عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
ای دل خسته برو بر در آن یار مترس
ور چو خاک رهت آن دوست کند خوار مترس
کارت ارچه چو سر زلف بتان آشفتست
بار بر دل منه ای خسته ازین کار مترس
تو که جویای گل خوش نفس خوش بویی
گل به دست آر و به دامن کن و از خار مترس
یار اگر یار بود با من مسکین ای دل
دل قوی دار خدا را و ز اغیار مترس
ای دل آخر بگذر بر در دلبر روزی
بوسه ای زان لب چون قندش بردار مترس
من که در بندگی اقرار جهانی کردم
دل محزون غمینم مکن افگار مترس
ای که خواهی که همه کار به کامت گردد
خاطر هیچکس از خویش میازار مترس
ور چو خاک رهت آن دوست کند خوار مترس
کارت ارچه چو سر زلف بتان آشفتست
بار بر دل منه ای خسته ازین کار مترس
تو که جویای گل خوش نفس خوش بویی
گل به دست آر و به دامن کن و از خار مترس
یار اگر یار بود با من مسکین ای دل
دل قوی دار خدا را و ز اغیار مترس
ای دل آخر بگذر بر در دلبر روزی
بوسه ای زان لب چون قندش بردار مترس
من که در بندگی اقرار جهانی کردم
دل محزون غمینم مکن افگار مترس
ای که خواهی که همه کار به کامت گردد
خاطر هیچکس از خویش میازار مترس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
ما در میان عاشقان عشق خدا داریم و بس
آن دل نباشد کاو بود خالی ز یادش یک نفس
فریاد خوانم در غمش چون عندلیب از بوستان
جانم ز شوق آمد به لب آخر به فریادم برس
حالیست بس مشکل مرا ای دوستان تدبیر چیست؟
نی در فراقم طاقتی نی بر وصالم دست رس
هر دل هوایی می کند هر سر در او سودا بسی
دانی که جز لطفت مرا دیگر نباشد هیچ کس
طوطی دل نالان شده اندر هوای وصل تو
دلداده ی بیچاره ای تا چند باشد در قفس
ای دل مترس از کس برو در کوی او شو معتکف
زیرا که در شب محتسب هرگز نترسد از عسس
عمریست تا جان می دهم بر بوی وصلت در جهان
دارم ز عشق روی تو در دل هوا در سر هوس
آن دل نباشد کاو بود خالی ز یادش یک نفس
فریاد خوانم در غمش چون عندلیب از بوستان
جانم ز شوق آمد به لب آخر به فریادم برس
حالیست بس مشکل مرا ای دوستان تدبیر چیست؟
نی در فراقم طاقتی نی بر وصالم دست رس
هر دل هوایی می کند هر سر در او سودا بسی
دانی که جز لطفت مرا دیگر نباشد هیچ کس
طوطی دل نالان شده اندر هوای وصل تو
دلداده ی بیچاره ای تا چند باشد در قفس
ای دل مترس از کس برو در کوی او شو معتکف
زیرا که در شب محتسب هرگز نترسد از عسس
عمریست تا جان می دهم بر بوی وصلت در جهان
دارم ز عشق روی تو در دل هوا در سر هوس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش
گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش
گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک
توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش
غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان
همچو سروی مگر افتد به سر ما گذرش
ما چو خاک ره او خوار و مقیم در یار
بو که از عین عنایت به من افتد نظرش
خبرش نیست ز حال من بیچاره ی زار
لیکن از باد صبا پرسم هر دم خبرش
آهم از چرخ فلک برشد و اینست عجب
که در آن دل نتوان یافت به مویی اثرش
ز آب چشمی که ز هجران رخش می بارم
هر شبی تا کمرم باشد و مو تا کمرش
گر از آن ناوک دلدوز زند تیر جفا
دیده و دل بنهادیم به جای سپرش
ور مشرّف کند او کلبه احزان مرا
جان فشانیم به پایش ..... در ره گذرش
گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش
گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک
توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش
غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان
همچو سروی مگر افتد به سر ما گذرش
ما چو خاک ره او خوار و مقیم در یار
بو که از عین عنایت به من افتد نظرش
خبرش نیست ز حال من بیچاره ی زار
لیکن از باد صبا پرسم هر دم خبرش
آهم از چرخ فلک برشد و اینست عجب
که در آن دل نتوان یافت به مویی اثرش
ز آب چشمی که ز هجران رخش می بارم
هر شبی تا کمرم باشد و مو تا کمرش
گر از آن ناوک دلدوز زند تیر جفا
دیده و دل بنهادیم به جای سپرش
ور مشرّف کند او کلبه احزان مرا
جان فشانیم به پایش ..... در ره گذرش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
خوشست درد که باشد امید درمانش
خوشا سری که نباشد به عشق سامانش
وصال کعبه مقصود اگر طلب داری
قدم مزن که نباشد حد بیابانش
دلم رسید به جان و به جان رسید دلم
به غیر شربت وصل تو نیست درمانش
صبا ببین که چه بدمهر دلبری دارم
بگو که شرم نیامد ز عهد و پیمانش
ز تیر غمزه که بر جان ما زدی جانا
به جان دوست که در خون نشست پیکانش
ز چرخ ناسره هرگز وفا نباید جست
که نیست مهر درو و جفا فراوانش
جهان ثبات ندارد به پیش اهل خرد
خوشست لیک چه حاصل که نیست پایانش
خوشا سری که نباشد به عشق سامانش
وصال کعبه مقصود اگر طلب داری
قدم مزن که نباشد حد بیابانش
دلم رسید به جان و به جان رسید دلم
به غیر شربت وصل تو نیست درمانش
صبا ببین که چه بدمهر دلبری دارم
بگو که شرم نیامد ز عهد و پیمانش
ز تیر غمزه که بر جان ما زدی جانا
به جان دوست که در خون نشست پیکانش
ز چرخ ناسره هرگز وفا نباید جست
که نیست مهر درو و جفا فراوانش
جهان ثبات ندارد به پیش اهل خرد
خوشست لیک چه حاصل که نیست پایانش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
صبحدم آورد بویی سویم از پیراهنش
راست گویم آب حیوان می چکد از دامنش
خون ما در گردنش بود آن نگار و بس نبود
طرفه اینست آن که جان گشتست طوق گردنش
روی چون ماه تو را محتاج آرایش نبود
سنبل تر را چرا آورده ای پیرامنش
زآتشی کز جان ما خیزد ز دست جور او
نرم هرگز می نگردد آن دل چون آهنش
دیده ی یعقوب نابینا شود بینا دگر
گر نسیم لطفش آرد بویی از پیراهنش
آنچنان رویی و مویی کس ندارد در جهان
ای دریغا گر بدی باری عنایت با منش
گرچه جوجو داد بر باد جفا خاک مرا
ماه و خورشید فلک شد خوشه چین خرمنش
راست گویم آب حیوان می چکد از دامنش
خون ما در گردنش بود آن نگار و بس نبود
طرفه اینست آن که جان گشتست طوق گردنش
روی چون ماه تو را محتاج آرایش نبود
سنبل تر را چرا آورده ای پیرامنش
زآتشی کز جان ما خیزد ز دست جور او
نرم هرگز می نگردد آن دل چون آهنش
دیده ی یعقوب نابینا شود بینا دگر
گر نسیم لطفش آرد بویی از پیراهنش
آنچنان رویی و مویی کس ندارد در جهان
ای دریغا گر بدی باری عنایت با منش
گرچه جوجو داد بر باد جفا خاک مرا
ماه و خورشید فلک شد خوشه چین خرمنش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
گر شبی سوی من خسته دل افتد رایش
چه تفاوت کند از رای جهان آرایش
گر عنانی ز عنایت سوی ما گرداند
جان فشانیم به جای سرو زر در پایش
گر خرامد قد چون سرو روانت در باغ
هیچ شک نیست که در دیده ی ما شد جایش
آنکه شب تا به سحر در غم تو بخروشد
فارغی ای صنم از دیده ی خون پالایش
فارغ از جنّت فردوس بود خاطر او
که شبی بر سر کوی تو بود مأوایش
خلق گویند برو ترک غمش گو چکنم
نیست در زیر کبودی فلک همتایش
آنکه روزی ز سر زلف تو بویی بشنید
نبود در دو جهان با دگری پروایش
دل خلقی به جهان خون شده از قامت او
این بلا بین که دلم می کشد از بالایش
گفتمش خاک رهم ز آتش دل آبم ده
گفت وصلم همه بادست تو می پیمایش
چه تفاوت کند از رای جهان آرایش
گر عنانی ز عنایت سوی ما گرداند
جان فشانیم به جای سرو زر در پایش
گر خرامد قد چون سرو روانت در باغ
هیچ شک نیست که در دیده ی ما شد جایش
آنکه شب تا به سحر در غم تو بخروشد
فارغی ای صنم از دیده ی خون پالایش
فارغ از جنّت فردوس بود خاطر او
که شبی بر سر کوی تو بود مأوایش
خلق گویند برو ترک غمش گو چکنم
نیست در زیر کبودی فلک همتایش
آنکه روزی ز سر زلف تو بویی بشنید
نبود در دو جهان با دگری پروایش
دل خلقی به جهان خون شده از قامت او
این بلا بین که دلم می کشد از بالایش
گفتمش خاک رهم ز آتش دل آبم ده
گفت وصلم همه بادست تو می پیمایش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
تو جوری می کنی بر من ز حد بیش
مکن زین بیش و از آهم بیندیش
مرا ریشست دل از جور ایام
تو هم بر ریش من جانا مزن نیش
نمک از لب مزن بر ریش جانم
نمک مشکل توان زد بر سر ریش
بیا ای عید روی ماهرویان
که تا قربان شوم هر دم درین کیش
جفا تا کی برم در درد عشقت
من بیچاره از بیگانه و خویش
تو سلطانی و من درویش مسکین
ز بهر حق نظر می کن به درویش
به دل گفتم برو گر بینیش روی
فدا کن در جهان جان و میندیش
مکن زین بیش و از آهم بیندیش
مرا ریشست دل از جور ایام
تو هم بر ریش من جانا مزن نیش
نمک از لب مزن بر ریش جانم
نمک مشکل توان زد بر سر ریش
بیا ای عید روی ماهرویان
که تا قربان شوم هر دم درین کیش
جفا تا کی برم در درد عشقت
من بیچاره از بیگانه و خویش
تو سلطانی و من درویش مسکین
ز بهر حق نظر می کن به درویش
به دل گفتم برو گر بینیش روی
فدا کن در جهان جان و میندیش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
ای دل به گرد کعبه کوی تو در طواف
وی جان زده ز دولت وصل رخ تو لاف
گفتم شبی به دولت وصلت نوازشی
فرما، جواب داد مگو بیش ازین گزاف
گفتم به حلق تشنه ما ریز جرعه ای
زان جام لعل رنگ تو از دُرد یا ز صاف
ما را به غیر بندگی تو گناه نیست
گر می زنی به تیغ جفا ور کنی معاف
گر نیست در دلت که دهی کام ما ز لب
ما را ز عین عاطفتت یک نظر کفاف
در بحر خاطرت نگذشتم چو کاه برگ
باریست بر دلم ز غمت همچو کوه قاف
بازآ که در غمت ز جهان رفت صبر و هوش
بگذشت زاریم ز سر «فا» و «لام» و کاف
وی جان زده ز دولت وصل رخ تو لاف
گفتم شبی به دولت وصلت نوازشی
فرما، جواب داد مگو بیش ازین گزاف
گفتم به حلق تشنه ما ریز جرعه ای
زان جام لعل رنگ تو از دُرد یا ز صاف
ما را به غیر بندگی تو گناه نیست
گر می زنی به تیغ جفا ور کنی معاف
گر نیست در دلت که دهی کام ما ز لب
ما را ز عین عاطفتت یک نظر کفاف
در بحر خاطرت نگذشتم چو کاه برگ
باریست بر دلم ز غمت همچو کوه قاف
بازآ که در غمت ز جهان رفت صبر و هوش
بگذشت زاریم ز سر «فا» و «لام» و کاف
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
ای گل رویت بهارستان عشق
وای دل من بلبل بستان عشق
آفتابی بر سپهر دلبری
وز رخت پرنور شد ایوان عشق
لشکر اندیشه بر هم می زند
چشم سرمستت به ترکستان عشق
دردمندانیم در بازار غم
ای لب جان پرورت درمان عشق
چاره بیچارگان خسته کن
ای طبیب از لطف در دکّان عشق
ما مگس واریم و آمد در ازل
آیت شهد لبت درمان عشق
ما گدایانیم در خیلت مقیم
پادشاه حسنی و سلطان عشق
حاکمی بر ملک اهل عشق خوش
ما همه محکوم و در فرمان عشق
تا به ملک عشق حسنت چاره داد
جان ما شد در جهان حیران عشق
وای دل من بلبل بستان عشق
آفتابی بر سپهر دلبری
وز رخت پرنور شد ایوان عشق
لشکر اندیشه بر هم می زند
چشم سرمستت به ترکستان عشق
دردمندانیم در بازار غم
ای لب جان پرورت درمان عشق
چاره بیچارگان خسته کن
ای طبیب از لطف در دکّان عشق
ما مگس واریم و آمد در ازل
آیت شهد لبت درمان عشق
ما گدایانیم در خیلت مقیم
پادشاه حسنی و سلطان عشق
حاکمی بر ملک اهل عشق خوش
ما همه محکوم و در فرمان عشق
تا به ملک عشق حسنت چاره داد
جان ما شد در جهان حیران عشق
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
ای برده رخت ز روی گل رنگ
یارب دل تو دلست یا سنگ
صلحست و صفا میان احباب
با مات چرا همه بود جنگ
گر تیغ زنی ز دست و بازو
دل چون گسلد ز دامنت چنگ
نزدیک بود غم تو چون جان
گر دور شود هزار فرسنگ
با عشق تو عقل برنیاید
عقلست زبون و عشق سرهنگ
مهر رخ تو چو آفتابست
دل دست زده در او چو حرچنگ
از چشم تو عالمیست سرمست
ای چون دهنت دل جهان تنگ
دیدم گل روی دوست در باغ
گفتم نه که عارضیست گلرنگ
سنگین دل و بی وفا نگاریست
وانگاه به سر جفاش پا سنگ
سرو از قد سرکشت گرفتست
در جلوه قامت این همه ننگ
شکرست که صیقل غم تو
بزدود ز لوح خاطرم رنگ
چون عود که گوشمال یابم
بر چنگ مرا زنند چون چنگ
ور همچو دفم قفا بدرد
چون نی بکشم به یادش آهنگ
یارب دل تو دلست یا سنگ
صلحست و صفا میان احباب
با مات چرا همه بود جنگ
گر تیغ زنی ز دست و بازو
دل چون گسلد ز دامنت چنگ
نزدیک بود غم تو چون جان
گر دور شود هزار فرسنگ
با عشق تو عقل برنیاید
عقلست زبون و عشق سرهنگ
مهر رخ تو چو آفتابست
دل دست زده در او چو حرچنگ
از چشم تو عالمیست سرمست
ای چون دهنت دل جهان تنگ
دیدم گل روی دوست در باغ
گفتم نه که عارضیست گلرنگ
سنگین دل و بی وفا نگاریست
وانگاه به سر جفاش پا سنگ
سرو از قد سرکشت گرفتست
در جلوه قامت این همه ننگ
شکرست که صیقل غم تو
بزدود ز لوح خاطرم رنگ
چون عود که گوشمال یابم
بر چنگ مرا زنند چون چنگ
ور همچو دفم قفا بدرد
چون نی بکشم به یادش آهنگ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
آن مرغ که بود زیرکش نام
افتاده به هر دو پای در دام
در بند بلا فتاد از آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام
آیا تو کجا و ما کجائیم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که ز جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرّم دل آنکه با نگاری
در گوشه ی خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبحیست مقیم بوده ی شام
سرپنجه ی روزگار غدّار
شیران زمانه را کند رام
چون کام دل از تو برنیامد
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو دلا چه دانی
باشد که بیابی از جهان کام
افتاده به هر دو پای در دام
در بند بلا فتاد از آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام
آیا تو کجا و ما کجائیم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که ز جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرّم دل آنکه با نگاری
در گوشه ی خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبحیست مقیم بوده ی شام
سرپنجه ی روزگار غدّار
شیران زمانه را کند رام
چون کام دل از تو برنیامد
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو دلا چه دانی
باشد که بیابی از جهان کام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
قرار برد ز دل زلف بی قرار توأم
نظر به حال جهان کن که بی قرار توأم
ز تشنگی به لب آمد عزیز جان چه کنم
که در فراق لب لعل آبدار توأم
اگر چو سرو روان سرکشی ز ما چه عجب
از آن که در ره عشق تو خاکسار توأم
ز جور دشمنم ای دوست جان رسید به لب
به غور من برس ای جان چو دوستدار توأم
هزار بنده بود بهتر از منت لیکن
تویی چو گل به گلستان و من هزار توأم
شبی به روی تو تشبیه کرده ام مه را
خجالتیم از آن هست و شرمسار توأم
ز باده ی لب لعل تو بوده ام سرمست
گذشت عمر و هنوز آنکه در خمار توأم
نظر به حال جهان کن که بی قرار توأم
ز تشنگی به لب آمد عزیز جان چه کنم
که در فراق لب لعل آبدار توأم
اگر چو سرو روان سرکشی ز ما چه عجب
از آن که در ره عشق تو خاکسار توأم
ز جور دشمنم ای دوست جان رسید به لب
به غور من برس ای جان چو دوستدار توأم
هزار بنده بود بهتر از منت لیکن
تویی چو گل به گلستان و من هزار توأم
شبی به روی تو تشبیه کرده ام مه را
خجالتیم از آن هست و شرمسار توأم
ز باده ی لب لعل تو بوده ام سرمست
گذشت عمر و هنوز آنکه در خمار توأم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
من که عمری در جهان گردیده ام
مثل رویش کافرم گردیده ام
دیده ام خوبان و مهرویان بسی
مهر رویش در جهان بگزیده ام
در چمن بر یاد قدش هر زمان
پای سرو و نارون بوسیده ام
نسبت زلفش به عنبر کرده ام
همچو مار از غبن آن پیچیده ام
من طمع در هجر آن آرام جان
از دل و جان بر بدن ببریده ام
ای مسلمانان ز درد هجر او
جامه جان بر بدن بدریده ام
بر نمی آید دلم با درد عشق
من درین معنی بسی کوشیده ام
ای بسا شبها که تا هنگام صبح
بر سر خاک رهش غلطیده ام
همچو شب تاریک می بینم جهان
بی رخت ای نور هر دو دیده ام
مثل رویش کافرم گردیده ام
دیده ام خوبان و مهرویان بسی
مهر رویش در جهان بگزیده ام
در چمن بر یاد قدش هر زمان
پای سرو و نارون بوسیده ام
نسبت زلفش به عنبر کرده ام
همچو مار از غبن آن پیچیده ام
من طمع در هجر آن آرام جان
از دل و جان بر بدن ببریده ام
ای مسلمانان ز درد هجر او
جامه جان بر بدن بدریده ام
بر نمی آید دلم با درد عشق
من درین معنی بسی کوشیده ام
ای بسا شبها که تا هنگام صبح
بر سر خاک رهش غلطیده ام
همچو شب تاریک می بینم جهان
بی رخت ای نور هر دو دیده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
آفتاب رویش از مشرق برآمد صبحدم
حسن ماه و مشتری هم بر سر آمد صبحدم
کس نمی یارد نشان دادن که سرو آید برم
سروناز ما ز لطفش دربر آمد صبحدم
من ز آب دیده هر شب باز یاری کرده ام
تا گل بستان وصلم دربر آمد صبحدم
در شب دیجور هجران ناله از جان می کنم
تا نگارم ناگهان از در درآمد صبحدم
شکر آن دارم که من پروانه ام بر روی تو
همچو شمعت عمر دشمن آخر آمد صبحدم
بنده صادق منم دانی که در شبهای هجر
لب ز مهرم خشک شد چشمم تر آمد صبحدم
ماه مهرافروز من سر برزد از برج جهان
وز رخ چون آفتابش انور آمد صبحدم
بحر معنی دار من تا درکشم در گوش او
همچو شمعی در میان لنگر آمد صبحدم
حسن ماه و مشتری هم بر سر آمد صبحدم
کس نمی یارد نشان دادن که سرو آید برم
سروناز ما ز لطفش دربر آمد صبحدم
من ز آب دیده هر شب باز یاری کرده ام
تا گل بستان وصلم دربر آمد صبحدم
در شب دیجور هجران ناله از جان می کنم
تا نگارم ناگهان از در درآمد صبحدم
شکر آن دارم که من پروانه ام بر روی تو
همچو شمعت عمر دشمن آخر آمد صبحدم
بنده صادق منم دانی که در شبهای هجر
لب ز مهرم خشک شد چشمم تر آمد صبحدم
ماه مهرافروز من سر برزد از برج جهان
وز رخ چون آفتابش انور آمد صبحدم
بحر معنی دار من تا درکشم در گوش او
همچو شمعی در میان لنگر آمد صبحدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
به عالم غیر تو دلبر ندارم
بجز لطفت کسی دیگر ندارم
گرم چرخ فلک هم دست باشد
من از خاک درت سر بر ندارم
بجز بوی سر زلفت نگارا
در این شبهای غم رهبر ندارم
اگر عالم همه خورشید رویند
بجز مهر رخت در خور ندارم
مرا تا بوی زلفت در دماغست
چنان میلی سوی عنبر ندارم
گرم رانی ورم بنوازی ای دوست
من از مهر رخت دل بر ندارم
به درگاه تو غیر جان سپاری
به جان تو که من در سر ندارم
شبی گر بازم آیی از در ای جان
ز بخت خویشتن باور ندارم
بجز ورد دعایش من شب و روز
جهانا آیتی از بر ندارم
بجز لطفت کسی دیگر ندارم
گرم چرخ فلک هم دست باشد
من از خاک درت سر بر ندارم
بجز بوی سر زلفت نگارا
در این شبهای غم رهبر ندارم
اگر عالم همه خورشید رویند
بجز مهر رخت در خور ندارم
مرا تا بوی زلفت در دماغست
چنان میلی سوی عنبر ندارم
گرم رانی ورم بنوازی ای دوست
من از مهر رخت دل بر ندارم
به درگاه تو غیر جان سپاری
به جان تو که من در سر ندارم
شبی گر بازم آیی از در ای جان
ز بخت خویشتن باور ندارم
بجز ورد دعایش من شب و روز
جهانا آیتی از بر ندارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
به عالم غیر تو یاری ندارم
به جز عشق رخت کاری ندارم
تو را گر هست بر جایم بسی یار
به جانت من کسی باری ندارم
به کوی تو سگان را هست باری
چرا ای دوست من باری ندارم
خداوند منی من بنده فرمان
به جان تو کز این عاری ندارم
اگرچه برگرفت آزرم از پیش
من از دلدار آزاری ندارم
به جان تو که در عالم نگارا
به جز لطفت جهانداری ندارم
به جز عشق رخت کاری ندارم
تو را گر هست بر جایم بسی یار
به جانت من کسی باری ندارم
به کوی تو سگان را هست باری
چرا ای دوست من باری ندارم
خداوند منی من بنده فرمان
به جان تو کز این عاری ندارم
اگرچه برگرفت آزرم از پیش
من از دلدار آزاری ندارم
به جان تو که در عالم نگارا
به جز لطفت جهانداری ندارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
چشم بینایی بده تا روی جانان بنگرم
پایمردی ده مرا تا راه عشقش بسپرم
من چو گشتم در جهان سرگشته اندر کوی تو
یک نظر در حال من کن آخر از روی کرم
ای صبا سوی من آور یک نسیم از کوی دوست
کز سر کویش نسیمی را به صد جان می خرم
دست گیرم زین غم و اندوه و تنهایی چو من
شب همه شب در غمت بر آستان باشد سرم
جان فدای خاک پایت می کنم از روی شوق
دولت وصلت اگر روزی درآید از درم
در بیابان امیدش روی دل دارم ولی
چون منی را از چه رو این راه باشد در حرم
گر نباشد در حرم بارم مرا باری مدام
بر در امیدواری همچو حلقه بر درم
چون مرا از دولت وصلت جدا دارد رقیب
لاجرم از هجر او صد جامه بر تن بر درم
در جهان حالی به ناکامی به مانند شتر
خار زجری می خورم تا بار شوقی می برم
پایمردی ده مرا تا راه عشقش بسپرم
من چو گشتم در جهان سرگشته اندر کوی تو
یک نظر در حال من کن آخر از روی کرم
ای صبا سوی من آور یک نسیم از کوی دوست
کز سر کویش نسیمی را به صد جان می خرم
دست گیرم زین غم و اندوه و تنهایی چو من
شب همه شب در غمت بر آستان باشد سرم
جان فدای خاک پایت می کنم از روی شوق
دولت وصلت اگر روزی درآید از درم
در بیابان امیدش روی دل دارم ولی
چون منی را از چه رو این راه باشد در حرم
گر نباشد در حرم بارم مرا باری مدام
بر در امیدواری همچو حلقه بر درم
چون مرا از دولت وصلت جدا دارد رقیب
لاجرم از هجر او صد جامه بر تن بر درم
در جهان حالی به ناکامی به مانند شتر
خار زجری می خورم تا بار شوقی می برم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
مگر لطف تو باشد دستگیرم
ز پای افتادم آخر دست گیرم
اگرچه لایق حلقه نباشم
خداوندا به فضلت در پذیرم
منم مجرم ولیکن وای بر من
اگر لطفت نباشد دستگیرم
مسلمانان به راه کعبه وصل
بود خار مغیلان چون حریرم
نپرسی یک زمان از حال زارم
تو باشی دایماً ما فی الضّمیرم
ز جان باشد گزیرم کام و ناکام
به جان تو که از تو ناگزیرم
به بوی زلف مشکین تو عمریست
که جانی می دهم باشد بمیرم
بگشتم در جهان در جست و جویش
نباشد چون نگار بی نظیرم
ز پای افتادم آخر دست گیرم
اگرچه لایق حلقه نباشم
خداوندا به فضلت در پذیرم
منم مجرم ولیکن وای بر من
اگر لطفت نباشد دستگیرم
مسلمانان به راه کعبه وصل
بود خار مغیلان چون حریرم
نپرسی یک زمان از حال زارم
تو باشی دایماً ما فی الضّمیرم
ز جان باشد گزیرم کام و ناکام
به جان تو که از تو ناگزیرم
به بوی زلف مشکین تو عمریست
که جانی می دهم باشد بمیرم
بگشتم در جهان در جست و جویش
نباشد چون نگار بی نظیرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
خداوندا بده عمری درازم
ز لطف بی دریغت می نوازم
تو چون بیچارگان را چاره سازی
شدم بیچاره آخر چاره سازم
ز هر چیزی که دانم بی نیازی
ولی بر درگهت باشد نیازم
دلی دارم پر از خون در زمانه
چو شمع از محنت آن می گدازم
نمی یارم به ظاهر حال گفتن
یقین کاندر نهان دانی تو رازم
عزیزم داشتی عمری که بودم
نظر فرما به حال زار بازم
اگرچه همچو گنجشکی ضعیفیم
به فضلت نیست باک از شاهبازم
غریبی مفلسی بی کار و یاری
همه از قرض باشد برگ و سازم
ندارم در جهان غمخوار جز غم
که کند از دل مرا شادی به گازم
ز لطف بی دریغت می نوازم
تو چون بیچارگان را چاره سازی
شدم بیچاره آخر چاره سازم
ز هر چیزی که دانم بی نیازی
ولی بر درگهت باشد نیازم
دلی دارم پر از خون در زمانه
چو شمع از محنت آن می گدازم
نمی یارم به ظاهر حال گفتن
یقین کاندر نهان دانی تو رازم
عزیزم داشتی عمری که بودم
نظر فرما به حال زار بازم
اگرچه همچو گنجشکی ضعیفیم
به فضلت نیست باک از شاهبازم
غریبی مفلسی بی کار و یاری
همه از قرض باشد برگ و سازم
ندارم در جهان غمخوار جز غم
که کند از دل مرا شادی به گازم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
ز دیده خون دل تا چند ریزم
ز دست هجر تو تا کی گریزم
دلم در کوی تو گم گشت ناگاه
بگو خاک درت تا چند بیزم
مرا طالع ز وصلت نیست جانا
بگو با بخت خود تا کی ستیزم
به روز حشر اگر یابم مجالی
به بوی مهر تو از خاک خیزم
به وصلم گر زمانی می کنی شاد
نباشد هیچ باک از تیغ تیزم
اگر روزی به ما آری گذاری
روان جان جهان در پات ریزم
عروس ار خوب رو باشد خدا را
پدر را گو نمی باشد جهیزم
ز دست هجر تو تا کی گریزم
دلم در کوی تو گم گشت ناگاه
بگو خاک درت تا چند بیزم
مرا طالع ز وصلت نیست جانا
بگو با بخت خود تا کی ستیزم
به روز حشر اگر یابم مجالی
به بوی مهر تو از خاک خیزم
به وصلم گر زمانی می کنی شاد
نباشد هیچ باک از تیغ تیزم
اگر روزی به ما آری گذاری
روان جان جهان در پات ریزم
عروس ار خوب رو باشد خدا را
پدر را گو نمی باشد جهیزم