
بر کمینگاه فلک بودیم دیر
شیرمردی در کمین جستیم نیست
هست در گیتی سلیماتن صدهزار
یک سلیمان را نگین جستیم نیست
ترک خاقانی بسی گفتیم لیک
مثل او سحرآفرین جستیم نیست
در خراسان نیست مانندش چنانک
در عراقش هم قرین جستیم نیست
عشق را یک نازنین جستیم نیست
زین سپس بر آسمان جوئیم اهل
زان که بر روی زمین جستیم نیست
برنشین ای عمر و منشین ای امید
کاشنائی همنشین جستیم نیست
خرمگس برخوان گیتی صف زده است
یک مگس را انگبین جستیم نیست
گفتی از گیتی وفا جویم، مجوی
کز تو و او ما همین جستیم نیست
بر کمینگاه فلک بودیم دیر
شیرمردی در کمین جستیم نیست
هست در گیتی سلیماتن صدهزار
یک سلیمان را نگین جستیم نیست
ترک خاقانی بسی گفتیم لیک
مثل او سحرآفرین جستیم نیست
در خراسان نیست مانندش چنانک
در عراقش هم قرین جستیم نیست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست
دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست
دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست
دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست
در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تختهنرد خاست
خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست
دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست
دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست
دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست
در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تختهنرد خاست
خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
زآتش اندیشه جانم سوخته است
وز تف یارب دهانم سوخته است
از فلک در سینهٔ من آتشی است
کز سر دل تا میانم سوخته است
سوز غمها کار من کرده است خام
خامی گردون روانم سوخته است
شعلههای آه من در پیش خلق
پردهٔ راز نهانم سوخته است
دولتی جستم، وبالم آمده است
آتشی گفتم، زبانم سوخته است
دیدهای آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است
در سخن من نایب خاقانیم
آسمان زین رشک جانم سوخته است
وز تف یارب دهانم سوخته است
از فلک در سینهٔ من آتشی است
کز سر دل تا میانم سوخته است
سوز غمها کار من کرده است خام
خامی گردون روانم سوخته است
شعلههای آه من در پیش خلق
پردهٔ راز نهانم سوخته است
دولتی جستم، وبالم آمده است
آتشی گفتم، زبانم سوخته است
دیدهای آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است
در سخن من نایب خاقانیم
آسمان زین رشک جانم سوخته است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
چه آفتی تو که کمتر غم تو هجران است
چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است
جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف
تو راست معجزه و نام تو سلیمان است
از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی
زمانه از همه خونریزها پشیمان است
بر آن دیار که باد فراق تو بگذشت
به هر کجا که کنی قصد قصر ویران است
شکست روزم در شب چه روز امید است
گذشت آب من از سرچه جای دامان است
ز وصل گوئی کم گوی، آن مرا گویند
مرا ز درد چه پروای وصل هجران است
چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است
جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف
تو راست معجزه و نام تو سلیمان است
از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی
زمانه از همه خونریزها پشیمان است
بر آن دیار که باد فراق تو بگذشت
به هر کجا که کنی قصد قصر ویران است
شکست روزم در شب چه روز امید است
گذشت آب من از سرچه جای دامان است
ز وصل گوئی کم گوی، آن مرا گویند
مرا ز درد چه پروای وصل هجران است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
طره مفشان که غرامت بر ماست
طیره منشین که قیامت برخاست
غمزه بر کشتن من تیز مکن
کان نه غمزه است که شمشیر قضاست
بس که از خصم توام بیم سر است
بر سر این همه خشم تو چراست
گر عتابی ز سر ناز برفت
مرو از جای که صحبت برجاست
گفت بیهوده بر انگشت مپیچ
بر کسی کو به تو انگشت نماست
هیچ بد در تو نگفتم بالله
خود خیال تو بر این گفته گواست
این قدر گفتم کان روی چو گل
بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست
من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حدیث تو و ماست
بنده خاقانی اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست
طیره منشین که قیامت برخاست
غمزه بر کشتن من تیز مکن
کان نه غمزه است که شمشیر قضاست
بس که از خصم توام بیم سر است
بر سر این همه خشم تو چراست
گر عتابی ز سر ناز برفت
مرو از جای که صحبت برجاست
گفت بیهوده بر انگشت مپیچ
بر کسی کو به تو انگشت نماست
هیچ بد در تو نگفتم بالله
خود خیال تو بر این گفته گواست
این قدر گفتم کان روی چو گل
بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست
من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حدیث تو و ماست
بنده خاقانی اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
من ندانستم که عشق این رنگ داشت
وز جهان با جان من آهنگ داشت
دستهٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت
عافیترا خانه همچون سیم رفت
زآنکه دست عقل زیر سنگ داشت
صبر بیرون تاخت از میدان عشق
در سر آمد زانکه میدان تنگ داشت
از جفا تا او چهار انگشت بود
از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت
دل بماند از کاروان وصل او
زآنکه منزل دور و مرکل لنگ داشت
نالهٔ خاقانی از گردون گذشت
کار غنون عشق تیز آهنگ داشت
وز جهان با جان من آهنگ داشت
دستهٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت
عافیترا خانه همچون سیم رفت
زآنکه دست عقل زیر سنگ داشت
صبر بیرون تاخت از میدان عشق
در سر آمد زانکه میدان تنگ داشت
از جفا تا او چهار انگشت بود
از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت
دل بماند از کاروان وصل او
زآنکه منزل دور و مرکل لنگ داشت
نالهٔ خاقانی از گردون گذشت
کار غنون عشق تیز آهنگ داشت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
چه نشینم که فتنه بر پای است
رایت عشق پای برجای است
هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق نیز میبایست
صبر با این بلا ندارد پای
بگریزد نه بند بر پای است
راستی به که صبر معذوراست
بر سر تیغ چون توان پای است
بیخ امید من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پیرای است
کار من بد شده است و بدتر ازین
هم شود، تا فلک بر این رای است
از که نالم بگو ز کارگزار
یا از آن کس که کار فرمای است
ناله دارد ز زخم، مار سلیم
مار از آن کس که ما را فسای است
خیز خاقانی از نشیمن خاک
که نه بس جای راحت افزای است
رایت عشق پای برجای است
هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق نیز میبایست
صبر با این بلا ندارد پای
بگریزد نه بند بر پای است
راستی به که صبر معذوراست
بر سر تیغ چون توان پای است
بیخ امید من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پیرای است
کار من بد شده است و بدتر ازین
هم شود، تا فلک بر این رای است
از که نالم بگو ز کارگزار
یا از آن کس که کار فرمای است
ناله دارد ز زخم، مار سلیم
مار از آن کس که ما را فسای است
خیز خاقانی از نشیمن خاک
که نه بس جای راحت افزای است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت
بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت
آخر چه معنی آرم از آن آفتابروی
کو بوی خود به صبحدم از من دریغ داشت
بوس وداعی از لب او چون طلب کنم
کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت
من چون کبوتران به وفا طوقدار او
او کعبهٔ من و حرم از من دریغ داشت
از جور یار پیرهن کاغذین کنم
کو کاغذ و سر قلم از من دریغ داشت
من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل
او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت
خود یار نارد از دل خاقانی ای عجب
گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت
بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت
آخر چه معنی آرم از آن آفتابروی
کو بوی خود به صبحدم از من دریغ داشت
بوس وداعی از لب او چون طلب کنم
کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت
من چون کبوتران به وفا طوقدار او
او کعبهٔ من و حرم از من دریغ داشت
از جور یار پیرهن کاغذین کنم
کو کاغذ و سر قلم از من دریغ داشت
من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل
او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت
خود یار نارد از دل خاقانی ای عجب
گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
ای باد صبح بین که کجا میفرستمت
نزدیک آفتاب وفا میفرستمت
این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان
کس را خبر مکن که کجا میفرستمت
تو پرتو صفائی از آن، بارگاه انس
هم سوی بارگاه صفا میفرستمت
باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی
آنجا برغم باد صبا میفرستمت
زرین قبا زره زن از ابر سحرگهی
کانجا چو پیک بسته قبا میفرستمت
دست هوا به رشتهٔ جانم گره زده است
نزد گره گشای هوا میفرستمت
جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است
ورنه بدین شتاب چرا میفرستمت؟
این دردها که بر دل خاقانی آمده است
یک یک نگر که بهر دوا میفرستمت
نزدیک آفتاب وفا میفرستمت
این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان
کس را خبر مکن که کجا میفرستمت
تو پرتو صفائی از آن، بارگاه انس
هم سوی بارگاه صفا میفرستمت
باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی
آنجا برغم باد صبا میفرستمت
زرین قبا زره زن از ابر سحرگهی
کانجا چو پیک بسته قبا میفرستمت
دست هوا به رشتهٔ جانم گره زده است
نزد گره گشای هوا میفرستمت
جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است
ورنه بدین شتاب چرا میفرستمت؟
این دردها که بر دل خاقانی آمده است
یک یک نگر که بهر دوا میفرستمت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
لعل او بازار جان خواهد شکست
خندهٔ او مهر کان خواهد شکست
عابدان را پرده این خواهد درید
زاهدان را توبه آن خواهد شکست
هودج نازش نگنجد در جهان
لیک محمل برجهان خواهد شکست
پرنیان جوئی به پای پیل غم
دل چو پیل پرنیان خواهد شکست
روی گندم گون او در چشم ماه
خار راه کهکشان خواهد شکست
غمزهش ار غوغا کند هیچش مگوی
کو طلسم آسمان خواهد شکست
دشمنان از داغ هجرش رستهاند
پل همه بر دوستان خواهد شکست
جای فریاد است خاقانی که چرخ
نالهٔ فریاد خوان خواهد شکست
خندهٔ او مهر کان خواهد شکست
عابدان را پرده این خواهد درید
زاهدان را توبه آن خواهد شکست
هودج نازش نگنجد در جهان
لیک محمل برجهان خواهد شکست
پرنیان جوئی به پای پیل غم
دل چو پیل پرنیان خواهد شکست
روی گندم گون او در چشم ماه
خار راه کهکشان خواهد شکست
غمزهش ار غوغا کند هیچش مگوی
کو طلسم آسمان خواهد شکست
دشمنان از داغ هجرش رستهاند
پل همه بر دوستان خواهد شکست
جای فریاد است خاقانی که چرخ
نالهٔ فریاد خوان خواهد شکست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
رخ تو رونق قمر بشکست
لب توقیمت شکر بشکست
لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت
صف عقلم به یک نظر بشکست
بر در دل رسید و حلقه بزد
پاسبان خفته دید و در بشکست
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمامتر بشکست
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست
نرسد نامههای من به تو ز آنک
پر مرغان نامهبر بشکست
قصهای مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست
لب توقیمت شکر بشکست
لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت
صف عقلم به یک نظر بشکست
بر در دل رسید و حلقه بزد
پاسبان خفته دید و در بشکست
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمامتر بشکست
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست
نرسد نامههای من به تو ز آنک
پر مرغان نامهبر بشکست
قصهای مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست