عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۹ - ایضا له
چنان سزد که کسی را که رتبتی باشد
غم کسی بخورد کو ضعیف حال بود
ز کوه جاه خود از پایة نصاب افتاد
ز واجبات جهان چون ز کات مال بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۶ - ایضا له
سرورا عرضها نمی باید
که به دست سخن بسوده شود
شعر آیینه ییست کاندر وی
صورت حالها نموده شود
هر کجا تخم مردمی کارند
خوشۀ شکر از آن دروده شود
زنگ این ننگ از صحیفه نام
نه همانا که خود ز دوده شود
هر که از شاعران طمع دارد
به کدامین زبان ستوده شود؟
بس که نا گفتنی شود گفته
هر کجا این سخن شنوده شود
هیچ عاقل به خویش نپسندد
هر چه از مال ما ربوده شود
هست نقصان عرض و وصمت جاه
مال کز سیم ما فزوده شود
زشت نبود که آن که کان دارد
به گدایی به خاک توده شود
چه گشاید ترا از آن صندوق
که به حرف هجا گشوده شود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۹ - وله ایضا
هر کرا رسم و عادت آن باشد
که همه ساله گیرد و ندهد
وعده یی گر دهد ترا در عمر
اندر آن غصّه میرد و ندهد
از بخیلان بخیل تر که بود
آنکه چیزی پذیرد و ندهد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۱ - ایضا له
این واقعۀ هایل جانسوز ببینید
وین حادثۀ صعب جگر سوز ببینید
بر باز ببینید ستم کردن گنجشگ
بر شیر شغالان شده پیروز ببینید
آن سلطنت و قاعده و حکم که دی بود
وین عجز و پریشانی امروز ببینید
از دود دل خلق درین ماتم خون بار
یک شهر پر از آتش دلسوز ببینید
ور عیسی یک روزه ندیدی که سخن گفت
نقّالی این طفل نو آموز ببینید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۵ - ایضا له
دوش با طبع خویشتن گفتم
که چه داری؟ بیار شعری تر
گفت من همچو سنگ خشک شدم
در من از نم نماند هیچ اثر
گر تو بسیار سر زنی بر سنگ
ناری از من بدست عقد گهر
تربیتها که کرده یی تو مرا
هست انصاف در زمانه سمر
با چنین رونق قبول سخن
با چنین آبروی فضل و هنر
رو خموش و بگوشه یی بنشین
پس ازین نام طبع و شعر مبر
گفتمش: خواجه شعر می خواهد
گفت کین خوشتر ست و نیکوتر
به چه غمخوارگی که فرمودست
خواجه ما را بدین دو سال اندر؟
نه جواب سلام و نه پرسش
نه امیدی از وبه خیر و به شر
نه بتو التفات وقت حضور
نه به غیبت تفقّدی در خور
نه قضای حقوق دیرینه
نه بحرمت بجانب تو نظر
ناگهان از تو شعر می خواهد
چه حدیثست، رو تو ژاژ مخور
خواجه را با تو این سخن خود نیست
ریشخندییت داده اند مگر
تو ز ساده دلی و نادانی
کرده یی همچو کودکان باور
ورنه بر خیز و از عنایت او
یک نشان درست باز آور
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۶ - وله ایضا
اندیشه بکردم از سپاهان
دوزخ به سه چار چیز خوشتر
انواع عذابهای دوزخ
هست آن و چهار چیز دیگر
تیمار عیال و خرج بسیار
اندیشة دزد و بیم کافر
با این غم و رنج بی نهایت
دارم وطنی بدوزخ اندر
سرمای چنین به زرّ خشکم
می بفروشد هیزم تر
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۲ - وله ایضا
گفته بودی مرا که چیزی گوی
که نبایدت کرد استغفار
هر چه گفتم من از مدیح و غزل
بعضی از وی دروغ بد ناچار
همچو تو اختیار از آن کردم
تا همه راست باشدم گفتار
نه به دنیام برد باید شرم
نه به عقبی در آیدم بشمار
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۷ - ایضا له
سر فرازا چرا رها کردی
رسم و آیین سروران دگر؟
نه هر آنکس که چاکریّ تو یافت
رفت در خون چاکران دگر؟
بر فلک گر چه ماه و خورشیدند
نیز هستند اختران دگر
در سرای توصد گران بیشند
بر سرش گیر یک گران دگر
هنر و فضل و شعر یکسونه
هستم آخر چو آن خران دگر
بر من از روزگار جور بسیست
نهم این نیز هم بر آن دگر
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۹ - وله ایضا
دختران سخن که دارمشان
در نهان خانۀ دماغ بزور
از طریق مثل به چشم خرد
نور بینائیست و دیدۀ کور
گر برمشان بنزد این مردم
که زنا اهلیند همچو ستور
بر گشاده دهان بکینه چو مار
تنگ بسته میان به حرص چو مور
فیصل کارشان بروت و دماغ
حاصل الامرشان همه شر و شور
دانک بر رسم جاهلیّتشان
کرده باشم بزندگی در گور
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۲ - وله ایضا
ای نکرده بعهد خویش از بخل
شکم یک گرسنه از نان سیر
زین تغابن که نان همی خاید
بینمت سال و مه ز دندان سیر
هر گرسنه که از تو نان طلبد
میرد از نان گرسنه وز جان سیر
افگنی خون چو پسته در دل آنک
دهن او کنی زبریان سیر
در کشد سفره ات از و دامن
روی نانت ندیده مهمان سیر
بس که خوان طعام گستردی
کار زوها شدند از آن خوان سیر
به سفر میروی برو که شدند
از وجودت همه سپاهان سیر
اجل و چاه و گرگ در راهند
رو ببین روی خویش و یاران سیر
کسی ز پهلوی تو نخورد مگر
بخورد شیر در بیابان سیر
رو به آب سیاه تا بخورند
قحبه یی چند نان و حمدان شیر
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۵ - وله ایضا
ای ترا جمع گشته در ره آز
همّت کوته و امید دراز
همه دندان ز حرص همچون سیر
همه مغز تو پوست همچو پیاز
ندهی خر بزاهدان لیکن
نان ایشان همی خوری بنیاز
دست تو چون دهان گرسنگان
هر چه در وی نهی نیایی باز
چون گلو می فرو بری همه چیز
وز تو ناید برون مگر آواز
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۹ - ایضا له
مرا گفتند مولانا چنین گفت
که جزو شعر خادم دید در پیش
چرا گندم همی بخشد فلانی
که نتواند شکستن نانک خویش
اگر ممدوح دیگر چون تو باشد
مرا باید که باشد لوت ازین بیش
به استظهار این دست و مروّت
نشاید خویشتن را کرد درویش
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۰ - ایضا له
ای بزرگی که ریش قهر ترا
نتوان داشت التیام طمع
نظرش بر عبادت و خط تست
هر که دارد شکر ز شام طمع
هر گه از دور بینیم گویی
طمع آورده یی، کدام طمع؟
بخدا کز توام پس از سه سلام
نبود پاسخ سلام طمع
راضیم کز تو سر بسر بر هم
گر چه دارم به خاص و عام طمع
پیش ازین داشتم به دولت تو
نعمت و جاه و احترام طمع
این زمان با وثایق شرعی
می ندارم ادای وام طمع
چون عنان سخن دراز کنم
بر سرم می کند لگام طمع
آنچنانم مکن ز نومیدی
که ببّرم ز تو تمام طمع
بار ممدوح چون کشد مادح
خواجه چون دارد از غلام طمع؟
از نگونساری جهان باشد
که صراحی کند به جام طمع
اندرین عهد کر تسلّط بخل
گشت بر طامعان حرام طمع
با چنین خواجگان سوخته...
وای بر شاعران خام طمع
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۶ - ایضا له
بنده ات بود گرسنه پیرار
پار زن کرد و بچّه زاد امسال
لاجرم از نوایب حدثان
تیره دارد چو خال صورت حال
مثل بنده اندرین حالت
اینچنین گفته اند در امثال
تنگ بد حای موش در سوراخ
بست جاروب نیز بر دنبال
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۹ - ایضا له
دو نشان ماند از مروّت و بس
اندرین روزگار یکسر بخل
این یکی در عمامه ها تشویش
وان دگر موافقت در بخل
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۲ - ایضا له
قطعه ای نزد تو فرستادم
التماسی در آن حقیر و قلیل
التماسم نداشتی مبذول
تا تو گشتی خفیف و بنده ثقیل
قطعه یی بس مبارکست الحق
که ازو من گدا شدم تو بخیل
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۹ - ایضا له
من از تشریف مولانا چنان تنگ آمدم الحق
که در وی می گمان بردم که من ماهی در شستم
از آن دراعّۀ تنگم قبای صبر تنگ آمد
بلی چون تنگ روزیّم به رزق خویش پیوستم
چو شرط آمد که هر ظرفی بود از جنس مظروفش
ضرورت آستینم تنگ و کوته بود چون دستم
ز تنگی سینه و حلقم چنان افشرده شد درهم
که در وی چون بسرفیدم زده جا درز بگسستم
همه اجزای او پر شد چو آکندم درو خود را
روان شد از شکم گوزم چو خود را اندران بستم
نه خلعت بد مضیقی بد که در وی کرد محبوسم
شکنجه ست این نه دراعّه که پهلو خرد بشکستم
چو بوقی تنگ بود و من شکم ور چون دهل بودم
دهل در بوق پنهان کرد مشکل می توانستم
نرفتم پیش از این در بند تشریف تو من هرگز
کنون باری ز سر تا پای اندر بند آن هستم
همی گفتم که تا آنرا نپوشم من بننشینم
کنون از تنگیش تا آن بپوشیدم بننشستم
لباسی پنج گز بالا که دوزی از دوگز جامه
فرا خایش تو خود دانی، بدادم شرح و وارستم
اگر چه صورت نزعست بر کندن چنین جامه
ز تن کردم برون آخر وزین زندان برون جستم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۰ - وله ایضا
نسیب و مدح و تقاضا فزون زده قطعه
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۲ - ایضا له
اگر چه مدّتی شد تا ز سالوس
گذر بر کوی خمّاری نکردم
چو ناجنسان ز روی خام طبعی
می اندر جام می خواری نکردم
به چشم فاسقی از راه تهمت
نظر در روی دلداری نکردم
بجان با خوبرویان بهر بوسی
منِ کم مایه بازاری نکردم
سماع چنگ و روی یار همدم
برین باری من انکاری نکردم
گرانجانی که رسم زاهدانست
تو خود دانی که بسیاری نکردم
بباطن پارسا خود نیستم لیک
بظاهر فاسقی آری نکردم
چرا در خلوتم محرم نداری؟
چو کس را قصد آزاری نکردم
اگر کردم ز جام باده توبت
ز نقل و پست و نان باری نکردم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۳ - ایضا له
گر عزیزست سیم بر مردم
هست از وی عزیز تر مردم
چشم از آن بر سر آمد از همه تن
که ورا هست در نظر مردم
چشم نرگس اگر توانستی
بخریدی به سیم و زر مردم
گرگ یوسف نشد زاطلس و نیز
از عتابی نگشت خر مردم
همه نیها چو نیشکر بودی
گر بدی مرد بد گهر مردم
نیست یک تن که مردمیت کند
ورچه شهریست سر بسر مردم
چشم ترکان سیاه دل زانست
که کند جای تنگ بر مردم
مردمی در جهان نماند از آن
که بخوردند یکدگر مردم
خود چه عهدست عهد ما؟ که وفا
در سگان هست و نیست در مردم
شرف مردم از هنر باشد
نه به سیمست معتبر مردم
اگرت آرزوی عیش خوشست
خوش فرو گیر کار بر مردم