عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۹ - حکایت
ربا خواره‌ای بود بیدانیی
چه گویم چنانی که میدانیی
براتی به می داشتم از یکی
که این بود ازو به ترک اندکی
هم او هم پدر مهتر ده بدند
وکیلان املاک خط ده بدند
یکی از بهل جرد برتک نشست
به بیدان شد و کرد او را به دست
براتش بداد و فرا پیش کرد
در آوردش از مجلس آن ساده مرد
فرومایه سوگند بسیار خَورد
ز اقرار برگشت و انکار کرد
که از خاصه‌ی خویش وز آنِ پدر
ندارم شراب و ندارم خبر
ز صد من در آتابه یک من شراب
اگر هست درخان و مانش خراب
برو جمله دل‌های روشن گواه
که خم خانه‌ای دارد آن دل سیاه
ز جای دگر چون مهیّا نبود
بسی جهد کردیم و پوزش نمود
به زاری و زر در نیاورد سر
نظرها به حیرت در آن بی‌بصر
بدیشان پی‌آورده بودند و بس
نبردند دیگر گمانی به کس
علی الجمله می‌کرد انکار سخت
به یک من نشد معترف شور بخت
حریفان فرومانده نومید و پست
همه نیمه جان و همه نیمه مست
چنین ناجوانمردی‌ای پیش کرد
ولی هم سزای سر خویش کرد
درآمد ز در قاصدی ناگهان
که هین پیشتر پای برگیر هان
که آمد محصل به بیدان چو گرد
همه خان و مانت زبر زیر کرد
به تحصیل صد من شراب آمدست
دو اسبه ز فرطِ شتاب آمدست
گرفتش محصّل چو آن جا رسید
سراپای در زخم چوبش کشید
درآویختش قاید خانه روب
زدش بر کف پای بسیار چوب
بخورد آخرالامر چوبی دویست
نفس راست می‌کرد و می‌گفت نیست
یکی آمد و شد ضمان دارِ او
خبر داشت از یک نهان زار او
کلندی بیاورد و بشکافتند
دو خم پر شراب بهین یافتند
فرستاده‌ی ما ز پس می‌دوید
قضا را سراسر بدان جا رسید
از آن جمله پنجاه من بار کرد
چو رقاص کاچول بسیار کرد
درآمد ز در همچو خر در خلاب
شده پست در زیر خیک شراب
برآمد خروشی به شادی ز جمع
برافروختند از فرح هم چو شمع
محصّل خمش برد و جانش بسوخت
تنش کرد ریش و روانش بسوخت
دل ما بیازرد از آن بی‌فروغ
بدان خورده سوگندهای دروغ
پس از هفته‌ای دیدمش برگذر
بدو گفتم ای مردکوته نظر
اگر باز در جمع مستان روی
نباید که با مکر و دستان روی
نگفتی که مردی بود در میان
که افتی ز آزار او در زیان
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۵ - خطاب به شاهنشاه و نصرت
الا ای جگر گوشگانِ پدر
بخوانید این پندِ من سر به سر
به گوشِ خرد راز من بشنوید
به ابیاتِ تعلیم من بگروید
هنر باید آموخت از در به در
کم از کم بود مردم بی هنر
سرایی ست بی در، سری بی کلاه
درختی ست بی بر، چهی بی میاه
ملک زادة بی هنر دون بود
وگر از نژادِ فریدون بود
که سگ را که هست از هنر دستگاه
بود بر نسیج و نسخ پادشاه
سر هر هنر چیست ای جانِ باب
نگه داشتن حدِّ خود در شراب
اگر صد هنر داری و بدخوری
دریغا که آبِ هنر می بری
درونش فرشته ست و بیرون بلیس
که علمش شریف است و نفسش خسیس
چو نفس خسیسش درآید به کار
همه علم و فضلش شود تار و مار
هنر عیب گردد شود فخر عار
اگر بدخوری می نکو پاس دار
شراب گران و تنک حوصله
رهت بر صراط است و پای آبله
اگر هوشمندی ره حق بسیچ
ز تعلیم و تنبیه گردن مپیچ
توان کرد اگر در دل افتد هراس
ز بدمست و بد خفت و بد خوقیاس
ز مست امتحان کن نه از هوشیار
ز دیوانه باید گرفت اعتبار
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - غافل از احوال مظلومان
درجهان امروز بی پروا مباش
فارغ از اندیشه فردا مباش
کشتی ای پیداکن و بنشین در او
ایمن از غرقاب این دریا مباش
غافل از احوال مظلومان مشو
بی خبر از ناله شبها مباش
درپی خود کن دعاگویان نیک
بد مکن با مردمان تنها مباش
دل بسی در جنّت و اخری مبند
بی هوای جنّت المأوی مباش
کار درویشان و مسکینان برآر
یادکن از مرگ و دردافزامباش
نیکوئی می کن ،نیکو نام شو
بد مکن مشهور در ایذا مباش
دادخواهی را چو بینی داد ده
در دکان و جاه بی سودا مباش
زیردستان را تو از پا درمیار
غرّه این فرق فرقد سا مباش
خلق را محیی تو ناصح گشته ای
پیرو این نفس بی پروا مباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
ایّها الخمّار مخموریم و رنجور و حزین
کی روا باشد بگو بگذاشتن ما را چنین
ما غریبانیم و افتاده به سر وقت شما
با غریبان اهل معنی بهترک باشند ازین
رسم و آیینی دگر باشد به هر جای دگر
پیش ما روشن کنید آیین و رسم این زمین
قابض خم خانه رهبان است یا رضوان خلد
دافع غم آب انگورست یا ماءِ معین
پیش ما باری بود ماءِمعین آب عنب
نزد ما باری بود خم خانه فردوس برین
من مرید شیخ دهقانم که پیر می کده ست
آفرین بر رنج پرور دست دهقان آفرین
مردِ دهقان را یکی درده بود فردا جزا
از کلام الله نخوانده ستی جزاأ المحسنین
راست گویم کز کدامین طایفه شاکرترم
دوست دارم میهمان تازه روی خوش نشین
تنگ دل با خوش نشین چون زهر باشد با عسل
خوش نشین در حلقه صاحب دلان باشد نگین
حالیا باری شراب و شاهد این جا حاصل است
نسیه بگذاریم تا موعود شیر و انگبین
داد از می بستدیم و کفر و دین در باختیم
در مقامر خانه ی توحید با روح الامین
ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه ایم
کرده ایم از دیرگه با مفلسان عهدی چنین
کو جوان مردی که گوید محتسب را کای فضول
ترک ما گیر و مکن بر خویشتن تهمت یقین
می خوری تنها می و تشنیع بر ما می زنی
آینه بردار پیش روی و عیبِ خود ببین
چون به دل در غارت و تاراج مال مردمی
فرض کن کز خاک طاعت بر نمی داری جبین
بر نزاری تا به کی تزویر خواهی بست و زور
عاقبت هم بر تو عزرائیل بگشاید کمین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
برآوردند طوفان از جهان دیوان سلیمان کو
ز سحرِ سامری پر شد همه آفاق ثعبان کو
طبیبان عاجز و مضطر فرو ماندند از این علّت
بلی دردِ فراوان هست اندک مایه درمان کو
زبان با دل چو نبود راست، ایمان کی بود صادق
شهادت گوی بسیارند امّا اهلِ ایمان کو
تو دعوی می کنی با من که من در عالم رتبت
مطیع حکم سلطانم و لیکن حکمِ سلطان کو
اگر من با تو برگویم که حجّت نیست بی فرمان
تو خواهی گفت اگر از حکمِ سلطان است فرمان کو
منت گویم که کشفی می رود در عالمِ باطن
تو خواهی حجّت آوردن که حجّت کیست برهان کو
مسلمانی اگر گویم به تسلیم است خواهی گفت
درست است این سخن آری مقرّر شد مسلمان کو
مرا الزام خواهی کرد بر شرطِ مسلمانی
سخن خود با سخن دان است امّا آن سخن دان کو
نزاری پیشِ پا بنگر مگو اسرار پنهانی
سخن خود با سخن دان است سخن دانی چو سلمان کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
ای به دعوی خویشتن را مرد معنی ساخته
وآن گه از دعوی و معنی ذره ای نشناخته
لاف مردی از تو کی زیبد چو وقت امتحان
هستی از تر دامنی دامن گریبان ساخته
این قدر دانی مگر کاندر حقیقت جغد را
نیست ممکن طوق معنی داشتن چون فاخته
سر فرازی می کنی آری ببین در کوی عشق
گردکان را سر به شمشیر ادب انداخته
پست شو در پای عشق ار عشق بازی می کنی
از تکبر تا به کی داری کلاه افراخته
عشق چون پروانه باید باختن بازی مکن
تا به بازی عشق بازی عشق نبود باخته
آن گهی با عشق پردازی که از خود بگذری
چون بپردازی وجود از خویش نا پرداخته
کی توانی بود آخر بر خر لنگ وجود
چون نزاری اسب همت بر دو عالم تاخته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
مسیح اگر به نفس کرد مرده‌ای زنده
بیا که مرده به می زنده می کند بنده
غلام همّت دهقان و دست و بیل وی‌ام
که شاخِ رز بنشانده‌ست و بیخ غم کنده
مرا چه غم که ملامت کنند مدعیان
محیط کی به دهان سگان شود گنده
گذشته فایده برد از گذشته راست چنانک
رسد نصیبهٔ آینده هم به آینده
بیار تا تو چه داری به نقد و کیسهٔ نقد
به نقدِ وقت نگه‌دار زر پاینده
مشو به طاعت بی‌طوعِ خویشتن مغرور
که بر عبادتِ ما می‌کند قضا خنده
مگر عنایت حق دست گیرِ ما باشد
به یمن طالع میمون و بختِ فرخنده
برونِ زرق فروشان به ازرقِ تزویر
مزیّن است و درونشان به حشو آگنده
ز بیمِ آتشِ دوزخ ز آب بر مشکن
بهادری نکند لشکریِّ ترسنده
شراب خواره چه ماند به ظالمی که چو سیل
به یک مصادره سد خان و مان برافکنده
غنیمت است به جان جرعه‌ای و تا یابی
بخر نزاری، مشنو که نیست ارزنده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
اگرچه خدمت مسجد نشد حواله ما
چراغ میکده روشن شد از پیاله ما
به سنگ خاره چه می‌کرد بازوی فرهاد
نمی‌گشود اگر راه تیشه ناله ما
ز عکس چهره ما زرد شد رقم ور نه
به آب زر ننویسد کسی رساله ما
چو کاسه‌ای که به آن می ز خم برون آرند
به می درون و برون شسته شد پیاله ما
حدیث مختصر اولی‌ست ور نه چون قدسی
هزار شرح فزون داشت هر مقاله ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
کی حرف ملامت شکند خاطر ما را؟
خصمی به چراغم نبود باد صبا را
در سایه دیوار خودم خفته غمی نیست
گر بر سر من سایه نیفتاد هما را
یا منع من از دیدن رویش منمایید
یا دیده گشایید و ببینید خدا را
گردیده بلا رام مبادا رمد از دل
زنهار به دردم مکن اظهار دوا را
یا رب ز چه از خرمن ما برنکند دود
برقی که بسوزد به دل خاک گیا را
بر چهره ز خوناب کسی رنگ نبیند
گر ناخن غیرت نخراشد دل ما را
احباب تسلی به خیال تو نگشتند
انصاف صلایی نزد این مشت گدا را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
چو نمی‌کنی نگاهی به ستم مران خدا را
نکنی اگر نوازش مشکن دل گدا را
همه حیرتم که هرگز چو نبوده آشنایی
به جهان که گفته چند این سخنان آشنا را
چو شدی تمام خواهش چه زنی در اجابت؟
به دم فسرده هرگز نبود اثر دعا را
شده قاصد آنچنان کم به میان دوست‌داران
که ز مصر سوی کنعان نفتد گذر صبا را
نفسی ز من نگشتی دل نازک تو غافل
به تو گر خدای دادی دل مهربان ما را
ز طراوت جمالت به هزار دیده مرغان
نکنند فرق از هم به چمن گل و گیا را
غم عشق را به صد جان چو کنند بیع قدسی
ندهی ز دست ارزان گهر گران‌بها را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
گذشت فصل گل و رغبت چمن باقی‌ست
وداع کرد شراب و خمار من باقی‌ست
برای جیب دریدن عزیز دارم دست
اگرچه پیرهنم پاره شد کفن باقی‌ست
ترا گمان که سخن شد تمام و نشنیدی
سخن نمی‌شنوی ورنه صد سخن باقی‌ست
کفایت است دلیل بقای ناز و نیاز
فسانه‌ای که ز شیرین و کوه‌کن باقی‌ست
شکست جام و حریفان شدند و مرد چراغ
ز سادگی دل من خوش که انجمن باقی‌ست
اگر روی به سفر غربت است و غم قدسی
وگر سفر نکنی محنت وطن باقی‌ست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
طبیب من چه شد گر مهربان نیست؟
من بیمار را پروای جان نیست
غرور خضر، عاشق برنتابد
محبت کم ز عمر جاودان نیست
نمی‌جوشند با هم ناتوانان
که با هم، موی را خون در میان نیست
به بیماری سپردم تن چو نرگس
که در عالم طبیب مهربان نیست
ندارم بهره‌ای از مومیایی
شکست دل شکست استخوان نیست
جهان چون بود و نابودش مساوی‌ست
چرا گوید کسی کاین هست و آن نیست
چنان افسرده خواهد روزگارم
که پنداری مرا در جسم جان نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ما را ز دست جور تو پای گریز نیست
راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار
داغم ازین خرابه که دیوانه‌خیز نیست
با دشمنم چه کار که از بی‌تعلقی
با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
در بزم اهل درد به یک جو نمی‌خرند
گر شیشه‌ای ز سنگ بلا ریزریز نیست
خوبان این دیار ندارند یک شهید
دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست
گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است
باد صبا که می‌وزد و مشک بیز نیست
داغم که دم ز سوز محبت چرا زند
پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست
قدسی فتاده‌ام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
شمع وصلت هرکه را شب خانه روشن می‌کند
روزنش در خانه، کار چشم دشمن می‌کند
تازه شد داغ کهن بر دستم از بس سوده شد
آستین بر آتش من کار دامن می‌کند
کاش در میخانه هم خالی کند پیمانه‌ای
آنکه قندیل حرم را پر ز روغن می‌کند
باد اگر بر سایه دیوار گلشن می‌وزد
بلبل از کنج قفس بنیاد شیون می‌کند
می‌کند خار گل ناچیده از دستم برون
تنگ چشمی بین که با من چشم سوزن می‌کند
خانه‌ام می‌سوزد و همسایه‌ام آگاه نیست
ای خوش آن آتش که دودش میل روزن می‌کند
حرف صلح کل زند قدسی عجب دیوانه‌ایست
عالمی را بی‌سبب با خویش دشمن می‌کند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
هر لحظه‌ام بتان به غمی آشنا کنند
ترسم که رفته‌رفته مرا بی‌وفا کنند
آنها که خار دیده و گل‌گل شکفته‌اند
گر ناوکی رسد ز تو دانی چه‌ها کنند
کی با درازی شب هجران وفا کند
آن عمر هم که وعده به روز جزا کنند
داد از شب فراق که آخر نمی‌شود
صد روز محشرش گر از آخر جدا کنند
آیینه خواستی و ندانند عاشقان
چون دیده را به حیله در آیینه جا کنند
گویا که قبله ابروی بت شد که زاهدان
در هر نماز سجده شکری ادا کنند
در دامم اضطراب نه از بیم کشتن است
ترسم از آنکه صید زبون را رها کنند
تا نبود از شمار تماشاییان برون
خوبان به چشم آینه هم توتیا کنند
نشنیده‌اند اجر شهیدان تیغ عشق
آنها که یاد چشمه آب بقا کنند
قومی که سر دریغ ز دشمن نداشتند
با دوستان مضایقه در جان کجا کنند
دست امید باز ندارم ز دامنت
پیراهن حیات مرا گر قبا کنند
داغم ازین زیان که چرا اهل کاروان
یوسف برند جانب مصر و رها کنند
شاید ز عیبجویی بیگانه وا رهم
کاش اندکی به عیب خودم آشنا کنند
قدسی مریض عشق کجا و شفا کجا
راضی مشو که درد دلت را دوا کنند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
موسم گل چون حریفان جای در بستان کنند
عندلیبان را ز جای خویش سرگردان کنند
عاشق از مردن نیاساید بگو با اهل مصر
در لحد روی زلیخا جانب کنعان کنند
پر مکرر شد ز خامان دعوی پروانگی
شمع را ای کاش امشب ساعتی پنهان کنند
برنمی‌گردد به فریاد از سر بازار، گل
عندلیبان در چمن بیهوده چند افغان کنند؟
همچو خاکستر ز آتش بی‌نیاز است آنکه سوخت
نیم جانان همچو شمع آتش غذای جان کنند
بر خلاف رسم پیشین، گلرخان شهر ما
ساعتی صد عید و در هر عید صد قربان کنند
کفر و ایمان را ز من عارست قدسی، چون کنم
گر ز ناشایستگی بر من مرا تاوان کنند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
در مجلسی که احباب شرب مدام کردند
نوبت به ما چو افتاد آتش به جام کردند
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
از بس که شیشه‌ها راست، از هر طرف سجودی
میخانه را ز طاعت، بیت‌الحرام کردند
چون ساغر شکسته در دیده‌ها نمی‌نیست
اسباب گریه امشب گویا تمام کردند
در چاره وصالت کان را کسی ندانست
سوداییان زلفت صد فکر خام کردند
بتخانه از بتان پر، میخانه از حریفان
این خانه تهی را، چون کعبه نام کردند؟
دارند پارسایان دایم ز وجد، مستی
آب حلال خود چون بر ما حرام کردند؟
در روزگار دوری گویا نمی‌شود روز
یک شام ناشده صبح، صد صبح شام کردند
از خیل کامجویان، قدسی کناره بهتر
کاین قوم، عاشقان را بی ننگ و نام کردند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ما اسیران چه کسانیم، گرفتاری چند
روزگار خوش ما چیست، شب تاری چند
سینه برهنه بر گلشن از آن می‌مالم
کز ره مرغ چمن، چیده شود خاری چند
دل چو مویی شد و نگشود کس از وی گرهی
ماند چون سبحه، به یک رشته، گرفتاری چند
داغ‌های کهن خویش، به دل تازه کنم
گلشنی سازم از افروخته رخساری چند
ناتوانان تو گر زانکه فزودند چه سود
بر سر زلف خود افزوده شمر، تاری چند
قسمت من شده دلسوزی آزرده‌دلان
که ز هر زخم، چو مرهم کشم آزاری چند
داغم از جاذبه حسن، که چون نتوانست
که به کنعان کشد از مصر، خریداری چند؟
عشق را در پس هر پرده بود منصوری
مصلحت بود که برپا نشود داری چند
داغم از شانه زلف تو که خوی تو گرفت
ورنه سهل است ازو بر دلم آزاری چند
کس چه داند که نصیب که شود صید دلم
که ز هر گوشه کمین کرده کمانداری چند
رفتم از بزم، ز لب گو دو سه ساغر کم باش
زین چمن چیده گرفتم، گل بی‌خاری چند
اهل دنیا چه کسانند، بگویم قدسی
به بدی از عمل خویش گرفتاری چند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
..............................
..............................ون نوشته‌اند
مکتوب بوسه‌ای ز خط جام، هر زمان
دردی‌کشان به آن لب میگون نوشته‌اند
یک ره به خط جوهر تیغت نگاه کن
بنگر که سرنوشت مرا چون نوشته‌اند
صحرانورد تا شده سیلاب گریه‌ام
عرض نیاز دجله به هامون نوشته‌اند
تا عارفان تصرف میخانه کرده‌اند
طعن درون خم به فلاطون نوشته‌اند
در وادی گریختن از سنگ کودکان
از شهر، صد کنایه به مجنون نوشته‌اند
ای عافیت کناره گزین شو، که پیش ما
نام ترا ز دایره بیرون نوشته‌اند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
کشد صد طعنه از دشمن چو با من همنشین باشد
بنازم دوستی را کز وفاداری چنین باشد
به دل چون داغ روغن دم‌به‌دم پس می‌رود داغم
چه سازم، کوکب بخت مرا بالیدن این باشد
سیه دل دود از آن باشد که در سر نخوتی دارد
بود روشندل اخگر زانکه خاکسترنشین باشد
به گل ای مرغ گلشن، راز دل آهسته‌تر می‌گو
مبادا در پس دیوار، گوشی درکمین باشد