عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - هجو شراب
وحشی بافقی : ترجیعات
ترجیع بند - ما گوشه نشینان خرابات الستیم
ساقی بده آن باده که اکسیر وجود است
شوینده آلایش هر بود و نبود است
بی زیبق و گوگرد که اصل زر کانیست
مفتاح در گنج طلا خانهٔ جود است
بی گردش خورشید کم و بیش حرارت
کان زر از او هر چه فراز است و فرود است
قرعی نه و انبیقی و حلی و نه عقدی
در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است
سیماب در او عقد وفا بسته بر آتش
از هردو عجب اینکه نه بود و نه نمود است
هم عهد در او سود و زیان همه عالم
وین طرفه که در وی نه زیان است و نه سود است
در عالم هستی که ز هستی به در آییم
ما را چه زیان از عدم سود وجود است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
مطرب به نوای ره ما بیخبران زن
تا جامه درانیم ره جامه دران زن
آورد خمی ساقی و پیمانه بر آن زد
تو نیز بجو ساز خود و زخمه بر آن زن
زان زخمه که بیحوصله از شحنه هراسد
خنجر کن و زخمش به دل بیجگران زن
آن نغمه بر آور که فتد مرغ هوایی
زان رشته گره بر پر بیهوده پران زن
بانگی که کلاه از سر عیوق در افتد
بر طنطنه کوکبهٔ تاجوران زن
این میکده وقف است و سبیل است شرابش
بر جمله صلایی ز کران تا به کران زن
بگذار که ما بیخود و مدهوش بیفتیم
این نعمهٔ مستانه به گوش دگران زن
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی مییهست در این میکده مستیم
ساقی بده آن می که ز جان شور برآرد
بر دار اناالحق سر منصور برآرد
آن می که فروغش شده خضر ره موسی
آتش ز نهاد شجر طور برآرد
آن می که افق چون شودش دامن ساغر
خورشید ز جیب شب دیجور برآرد
آن می که چو ته مانده فشانند به خاکش
صد مرده ی سرمست سر از گور برآرد
آن می که گر آهنگ کند بر در و بامم
ماتم ز شعف زمزمهٔ سور برآرد
آن می که چو تفسیده کند طبع فسرده
سد «العطش» از سینه کافور برآرد
آن می به کسی ده که به میخانه نرفته ست
تا آن میش از مست و ز مستور بر آرد
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
کو مطرب خوش نغمه که آتش اثر آید
کان نغمه برآرد که ز جان دود برآید
آن نغمه که سر می و میخانه کند فاش
تا زاهد پیمانه شکن شیشه گر آید
آن نغمه که چون شعله فروزد به در گوش
از راه نفس بوی کباب جگر آید
آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش
جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید
آن نغمهٔ شیرین که پرد روح به سویش
مانند مگس کاو به سلام شکر آید
آن نغمهٔ پر حال که در کوی خموشان
هر نالهاش از عهدهٔ صد جان به درآید
ز آن نغمه خبرده به مناجاتی مسجد
بی آنکه چو ما از دو جهان بیخبر آید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم
لای ته خم سندل سر ساخته یعنی
ایمن شده از دردسر کون و مکانیم
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی
بیکیسهٔ بازار چه سود و چه زیانیم
ما هیچ بها بنده کم از هیچ نیرزیم
هر چند که اندر گرو رطل گرانیم
شیریم سر از منت ساطور کشیده
قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم
پروانهای از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپای زبانیم
هشیار شود هر که در این میکده مست است
اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
رندان خرابات سر و زر نشناسند
چیزی به جز از باده و ساغر نشناسند
بیخود شده و برده وجود و عدم از یاد
درویش ندانند و توانگر نشناسند
رطلی که بغلتید شناسند و دگر هیچ
دور فلک و گردش اختر نشناسند
یابند که در ظلمت میخانه حیات است
آن چشمه که میجست سکندر نشناسند
بازان کم آزار نظر بسته ز صیدند
غیر از می چون خون کبوتر نشناسند
دشنام و دعا را بر ایشان دوییی نه
شادی ز غم و زهر ز شکر نشناسند
هستند شناسای می و میکده چون ما
فردوس ندانسته ز کوثر نشناسند
ما گوشه نشینان خرابا الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
تا راه نمودند به ما دیر مغان را
خوش میگذرانیم جهان گذران را
از مغبچگان بسکه در او غلغل شادیست
نشینده کس آوازهٔ اندوه جهان را
دیری نه ، بهشتی ، ز می و مغبچه در وی
از کوثر و از جام فراغت دل و جان را
آن دیر که هر مست که آنجا گذر انداخت
خود گم شدو گم کرد ز خود نام و نشان را
دیری که سر از سجدهٔ بت باز نیاورد
هرکس که در او خورد یکی رطل گران را
مسجد نه که در وی می و میخواه نگنجد
سد جوش در این راه هم این را و هم آن را
غلتیده چو ما پیش بتی مست به بویی
هر گوشه هزاران و نیالوده دهان را
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
ترسا بچهای کز می و جامش خبرم نیست
خواهم برمش نام ولی آن جگرم نیست
کافر شدم از بسکه کنم سجده به پایش
اینست که زناری از او بر کمرم نیست
ناقوس نوازم که مناجات بت اینست
در حلقهٔ تسبیح شماران گذرم نیست
آنجا که صلیب است نمودار سر دار
پایم شد و کم گشت و سراغی ز سرم نیست
گر خدمت خنزیر کند امر چه تدبیر
گیرم ره خدمت که طریق دگرم نیست
شیخی پس سد چله پی دختر ترسا
آن کرد، از او غیرت دین بیشترم نیست
ترسا بچه گو باده از این مست ترم ساز
تا بستن زنار بگویم خبرم نیست
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
گر عشق کند امر که زنار ببندیم
زنار مغان در سر بازار ببندیم
سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم
تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم
گر صومعه داران مقلد نپسندند
هر چند گشایند دگر بار ببندیم
معلوم که بر دل چو در لطف گشاید
آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم
برلب تری باده و خشک ار نم او حلق
پیداست چه طرف از در خمار ببندیم
آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش
راه سخن مردم هشیار ببندیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
خواهم که شب جمعهای از خانه خمار
آیم به در صومعه زاهد دین دار
در بشکنم و از پس هر پرده زرقی
بیرون فکنم از دل او سد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر
آرم به در صومعه سد حلقه زنار
مردان خدا رخت کشیدند به یکبار
چیزی به میان نیست به جز جبه و دستار
این صومعه داران ریایی همه زرقند
پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار
می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست
بر مست نگیرند سخن مردم هشیار
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم
حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم
سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول
از شک و گمانی به یقینی نرسیدم
بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته
یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم
گفتند درون آی و ببین ماحصل کار
غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم
گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند
هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم
جستم می منصور ز سر حلقهٔ مجلس
آن میطلبی گفت که هرگز نچشیدم
دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ
با دردکشان باز به میخانه دویدم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
المنة لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بستهٔ امیدی و نی خستهٔ بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشهٔ نان بس بود و پاره گلیمی
بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور
دریوزهٔ هر سفله بود عیب عظیمی
ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع
ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی
گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست
سد سال توان زیست به تحریک نسیمی
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه
کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه
خواهم که سر آوازهای از تازه بسازم
کرند به بازار به آواز چغانه
سر کندن و انداختنش را چه توان گفت
مرغی که نه آبی طلبیدهست و نه دانه
در عهد که بوده ست که یک بار شنودهست
تاریخ جهان هست فسانه به فسانه
بلبل هدف تیر نمودن که پسندد
خاصه که بود بلبل مشهور زمانه
جز عشق و محبت گنهم چیست ،چه کردم
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
ساقی سخن مست دراز است ، بده می
تا درد سر شکوه کشد یا ز میانه
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
گر شکوهای آمد به زبان بزم شراب است
باید که بشویند ز دل عالم آب است
زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد
آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است
ابری برسد روزی و جانش به تن آید
آن ماهی تفسیده که در آب سراب است
گر قهقههاش نیست مخوان مرغ به کویش
آن کبک که آرامگهش جای عقاب است
پا در گلم و مقصد من دور حرم لیک
تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است
وین طرفه که بارم همه شیشه ست پر از می
وقتی که شود شیشه تهی ، کار خراب است
کو خضر که تا باز کند چشم و ببیند
خمخانه و خمها که پر از بادهٔ ناب است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
میخانه که پروردهام از لای خم او
بادا سر من خاک ته پای خم او
حیف است به زیر سر من ، بر سر من نه
آن خشت که بوده ست به بالای خم او
در خدمتم آنجا که برای گل تسبیح
خاکی به کف آرم مگر از جای خم او
سوری و چه سوری ست که در عقد کس آید
بنت العنب آن بکر طرب زای خم او
توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید
آبی که زند موج ز دریای خم او
در زردی خورشید قیامت به خود آییم
ما را که صبوحیست ز صهبای خم او
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید
کز عهدهٔ شکر می ساقی به درآید
آن ساقی باقی که پی جرعه کش او
خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید
آن درد که در میکده او به سفالی ست
لطفی ست که کرده ست چو در جام زر آید
خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش
آن کس که سدش بنده زرین کمر آید
در کوچه میخانهٔ او گر فکنی راه
بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید
گردر بزنی ، سد قدحت پیش دوانند
آن وقت که آواز خروس سحر آید
گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت
مستی که شبانگاه از آنجا به درآید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
شوینده آلایش هر بود و نبود است
بی زیبق و گوگرد که اصل زر کانیست
مفتاح در گنج طلا خانهٔ جود است
بی گردش خورشید کم و بیش حرارت
کان زر از او هر چه فراز است و فرود است
قرعی نه و انبیقی و حلی و نه عقدی
در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است
سیماب در او عقد وفا بسته بر آتش
از هردو عجب اینکه نه بود و نه نمود است
هم عهد در او سود و زیان همه عالم
وین طرفه که در وی نه زیان است و نه سود است
در عالم هستی که ز هستی به در آییم
ما را چه زیان از عدم سود وجود است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
مطرب به نوای ره ما بیخبران زن
تا جامه درانیم ره جامه دران زن
آورد خمی ساقی و پیمانه بر آن زد
تو نیز بجو ساز خود و زخمه بر آن زن
زان زخمه که بیحوصله از شحنه هراسد
خنجر کن و زخمش به دل بیجگران زن
آن نغمه بر آور که فتد مرغ هوایی
زان رشته گره بر پر بیهوده پران زن
بانگی که کلاه از سر عیوق در افتد
بر طنطنه کوکبهٔ تاجوران زن
این میکده وقف است و سبیل است شرابش
بر جمله صلایی ز کران تا به کران زن
بگذار که ما بیخود و مدهوش بیفتیم
این نعمهٔ مستانه به گوش دگران زن
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی مییهست در این میکده مستیم
ساقی بده آن می که ز جان شور برآرد
بر دار اناالحق سر منصور برآرد
آن می که فروغش شده خضر ره موسی
آتش ز نهاد شجر طور برآرد
آن می که افق چون شودش دامن ساغر
خورشید ز جیب شب دیجور برآرد
آن می که چو ته مانده فشانند به خاکش
صد مرده ی سرمست سر از گور برآرد
آن می که گر آهنگ کند بر در و بامم
ماتم ز شعف زمزمهٔ سور برآرد
آن می که چو تفسیده کند طبع فسرده
سد «العطش» از سینه کافور برآرد
آن می به کسی ده که به میخانه نرفته ست
تا آن میش از مست و ز مستور بر آرد
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
کو مطرب خوش نغمه که آتش اثر آید
کان نغمه برآرد که ز جان دود برآید
آن نغمه که سر می و میخانه کند فاش
تا زاهد پیمانه شکن شیشه گر آید
آن نغمه که چون شعله فروزد به در گوش
از راه نفس بوی کباب جگر آید
آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش
جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید
آن نغمهٔ شیرین که پرد روح به سویش
مانند مگس کاو به سلام شکر آید
آن نغمهٔ پر حال که در کوی خموشان
هر نالهاش از عهدهٔ صد جان به درآید
ز آن نغمه خبرده به مناجاتی مسجد
بی آنکه چو ما از دو جهان بیخبر آید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم
لای ته خم سندل سر ساخته یعنی
ایمن شده از دردسر کون و مکانیم
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی
بیکیسهٔ بازار چه سود و چه زیانیم
ما هیچ بها بنده کم از هیچ نیرزیم
هر چند که اندر گرو رطل گرانیم
شیریم سر از منت ساطور کشیده
قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم
پروانهای از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپای زبانیم
هشیار شود هر که در این میکده مست است
اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
رندان خرابات سر و زر نشناسند
چیزی به جز از باده و ساغر نشناسند
بیخود شده و برده وجود و عدم از یاد
درویش ندانند و توانگر نشناسند
رطلی که بغلتید شناسند و دگر هیچ
دور فلک و گردش اختر نشناسند
یابند که در ظلمت میخانه حیات است
آن چشمه که میجست سکندر نشناسند
بازان کم آزار نظر بسته ز صیدند
غیر از می چون خون کبوتر نشناسند
دشنام و دعا را بر ایشان دوییی نه
شادی ز غم و زهر ز شکر نشناسند
هستند شناسای می و میکده چون ما
فردوس ندانسته ز کوثر نشناسند
ما گوشه نشینان خرابا الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
تا راه نمودند به ما دیر مغان را
خوش میگذرانیم جهان گذران را
از مغبچگان بسکه در او غلغل شادیست
نشینده کس آوازهٔ اندوه جهان را
دیری نه ، بهشتی ، ز می و مغبچه در وی
از کوثر و از جام فراغت دل و جان را
آن دیر که هر مست که آنجا گذر انداخت
خود گم شدو گم کرد ز خود نام و نشان را
دیری که سر از سجدهٔ بت باز نیاورد
هرکس که در او خورد یکی رطل گران را
مسجد نه که در وی می و میخواه نگنجد
سد جوش در این راه هم این را و هم آن را
غلتیده چو ما پیش بتی مست به بویی
هر گوشه هزاران و نیالوده دهان را
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
ترسا بچهای کز می و جامش خبرم نیست
خواهم برمش نام ولی آن جگرم نیست
کافر شدم از بسکه کنم سجده به پایش
اینست که زناری از او بر کمرم نیست
ناقوس نوازم که مناجات بت اینست
در حلقهٔ تسبیح شماران گذرم نیست
آنجا که صلیب است نمودار سر دار
پایم شد و کم گشت و سراغی ز سرم نیست
گر خدمت خنزیر کند امر چه تدبیر
گیرم ره خدمت که طریق دگرم نیست
شیخی پس سد چله پی دختر ترسا
آن کرد، از او غیرت دین بیشترم نیست
ترسا بچه گو باده از این مست ترم ساز
تا بستن زنار بگویم خبرم نیست
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
گر عشق کند امر که زنار ببندیم
زنار مغان در سر بازار ببندیم
سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم
تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم
گر صومعه داران مقلد نپسندند
هر چند گشایند دگر بار ببندیم
معلوم که بر دل چو در لطف گشاید
آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم
برلب تری باده و خشک ار نم او حلق
پیداست چه طرف از در خمار ببندیم
آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش
راه سخن مردم هشیار ببندیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
خواهم که شب جمعهای از خانه خمار
آیم به در صومعه زاهد دین دار
در بشکنم و از پس هر پرده زرقی
بیرون فکنم از دل او سد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر
آرم به در صومعه سد حلقه زنار
مردان خدا رخت کشیدند به یکبار
چیزی به میان نیست به جز جبه و دستار
این صومعه داران ریایی همه زرقند
پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار
می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست
بر مست نگیرند سخن مردم هشیار
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم
حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم
سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول
از شک و گمانی به یقینی نرسیدم
بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته
یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم
گفتند درون آی و ببین ماحصل کار
غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم
گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند
هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم
جستم می منصور ز سر حلقهٔ مجلس
آن میطلبی گفت که هرگز نچشیدم
دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ
با دردکشان باز به میخانه دویدم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
المنة لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بستهٔ امیدی و نی خستهٔ بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشهٔ نان بس بود و پاره گلیمی
بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور
دریوزهٔ هر سفله بود عیب عظیمی
ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع
ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی
گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست
سد سال توان زیست به تحریک نسیمی
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه
کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه
خواهم که سر آوازهای از تازه بسازم
کرند به بازار به آواز چغانه
سر کندن و انداختنش را چه توان گفت
مرغی که نه آبی طلبیدهست و نه دانه
در عهد که بوده ست که یک بار شنودهست
تاریخ جهان هست فسانه به فسانه
بلبل هدف تیر نمودن که پسندد
خاصه که بود بلبل مشهور زمانه
جز عشق و محبت گنهم چیست ،چه کردم
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
ساقی سخن مست دراز است ، بده می
تا درد سر شکوه کشد یا ز میانه
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
گر شکوهای آمد به زبان بزم شراب است
باید که بشویند ز دل عالم آب است
زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد
آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است
ابری برسد روزی و جانش به تن آید
آن ماهی تفسیده که در آب سراب است
گر قهقههاش نیست مخوان مرغ به کویش
آن کبک که آرامگهش جای عقاب است
پا در گلم و مقصد من دور حرم لیک
تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است
وین طرفه که بارم همه شیشه ست پر از می
وقتی که شود شیشه تهی ، کار خراب است
کو خضر که تا باز کند چشم و ببیند
خمخانه و خمها که پر از بادهٔ ناب است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
میخانه که پروردهام از لای خم او
بادا سر من خاک ته پای خم او
حیف است به زیر سر من ، بر سر من نه
آن خشت که بوده ست به بالای خم او
در خدمتم آنجا که برای گل تسبیح
خاکی به کف آرم مگر از جای خم او
سوری و چه سوری ست که در عقد کس آید
بنت العنب آن بکر طرب زای خم او
توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید
آبی که زند موج ز دریای خم او
در زردی خورشید قیامت به خود آییم
ما را که صبوحیست ز صهبای خم او
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید
کز عهدهٔ شکر می ساقی به درآید
آن ساقی باقی که پی جرعه کش او
خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید
آن درد که در میکده او به سفالی ست
لطفی ست که کرده ست چو در جام زر آید
خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش
آن کس که سدش بنده زرین کمر آید
در کوچه میخانهٔ او گر فکنی راه
بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید
گردر بزنی ، سد قدحت پیش دوانند
آن وقت که آواز خروس سحر آید
گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت
مستی که شبانگاه از آنجا به درآید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
وحشی بافقی : ترکیبات
شرح پریشانی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکیست
نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه ی عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکیست
نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه ی عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
وحشی بافقی : ترکیبات
سوگواری بر مرگ برادر
آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت
کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت
جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید
تاریک باد آینهٔ مهر انورت
مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ
با خاک تیره گر ننمایم برابرت
شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ
ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت
تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک
هرگز تهی نمیشود از زهر ساغرت
سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک
دست که میرسد به عنان تکاورت
چندین شکست کار من دلشکسته چیست
ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت
کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی
گویا نشد دچار کس از من زبون ترت
بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار
نور وفا نیافت زشمع مه وخورت
چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی
گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت
بگسل طناب خیمهٔ لعبت که سوختم
زین بازی ملال فزای مکررت
گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار
جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت
نسبت به من غریب طریقی گزیدهای
گویا هنوز شعله آهم ندیدهای
یاران رفیق و همنفس و یار من کجاست
مردم ز غم ، برادر غمخوار من کجاست
من بیخودانه سینه بسی کندهام زدرد
گویید مرهم دل افکار من کجاست
دارم تنی به صورت طاووس داغ داغ
توتی زبان نادره گفتار من کجاست
بگداختم چنانکه نشستم به روز شمع
آتش نشان آه شرربار من کجاست
بی یار و بیکسم ، چه کنم چیست فکر من
آنکس که بود یار وفادار من کجاست
بیمار بود آنکه غمش ساخت بیخودم
آگاهیم دهید که بیمار من کجاست
با خواب نور دیده به سیلاب گریه رفت
آن نوربخش دیده بیدار من کجاست
دل زار شد ز نوحه من نامراد را
ای همدمان مراد دل زار من کجاست
روز خزان نهاد گلستان عمر من
آن گل که بود رونق گلزار من کجاست
گوهرشناس و جوهری نظم و نثر کو
جوهر فزای گوهر اشعار من کجاست
یاری نماند و کار من از دست میرود
آن یار را که بود غم کار من کجاست
در خاک رفت گنج مرادی که داشتیم
ما را نماند خاطر شادی که داشتیم
کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت
جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید
تاریک باد آینهٔ مهر انورت
مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ
با خاک تیره گر ننمایم برابرت
شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ
ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت
تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک
هرگز تهی نمیشود از زهر ساغرت
سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک
دست که میرسد به عنان تکاورت
چندین شکست کار من دلشکسته چیست
ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت
کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی
گویا نشد دچار کس از من زبون ترت
بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار
نور وفا نیافت زشمع مه وخورت
چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی
گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت
بگسل طناب خیمهٔ لعبت که سوختم
زین بازی ملال فزای مکررت
گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار
جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت
نسبت به من غریب طریقی گزیدهای
گویا هنوز شعله آهم ندیدهای
یاران رفیق و همنفس و یار من کجاست
مردم ز غم ، برادر غمخوار من کجاست
من بیخودانه سینه بسی کندهام زدرد
گویید مرهم دل افکار من کجاست
دارم تنی به صورت طاووس داغ داغ
توتی زبان نادره گفتار من کجاست
بگداختم چنانکه نشستم به روز شمع
آتش نشان آه شرربار من کجاست
بی یار و بیکسم ، چه کنم چیست فکر من
آنکس که بود یار وفادار من کجاست
بیمار بود آنکه غمش ساخت بیخودم
آگاهیم دهید که بیمار من کجاست
با خواب نور دیده به سیلاب گریه رفت
آن نوربخش دیده بیدار من کجاست
دل زار شد ز نوحه من نامراد را
ای همدمان مراد دل زار من کجاست
روز خزان نهاد گلستان عمر من
آن گل که بود رونق گلزار من کجاست
گوهرشناس و جوهری نظم و نثر کو
جوهر فزای گوهر اشعار من کجاست
یاری نماند و کار من از دست میرود
آن یار را که بود غم کار من کجاست
در خاک رفت گنج مرادی که داشتیم
ما را نماند خاطر شادی که داشتیم
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰