عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۱
با خصم بگو چند کنی مکر و فسون
تا چند کشم جفای هر سفله دون
ما معتکف پرده اسرار شدیم
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۰
یارب تو مرا نخست ایمانم ده
دردی دارم به لطف درمانم ده
چون زلف بتان نیک پریشان حالم
جمعیت خاطر پریشانم ده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۱
جانا به کمال حسن مغرور مشو
وز راه وفا و مردمی دور مشو
ای دل چو طبیب ما ندارد رحمی
از درد فراق دوست رنجور مشو
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۳
یا هو یا هو یا الهی هو هو
جز درگه تو ره نبرم یا من هو
فریاد رسم که نیست کس در دو جهان
کس به نکند درد مرا الاّ هو
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۴
با عید وصال خویش آخر باز آی
مردم ز خیال دوست آخر باز آی
اندر رمضان ز هجر تا کی باشم
فرخنده هلال عید آخر باز آی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۵
روزی دو سه شد که بنده ننواخته ای
واندیشه به ذکر ما نپرداخته ای
زان می ترسم که دشمنان اندیشند
کز چشم عنایتم بینداخته ای
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۵
یارب تو گشا بر من بیچاره دری
از لطف مکن مرا اسیر دگری
سر بر سر آستان شوقت دارم
آری چه کنم چو نیستم غیر سری
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۰
ای دل تو به او تا نرسی هیچ مگوی
با کس غم دل اگر کسی هیچ مگوی
از صبر مراد بخت حاصل گردد
خواهی که به کام دل رسی هیچ مگوی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۲
مانند فلک نیست جهان فرسایی
هردم کند اندیشه و هر شب رایی
بر چرخ فلک دل منه ای یار از آنک
چون دلبر بی وفاست هر شب جایی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۶
از کلبه احزان چو برون فرمایی
وآنگه غم از این دلم مگر بزدایی
افتاده گره به کار من از سر لطف
باشد که گره ز کار من بگشایی
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۴
از آتش غم هجرم به سر برآید دود
هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم
که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر
من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم
نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار
ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من
هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد
به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود
چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید
که دید روز چنین در جهان بگو که شنود
وزید باد فنا و ربود گل ز برم
نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد
به زجر چهره بختم بکرد خون آلود
نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت
که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود
برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست
وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود
به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت
دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود
نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب
نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید
نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار
تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود
نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید
نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود
کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد
که عاقبت سر او را به داس غم ندرود
کدام سرو سهی را به ناز برنکشید
که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود
طبیب ناصح و یاران همدمم گویند
به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود
ندا رسید که ای بلبلان شوریده
چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود
رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم
بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود
ببرد مونس جان را به زجر از بر من
بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود
اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ
وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود
به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده
فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود
هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک
به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود
اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد
وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود
ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش
اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود
بسیست بار گنه بر دل ستمکش من
بود که عاقبت کار ما شود خشنود
گناهکارم و مجرم به درگه لطفت
امید آنکه نباشم به حضرتت مردود
مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم
مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۰
از دنیی دون اگر دری بر وی بست
یا خار جفای دهر بر پاش شکست
دانم به یقین نه در گمانم دیدم
در جنّت فردوس که با حور نشست
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۳
نقاش که او نقش و نگاری دارد
آن نسخه ای از لاله عذاری دارد
مقصود دل جهان جهان کرد وداع
وز خلق جهان گوشه کناری دارد
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۴
تا چند فلک جامه غم می دوزد
بر قامت جان بین که دلم می سوزد
چون شرح توان داد که مسکین دل من
خون از ستم زمانه می اندوزد
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۵
بازم ز غم زمانه جان می سوزد
جان را چه محل جمله جهان می سوزد
دل سوختن جانش نهان می باشد
دیدم جگر خود که عیان می سوزد
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۶
گرچه به ستم چرخ به من دست گشود
وین تازه گل از باغ دل من بربود
دیدم به دو چشم خویش کز لطف دری
بر روی وی از روضه رضوان بگشود
جهان ملک خاتون : دیوان اشعار
دیباچهٔ دیوان
شکر و سپاس و حمد بی قیاس حضرت خالقی را جل جلاله و عم نواله که آدمی را به شرف نطق و فصاحت و کمال فضل و بلاغت بر دیگر مخلوقات تفاخر بخشید.
آن قادری که آدم خاکی سرشت را
مسجود ساکنان زوایای عرش کرد
مصوری که صور ابکار افکار بر صفحات ضمیر اولی‌الالباب کشید.
مقدسی که بیاراست دست قدرت او
مثال صورت جان را به احسن التقویم
حکیمی که گوشت پاره‌ای به قوهٔ نطق کلید گنجینهٔ اسرار حکمت ساخت. کریمی که هر شخصی از آحاد کاینات و افراد ممکنات به لباس کرامتی خاص بیاراست ، گاه اعجاز عیسوی را در سخن طفل تعبیه کرد و گاه سبب نجات دنیوی و اخروی در کلام امییی به ودیعت نهاد.
چنن کس راست زیب پادشاهی
کس آگه نیست از سر الهی
و صلوات بی حد و تحیات بی عد بر روضهٔ زاهرهٔ طاهرهٔ تاج تارک انبیاء محمد مصطفی
خورشید آسمان شریعت که روزگار
در نوبت نبوت او گشت با نوا
علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات باد که صبح رسالت او صحن گیتی را از ظلمت ضلالت پاک کرد وآئینهٔ زنگ‌آلود دلها به مصقل هدایت جلا داد و غفران فراوان و رضوان بی پایان بر جان و روان اصحاب و احباب او.
آن بلبلان سدره که از صیت صوتشان
بستان سرای دین محمد نوا گرفت
امّا بعد بر ضمیر ارباب خرد و اصحاب هنر پوشیده نیست که همگی همّت اهل عقل برآن مصروفست که ازآثار وجود ایشان نشان رقمی بر روی ورق روزگار باقی ماند چون بواسطه مرور ایام گرد فراموشی بر چهرهٔ اثر آن می‌نشیند و طول زمان صورت آن از خاطر محو می‌کند لاجرم ناگزیر است از تمهید بنا، یادگاری که بعد از فنای جسم موجب بقای اسم باشد و نزد عقلا روشن است که اساس سخن به تندباد حوادث منهدم نگردد و نشان آن بر صفحهٔ ایام ثابت میباشد و نفیس‌ترین جوهری است که موجب رضای خالق و خلایق ومخلص مجاز و حقایق می‌شود چنان که گفته‌اند:
سخن از گنبد کبود آمد
ز آسمانها سخن فرود آمد
گوهری گر بدی ورای سخن
آن فرود آمدی به جای سخن
پس هیچ یادگاری ورای ترکیب نظمی یا ترتیب نثری نباشد.
که گر اهل دلی روزی بخواند
به آبش آتش دردی نشاند
وجود عاقل از وی پند گیرد
دل داناش آسانی پذیرد
بنا بر این مقدمات، چون این ضعیفه جهان بنت مسعود شاه ، بواسطهٔ دست تطاول روزگار پای قناعت در دامن عافیت کشیده روی دل در کعبهٔ فراغت آورد و این بیت شعار خود ساخت :
وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی
تنها نشین و محرمی از دودمان مخواه
در هر صورت که روی می نمود فکری زیاد می‌شد. خاطر را، گاه گاه قطعه‌ای چون حال عاشقان بی‌سامان و چون ضمیر مشتاقان پریشان و چون دل اهل نظر شکسته و مانند امید ارباب هوس بر بی‌حاصلی بسته در عین ملالتی که تصاریف لیل و نهار روی می نمود از برای مشغولی خاطر املا می‌کرد و حقیقتی به لباس مجاز بر می‌آورد و به آب اظهار وصف‌الحالی آتش غصهٔ ایام را تسکین می‌داد و هر چند جمعی که بواسطهٔ قصور همت در ملاحظهٔ صورت آن باز مانند و به حسب قلت استعداد نقاب از چهرهٔ مقصود آن گشودن نتوانند، هر آینه این غرایب از قبیل معایب شمرند.
هر چشم به خورشید نیارد نگریست
هر قطره به دریا نتواند پیوست
اما نزد محققان دقیقه‌شناس و مدققان مستوی قیاس صورت آن حال و عاری آن مقال معین و مبین آید که غرض از کلام معانی ظاهر نیست بلکه مقصود کلی فهم سرایر است و ایراد دقایق مجازات سواد ارشاد حقایق حالات است که : المجازُ قنطرة الحقیقة و نزد ارباب علم و خداوندان عقل و ادب واضح و لایح باشد که اگر شعر فضیلتی خاص و منقبتی بر خواص نبودی صحابهٔ کبار و علمای نامدار رضوان الله علیهم اجمعین در طلب آن مساعی مشکور و اجتهاد موفور به تقدم نرسانیدندی، اما چون تا غایت بواسطهٔ قلت و ندرت مخدرات و خواتین عجم کمتر در این مشهود شد این ضعیفه نیز به حسب تقلید شهرت این قسم نوع نقصی تصور می‌کرد و عظیم از آن مجتنب و محترز می‌بود اما به تواتر و توالی معلوم و مفهوم گشت که کبرای خواتین و مخدرات نسوان، هم در عرب و هم در عجم به این فن موسوم شده‌اند چه اگر مَنهی بودی جگرگوشهٔ حضرت رسالت، ماه خورشید رایت ، دُرّ درج عصمت، خاتون قیامت فاطمهٔ زهرا رضی الله عنهما تلفظ نفرمودی به اشعار از جمله این بیت از آن حضرت با عظمت است :
اِنَّ النساء ریاحینٌ خُلِقنَ لکُم
وکُلکُم تَشتهی شمَّ الرّیاحینِ
و تمام خواتین عرب شعر فرموده‌اند و در عجم عایشه مقریّه که به اتفاق از سالکان راه دین و طایران طریقهٔ یقین است خود را به قسم شعر مشهور فرموده و این دو رباعی از آن اوست:
از وصل تو گر بر خورمی نیکستی
ار تیر تو را در خورمی نیکستی
این خود چه محالست که من در تو رسم
در خاطرت ار بگذرمی نیکستی
***
عمریست که با غم تو درساخته‌ام
پنهان ز تو با تو عشقها باخته‌ام
زآن با تو نگفته‌ام که هرگز خود را
شایستهٔ حضرت تو نشناخته‌ام
و دیگر خواتین عجم مثل پادشاه خاتون و قتلغشاه خاتون وغیرهنّ هر یک به حسب استعداد در این میدان اسب هوس را جولان داده‌اند. این ضعیفه نیز اقتدا به ایشان نموده ملتزم این جسارت گشت. اگر چه گفته‌اند:
حدیث نظم کار هر کسی نیست
متاع شعر بار هر کسی نیست
سخن را دستگاه فضل باید
سخن بی عون دانش بر نیاید
مأمول و امیدوار از کرم عمیم و الطاف جسیم جمهور اهل علم و ادب و جملهٔ ارباب عقل و ادب چنان است که چون قلت بضاعت و خفت استطاعت این ضعیفه معلوم دارند بی شایبهٔ غرض و دافعهٔ عرض به عین عنایت ملحوظ فرموده چون بر غث و سمین و نیک و بد این مبتّرات اطلاع یابند به آنچه ممکن است تشریف اصلاح ارزانی فرموده این ضعیفه را در مزلّت اقدام مأخوذ نگردانند.
اگر سهویست آن را در پذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند
ای مطرب عشق ساز بنواز
گو چنگ بنال و نی فغان کن
ای دوست ز اشتیاق مردیم
روزی گذری به عاشقان کن
ای مونس خاطر غریبان
رحمی به غریب ناتوان کن
ای باد به پیش یار دلبند
رمزی ز نیاز من بیان کن
گو بهر ثواب آن جهانی
آخر نظری بدین جهان کن
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
یکباره بگشت بر من احوال
نی جاه به ما بماند و نه مال
زین پیش عزیز خلق بودیم
همخانه بخت و یار و اقبال
بسته کمر غلامی یار
سیمین بدنان عنبرین خال
بی رخصت ما همای دولت
در اوج جهان نزد پر و بال
و اکنون به غم تو مبتلاییم
روز و شب و هفته و مه و سال
شوق تو مرا همی گدازد
در بوته آرزو و آمال
احوال من از غمت خرابست
فی الجمله بهر طریق و هر حال
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای روی تو صبح و زلف تو شام
ای هجر تو سنگ و جان ما جام
بازآ که ز تلخی فراقت
نه صبر بماندم و نه آرام
از جسم ملول گشته ارواح
وز روح به جان رسیده اجسام
هر شب دهدم غم تو جامی
از زهر فراق کاین بیاشام
گشتیم به جستجوی وصلت
در هر طرفی سنین و اعوام
شیرینی شربت وصالت
چون می نرسد به کام ناکام
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای یار عزیز و ناگزیرم
ای پشت و پناه و دستگیرم
دریاب که عمرهاست تا من
در قید محبتت اسیرم
رحم آر به حال زارم آخر
ای مونس خاطر فقیرم
از دل همه نقشها ستردم
نقش تو نرفت از ضمیرم
هر چند که پند می دهندم
در عشق رخت نمی پذیرم
من دل ز جهان و هرچه در اوست
برگیرم و از تو برنگیرم
از وصل تو بر نمی کنم دل
ای جان و جهان و تا بمیرم
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
جهان ملک خاتون : دیوان اشعار
ترجیع بند
ای وصل تو اصل زندگانی
وی روی تو مایه جوانی
رحم آر به حال ناتوانان
ای دوست کنون که می توانی
چون حلقه سر از درت نپیچم
صد ره اگرم ز در برانی
می گفت سروش عالم غیب
با من به زبان بی زبانی
کز خلق جهان کناره ای گیر
با عشق رخش چو در میانی
باز آی که در سر تو کردیم
سرمایه عمر جاودانی
در هجر تو سخت ناتوانم
با این همه عجز و ناتوانی
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
عشق از ازلست و تا ابد هست
صد روی ز خلق گشت خود هست
عشق آینه جهان نمایست
در وی همه نقش نیک و بد هست
جز عشق رخت نورزد آن کس
کش بهره ز دانش و خرد هست
بر روی توأش نظر حرامست
آن را که نظر به سوی خود هست
در سینه ریش خسته نقشی
زان تیغ که عشق دوست زد هست
پایی که به گرد او رسد نیست
دستی که به جان نمی رسد هست
در عشق توأم ز خود خبر نیست
و آن دم که مرا خبر ز خود هست
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
روی تو که قبله جهان اوست
روی همه عالم اندر آن روست
چشم تو به عزم گوشه گیری
پیوسته مقیم طاق ابروست
از زلف تو باد بویی آورد
زان بوی مشام خلق خوش بوست
هر جور که آید از تو عدلست
هر بد که پسند تست نیکوست
تو جانی و دلبران همه جسم
تو مغزی و دیگران همه پوست
من چاکر تو نه این زمانم
عمریست که بنده ات دعاگوست
قرنیست که من به مهرت ای یار
عمریست که من به یادت ای دوست
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ساقی قدحی ز می روان کن
درمان خمار خستگان کن
هر چند ز جور دور پیرم
می در ده و دیگرم جوان کن
ای مطرب عشق ساز بنواز
گو چنگ بنال و نی فغان کن
ای دوست ز اشتیاق مردیم
روزی گذری به عاشقان کن
ای مونس خاطر غریبان
رحمی به غریب ناتوان کن
ای باد به پیش یار دلبند
رمزی ز نیاز من بیان کن
گو بهر ثواب آن جهانی
آخر نظری بدین جهان کن
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
یکباره بگشت بر من احوال
نی جاه به ما بماند و نه مال
زین پیش عزیز خلق بودیم
همخانه بخت و یار و اقبال
بسته کمر غلامی یار
سیمین بدنان عنبرین خال
بی رخصت ما همای دولت
در اوج جهان نزد پر و بال
و اکنون به غم تو مبتلاییم
روز و شب و هفته و مه و سال
شوق تو مرا همی گدازد
در بوته آرزو و آمال
احوال من از غمت خرابست
فی الجمله بهر طریق و هر حال
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای روی تو صبح و زلف تو شام
ای هجر تو سنگ و جان ما جام
بازآ که ز تلخی فراقت
نه صبر بماندم و نه آرام
از جسم ملول گشته ارواح
وز روح به جان رسیده اجسام
هر شب دهدم غم تو جامی
از زهر فراق کاین بیاشام
گشتیم به جستجوی وصلت
در هر طرفی سنین و اعوام
شیرینی شربت وصالت
چون می نرسد به کام ناکام
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای یار عزیز و ناگزیرم
ای پشت و پناه و دستگیرم
دریاب که عمرهاست تا من
در قید محبتت اسیرم
رحم آر به حال زارم آخر
ای مونس خاطر فقیرم
از دل همه نقشها ستردم
نقش تو نرفت از ضمیرم
هر چند که پند می دهندم
در عشق رخت نمی پذیرم
من دل ز جهان و هرچه در اوست
برگیرم و از تو برنگیرم
از وصل تو بر نمی کنم دل
ای جان و جهان و تا بمیرم
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
منزل بسی دور و بپا ما را شکسته خارها
واماندگان را مهلتی ای کاروان سالارها
آگاه زرنج بادیه باشند واپس ماندگان
محمل نشینان را چه غم باشد ز زخم خارها
هر کس که در این کاروان فهمد زبان عشق را
داند که در بانگ جرس پنهان بود گفتارها
گو باغبان بر روی ما بندد در گلزار را
ما را نگاهی بس بود از رخنه دیوارها
با این قد رعنا اگر برطرف گلشن بگذری
بندد ز طوق قمریان سرو چمن زنارها
عمری طبیب از گفتگو خاموش بودم این زمان
شد آب از سوز دلم مهر لب اظهارها
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جا در صف عشاق مده اهل هوس را
حیفست که از هم نشناسی گل و خس را
تا بر دلت از ناله غباری ننشیند
از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را
زآهم که شبیخون بفلک میزند امشب
اندیشه کن ای صبح و نگهدار نفس را
گردیده بحسرت پی محمل بگشائی
دانی که چه خون می چکد از ناله جرس را
رنجید ز آغاز طبیب آن مه و ترسم
یکباره چو اغیار شمارد همه کس را