عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ای قبله صاحبنظران روی چو ماهت
وی فتنه دوران قمر چشم سیاهت
صد خار نهد حسن تو خورشید فلک را
چون از گل سیراب دمد مهر گیاهت
ترسم که نشان بر رخ زیبات بماند
از غایت لطف ار کنم از دور نگاهت
عذر گنه شیفتگان روز قیامت
روشن شود ایحوروش از روی چو ماهت
بر درد دل ابن یمین ناله گواهست
خود بر دل من بنده چه حاجت بگواهت
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در گردنم ار باشد ازین هیچ گناهت
ایدل مکن آه ستم از وی که ندارد
آئینه حسن بت من طاقت آهت
گر میطلبی از ستمش روی خلاصی
جز حضرت نوئین جهان نیست پناهت
نوئین فلک مرتبه تالش که بدارد
اندر کنف معدلت خویش نگاهت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گل جمال تو چون بر فراز سرو شکفت
بر او چو سنبل زلفت هزار دل آشفت
فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود
بگل چگونه توان نور آفتاب نهفت
دهان تنگ تو یاقوت سفته را ماند
در او دو رشته نهفته جواهر ناسفت
هوای سرو روان تو هست در دل من
چه سود چون سخن راست با تو نتوان گفت
مرا که قبله جان طاق ابروی تو بود
روا مدار که باشم همیشه با غم جفت
امیدم از همه عالم بتوست رد مکنم
که گر توام نپذیری که خواهدم پذرفت
نشست در دل من مهر عارض چو مهت
چنانکه بر تن آزادگان نشیند زفت
ز شام تا بسحر در غم تو ابن یمین
چو بخت صاحب صاحبقران عهد نخفت
علاء دولت و ملت محمد زنگی
که گرد حادثه از ساحت زمانه برفت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
بنده ئی کز چو تو شاهی بوی اعزاز رسد
بر مه و مهرش ازینمرتبه صد ناز رسد
آسمان کرد بسی جهد و بجاهت نرسید
کی بدان مسند والا بتک و تاز رسد
دشمنی کز ره کین با تو در آید بمصاف
از تنش طایر جانرا گه پرواز رسد
عهدها کرد فلک با تو بهر وعده که داد
واندر آنست که آن وعده بانجاز رسد
بود در کوره تب پیکرم از شوشه زر
که بدو ضربت پتک و برش گاز رسد
کرمت پرسش من کرد و گر نه چه محل
چون منی را که بگوشم ز تو آواز رسد
نرسد تا به ابد صدمت انده بدلی
که ز الطاف توأش مونس و دمساز رسد
تو بمانی که بر اورنگ شهی تا گه حشر
نه همانا که نظیر تو سرافراز رسد
مرغ جانم چه شود گر بپرد چون کرمت
هست ضامن که دگر باره بمن باز رسد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
سنبل زلف تو چون از گل تر بردارند
برقع شام ز رخسار سحر بردارند
آفتاب رخ تو چون کند از جیب طلوع
عاشقان دیده ز دیدار قمر بردارند
با کله گوشه ی حسن تو روا باشد اگر
افسر خسروی سیاره ز سر بردارند
طاق ابروی تو چون در نظر آید پس از این
شاید ار اهل دل از قبله نظر بردارند
عاشقان را هوس عارض و چشم و لب تست
تا مراد از گل و بادام و شکر بردارند
چشم دریا صفتم چون ز غمت موج زند
بس که از ساحل او عقد گهر بردارند
هر کجا پای نهی اهل نظر از سر شوق
به مژه خاک همه راهگذر بردارند
نکنند ابن یمین را زتو ای دوست جدا
دشمنان گر همه شمشیر و سپر بردارند
هرگز آن روز مبادا که غم عشق تو را
از دل زار من خسته جگر بردارند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ای ماه مهربان مه مهرست می بیار
بزمی بساز فصل خزان خوشتر از بهار
زود آتش گداخته در آب بسته ریز
یعنی در آبگینه فکن لعل آبدار
بر دست من بنه که بجان آمدم ز غم
تا یکنفس بشادی دل رغم روزگار
بوسم زمین بعزت و آنگه ز خرمی
نوشم بیاد بزم چو فردوس شهریار
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
سیمرغ زرنگار فلک را کند شکار
شاه جهان طغای تمرخان که آفتاب
دایم بزیر سایه چترش کند مدار
ابراز خجالت کف دریا عطای او
با سوز دل همی رود و چشم اشکبار
از یمن مدحش ابن یمین را علی الدوام
رغم عدو ز گوهر موزون بود یسار
تا ز آفتاب و سایه بود در جهان نشان
باداش سایه بر سر خلق آفتاب وار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گاه آنست که در آب سر افشان گردیم
تا بکی بیتو چو زلف تو پریشان گردیم
گر فتد سایه خورشید رخت بر سرما
از صفای رخ خوبت همه تن جان گردیم
چون خضر در ظلمات شب هجران توئیم
وقت نامد که بر آن چشمه حیوان گردیم
غمزه و ابروی چون تیر و کمان آفت ماست
لیک ترکش نکنم گر همه قربان گردیم
زر و گوهر ز رخ و دیده چو داریم تمام
بر عقیق یمن و لعل بدخشان گردیم
آفتاب فلک فضل و کرم شیخ علی
که چو در سایه ایوانش باخوان گردیم
دانم ای ابن یمین کز کف دریا صفتش
زود با کام دل و با سوی سامان گردیم
سایه عالی او تا بابد باقی باد
تا ز احسانش چو خورشید زر افشان گردیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
پری رخا نکنی هیچ سوی بنده نگاه
چه کرده ام چه خطا شد بگو که چیست گناه
منم که دعوی عشق تو میکنم همه عمر
بسست سرخی و زردی اشک و چهره گواه
شکر که طوطی جانرا غذا دهد لب تست
زهی حلاوت لب لا اله الا الله
بخاک پای عزیزت که خضر را ماند
بر آب چشمه حیوانت رسته مهر گیاه
سفید شد همه کس را که حال ابن یمین
ز دست جور تو مانند خال تست سیاه
ز دست جور تو مسکین دلم پناهی خواست
بر آستان خودش شاه عهد داد پناه
سر ملوک جهان پادشه طغایتمور
که در پناه خدا باد با جلالت و جاه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ای جان و جهانرا ز رخت نور و نوائی
وی بر در حسنت شه سیاره گدائی
مهرت نرسد جز بدل پاک که چون صبح
آید نفس او ز سر صدق و صفائی
نقش رخت ایماه که بستست که هرگز
نگشاد بزیبائی آن چهره گشائی
بادی که ز چین سر زلفین تو خیزد
همچون دم عیسی بود اعجاز نمائی
نایافته طوطی بلب چشمه کوثر
چون سرو سهی قامت تو نشو و نمائی
با اشک من و آه دلم باش که نبود
سازنده تر و خوشتر ازین آب و هوائی
مائیم و دلی آینه کردار کزو نیست
جز صیقل الطاف خوشت زنگ ز دائی
در دیده کشم سرمه صفت خاک درت را
زیرا که نشانیست برو از کف پائی
جانی و جهان هیچ عجب نیست گرت نیست
چون جان و جهان با من دلخسته وفائی
هم بگذرداین ظلمت شبهای فراقت
هم سر زند از روز وصال تو ضیائی
تا چشم توان داشت ز اقبال تو دردی
هرگز نکند ابن یمین میل دوائی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
بنمای رخ ببنده که شمس و قمر توئی
بگشای لب بخنده که شمس و قمر توئی
فرماندهی بمصر دلم در نیامدست
هرگز عزیزتر ز تو یوسف مگر توئی
بگرفت حسن تو همه آفاق را چنانک
بر هر چه افکنم نظر ا ندر نظر توئی
ماند سهی بقامت و خورشید با رخت
لیکن زهر دو خوشتر و هم خوبتر توئی
خورشید با کلاه و مهی با کمر که دید
خورشید با کلاه و مهی با کمر توئی
بودم گمان که خوش پسری خون بریزدم
اکنون یقین شدست که آنخوش پسر توئی
چون عاقبت بدست بتی کشته میشوم
جان در میان نهیم بشکرانه گر توئی
تیر و کمان غمزه و ابروی تو چو دید
با دل بگفت ابن یمین را سپر توئی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
تا بر سریر حسن توئی ماه چهره ئی
هستم ز عشق تو در شهر شهره ئی
ز آن در شاهوار و بناگوش همچو سیم
هستند در مقار نه ماهی و زهره ئی
چون جزع دلفریب تو هرگز بجادوئی
نامد برون ز حقه افلاک مهره ئی
چشم بد از تو دور که مانی بعمر خویش
نقشی نبست چون تو و نگشاد چهره ئی
کاری تراست بر دل عشاق مستمند
هر غمزه ئی ز چشم تو از زخم دهره ئی
ابن یمین طمع بوفای تو چون کند
او را بس ار بود ز جفای تو بهره ئی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
بگو ای ماه تابان تا کجائی
که یکدم نزد مشتاقان نیائی
چو من بهر توأم بیگانه از خویش
چرا بستی طریق آشنائی
بگو ز آن لب سخن گر نیک و گر بد
که چون طوطی به جز شکر نخائی
مرا کی ماجرا سخت آید از تو
که تو سر تا قدم عین صفائی
ز دست دوستان زهر هلاهل
کند چون نوشدارو جانفزائی
ترا بر جان ما فرمان روانست
که تو شاهی و ما مشت گدائی
اگر معشوق رند و می پرستست
نزیبد عاشقانرا پارسائی
مگر وقتی بتن ابن یمین را
ضرورت افتد از کویت جدائی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دلا امید آن دارم که روی دلستان بینی
به رغم دشمنان خود را به کوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی به عنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران به جز وصف سهی سروش ز کس مشنو
که با کژ طبعی گردون به گیتی راستان بینی
به جانی گر دهد بوسی بخر ای دل اگر خواهی
در این سودا به انبازی مرا هم داستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من به کام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
زهی ملک لطافت را وجودت نازنین شاهی
جهان عالم آرایت سپهر حسن را ماهی
ز مهر رویت ار عکسی فتد بر عالم خاکی
هزاران ماه کنعانی بر آرد سر ز هر چاهی
بگرد غنچه خندان در آمد سبزه خطت
تو گوئی مور پیدا کرده بر تنگ شکر راهی
مه دیگر شود پیدا سپهر لاجوردی را
اگر در تیره شب ناگه نمائی رخ ز خرگاهی
مکن با عاشقان جوری عزیز من از آن ترسم
که در آئینه حسنت رسد از چشم بد آهی
کمال حسن شاهی را نباشد هیچ نقصانی
اگر پرسد گدائی را ز راه لطف گه گاهی
مرا بار غمت بر دل فزون میآید از کوهی
ترا باری ز بیرحمی همی آید کم ازکاهی
شب یلدای هجرانت تسلی میدهم دلرا
که شام غم رسد روزی بشادی سحرگاهی
اگر روی ترا بینم شود اندیشه های بد
تو چون ابن یمین آخر کجا یابی نکو خواهی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١
ای نسیم صبحدم بگذر بخاک درگهی
کز غبارش چشم جان گشتست نورانی مرا
درگه آنکس که تصدیقش کند قاضی عقل
گر کند دعوی که میزیبد جهانبانی مرا
آصف ثانی علاء ملک و دین کز احتشام
یاد داد ایامش ایام سلیمانی مرا
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
آنکه آید ذات پاکش ظل یزدانی مرا
چون زمین بوسیده باشی قصه ابن یمین
عرضه کن تا از تو باشد منت جانی مرا
کو بهجرت استجازت کردم از درگاه تو
تا بلطف از تنگنای عیش برهانی مرا
اینسخن دیدم که نامد رأی انور را پسند
وز جبینش گشت پیدا خشم پنهانی مرا
یعلم الله کین از آن کردم که گفتم من کیم
تا بپیش خویش خوانی یا ز پس رانی مرا
ورنه آندم یابم آزادی ز بند روزگار
کز عداد بندگان خویش گردانی مرا
حاش لله کز گدائی درت تا زنده ام
دور گردم ور بود امید سلطانی مرا
هم درینمعنی ز درج غیر دری یافتم
بر فشانم چون بدست آمد بآسانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
آنچنان نادان نیم آخر تو میدانی مرا
جاودان اقبال بادت تا بفضل کردگار
از سپهر ظلم پرور داد بستانی مرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢
آن شهنشاهی که از تأثیر جود عام او
هر چه باشد آرزوی دل بچنگ آید مرا
کسوت امید را در دستگاه او زدم
بر خم نیل فلک تا خود چه رنگ آید مرا
دی یکی میگفت تو زیعیت هست اندر حساب
گفتمش در سر ازین کبر پلنگ آید مرا
تا مرا هست آگهی از همت عالی شاه
از زر توزیع اگر گنجی است ننگ آید مرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵
ای نسیم صبحگاهی بر تو جان افشان کنیم
گر کنی آگه ز حالم خواجه نصرالله را
آن سرافرازیکه دائم دارد اندر شکر خویش
فیض ابر دست او رطب اللسان افواه را
و آنکه با تدبیر رأی او توان گفتن کنون
کز کتان دست تعدی هست کوته ماه را
چون ببوسی خاک درگاهش اگر فرصت بود
عرضه دار احوال این داعی دولتخواه را
گو بسا ابن یمین را آرزو بودست آنک
توتیای دیده سازد خاک آن درگاه را
این زمان چون گشت ممکن یافتن مطلوب خویش
لطف کن بهر رهی بگشا بدرگه راه را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٩
باهل خطه فریومد از طریق رضا
مگر به عین عنایت نظر فکند خدا
که آفتاب سپهر کرم بطالع سعد
فکند سایه الطاف خود برین ضعفا
ستوده آصف ایام عز دولت و دین
که زیبدش که کند پادشاهی وزرا
زهی کریم نهادی که بر بسیط زمین
سپهر با همه دیده ندید مثل تو را
توئی که بر چمن جان هر که زنده دلست
ز فیض ابر سخای تو رست مهر گیا
تویی چنان که اگر ذره ای شود موجود
ز عزم و حزم تو در پیکر زمین و سما
زمین شود چو سما بیقرار و سرگردان
سما شود چو زمین با وقار و پا بر جا
گذشت بر دل من یک سخن بخواهم گفت
خدایگان ز ره لطف اگر کند اصغا
سعادت ازلی با عماد دولت و دین
جهان رادی و مردی سپهر جود و سخا
ز بدو فطرت و آغاز آفرینش او
مقارنست و برین حال واقفست و گوا
سعادتی نه همانا که به تواند بود
ز اتفاق ملاقاتت ای خجسته لقا
بکام دل ز جهان داد عیش بستانید
که هست بر گذر این سخت کوش سست وفا
زمان دولت و اقبال مغتنم شمرید
میفکنید از امروز کار بر فردا
مگر ز بخت شما نیز باید ابن یمین
فراغتی که نواند گزارد فرض دعا
چو روزگار که تفریق و جمع شیوه اوست
نمی زند نفسی بی رضای رأی شما
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧
ز هی فرخنده جایی خوش مقامی
که خجلت می دهد خلد برین را
نقوش دل فریب جان فزایش
ببرد آب نگارستان چین را
ندانم کین ارم یا باغ مینوست
که حیرت بینم از وی آن و این را
صفای سلسبیل و نزهت خلد
بخاطر نگذرد روح الامین را
ز منظرگاه بالا چون ببینید
روان در زیر او ماء معین را
از آن ساعت که می بر کف نهادی
در او صاحبقران بی قرین را
خرد با روح می گوید که بشتاب
ببین بزم بزرگ خرده بین را
چو می بینی به کف جام مروق
به نزهتگه بهاء ملک و دین را
وزیر شه نشان کز رشح کلکش
سواد عین زیبد حور عین را
دل اندر وی به عشرت شاد بادا
سرافراز زمان فخر زمین را
ولی باید که نگذارد به دل در
که بگذارد بذل ابن یمین را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴
قطعه ای نزد من رسید امروز
از سخنهای قدوه الشعرا
مرتضی افضل و یگانه ی دهر
فخر سادات و زبده النقبا
آن سخن پرور هنر گستر
و آن نکو سیرت خجسته لقا
و آنکه با صد هزار دیده فلک
جز به احول نبیندش همتا
تیر گردون ز رشگ خامه او
در کمان اوفتد گه انشا
گلبن فضل را بآب سخن
کس چو طبعش نداد نشو و نما
راستی قطعه ای ز غایت لطف
همچو آب حیات روح افزا
قطعه ای نی که بود دریایی
موج او جمله لؤلؤ لالا
از لطافت که هست کارگرست
در مزاج عقول چون صهبا
سخنش چون شنید ابن یمین
گفت از اخلاص نه ز روی ریا
کاین سخن گر به سنگ خاره رسد
دم احیا زند زمان صدا
باد باقی که بلبل طبعش
کرد گلزار طبع را به نوا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨
علاء دولت و دین آصف سلیمان فر
زهی جناب تو ارباب فضل را مأوا
ز حادثات کسی کالتجا بجاه تو کرد
درآمد از تف دوزخ بسایه طوبی
توئیکه گوهر مدحت بنظم ابن یمین
ز راه مرتبه گشتست زیور دنیا
منم که نام تو در هر هنر که نام برند
کناره کرد بتابید شعرم از شعرا
مرا بپرور و نام نکو بدست آور
که نام نیک ز هرچ آوری بود اولی
سخن جدا کند اندر زمانه نیک از بد
نگاه کن که چه خوش گفت صابر اینمعنی
چه پایه ذکر که از شعر منتشر گشتست
کریم را بمدیح ولئیم را بهجا
ترا خدای بحمدالله آن کرم دادست
که منشی فلکی مدح تو کند انشا
بقای عمر تو بادا که خود مدایح تو
همیکند کرمت بر سخنوران املا