عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
جان در غم فراقت دل بر بلا نهاده
مرغ دل ضعیفم در قیدت اوفتاده
دل بسته ام به زلفت مگشایش از هم ای جان
زین رو که دیده جان بر روی تو گشاده
تو شهسوار عشقی بر بادپای هجران
با تو چه چاره سازد بیچاره پیاده
بنشست پیش قدّت سرو چمن ز خجلت
وانگه به پای ماچان بنگر که ایستاده
مسکین دل ضعیفم در عالم حقیقت
گویی به عشق رویت از مادری بزاده
اخلاص ما به رویت بیرون ز حدّ و حصرست
آن دم مباد این دل بیرون رود ز جاده
آن ترک شوخ چشمش دارد کمان ابرو
از غمزه اش حذر کن چون مست شد ز باده
جز این و آن ندانم دانم که چشم مستش
صد شور و فتنه باری اندر جهان نهاده
هر شب چو ماه کاهم در حسرت وصالش
هر روز درد عشقش بر جان ما زیاده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۷
در سر مرا ز عشقش سودا بود همیشه
در دل مرا ز شوقش غوغا بود همیشه
او هست نور دیده زان روی دیده جان
بر روی همچو ماهش بینا بود همیشه
بر روی چون گل تو بلبل صفت به بستان
در مدح او زبانم گویا بود همیشه
در بوستان شادی پهلوی سرو و شمشاد
آن قد خوش خرامش پیدا بود همیشه
مسکین دل حزینم از درد روز هجران
در کیش عشق بازان رسوا بود همیشه
بر روی چون نگارش آشفته شد دل من
چون افعی دو زلفش شیدا بود همیشه
بیداد و جور و خواری از دوست دایمم هست
فریاد و آه و زاری از ما بود همیشه
چون سرو در دو چشمم بنشین بر آب چشمه
زیرا که سرو را جا بالا بود همیشه
با سرو آب می گفت سرکش ز ما چرایی
سرسبزی تو دانی کز ما بود همیشه
سروش جواب می داد کاندر چمن ز لطفش
ای دوست قامت ما زیبا بود همیشه
مشکن تو زلف خود را همچون دل جهانی
آری دل شکسته ما را بود همیشه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۰
تو که خورشید جهانی به جهان می تابی
از چه رو با من بیچاره چنین در تابی
آخر ای جان چه سبب همچو سر زلف بتان
با من دلشده دایم تو چنین برتابی
آخر ای دیده مهجور ستم دیده چرا
........................................... ابی
من به حسرت نگران تو و مردم گویند
بر لب دجله و مشتاق چرا بر آبی
مرغ عشق تو به اشکم همه شب غوطه زند
گر جهان آب بگیرد چه غمش مرغابی
هیچ دانی تو که خون خورده ای از دیده ی ما
ای سهی سرو از آن روی چنین سیرابی
گفتم ای دل برو و گوشه درویشی گیر
تا به کی رشته امّید وصالش بافی
او ندارد سر ما چند نشینی بر خاک
ز آتش عشق بگو تا به کی این بی آبی
چون که شد در سر غفلت نفس ای عمر عزیز
هیچ روزی دگرت نیست مگر دریابی
هیچ دانی که مرا قافله ی عمر گذشت
همچنان از سر غفلت تو چنین در خوابی
مگر از فیض الهی برسد کام جهان
ورنه ای دل تو به بحر غم بی پایابی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۸
ای مسلمانان خدا را همّتی
تا کند دلدار با من رحمتی
از وصالش هر زمان بنوازدم
کز فراق افتاده ام در زحمتی
در غم وصل تو بودم عقل گفت
کی گدایی یافت زین سان نعمتی
دیده نگشایم ز غیرت بر کسی
در فراقت تا نباشد تهمتی
چون خیالت بگذرد بر چشم من
می نهد بر دیده ی جان منّتی
گر دهد دست آنکه بوسم پای تو
در جهان زین به نباشد دولتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۹
دارم به لطف عام تو چشم عنایتی
بنگر به حال زارم و فرما رعایتی
عمریست تا دو چشم امیدم به راه تست
تا بشنوی به گوش خود از من حکایتی
درد فراق را چه دهم شرح در غمت
گویی که از عذاب جحیمست آیتی
گویند دل به دل رود ای دوست چون بریم
آخر نکرد در دل سختت سرایتی
گفتم مگر به عقل کناره کنم ز عشق
با عشق دوست عقل ندارد کفایتی
جانا تو قول دشمن بدگو مکن قبول
گر کرده اند از من مسکین روایتی
جرمی نکرده ایم ولی با وجود آن
جان می دهیم قبول کنی ار حمایتی
بازآ که دیده در غم هجرت به جان رسید
مشتاق روی تست دل من به غایتی
کز سر خبر ندارد و از جان شده ملول
آری مگر ز غیب ببخشد هدایتی
ملک دلم خراب شد از ماجرای غم
سلطان عشق دوست برافراخت رایتی
ما را پناه بر در تست ای جهان پناه
فرما نظر به حالم و می کن حمایتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۲
چه باشد ار ز من خسته دل تو یاد آری
ز روزگار وصال و ز عهد دلداری
مکن تو عهد فراموش و مگسل آن پیمان
مکش چو سرو سر از ما اگر وفاداری
ز جور و غصه بیازرده ای دل ما را
چه باشد ار ز وصالم به لطف باز آری
ندادیم شبکی کام دل ز لعل لبم
ببردی از من بیچاره دل به عیاری
عزیز مصر دل خلق عالمی بودم
مکن چنین به عزیزان کسی کند خواری؟
به خواب دیده ام آن روی همچو ماهوشش
چه باشد ار بنماید دمی به بیداری
به چشم مست و سر زلف دل ز ما بربود
نداد کام دل ما زهی سیه کاری
نهاد بار جهان بر دل من آن دلبر
وفا نکرد و جفا می کند به سر باری
منم تو را ز جهان بنده ای بدار مرا
که آن زمان به تو زیبا بود جهانداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۶
ای دل به سر کویش رو گر هوسی داری
جان در قدمش انداز گر خود نفسی داری
یا کام دلم از لب یک لحظه بده جانا
یا جان بستان از من تو بنده بسی داری
در پای شهید عشق چون کشته شوم آخر
دریاب دل ما را گر دست رسی داری
من بلبل بستانم محزون نه روا باشد
پر بسته مرا تا کی اندر قفسی داری
حرفی ز فراق تو کردیم بیان دانی
ای نور دو چشمم گر در خانه کسی داری
ای خاطر تو گوهر دریای محیطی تو
در گرد جهان می گرد باری ز خسی داری
خال لب شیرینت دانی به چه می ماند
گویی شکرستان را شحنه مگسی داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۰
دلا تا کی چنین در زیر باری
سبکباری مجوی ار مرد کاری
به بند حرص تا کی بسته باشی
چرا سرگشته همچون روزگاری
مخور غم بیش ازین بر کار عالم
مبر زین بیش از کس بردباری
نگویی این همه خواری و بیداد
ز روبه کی کشد شیر شکاری
عزیز بس کسی بودم کنون دل
ز دستت می کشم بس جور و زاری
تو را من بنده ام ای سرو آزاد
اگرچه میل وصل ما نداری
بحمدالله نگارینا که دیگر
جهان خرّم شد از باد بهاری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۱
چرا به کار من ناتوان نپردازی
نظر به حال اسیران خود نیندازی
ز مرتبت چو سراپرده بر فلک زده ای
به زیر خرگه دولت همی طرب سازی
چو کرد بانوی ایران تو را فلک ناگاه
سزد به تاج و به تخت ار کنی سرافرازی
به شکر آنکه به میدان کامرانی و ناز
فراز زین مرصّع کمیت می تازی
به پنج روزه فریب جهان مشو مغرور
که دور چرخ بسی کرده است این بازی
ز خان و مان و ز جان و جهان برآمده ام
به دور دولت سلطان محمّد غازی
تو چند غصّه کار جهان خوری آخر
ز آتش غم دوران چو موم بگدازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
اگر شود شب وصلت مرا شبی روزی
به اوج چرخ فلک سرکشم به پیروزی
سنان غمزه مزن بیش ازین به جان و دلم
که چشم مست تو مشهور شد به دلدوزی
چراغ وصل تو جانا که شمع مجلس ماست
ببرد دل ز من خسته در دل افروزی
به شمع گفتم پروانه ضعیف منم
مراست سوختن عادت تو از چه می سوزی
جواب داد مرا شمع و گفت پروانه
تو سوختن ز سر عشق از من آموزی
به یک زمان تو بسوزی به نور طلعت ما
منم که سوخته ام در غمش شبانروزی
منم ز صحبت شیرین نگار خود محروم
بر آتشم ز غم و خون دیده ام روزی
شب دراز، من از دیده خون دل بارم
به روز اوّل عمرم نه روز امروزی
تو گر بسوزی آخر خلاص ممکن هست
مرا ز سوز خلاصی نمی شود روزی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۰
بتا به عهد من ار بر سر جفا باشی
دل ضعیف مرا مایه دوا باشی
مشو ز دیده ی ما دور ای دو دیده ی من
تو همچو جان منی چون ز من جدا باشی
دلا تو پادشه من شدی مرو از راه
چرا که تا به سر کوی او گدا باشی
ز بهر روز وصالش بود مرا جانی
تو بی وصال رخش در جهان چرا باشی
گدای وصل نگاری شدی عجب نبود
به کوی شاه جهان گر تو بینوا باشی
ز دست ما چه برآید بجز دعای سحر
تو صبح و شام همیشه در آن دعا باشی
من از جهان بجز از وصل تو نمی خواهم
مراد من ز جهان آنکه تا مرا باشی
چرا شدی ز غم یار خویش بیگانه
به راه عشق تو باید که آشنا باشی
جهان به گرد جهان گشتن تو به باشد
به هر دیار که باشی تو با خدا باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۳
دلا تا کی چنین سرگشته باشی
به تیغ روز هجران خسته باشی
ز بار هجر آن دلدار تا کی
چو زلف دلبران بشکسته باشی
سرانگشتان دلبند تو تا کی
به خون ناتوان رشته باشی
به تخم بی وفایی خاطرت را
چرا ای نور دیده کشته باشی
سراسر سینه مجروح ما را
ز خوناب جگر آغشته باشی
ولی چون من هزارت بنده دایم
به قید آورده بازش هشته باشی
دلا در سوزن وصلش نگنجی
اگر در هجر او چون رشته باشی
نگویی تا به کی ای دل خدا را
ز عشقش در جهان سرگشته باشی
خدا داند که تو تا چند عاشق
به خون دل ز هجران کشته باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۴
دلا تا کی چنین دیوانه باشی
ز خویش و آشنا بیگانه باشی
به پیش شمع روی ماهرویان
در آتش زار چون پروانه باشی
زده در زلف خوبان روز و شب چنگ
به صد دست امل چون شانه باشی
میان ورطه غرقاب هجران
به جست و جوی آن دردانه باشی
بهار و گل رسید ای دل تو تا کی
چنین محزون درین کاشانه باشی
برون رو آخر ای غم از دل من
نگنجی چند در ویرانه باشی
چو افسون تو در وی درنگیرد
چرا اندر پی افسانه باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۵
ز جانم تو را بنده در بندگی
ز تو یافت جان جهان زندگی
ببخشای بر من که بر آستان
نهادم سر طاعت و بندگی
همه فانی و باقیی چون تو نیست
سزاواری تست پایندگی
سهی سرو در بوستانهای جان
ز نور بقا یافت فرخندگی
مه و مهر و پروین همه درسما
کنند از کمالت نمایندگی
پسندیده کاری نیاید ز من
مگر کز تو آید پسندیدگی
به فریاد جان من خسته رس
ز لطفت به روز فروماندگی
اگرچه چو نرگس سرافکنده ام
ز نرگس به آید سرافکندگی
به سرّ دل شاه مردان که زود
مرا جمع کن زین پراکندگی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۹
مرا خود نباشد به عالم دلی
کزو باشدم یک زمان حاصلی
بسی در سرابوستان گل بود
ولی همچو من کی بود بلبلی
دل آزاری خلق ازین پس مجوی
به دست آر اگر می توانی دلی
تو آن بلبل شوخ دیده ببین
که چون می رباید ز بستان گلی
تو سرو سهی بین بدین سرکشی
ز حسرت فرو برده پا در گلی
غریقم به دریای هجران تو
چه غم باشدت بر لب ساحلی
به چرخ بلا درفتادی جهان
چه حاصل ز اندیشه باطلی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۵
الا ای سرو ناز بوستانی
به غایت دلفریب و دلستانی
جهان بادت به کام ای سرو آزاد
که تو آرایش این گلستانی
به روی گل بناز ای بلبل مست
که تو با عاشقان همداستانی
نگردانم سر از فرمان و رایت
گرم بوسی دهی ور جان ستانی
به میدان وفا در چرخت آرم
اگر خود رستم زابلستانی
مگر لطفی کنی ای دوست یک شب
ز دست هجر خویشم واستانی
ز دستان و فنش ای دل همیشه
ز بدنامی به عالم داستانی
جهانی بر در او بار دارند
چرا باری تو دور از آستانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۸
چه ساعتی بود آیا که آن چنان ماهی
درآید از در من بی رقیب ناگاهی
طناب خیمه غم بگسلد ز منزل هجر
زند به گلشن جانم ز وصل خرگاهی
امور ملک چه نقصان پذیرد ار شاهان
نظر به حال گدایان کنند گه گاهی
به جان دوست که گر جان به لب رسد در دل
نباشدم بجز از وصل دوست دلخواهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۹
ماهیست نشسته به سر مسند شاهی
می نازد و پیداست از او فرّ الهی
از ملک جهان کام دلت جمله روا باد
در دامن مقصود تو باد آنچه تو خواهی
پشتم به تو گرمست و دلم با غم تو خوش
زان روی که ما را به جهان پشت و پناهی
تشبیه بنفشه به سر زلف تو کردم
باری خجلم نیک از آن روی سیاهی
گر زآنکه ز من سرّ غم عشق بپرسند
من مردمک دیده بدارم به گواهی
بر خاک مذلّت تو بنه گردن طاعت
وز درگه او سر مکش ار بنده راهی
ای حاصل عمرم ز تو جز خون جگر نه
وی شوق دلم بر رخ تو نامتناهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۰
الهی یا الهی یا الهی
به فضلت چون جهانی را پناهی
دلش را تازه دار از نور ایمان
تنش را دور گردان از تباهی
خداوندی تو و ما بندگانیم
نکو باشد به بنده هرچه خواهی
ز شر ظالمانش دور گردان
برون آور سپیدیش از سیاهی
به لطفت گرچه بس امیدوارست
ولی شرمنده است از هر گناهی
مشو نومید از وصلش تو زنهار
دلا می ساز اگر تو مرد راهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۱
ز روی لطف کن در من نگاهی
که تا گردم ز جانت نیکخواهی
چو حلقه بر درت سرگشته ز آنم
که در خوان وصالم نیست راهی
وصالت از خدا خواهم به زاری
نخواهم غیر از این مالی و جاهی
دل مسکین سرگردان ما را
نباشد جز سر زلفت پناهی
به جان تو که در مهرت نکردم
به غیر از عشق ورزیدن گناهی
گناهی من اگر کردم خدا را
شد اکنون آب چشمم عذرخواهی
نگوید در غمت جز مردم چشم
ندارم ای عزیز من گواهی
گذاری گر کنی سویم ببینی
ز مهرت رسته بر خاکم گیاهی
شود قلب جهان چون زر سراسر
اگر لطفت کند در ما نگاهی
وگر لطفت نباشد دستگیرم
جهان بر ما چو زندان است و چاهی
رخش را چون کنم تشبیه با ماه
که یک شب بدر باشد هر به ماهی
چه نسبت زلف او با مشک تاتار
که باشد در جهان او را سیاهی
ز آهم رومکش درهم که باشد
ضرورت زنگ آئینه ز آهی