عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
اشک گلگونم به راه وعده می کارد چراغ
جلوه شمع قدی از خاک بردارد چراغ
هر نفس در سینه تنگم چراغان دگر
با خیال او شبم تا صبح بشمارد چراغ
در قمار سوختن داد تماشا می زنم
من دلی دارم اگر پروانه ای دارد چراغ
گر نباشد غیرت عاشق نقاب حسن پاک
روز روشن از پر پروانه می بارد چراغ
از کف خاکسترم صبح امیدی می دمد
شام خواب آلوده ام در زیر سر دارد چراغ
تیرگی از پرتو یادش گلستان من است
از سویدای شبم گل در بغل دارد چراغ
شب ز آهم بلبل از پروانه نشناسد اسیر
کس به گلشن گر برای امتحان دارد چراغ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
بهارم گلستان در گلستان ضعف
غبارم کاروان در کاروان ضعف
نمی آید ز شرمم در گمان دل
نمی آید ز ضعفم بر زبان ضعف
خریدار تن من بینوا درد
پرستار دل من ناتوان ضعف
توان دید از اشارتهای پنهان
که گردیده است مغز استخوان ضعف
سر و کارم به طوفان اوفتاده است
دل من کشتی است و بادبان ضعف
نفس نا گشته از خاکم غباری
تتق بست از زمین تا آسمان ضعف
غرض گر چشم بیمار تو باشد
بماند جاودان تا جاودان ضعف
قوی تر زور ابروی کماندار
خدنگی می گشاید بر نشان ضعف
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
همین دانسته چشمش جای می خون خوردن عاشق
نمی داند نگاهش دیدن از نا دیدن عاشق
فلاطون را به جوش آورد در خم همچو جوش می
چه شد طفل است (و) خوابش می برد در دامن عاشق
دو عالم گر رود بر باد ایمایی نمی داند
چه پروا می کند از زیستن یا مردن عاشق
اگر بویی ز یاری دارد آن بیگانه می گیرد
ز چاک سینه صحرا سراغ گلشن عاشق
به مکتب راه می گیرد ز شوخی باز می دارد
نمی باشند بیجا خردسالان دشمن عاشق
خزان رنگ زرد اوست یاران حاصل عمرم
تپیدنهای دل در کشت عاشق خرمن عاشق
ز آغوش سحر محشر گریبان چاک برخیزد
حمایل گر کند دستی شبی در گردن عاشق
پدر نامحرم است ای غنچه نورسته نامحرم
به طفلی گر نداری دست را در گردن عاشق
اسیر آیینه ای داری خموشی پیشه خود کن
نمی گردد بغیر از راز عاشق رهزن عاشق
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
خوابم شده تا سرمه بیداری توفیق
صبح از شب من می طلبد یاری توفیق
محراب نیازی شده هر موج سرشکم
تا قبله دل گشته مددکاری توفیق
در سایه مژگان تو بر بال کند ناز
پرواز دل ما ز هواداری توفیق
از ننگ غبارم به گلستان ننشیند
دستم گل دامان سبکباری توفیق
در کعبه قدح جوید و در میکده تسبیح
خوش آنکه شود مست ز هشیاری توفیق
بی ساخته شد کار و خدا ساز برآمد
آبادی ویرانه معماری توفیق
یکرنگ وفا باش در آیینه دل کن
سیر چمن معنی و گلکاری توفیق
در میکده نسبت دل تا چه نظر دید
ساغر زند اندیشه ز سرشاری توفیق
در پیرهن افشانده گلاب از مژه ام صبح
در خویش نگنجید ز بسیاری توفیق
بی نکهت کویت چمن شوخ نخندد
کافر نشوی در خم بیزاری توفیق
شایستگی اینهمه دل داشت به طالع
شد خاک نظر کرده همواری توفیق
دیوانه اسیر تو چه اقبال شکار است
خندید دو عالم ز پرستاری توفیق
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
دارم دلی به سینه چو کژدم به زیر خاک
رحم است برگزیده انجم به زیر خاک
عالم خزانه دار سرشک روان ماست
گنج روان چرا نشود گم به زیر خاک
بستیم رخت و کم نشد اسباب سوختن
این مشت استخوان شده هیزم به زیر خاک
در بند نارسایی سعی است کار خلق
بی دام نیست دانه مردم به زیر خاک
دلکش تر است زمزمه در پرده فنا
مجنون فکند شور ترنم به زیر خاک
چون موج اسیر محشر ما بحر رحمت است
کی می رود شهید تظلم به زیر خاک
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
بیا ای هجر و وصلت مایه شیب و شباب دل
مهیا کرده ام بهرت شراب جان کباب دل
به نوعی سخت جانم کرده بیدادش که هر ساعت
صدای تیشه می آید به گوش از اضطراب دل
چه خونها خورده از اشکم چه جانها داده از آهم
نمی دانم چه خواهم گفت در محشر جواب دل
شد از زلف تو حیرت سرمه چشم پریشانی
که خواهد کرد آیا بعد از این تعبیر خواب دل
چه گل گل می شکفتی از می حیرت به این شوخی
پریشان مصرعی گر می شنیدی از کتاب دل
مبین مژگان غمازش مبین چشم فسونبازش
همین است انتخاب دل همین است انتخاب دل
شب و روز از خم زلفی گرفتاری گرفتاری
سؤال او سؤال من جواب او جواب دل
اسیر از چشم مستی ترک سودای دو عالم کرد
به این سودا کسی تا کی نگردد بر جناب دل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
لبریز خنده است چمن از هوای گل
می خور که پایتخت نشاط است پای گل
دیوانه را هوای جنون باغ دلگشاست
گرید به جای باده و خندد به جای گل
هر جا که هست در نظرم جلوه می کند
گه در لباس شعله و گه در قبای گل
یکدسته گل ز رنگ حنا هم نبسته ای
دانسته ای که چیست مگر مدعای گل
بیهوشیم ز میکده سایه گل است
گویا سری کشیده نگاهت به پای گل
هر چند جلوه گلم از هوش می برد
داغم که رنگ و بوی که شد آشنای گل
در دیده اسیر خلد خارهای رشک
گر در نظر خیال تو آید به پای گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
بر تنم گردیده نقش بوریا تصویر دام
زیر سقف آسمانم همچو مرغ زیر دام
بی فریب دانه ای صید گرفتاری شدم
از هجوم بی نیازی کرده ام تسخیر دام
بسکه داریم آرزوی لذت بسمل شدن
خون صید ما نخواهد گشت دامنگیر دام
هست بر آسودگان ذوق گرفتاری حرام
خاک بر سر باد مرغی را که شد دلگیر دام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
در وفا داری طلسم بیوفایی بسته ام
تا دچار او شدم دل بر جدایی بسته ام
دامها دارد نهانی با کشاکشهای عشق
خویش را عمدا به زنجیر رهایی بسته ام
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
از شکست خویش دست مومیایی بسته ام
فارغم از اختلاط غیر و دارم یاد دوست
دورگردم تهمتی بر آشنایی بسته ام
توبه کردم تا رسم در خاطر ساقی اسیر
پارسایی را به خود از نارسایی بسته ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
در زمین دل خود تخم رضا کاشته ام
هر نفس خرمن شکری است که برداشته ام
با خیالت همه در خلوت یک حیرانی
دیده ام برگ گل و آینه پنداشته ام
به چه رو طوطی آیینه دیدار شوم
چقدر پاس پریشان نظری داشته ام
برگ گل بال شعف سازم و پرواز کنم
خاری از راه تمنای تو برداشته ام
در نظر کیست ندانم ز که گویا شده ام
که وجود دو جهان را عدم انگاشته ام
همه حیرت شده ام عجز گواه است گواه
پیش از این دست و دلی پا و سری داشته ام
بی نیاز دو جهان گشته ام از یادش اسیر
آرزو در دل غارتزده نگذاشته ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
فانوس شمع خلوت دیدار گشته ام
آیینه خانه دل بیدار گشته ام
از فیض باده باطن من صاف گشته است
شبها ز راز صبح خبردار گشته ام
شمع زبان ز پرتو دل در گرفته است
خجلت گداز خلوت اظهار گشته ام
ساقی پیاله ای که تماشای بیخودی است
مانند شعله حوصله گلزار گشته ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
لاله داغم ز گلزار جگر جوشیده ام
آتشین موجم ز بحر چشم تر جوشیده ام
قطره باران نیسانم که در دریای عشق
گاه با طوفان و گاهی با خطر جوشیده ام
بر رگ جان خورده ام زین کینه جویان نیشتر
همچو خون خود به هرکس بیشتر جوشیده ام
نخل امیدم ندارد حاصلی جز سوختن
از نهال شعله مانند شرر جوشیده ام
کی شناسد این خزف بی مایگان قدر اسیر
گوهرم در سینه بحر هنر جوشیده ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
بس که خود را بسته دام بلا می خواستم
محنت آسایش درد از دوا می خواستم
یاد آن ذوق شهادت کز هجوم بیخودی
زخم تیغ از سایه بال هما می خواستم
ما و عشق دوست می گشتیم در صحرای دل
سرزمینی بهر طرح کربلا می خواستم
تا نمی ماندم زگرد توسنش همچون غبار
اینقدر همراهی از باد صبا می خواستم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
ز یادش بس که هشیارم به خون خویشتن مستم
نمی دانم کجا می می خورد دیگر که من مستم
وجودم را عدم پیمانه تکلیف می بخشد
اگر در پیرهن مخمور باشم در کفن مستم
مده پیمانه با پیمانه محشر چه خواهی کرد
تغافل پیشه وقتی می شوی آگه که من مستم
به یاد جلوه ای از شوق رویی باغها دارم
به پای سرو در رقصم به بوی یاسمن مستم
سر هر مو چراغان خیالم تر دماغی بین
نیم پروانه اما از شراب سوختن مستم
گلستان کرده ام جان را چراغان کرده ام دل را
نگنجد بلبل و پروانه در جایی که من مستم
ره سودای زلفش منزل آسودگی دارد
به بوی نافه سرکردم سراغی در ختن مستم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
آتش از آن گرمی نگاه گرفتم
تا عرق فتنه ای ز آه گرفتم
سوخت سراپای ما ز آتش پنهان
بسکه چو مژگان به گریه راه گرفتم
رنگ تپیدن نداشت خون شهیدان
دامن پاک تو را گواه گرفتم
چشم ودل ما بس است جلوه گه او
گل به در دیر و خانقاه گرفتم
بسکه تپیدم به زیرپای سمندش
خون خود از خاک صیدگاه گرفتم
بر سر راهش اسیر بسکه نشستم
کام دل و دیده از نگاه گرفتم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
خراب آباد بودم عشق را معمار خود کردم
شکست خاطر آسوده را دیوار خود کردم
کمال دشمنی آیینه نقص است فهمیدم
دل خصمی به هرکس داشتم آزار خود کردم
شمار سبحه ایمانیانم کفر مشرب بود
نفس دزدیدنی را حلقه زنار خود کردم
نمی دانم چه خواهم کرد با سرشاری حیرت
به یاد چشم مستی ساغری در کار خود کردم
غرور طاعتم اندیشه آرا گشت ترسیدم
شکست توبه ای در کار استغفارم خود کردم
به رنگ آمیزی گلهای یکرنگی همینم بس
که هر برگ گلشن آیینه دیدار خود کردم
اسیر پاکبازم خانه زاد نرد سربازی
دل و دین کفر و ایمان را فدای یار خود کردم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
با لبش همزبانیی کردم
مردم و زندگانیی کردم
یک صبوحی زدم به یاد کسی
صبح را باغبانیی کردم
گرد نسیان به خاطر افشاندم
صید راز نهانیی کردم
آرزوها به دل گره شده بود
دیدمش جانفشانیی کردم
رفته بودم ز خاطر همه کس
بر دل خود گرانیی کردم
حرفی از دفتر جنون خواندم
دعوی نکته دانیی کردم
گرد راه فتادگی گشتم
با فلک هم عنانیی کردم
بی محابا زدم بر آتش اسیر
در صف دل جوانیی کردم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
نظر گشودم و سر منزل تو را دیدم
به دل گذشتم و سنگین دل تو را دیدم
ز غیرت که ندانم به خون رشک تپم
به هر طرف که شدم بسمل تو را دیدم
سراغ غیر گرفتم دچار شمع شدم
ستاره سوخته محفل تو را دیدم
دل است مزرع غم خوشه شعله دانه شرر
اسیر شکوه مکن حاصل تو را دیدم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
پیاله بر کف و چشم تو در نظر دارم
دماغی از گل پیمانه تازه تر دارم
همیشه مستی من جام جم به کف دارد
خبر ندارم و از عالمی خبر دارم
ز سینه صافی خود در حصار فولادم
ز سنگ طعنه بدخواه کی حذر دارم
به دامن مژه اشکم غبار می ریزد
چه شد که مایه صد بحر در جگر دارم
اسیر ناز بر افلاک می توانم کرد
ببین که چشم سیاه که در نظر دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
خصم را زخمی شمشیر تحمل دارم
گل فتح است اگر داغ تنزل دارم
از فریب نگهی صید تغافل شده ام
دل پروانه و بیتابی بلبل دارم
دارم آتشکده در سینه خود همچو سپند
هر کجا می روم اسباب تجمل دارم
صید گلشن نشود گرد ره نازش اسیر
دل آشفته ای از رهگذر گل دارم