عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
ز دودمان دل و دیده یادگار منم
به داغ او که جگر گوشه بهار منم
حساب جنبش مژگان فتنه از من پرس
به کارخانه دل صاحب اعتبار منم
چگونه معذرت اضطراب دل خواهم
که آن سوار به هر جا رود غبار منم
به دل ز یاد تو آیینه خانه ای دارم
فروغ خلوت شبهای انتظار منم
فسرده خون من این شعله را ز پا بنشاند
به هر که تیغ کشد عشق شرمسار منم
اسیر عشقم و باج از ستاره می گیرم
همین بس است که محمود روزگار منم
به داغ او که جگر گوشه بهار منم
حساب جنبش مژگان فتنه از من پرس
به کارخانه دل صاحب اعتبار منم
چگونه معذرت اضطراب دل خواهم
که آن سوار به هر جا رود غبار منم
به دل ز یاد تو آیینه خانه ای دارم
فروغ خلوت شبهای انتظار منم
فسرده خون من این شعله را ز پا بنشاند
به هر که تیغ کشد عشق شرمسار منم
اسیر عشقم و باج از ستاره می گیرم
همین بس است که محمود روزگار منم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
چه سرخوشم که ندانم دل و کباب از هم
چه بیخودم که ندانم گل و شراب از هم
بهار جلوه شوخ که گشته عالمگیر
بتان کرشمه نمایند انتخاب از هم
به دامن مژه دستی زدم چه دانستم
که تیغ او نکند فرق خون و آب از هم
شمیم برگ گل و گوشه نقاب از من
فروغ آینه ماه و آفتاب از هم
سواد شوخی طفلان نمی شود روشن
به رنگ گل بربایند اگر کتاب از هم
چو آب می گذرند اهل دل ز یکدیگر
نه همچو کینه پرستان به آب و تاب از هم
اسیر دلکده بی تکلفی از تو
رسوم ساختگیهای شیخ و شاب از هم
چه بیخودم که ندانم گل و شراب از هم
بهار جلوه شوخ که گشته عالمگیر
بتان کرشمه نمایند انتخاب از هم
به دامن مژه دستی زدم چه دانستم
که تیغ او نکند فرق خون و آب از هم
شمیم برگ گل و گوشه نقاب از من
فروغ آینه ماه و آفتاب از هم
سواد شوخی طفلان نمی شود روشن
به رنگ گل بربایند اگر کتاب از هم
چو آب می گذرند اهل دل ز یکدیگر
نه همچو کینه پرستان به آب و تاب از هم
اسیر دلکده بی تکلفی از تو
رسوم ساختگیهای شیخ و شاب از هم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
دشمن و دوست بگو با هم در ساخته ایم
ساغر حوصله را شیر و شکر ساخته ایم
چقدر سرو ببالد که درآید به نظر
قد رعنای تو را مد نظر ساخته ایم
چمن الفت و آیینه حیرت داریم
ننگ ما بی سر و پایان چقدر ساخته ایم
بازوی کوهکن و تیشه الماس کجاست
بیستون دگر از لخت جگر ساخته ایم
گل آیینه به خورشید کند ناز اسیر
نامش از یاد رخی باغ نظر ساخته ایم
ساغر حوصله را شیر و شکر ساخته ایم
چقدر سرو ببالد که درآید به نظر
قد رعنای تو را مد نظر ساخته ایم
چمن الفت و آیینه حیرت داریم
ننگ ما بی سر و پایان چقدر ساخته ایم
بازوی کوهکن و تیشه الماس کجاست
بیستون دگر از لخت جگر ساخته ایم
گل آیینه به خورشید کند ناز اسیر
نامش از یاد رخی باغ نظر ساخته ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
پیمان توبه در صف مستان شکسته ایم
پیمانه ای بیار که پیمان شکسته ایم
حیرت دلیل و کعبه مقصود دور و ما
در پای سعی خار مغیلان شکسته ایم
آن نخل تازه ایم که از تندباد غم
سر تا قدم چو زلف پریشان شکسته ایم
از ضعف طالع است که بر روی روزگار
پیوسته همچو رنگ اسیران شکسته ایم
ای عندلیب از چه شدی خصم جان ما
شاخ گلی مگر زگلستان شکسته ایم
پیمانه ای بیار که پیمان شکسته ایم
حیرت دلیل و کعبه مقصود دور و ما
در پای سعی خار مغیلان شکسته ایم
آن نخل تازه ایم که از تندباد غم
سر تا قدم چو زلف پریشان شکسته ایم
از ضعف طالع است که بر روی روزگار
پیوسته همچو رنگ اسیران شکسته ایم
ای عندلیب از چه شدی خصم جان ما
شاخ گلی مگر زگلستان شکسته ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
تا نکته ای ز علم و ادب گوش کرده ایم
تکرار ناله از لب خاموش کرده ایم
عقل آمد و به راه جنون دست ما گرفت
آمد به کار آنچه فراموش کرده ایم
از ما تمیز نیک و بد آسمان مپرس
دانسته زهر بیخبری نوش کرده ایم
هر زخم سینه چاک گریبان شعله ای است
دل پاره اخگری است که خس پوش کرده ایم
زاهد اگر ملک شده آگه ز راز نیست
نام پیاله ماه شفق پوش کرده ایم
ز آن پیشتر که کینه فرامش شود اسیر
با خصم جام صافدلی نوش کرده ایم
تکرار ناله از لب خاموش کرده ایم
عقل آمد و به راه جنون دست ما گرفت
آمد به کار آنچه فراموش کرده ایم
از ما تمیز نیک و بد آسمان مپرس
دانسته زهر بیخبری نوش کرده ایم
هر زخم سینه چاک گریبان شعله ای است
دل پاره اخگری است که خس پوش کرده ایم
زاهد اگر ملک شده آگه ز راز نیست
نام پیاله ماه شفق پوش کرده ایم
ز آن پیشتر که کینه فرامش شود اسیر
با خصم جام صافدلی نوش کرده ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
تا از دل و دین جدا نگشتیم
با درد تو آشنا نگشتیم
بتخانه و مسجد و خرابات
ما در طلبت کجا نگشتیم
آیینه آفتاب بودیم
تا ذره خودنما نگشتیم
ممنون شراب یا دواییم
شرمنده از این هوا نگشتیم
جان صبر چکیده است ما را
خجلت زده جفا نگشتیم
بیهوشی دایم پیاله
غافل ز تو بیوفا نگشتیم
در چشم کسی نمی توان رفت
شادیم که توتیا نگشتیم
مانند اسیر در دو عالم
از سایه او جدا نگشتیم
با درد تو آشنا نگشتیم
بتخانه و مسجد و خرابات
ما در طلبت کجا نگشتیم
آیینه آفتاب بودیم
تا ذره خودنما نگشتیم
ممنون شراب یا دواییم
شرمنده از این هوا نگشتیم
جان صبر چکیده است ما را
خجلت زده جفا نگشتیم
بیهوشی دایم پیاله
غافل ز تو بیوفا نگشتیم
در چشم کسی نمی توان رفت
شادیم که توتیا نگشتیم
مانند اسیر در دو عالم
از سایه او جدا نگشتیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
چون توکل هر کجا رفتیم استغنا زدیم
هر چه را دیدیم همچون سیل پشت پا زدیم
دیده و دل بی تو داد اشک و آه ما نداد
خویش را گاهی بر آتش گاه بر دریا زدیم
هر کجا رفتیم خضر راه ما غم بود غم
گر دچار خوشدلی گشتیم بر تنها زدیم
درد سر می داد ما را بالش آسودگی
خواب راحت چون شرر بر بستر خارا زدیم
بی نیازیم از تماشای گلستان چون اسیر
تا گل عشرت به سر از پنبه مینا زدیم
هر چه را دیدیم همچون سیل پشت پا زدیم
دیده و دل بی تو داد اشک و آه ما نداد
خویش را گاهی بر آتش گاه بر دریا زدیم
هر کجا رفتیم خضر راه ما غم بود غم
گر دچار خوشدلی گشتیم بر تنها زدیم
درد سر می داد ما را بالش آسودگی
خواب راحت چون شرر بر بستر خارا زدیم
بی نیازیم از تماشای گلستان چون اسیر
تا گل عشرت به سر از پنبه مینا زدیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
عقلیم و طفل مکتب نادانی خودیم
گنجیم و خانه زاد پریشانی خودیم
ما را به خاک رهگذری کرد روشناس
در زیر بار منت پیشانی خودیم
طعن حسود بت پی آزار ما کم است
در دیر هم گواه مسلمانی خودیم
اقبال آفتاب قناعت بلندتر
چون ذره زیر سایه عریانی خودیم
دامن چه می زنی به میان در شکست ما
ای سیل ما خود آفت ویرانی خودیم
حیرت ز بیزبانی ما روشناس شد
رسوای عالم از غم پنهانی خودیم
دل را اسیر شکوه ای از راه برده بود
ممنون بازگشت پشیمانی خودیم
گنجیم و خانه زاد پریشانی خودیم
ما را به خاک رهگذری کرد روشناس
در زیر بار منت پیشانی خودیم
طعن حسود بت پی آزار ما کم است
در دیر هم گواه مسلمانی خودیم
اقبال آفتاب قناعت بلندتر
چون ذره زیر سایه عریانی خودیم
دامن چه می زنی به میان در شکست ما
ای سیل ما خود آفت ویرانی خودیم
حیرت ز بیزبانی ما روشناس شد
رسوای عالم از غم پنهانی خودیم
دل را اسیر شکوه ای از راه برده بود
ممنون بازگشت پشیمانی خودیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
ماییم و یاد دوست غنیمت کجا بریم
عالم تمام اوست شکایت کجا بریم
عین رضا شده است دل خودشناس ما
فکر زیاده جویی قسمت کجا بریم
محو توایم آینه دیگر چکاره است
خوار توایم دولت و عزت کجا بریم
ای سر بسر رضای دل ما رضای تو
اندیشه جفا و فراغت کجا بریم
ماییم و بیزبانی مطلب تمام کن
دل هم زبان شده است عبارت کجا بریم
عالم تمام اوست شکایت کجا بریم
عین رضا شده است دل خودشناس ما
فکر زیاده جویی قسمت کجا بریم
محو توایم آینه دیگر چکاره است
خوار توایم دولت و عزت کجا بریم
ای سر بسر رضای دل ما رضای تو
اندیشه جفا و فراغت کجا بریم
ماییم و بیزبانی مطلب تمام کن
دل هم زبان شده است عبارت کجا بریم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
آسمان را رحم می آید به سرگردانیم
دل به درد آید قناعت را ز بی سامانیم
محو دیدار تو را چشم تماشا در دل است
داغها دارد دل نظاره از حیرانیم
حلقه دام بلا نقش پی فرزانه بود
اعتبار جهل شد خضر ره نادانیم
مصرع زنجیر سطر دفتر آزادگی است
شد سواد عشق روشن از خط دیوانیم
چشم غربت روشن است از سرمه بختم اسیر
همچنان خاک ره یاران اصفاهانیم
دل به درد آید قناعت را ز بی سامانیم
محو دیدار تو را چشم تماشا در دل است
داغها دارد دل نظاره از حیرانیم
حلقه دام بلا نقش پی فرزانه بود
اعتبار جهل شد خضر ره نادانیم
مصرع زنجیر سطر دفتر آزادگی است
شد سواد عشق روشن از خط دیوانیم
چشم غربت روشن است از سرمه بختم اسیر
همچنان خاک ره یاران اصفاهانیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
با دل به هرزه دست و گریبان چرا شویم
چون نیست در میانه صفایی جدا شویم
قطع تعلق از دل بیعار کرده ایم
تا کی خجل ز سرزنش مدعا شویم
تا گل پیاله می زند امروز در چمن
بلبل بیا که ما و تو مست هوا شویم
بیگانگی است لازم روشناس عشق
بر ما ادب حرام اگر آشنا شویم
کس یاد ما به جرم محبت نمی کند
یک چند هم به رغم فلک بیوفا شویم
چون سر کنیم با نظر تنگ آسمان
گشتیم غنچه غم و نگذاشت وا شویم
گردی چرا چو خاک زمینگیر گوشه ای
برخیز اسیر تا ز سر خلق وا شویم
چون نیست در میانه صفایی جدا شویم
قطع تعلق از دل بیعار کرده ایم
تا کی خجل ز سرزنش مدعا شویم
تا گل پیاله می زند امروز در چمن
بلبل بیا که ما و تو مست هوا شویم
بیگانگی است لازم روشناس عشق
بر ما ادب حرام اگر آشنا شویم
کس یاد ما به جرم محبت نمی کند
یک چند هم به رغم فلک بیوفا شویم
چون سر کنیم با نظر تنگ آسمان
گشتیم غنچه غم و نگذاشت وا شویم
گردی چرا چو خاک زمینگیر گوشه ای
برخیز اسیر تا ز سر خلق وا شویم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
ز خاک اهل دل بوی وفایی می توان بردن
به هر دلبستگی مشکل گشایی می توان بردن
دل خونگرم من آیینه گبر و مسلمان است
ز خضر سینه صافی ره به جایی می توان بردن
بیابان عدم یک منزل نزدیک عرفان است
ز راه بی نشانی ره به جایی می توان بردن
به دام خاکساری همچو نقش پا سری دارم
به گردون از غبارم توتیایی می توان بردن
ندانم با که داری آشنایی اینقدر دانم
که هر جا می روی از من دعایی می توان بردن
مشو غافل اسیر از یاد آهوی نگاه او
کز آن بیگانه بوی آشنایی می توان بردن
به هر دلبستگی مشکل گشایی می توان بردن
دل خونگرم من آیینه گبر و مسلمان است
ز خضر سینه صافی ره به جایی می توان بردن
بیابان عدم یک منزل نزدیک عرفان است
ز راه بی نشانی ره به جایی می توان بردن
به دام خاکساری همچو نقش پا سری دارم
به گردون از غبارم توتیایی می توان بردن
ندانم با که داری آشنایی اینقدر دانم
که هر جا می روی از من دعایی می توان بردن
مشو غافل اسیر از یاد آهوی نگاه او
کز آن بیگانه بوی آشنایی می توان بردن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
گلزار مستمندان روی تو سیر دیدن
جان نیازمندان حرف از لبت شنیدن
درمکتب تماشا یک درس حیرت است این
از گریه چشم بستن در خنده لب گزیدن
ما دل به ناامیدی بی مصلحت ندادیم
همچون شرر گدازد این دانه از دمیدن
در ترکتاز خوبان خاصیت دل ماست
ما را ز دست دادن با یار آرمیدن
ما لاابالیان را خوشتر ز هر دو عالم
با گلرخی نشستن پیمانه ای کشیدن
جان نیازمندان حرف از لبت شنیدن
درمکتب تماشا یک درس حیرت است این
از گریه چشم بستن در خنده لب گزیدن
ما دل به ناامیدی بی مصلحت ندادیم
همچون شرر گدازد این دانه از دمیدن
در ترکتاز خوبان خاصیت دل ماست
ما را ز دست دادن با یار آرمیدن
ما لاابالیان را خوشتر ز هر دو عالم
با گلرخی نشستن پیمانه ای کشیدن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
خوش بهشتی است روی او دیدن
دل گرفتار موی او دیدن
خواب نادیده می کنم تعبیر
خویشتن را به کوی او دیدن
گل عمر ابد به بار آرد
چمن آرزوی او دیدن
چقدر بوی آشنا دارد
به گل از دور سوی او دیدن
کیست ساقی که ما شگون داریم
ماه ساغر به روی او دیدن
جوش حسن بهار بیهوشی است
می و جام و سبوی او دیدن
آب بر آفتاب ریختن است
شعله را مست خوی او دیدن
به اسیرت نگر که خالی نیست
مستی های و هوی او دیدن
دل گرفتار موی او دیدن
خواب نادیده می کنم تعبیر
خویشتن را به کوی او دیدن
گل عمر ابد به بار آرد
چمن آرزوی او دیدن
چقدر بوی آشنا دارد
به گل از دور سوی او دیدن
کیست ساقی که ما شگون داریم
ماه ساغر به روی او دیدن
جوش حسن بهار بیهوشی است
می و جام و سبوی او دیدن
آب بر آفتاب ریختن است
شعله را مست خوی او دیدن
به اسیرت نگر که خالی نیست
مستی های و هوی او دیدن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
دل را به یاد مهر و وفا آشنا مکن
غافل به سوی خویش نگر فکر ما مکن
چون غنچه نقد عمر تلف کن به راه دل
یعنی که جز به روی گلی دیده وا مکن
گیرم که صاف طینتی آیینه خو مباش
افشای راز چهره گشای صفا مکن
از بخت تیره سرمه بینش طلب چو شمع
چشم طمع سفید به هر توتیا مکن
آگه نه ای ز خوی فلک دیو سیرت است
خواهی اثر شکار تو گردد دعا مکن
آخر عزیزتر نه ای از گل در این چمن
پر تکیه ای به مسند نشو و نما مکن
تا چند ناله تا به کی افغان جرس نه ای
خود را اسیر بیهده هرزه درا مکن
غافل به سوی خویش نگر فکر ما مکن
چون غنچه نقد عمر تلف کن به راه دل
یعنی که جز به روی گلی دیده وا مکن
گیرم که صاف طینتی آیینه خو مباش
افشای راز چهره گشای صفا مکن
از بخت تیره سرمه بینش طلب چو شمع
چشم طمع سفید به هر توتیا مکن
آگه نه ای ز خوی فلک دیو سیرت است
خواهی اثر شکار تو گردد دعا مکن
آخر عزیزتر نه ای از گل در این چمن
پر تکیه ای به مسند نشو و نما مکن
تا چند ناله تا به کی افغان جرس نه ای
خود را اسیر بیهده هرزه درا مکن