عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - بلای ناگهان
دل ناشاد من شاید که روزی شادمان گردد
ولی مشکل که آن نامهر هرگز مهربان گردد
مرا گر شادی ای در دل رسد ناگه بدان ماند
که درشهری غریبی آیدوبی خانمان گردد
چنین که امروز زان بدخو بلا انگیز میبینم
عجب نبود که روزی فتنه آخر زمان گردد
گر این بار دل من آسمان خواهد که بردارد
نجنبد هیچگه از جای خود چون من ناتوان گردد
برآن بودم که دل را مرهم بهبود خواهد شد
چه دانستم که جانم را بلای ناگهان گردد
اگر جامی جدا از لعل می گون تو می نوشم
همانجا خون شود در چشم خونریزم روان گردد
غم محیی بخور زان پیش کز سودای زلف تو
برآرد سر به شیدائی و رسوای جهان گردد
ولی مشکل که آن نامهر هرگز مهربان گردد
مرا گر شادی ای در دل رسد ناگه بدان ماند
که درشهری غریبی آیدوبی خانمان گردد
چنین که امروز زان بدخو بلا انگیز میبینم
عجب نبود که روزی فتنه آخر زمان گردد
گر این بار دل من آسمان خواهد که بردارد
نجنبد هیچگه از جای خود چون من ناتوان گردد
برآن بودم که دل را مرهم بهبود خواهد شد
چه دانستم که جانم را بلای ناگهان گردد
اگر جامی جدا از لعل می گون تو می نوشم
همانجا خون شود در چشم خونریزم روان گردد
غم محیی بخور زان پیش کز سودای زلف تو
برآرد سر به شیدائی و رسوای جهان گردد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - شیوه شیرین
مراکشتی و گوئی خاک این بر باد بایدکرد
چرا بردردمندی این همه بیداد باید کرد
همه کس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمی گوئی دل این هم زمانی شاد باید کرد
شدم پیر از غم تو کز جوانی بنده ام از جان
نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
حکایت های حسن او به غیر من نباید گفت
حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
چه عمرست این که درشبها بودهرکس به خواب خوش
مرا تا روز از دست غمت فریاد بایدکرد
چرا بردردمندی این همه بیداد باید کرد
همه کس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمی گوئی دل این هم زمانی شاد باید کرد
شدم پیر از غم تو کز جوانی بنده ام از جان
نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
حکایت های حسن او به غیر من نباید گفت
حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
چه عمرست این که درشبها بودهرکس به خواب خوش
مرا تا روز از دست غمت فریاد بایدکرد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - حضور درد
زسر تا پا ی من گر همه اندوه و غم باشد
هنوز از اینچنین دردی که دارم از تو کم باشد
چگونه سر بسائی بر فلک کز غایت عزّت
به هر جا پا نهی سرها ترا زیر قدم باشد
غنیمت دان حضور درد و غم ای دل که دوران را
وفائی نیست چندانی و صحبت مغتنم باشد
خوش است از خوبرویان گه جفا گاهی وفا لیکن
زمن مهر و وفا از تو همه جور و الم باشد
دم آب از سفال سگ بکوی یار نوشیدن
مرا خوش تر بود زان باده کان در جام جم باشد
خلاصی گر زهستی بایدت عاشق شو ای محیی
که اوّل گام در عشق پری رویان عدم باشد
هنوز از اینچنین دردی که دارم از تو کم باشد
چگونه سر بسائی بر فلک کز غایت عزّت
به هر جا پا نهی سرها ترا زیر قدم باشد
غنیمت دان حضور درد و غم ای دل که دوران را
وفائی نیست چندانی و صحبت مغتنم باشد
خوش است از خوبرویان گه جفا گاهی وفا لیکن
زمن مهر و وفا از تو همه جور و الم باشد
دم آب از سفال سگ بکوی یار نوشیدن
مرا خوش تر بود زان باده کان در جام جم باشد
خلاصی گر زهستی بایدت عاشق شو ای محیی
که اوّل گام در عشق پری رویان عدم باشد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - طعنه بدخواه
من نمی گویم که جور روزگارم میکشد
طعنه بدخواه و بد عهدی یارم میکشد
دور از او بی طاقتی باشد که روزی چند بار
محنت و دردی و داغ انتظارم می کشد
من نهانی عشق ورزم با دل آن تندخو
از برای عبرت خلق آشکارم می کشد
در روم در کوچه ای بازیچه طفلان شوم
ور نشینم گوشه ای فکر تو زارم می کشد
شب گذارم در خیالت روزگارم چون شود
روز،فکرِ ناله شبهای تارم می کشد
شوق دیدارت مرا زین پیش و کنون
آرزوی بوسه امید کنارم می کشد
می کشد زحمت طبیبی غافل است از اینکه او
همچو محیی سوزش جان فکارم می کشد
طعنه بدخواه و بد عهدی یارم میکشد
دور از او بی طاقتی باشد که روزی چند بار
محنت و دردی و داغ انتظارم می کشد
من نهانی عشق ورزم با دل آن تندخو
از برای عبرت خلق آشکارم می کشد
در روم در کوچه ای بازیچه طفلان شوم
ور نشینم گوشه ای فکر تو زارم می کشد
شب گذارم در خیالت روزگارم چون شود
روز،فکرِ ناله شبهای تارم می کشد
شوق دیدارت مرا زین پیش و کنون
آرزوی بوسه امید کنارم می کشد
می کشد زحمت طبیبی غافل است از اینکه او
همچو محیی سوزش جان فکارم می کشد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷ - پهلوی دل
تیر او پیوسته میخواهم که آید سوی دل
لیک میترسم، شود پیوسته در پهلوی دل
دل ز من گم گشت اکنون روزگاری شد که غم
گرد کویش دربدر گردد به جست و جوی دل
گل رخان را باید از غنچه وفا آموختن
کو به بلبل تا دم آخر نماید روی دل
گر سگ کویش کند دیوانگی نبود عجب
چون دل من همدمش بود و گرفته خوی دل
آتش از غیرت زنم خلوت سرای سینه را
گربود آنجا به جز درد تو هم زانوی دل
ای پری رویان دل محیی بدست آرید باز
ورنه تا محشر نخواهد کرد ،گفت و گوی دل
لیک میترسم، شود پیوسته در پهلوی دل
دل ز من گم گشت اکنون روزگاری شد که غم
گرد کویش دربدر گردد به جست و جوی دل
گل رخان را باید از غنچه وفا آموختن
کو به بلبل تا دم آخر نماید روی دل
گر سگ کویش کند دیوانگی نبود عجب
چون دل من همدمش بود و گرفته خوی دل
آتش از غیرت زنم خلوت سرای سینه را
گربود آنجا به جز درد تو هم زانوی دل
ای پری رویان دل محیی بدست آرید باز
ورنه تا محشر نخواهد کرد ،گفت و گوی دل
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - ای خوش آن روز
ای خوش آن روزی که در دل مهر یاری داشتم
سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم
یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم
کور بادا دیده بختم خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم
باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو
آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم
شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباری داشتم
نا امیدم کردی از خود ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم
گرکسی پرسد چه می گوئی تو محیی در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم
سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم
یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم
کور بادا دیده بختم خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم
باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو
آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم
شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباری داشتم
نا امیدم کردی از خود ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم
گرکسی پرسد چه می گوئی تو محیی در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - مکن از خواب بیدارم
بخواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم
خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که درعشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم
به یاد مجلس عیش تو برگ عشرتم این بس
که افتدلخت لختی خونِ دل از چشم خونبارم
چه حالست این که هرگه وعده وصلش رسدمحیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم
خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که درعشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم
به یاد مجلس عیش تو برگ عشرتم این بس
که افتدلخت لختی خونِ دل از چشم خونبارم
چه حالست این که هرگه وعده وصلش رسدمحیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - دل پرغم
گر دل غم پرور ما غمگساری داشتی
با بلا خوش بودی و در غم قرار داشتی
نام مجنون در جهان هرگز نبوده این چنین
گرچنان بودی که چون من یادگاری داشتی
هردو عالم را ز یک پرتو سراسر سوختی
آفتاب از آتش من گر شراری داشتی
گل چرا غرق عرق گشتی ز خجلت پیش تو
گر نه آن بودی که از رشک تو خاری داشتی
نسبتی میداشت با من شمع در سوز و گداز
گر دل بریان و چشم اشکباری داشتی
یار محیی گر گشودی رخ میان مردمان
ترک یار خویش کردی هر که یاری داشتی
با بلا خوش بودی و در غم قرار داشتی
نام مجنون در جهان هرگز نبوده این چنین
گرچنان بودی که چون من یادگاری داشتی
هردو عالم را ز یک پرتو سراسر سوختی
آفتاب از آتش من گر شراری داشتی
گل چرا غرق عرق گشتی ز خجلت پیش تو
گر نه آن بودی که از رشک تو خاری داشتی
نسبتی میداشت با من شمع در سوز و گداز
گر دل بریان و چشم اشکباری داشتی
یار محیی گر گشودی رخ میان مردمان
ترک یار خویش کردی هر که یاری داشتی
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - دل زار
بگو با این دل زارم کشد جور و جفا تا کی
کجائی لذت شادی ،غم و درد و بلا تا کی
شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی
مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
ز حد بگذشت مشتاقی نیائی سوی ما تا کی
دلم طاقت نمی آرد تو هم انصاف پیش آور
زتو جور و جفا چندین ز من مهر و وفا تا کی
برو ای جان از آن گلزار بوئی سوی من آور
کشیدن منّت بسیار از باد صبا تا کی
گشایندم قبا تا من بیاسایم زعمر خود
گره در دل مرا باشد از آن بند قبا تا کی
گر او را کشتنی باشد بکش ور نه کن آزادش
بود در دست تو محیی اسیر و مبتلا تا کی
کجائی لذت شادی ،غم و درد و بلا تا کی
شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی
مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
ز حد بگذشت مشتاقی نیائی سوی ما تا کی
دلم طاقت نمی آرد تو هم انصاف پیش آور
زتو جور و جفا چندین ز من مهر و وفا تا کی
برو ای جان از آن گلزار بوئی سوی من آور
کشیدن منّت بسیار از باد صبا تا کی
گشایندم قبا تا من بیاسایم زعمر خود
گره در دل مرا باشد از آن بند قبا تا کی
گر او را کشتنی باشد بکش ور نه کن آزادش
بود در دست تو محیی اسیر و مبتلا تا کی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
کس ندارد خبر از واقعه ی مشکل من
حاصلی نیست ز اندیشه ی بی حاصل من
دشمنی نیست مرا از دل دیوانه بتر
هر زمان واقعه ای با سرم آرد دل من
می کشد یارم و خشنودم ازیرا که مرا
طمعی نیست ز جان کندن بر باطل من
این غزل گو بنمایید به صاحب فتوی
تا نخواهد به شریعت دیت از قاتل من
می روم بی خبر از خویشتن و مشکل آنک
کس ندارد خبر از واقعه ی مشکل من
بوی خون جگر سوخته آید تا حشر
از زمینی که در آن راه بود منزل من
از که یاری طلبم در که گریزم چه کنم
جز غم دوست کسی نیست دگر قابل من
هیچ دل در همه آفاق جهان از خوبان
طاقت جور نیارد که دل غافل من
دشمن جان نزاری دل بی عافیت است
راست گویی دل من نیست ز آب گل من
حاصلی نیست ز اندیشه ی بی حاصل من
دشمنی نیست مرا از دل دیوانه بتر
هر زمان واقعه ای با سرم آرد دل من
می کشد یارم و خشنودم ازیرا که مرا
طمعی نیست ز جان کندن بر باطل من
این غزل گو بنمایید به صاحب فتوی
تا نخواهد به شریعت دیت از قاتل من
می روم بی خبر از خویشتن و مشکل آنک
کس ندارد خبر از واقعه ی مشکل من
بوی خون جگر سوخته آید تا حشر
از زمینی که در آن راه بود منزل من
از که یاری طلبم در که گریزم چه کنم
جز غم دوست کسی نیست دگر قابل من
هیچ دل در همه آفاق جهان از خوبان
طاقت جور نیارد که دل غافل من
دشمن جان نزاری دل بی عافیت است
راست گویی دل من نیست ز آب گل من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
الغیاث ای دوستان از درد بی درمان من
خود نمی بخشاید آخر هیچ دل بر جان من
هم عفا الله غم که گر صد مصلحت دارد دمی
نیست غایب هرگز از بیغوله احزان من
عاقلان بر من ملامت می کنند آری ولیک
چون کنم با دل که کمتر می کند فرمان من
مردم آگه نیست از تاویل روز رستخیز
من بگویم چیست آن شب های بی پایان من
دل کبابی بود و اکنون خون شده در دامنم
می چکاند قطره قطره چشم خون افشان من
تن حصیر نفت آلوده ست و آتش در میان
هم سر از جایی برآرد آتش پنهان من
دوست میدارم که را آن را کز اول بسته اند
با شکنج حلقه های زلف او پیمان من
بعد ازین دل در ضلالت می رود یعنی که شد
زلف او استغفرالله العظیم ایمان من
دل به زاری خون شد و جانم به خواری می برد
بر نزاری رحمتی کن آخر ای جانان من
خود نمی بخشاید آخر هیچ دل بر جان من
هم عفا الله غم که گر صد مصلحت دارد دمی
نیست غایب هرگز از بیغوله احزان من
عاقلان بر من ملامت می کنند آری ولیک
چون کنم با دل که کمتر می کند فرمان من
مردم آگه نیست از تاویل روز رستخیز
من بگویم چیست آن شب های بی پایان من
دل کبابی بود و اکنون خون شده در دامنم
می چکاند قطره قطره چشم خون افشان من
تن حصیر نفت آلوده ست و آتش در میان
هم سر از جایی برآرد آتش پنهان من
دوست میدارم که را آن را کز اول بسته اند
با شکنج حلقه های زلف او پیمان من
بعد ازین دل در ضلالت می رود یعنی که شد
زلف او استغفرالله العظیم ایمان من
دل به زاری خون شد و جانم به خواری می برد
بر نزاری رحمتی کن آخر ای جانان من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
گر به گوشت برسد درد من و زاری من
زحمت آید مگرت بر شب بیداری من
به تو ام ره ندهد بی تو نمی یارم بود
از گران جانی بخت است سبک ساری من
من ترا دارم و بی تو نتوان داشت مرا
جاودانیست در این قید گرفتاری من
صفت لیلی و مجنون که شنیدی بنگر
تا بدان حسن کسی هست و بدین زاری من
من از آن جام نخوردم که به خود بازآیم
عقل ازین پس نبرد راه به هشیاری من
تو نه آنی که من از تو طمع این دارم
که قدم رنجه کنی از پی دلداری من
می کنم صبر و جفا می کشم و می گویم
یادت آید مگر از دوستی و یاری من
روزگار دل بی خویشتنم بر هم زد
تا چه می خواست فراقت ز دل آزاری من
خود نگویی که نزاری چو ز حد در گذرد
بر در شاه بنالد ز ستمگاری من
زحمت آید مگرت بر شب بیداری من
به تو ام ره ندهد بی تو نمی یارم بود
از گران جانی بخت است سبک ساری من
من ترا دارم و بی تو نتوان داشت مرا
جاودانیست در این قید گرفتاری من
صفت لیلی و مجنون که شنیدی بنگر
تا بدان حسن کسی هست و بدین زاری من
من از آن جام نخوردم که به خود بازآیم
عقل ازین پس نبرد راه به هشیاری من
تو نه آنی که من از تو طمع این دارم
که قدم رنجه کنی از پی دلداری من
می کنم صبر و جفا می کشم و می گویم
یادت آید مگر از دوستی و یاری من
روزگار دل بی خویشتنم بر هم زد
تا چه می خواست فراقت ز دل آزاری من
خود نگویی که نزاری چو ز حد در گذرد
بر در شاه بنالد ز ستمگاری من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
گر بدانی که من از عشقِ کهام زار چنین
نکنی بر منِ دلسوخته انکار چنین
تو ندانی که مرا با که سر و کار افتاد
که برفتهست دل و دستِ من از کار چنین
نه که من رسمِ محبّت به جهان آوردم
کاین همه ولوله برخاست به یکبار چنین
تا نیفکند مژه بخیۀ اشکم بر روی
عشقِ من فاش نشد بر سرِ بازار چنین
با صبا گفتم اگر هیچ مجالت باشد
گو مرا ضایع و محروم بمگذار چنین
تو به جامِ می و عشرت شده مشغول چنان
من به دستِ غم و اندوه گرفتار چنین
آخر ای اهل نشست از سببی خالی نیست
که ز من دلبر برخاسته بیزار چنین
هیچ افسرده ندارد غمِ من تا گوید
چون به سر میبری ای سوخته بییار چنین
از نزاریِ به زاری همه بیزار شدند
که چرا عاشقِ بیوقت شدی زار چنین
نکنی بر منِ دلسوخته انکار چنین
تو ندانی که مرا با که سر و کار افتاد
که برفتهست دل و دستِ من از کار چنین
نه که من رسمِ محبّت به جهان آوردم
کاین همه ولوله برخاست به یکبار چنین
تا نیفکند مژه بخیۀ اشکم بر روی
عشقِ من فاش نشد بر سرِ بازار چنین
با صبا گفتم اگر هیچ مجالت باشد
گو مرا ضایع و محروم بمگذار چنین
تو به جامِ می و عشرت شده مشغول چنان
من به دستِ غم و اندوه گرفتار چنین
آخر ای اهل نشست از سببی خالی نیست
که ز من دلبر برخاسته بیزار چنین
هیچ افسرده ندارد غمِ من تا گوید
چون به سر میبری ای سوخته بییار چنین
از نزاریِ به زاری همه بیزار شدند
که چرا عاشقِ بیوقت شدی زار چنین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
بیدوست این منم که به سر میبرم چنین
جان میکنم به هرزه و خون میخورم چنین
در تنگنایِ غارتِ عشق اوفتادهام
زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین
امّیدِ واثق است که از لطفِ بیدریغ
در دستِ غم رها نکند داورم چنین
هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت
دفعِ بلا که میگذرد بر سرم چنین
هر روز دل به واقعه ای مبتلا بود
مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین
دل میبرند و هیچ غم من نمیخورند
افسون همی کنندم و دم میخورم چنین
مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست
دشمن به عزِّ و ناز چه میپرورم چنین
جان میکنم به هرزه و خون میخورم چنین
در تنگنایِ غارتِ عشق اوفتادهام
زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین
امّیدِ واثق است که از لطفِ بیدریغ
در دستِ غم رها نکند داورم چنین
هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت
دفعِ بلا که میگذرد بر سرم چنین
هر روز دل به واقعه ای مبتلا بود
مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین
دل میبرند و هیچ غم من نمیخورند
افسون همی کنندم و دم میخورم چنین
مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست
دشمن به عزِّ و ناز چه میپرورم چنین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
دریغ آن همه امّیدِ من به یاریِ تو
دریغ آن همه اخلاص و دوستاری تو
کجا شد آن همه پیوند و مهربانیها
کجا شد آن همه سوگند و جانسپاری تو
همان نیی که شبان در فراقِ من تا روز
به آسمان برسیدی خروش و زاری تو
همان نیی که جهانی به رشک ما بودند
هم از محبّت من هم ز دوستداریِ تو
غریب نیست جنون از دلِ فضولیِ من
شگفت نیست فریب از زبانِ جاری تو
عزیز بودم چون نورِ دیده در همه چشم
چو خاکِ ره شدم اکنون به سعیِ خواریِ تو
جزایِ خدمتِ من بود و شرطِ عهد و وفا
خدایِ تو بدهادم ز حقگزاری تو
مرا ز رویِ تو باری بسی خجالتهاست
نه از گناهِ خود امّا ز شرمساریِ تو
روا بود که برون آورم دل از سینه
به پیش سگ فکنم از ستیزهکاری تو
وگر حدیث کنم خود دلت به درد آید
که در چه غصّه جگر میخورد نزاریِ تو
دریغ آن همه اخلاص و دوستاری تو
کجا شد آن همه پیوند و مهربانیها
کجا شد آن همه سوگند و جانسپاری تو
همان نیی که شبان در فراقِ من تا روز
به آسمان برسیدی خروش و زاری تو
همان نیی که جهانی به رشک ما بودند
هم از محبّت من هم ز دوستداریِ تو
غریب نیست جنون از دلِ فضولیِ من
شگفت نیست فریب از زبانِ جاری تو
عزیز بودم چون نورِ دیده در همه چشم
چو خاکِ ره شدم اکنون به سعیِ خواریِ تو
جزایِ خدمتِ من بود و شرطِ عهد و وفا
خدایِ تو بدهادم ز حقگزاری تو
مرا ز رویِ تو باری بسی خجالتهاست
نه از گناهِ خود امّا ز شرمساریِ تو
روا بود که برون آورم دل از سینه
به پیش سگ فکنم از ستیزهکاری تو
وگر حدیث کنم خود دلت به درد آید
که در چه غصّه جگر میخورد نزاریِ تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
خوش است بر لبِ قلزم نشسته در باکو
به یادِ رویِ تو ساغر به دست امّا کو
شرابِ راوق و آوازِ چنگ و ضربِ اصول
من و تو و دو حریفِ دگر دریغا کو
به کامِ دل ز فلک داد عیش بستانیم
به یک صبوح ولی مجلسی مهیّا کو
چه چاره کردم و دریا نمی شود مغلوب
که در کشم به دمی کشتیِ چو دریا کو
شدم نزار چو سوزن در انتظارِ خلاص
سری ز رشتۀ این انتظار پیدا کو
ز هر مراد توان بهره برگرفت به صبر
بلی به صبر ولی خاطر شکیبا کو
اگر ثباتِ قدم را به خویشتن داری
دلی به کار شود، دل کجاست ما را کو
سیاه شد جگرم بس که خویشتن دیدم
ز خویشتن بَسَم آخر دلِ مصفّا کو
به نقدِ وقت قناعت کنم که «اَین الوقت»
گذشت دی و نزاری امیدِ فردا کو
به یادِ رویِ تو ساغر به دست امّا کو
شرابِ راوق و آوازِ چنگ و ضربِ اصول
من و تو و دو حریفِ دگر دریغا کو
به کامِ دل ز فلک داد عیش بستانیم
به یک صبوح ولی مجلسی مهیّا کو
چه چاره کردم و دریا نمی شود مغلوب
که در کشم به دمی کشتیِ چو دریا کو
شدم نزار چو سوزن در انتظارِ خلاص
سری ز رشتۀ این انتظار پیدا کو
ز هر مراد توان بهره برگرفت به صبر
بلی به صبر ولی خاطر شکیبا کو
اگر ثباتِ قدم را به خویشتن داری
دلی به کار شود، دل کجاست ما را کو
سیاه شد جگرم بس که خویشتن دیدم
ز خویشتن بَسَم آخر دلِ مصفّا کو
به نقدِ وقت قناعت کنم که «اَین الوقت»
گذشت دی و نزاری امیدِ فردا کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
لبت چشمه و خضر گردش نشسته
نبات است کز طرف کوثر برسته
تعالی الله آخر که دیده ست لعلی
میانش ز دردانه ها رسته رسته
از آن رسته ها گویی افتاد در شک
از آن است عقد ثریا گسسته
در او می¬رسد آتش آه گرمم
سر زلف از تاب آن شد شکسته
زمانه از او داد من باز خواهد
هنوز از کمند حوادث نجسته
زهی بخت یاری اگر هیچ روزی
شوم از بلایی چنان باز رسته
به کارم نظر کن که هم بر امیدی
نزاری به جان دل درین کاربسته
نبات است کز طرف کوثر برسته
تعالی الله آخر که دیده ست لعلی
میانش ز دردانه ها رسته رسته
از آن رسته ها گویی افتاد در شک
از آن است عقد ثریا گسسته
در او می¬رسد آتش آه گرمم
سر زلف از تاب آن شد شکسته
زمانه از او داد من باز خواهد
هنوز از کمند حوادث نجسته
زهی بخت یاری اگر هیچ روزی
شوم از بلایی چنان باز رسته
به کارم نظر کن که هم بر امیدی
نزاری به جان دل درین کاربسته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
بر کوچه ی او خواهم یک بار گذر کرده
ور شهر وجود خود اوباش به در کرده
در کنج خراباتی بر هر طرفی لاتی
با توست ملاقاتی بی میل نظر کرده
تا کی برَد از راهم اندیشه ی کوتاهم
یک باره همی خواهم با عقل دگر کرده
ماییم و غرامت را بربسته علامت را
پیکان ملامت را از سینه سپر کرده
در واقعه ای مشکل شب ها همه بی حاصل
در چشم قرارِ دل مکحول سهر کرده
با عکس جمال او یعنی که خیال او
تکرار وصال او شب تا به سحر کرده
ماییم و دلی مسکین نه کفر در او نه دین
بر بوی لب شیرین ابری ز شکر کرده
بی چاره نزاری هان بآزای زخود پنهان
خود را و مرا برهان زین هر دو گذر کرده
تا چند ز جان و تن تن می زن و جان می کن
در خرمن هستی زن این آتش بر کرده
ور شهر وجود خود اوباش به در کرده
در کنج خراباتی بر هر طرفی لاتی
با توست ملاقاتی بی میل نظر کرده
تا کی برَد از راهم اندیشه ی کوتاهم
یک باره همی خواهم با عقل دگر کرده
ماییم و غرامت را بربسته علامت را
پیکان ملامت را از سینه سپر کرده
در واقعه ای مشکل شب ها همه بی حاصل
در چشم قرارِ دل مکحول سهر کرده
با عکس جمال او یعنی که خیال او
تکرار وصال او شب تا به سحر کرده
ماییم و دلی مسکین نه کفر در او نه دین
بر بوی لب شیرین ابری ز شکر کرده
بی چاره نزاری هان بآزای زخود پنهان
خود را و مرا برهان زین هر دو گذر کرده
تا چند ز جان و تن تن می زن و جان می کن
در خرمن هستی زن این آتش بر کرده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱
زود به کردم من بیصبر داغ خویش را
اول شب میکشد مفلس چراغ خویش را
گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش
هیکل تن کردهام چون لاله داغ خویش را
میگساران دیگر و خونابهنوشان دیگرند
بر حریفان زان نپیمایم ایاغ خویش را
حیرتی دارم که در فصل چنین دهقان وصل
بر تماشایی چرا در بسته باغ خویش را
خشک شد مغزم ز سودا غمزه ساقی کجاست
تا زخون خویش تر سازم دماغ خویش را
اول شب میکشد مفلس چراغ خویش را
گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش
هیکل تن کردهام چون لاله داغ خویش را
میگساران دیگر و خونابهنوشان دیگرند
بر حریفان زان نپیمایم ایاغ خویش را
حیرتی دارم که در فصل چنین دهقان وصل
بر تماشایی چرا در بسته باغ خویش را
خشک شد مغزم ز سودا غمزه ساقی کجاست
تا زخون خویش تر سازم دماغ خویش را