عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بی غرض چون گردد الفت محرم و بیگانه کیست
ساقی مجلس که و مهمان که صاحبخانه کیست
از نگاه حیرتم خون سمندر می چکد
در چراغانی که دل پر می زند پروانه کیست
هر شکست خاطری چاک گریبان گل است
کس چه می داند که در معموره و ویرانه کیست
مجلسی آماده می بینی نمی دانی چه سود
آنکه می گرداند از شام و سحر پیمانه کیست
هر کجا دیوانه ای بینی زیارت می کنی
گر بدانی خانه پرداز دل دیوانه کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
رفت از پیر و جوان طاقت و کس پیدا نیست
عالمی گشته گرفتار و قفس پیدا نیست
همچو آن شعله که از دود نگردد پیدا
بسکه پیچیده به دل آه نفس پیدا نیست
می‌کشد زارم و از شوق به خود می‌بالم
که در این معرکه یک اهل هوس پیدا نیست
در دلم غیر خیال تو تجلی نکند
که در این آینه عکس همه کس پیدا نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
ما را که سر عشرت و پروای طرب نیست
گر درد به درمان نفروشیم عجب نیست
بی خضر توکل نتوان کرد سراغش
نقش پی گمنام تو در راه طلب نیست
در مکتب تسلیم شهیدان وفا را
جز جوهر شمشیر تو سرمشق ادب نیست
هر قطره ای از خون شهیدان گل صبح است
جایی که دمد صبح ز شمشیر تو شب نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
از رشک بلبلم دل حسرت نصیب نیست
از صد هزار غنچه یکی خنده زیب نیست
از هر گلی چراغ به رنگی کشد گلاب
پروانه خام مشغله چون عندلیب نیست
بیگانه خویش می شود از مشرب رسا
الفت به هر کجا که نشیند غریب نیست
تأثیر ناله از دل آسوده می برند
درکشوری که درد نباشد طبیب نیست
جایی که رشک بر جگر پاره می برند
گر می گریزم از تپش دل عجیب نیست
مجنون ز عجز رخت به صحرا کشیده است
دیوانه مرد گرد نبرد شکیب نیست
ای گل به نیتی که برازنده تر شوی
هر پا برهنه راست بگو جامه زیب نیست
گفتم اسیر شوخی تاراج می شویم
خندید وگفت مال تو بردن نصیب نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
گرفتار کمند عشق را صیاد حاجت نیست
شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست
بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی
گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست
مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی
تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست
ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی
مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست
چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل
که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست
بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر
اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
نام دل بردن به غیر از یاد دلبر هیچ نیست
دیدن آیینه جز عکس سکندر هیچ نیست
عمر ضایع کرده ما را چو اوراق نفس
گر بگردی غیر یک حرف مکرر هیچ نیست
بی نیازان عالم دیگر مسخر کرده اند
از هما زیر نگین بر سایه پر هیچ نیست
خواب می بینی که درد آشام هستی گشته ای
چشم تا وا کرده ای این نشئه در سر هیچ نیست
گر صدایی می کند کوس از تهی مغزی پر است
شوکت آوازه طبل سکندر هیچ نیست
ذره ای چون شد غبار آلوده بینش صفی است
گر شکافد گرد از آثار لشگر هیچ نیست
استخوانی را که می بیند دلش پر می زند
از هما در عالم تجرید کمتر هیچ نیست
روزی موری کجا در قحط همت کم شود
گر نباشد دانه رزق مقدر هیچ نیست
اضطراب شوق زلفت نامه را پر می دهد
پیش پرواز دلم بال کبوتر هیچ نیست
سیر چشمی هم ندارد اینقدر مالش اسیر
معنی آزادگی شکر است دیگر هیچ نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
همزبان بزم ما غیر از در و دیوار نیست
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
حسرت بسیار دامنگیر و مطلب سخت کوش
هر قدم صدبار در راه تو مردن کار نیست
انتظار گرمی احباب کوه محنت است
اهل دل را غم نمی باشد اگر غمخوار نیست
راه دارد دل به دل گر راه باشد سالها
راز ما را قاصدی یا نامه ای در کار نیست
کاش غم هم بر دلی دست درشتی می گذاشت
جرعه بسیار است (و) یک پیمانه سرشار نیست
دوست از تیمار داری درد بر دردم فزود
مهربانیهای بیجا کمتر از آزار نیست
گرد غربت بر جبین مرد آب گوهر است
بیکسی ها را تفاخر نامه ای در کار نیست
ذره با خورشید ما جوش تجلی می زند
یک سر مو بر آشفتگی بیکار نیست
در دیار سینه صافی دشمنی ها دیده ایم
جور بسیار است اما رنجش بسیار نیست
نا امیدی در دیار ما نمی باشد اسیر
این سخن جز حلقه گوش اولوالابصار نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
جلوه ای از چشم دل مستور نیست
لن ترانی پرده دار طور نیست
پاکبازی را نشان دیگر است
هر که سربازی کند منصور نیست
تا تو می آیی قیامت رفته است
وعده وصل اینقدرها دور نیست
از غبارم آسمانها ساختند
بیش از این افتادگی مقدور نیست
چون به گل نسبت کند روی تو را
دیده ای دارد تماشا کور نیست
توبه کی دارد خلاف شرع دل
در قیامت بوالهوس معذور نیست
تخم حسنت در جهان پاشیده اند
حرص اگر دارد گناه مور نیست
دیده ام سیر دو عالم می کند
یک سر مژگان تماشا دور نیست
تا چه خواهد کرد با دل چشم او
خانه آیینه هم معمور نیست
نشئه در عالم سراسر می رود
از نگاهت هیچکس مخمور نیست
گر شود خاک آب گوهر می شود
ساغر دل کاسه فغفور نیست
از برای چشم بیمارش اسیر
شربتی چون شربت انگور نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
همتم را ترک عالم کمتر از تسخیر نیست
عشق بی طالع کم از اقبال عالمگیر نیست
حالتی داریم با کفر جنون آمیز خویش
ناله ناقوس ما بی شورش زنجیر نیست
کعبه جو گردیده ام می خواهم از سر طی کنم
راه صحرایی که کمتر از دم شمشیر نیست
در دبستانی که عاشق درس حیرت خوانده است
گفتگویی هست اما معنی و تفسیر نیست
ترکتازی کو دو عالم را براندازد ز جا
صف شکن تر از سپاه آه بی تأثیر نیست
هر گناهی را به امید عطایی می کنیم
بی گمان لطف بی اندازه یک تقصیر نیست
چون اثر تقصیر دارد نیست نقص آه ما
گر نباشد کارگر پیکان گناه تیر نیست
گر دل بینشگری داری تماشا می کنی
هر دو عالم بهتر از یک ناله شبگیر نیست
گر دلت ویران شد از تعمیر معمور است اسیر
عالم آباد کسی بی دهشت تعمیر نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
از راز محبت که گلی جز خطرش نیست
آن گشته خبردار که از خود خبرش نیست
تأثیر هوس در گرو گفت و شنید است
عاشق دل پیغام و دماغ خبرش نیست
هر شور تغافل نمک زخم نگاهی است
حرف است که بر حال اسیران نظرش نیست
تا کی بگدازیم در آن بزم ز غیرت
گر گل شده پروانه غم بال و پرش نیست
مکتوب اسیرت نفس باز پسین است
یعنی که بجز قاصد جان نامه برش نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گرچه از سامان حیرانی نظر درویش نیست
جلوه بسیار است دل را یک تماشا بیش نیست
سیر کردم عالم الفت خوشا بیگانگی
هجر و وصل دوستان خواب و خیالی بیش نیست
نکهت گلدسته قسمت نمی سازد به کام
هیچ اگر نبود کسی را در جهان درویش نیست
هر میی دارد خماری گرچه صاف حیرت است
کامجویان کامجویان نوشها بی نیش نیست
رفتگان بیهوده از گردون شکایت کرده اند
خانمان برهم زنی چون عشق کافر کیش نیست
لب اگر بر هم زنی مجنون جوابت می دهد
تا عدم از ملک هستی راه حرفی بیش نیست
گشت معلومم نگاهش هرزه گردی کرده است
هیچکس در پیش چشمش چون تغافل کیش نیست
سینه صافم گشته ام در کوچه دلها اسیر
هیچکس را دشمنی بدخواه تر از خویش نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
خجلت الفت کشد هر دل که با ما صاف نیست
نسخه ای رنگین تر از مجموعه انصاف نیست
سینه صافم دوست از دشمن نمی داند دلم
می زنم داد محبت با دو عالم لاف نیست
صید معنی گشته ام پیشش گواه حال من
باطنم چون ظاهر آیینه صورتباف نیست
نقد هستی صرف یغمای محبت کرده ام
گر شود صد عمر صرف یک نگه اسراف نیست
مهربانی با تغافل دوستی با دشمنی
بی مروت عالم بیداد را اعراف نیست
گرمی بازار دل را عیب پوشیهاست تنگ
هر که قلب خلق رایج نشمرد صراف نیست
چون اسیر خاکسار از جام عشرت سر خوشم
شکرها دارم که قدرم صید استخفاف نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
عشق اگر سوزد بر آتش حسن او را باک نیست
شعله را پروای جان افشانی خاشاک نیست
بی فریب زلف او رام گرفتاری شدیم
صید ما را یک سر مو منت از فتراک نیست
اشک اگر افشای رازت کرد از مژگان مبین
می اگر صد فتنه انگیزد گناه تاک نیست
ای که با وصل تو خاکستر نشین هم محرم است
دامن آیینه از گرد تعلق پاک نیست
بس که از عشق تو می سوزد درونم شاه هجر
نیست یک آهم که برق خرمن افلاک نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خرقه پوشی است خودنمایی نیست
عشقبازی است میرزایی نیست
گل خورشید اگر به سر زده ای
همچو خار برهنه پایی نیست
حال مجنون ز گرد مجنون پرس
دور گردی است آشنایی نیست
خون دل جرعه جرعه نوشیدن
کار رندی و پارسایی نیست
نمک آباد کشور دگر است
حسن شهری و روستایی نیست
دست یابد به خون بشوید مرد
کار با پنجه حنایی نیست
شیشه قدر شکست می داند
چشم بر راه مومیایی نیست
ما و بیگانگی یار اسیر
قرب در بند آشنایی نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
فلک ز کام من سفله کیش عار نداشت
دلم دماغ سرانجام اعتبار نداشت
به کوه و دشت جنون سوده گشت پای طلب
به بیزبانی من عشق خاکسار نداشت
بهار عنبر خاکستر شهید وفا
به گرمخونی پروانه یک شرار نداشت
نماند رنگ به خونم ز مشق دام و قفس
شکارگاه محبت چو من شکار نداشت
شتاب بوی گل و اضطراب برق نگاه
سبک عنانی شوقم گه بهار نداشت
فلک شد آبله پای سوده ره دل
ولی چه سود که پیش تو اعتبار نداشت
شب از خیال تو محشر به خواب می دیدم
کسی به پرسش عمر گذشته کار نداشت
گل نزاکت از این شوختر نمی باشد
زمین وعده گهش تاب انتظار نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
رواج ساختگی های روزگار نداشت
زر شکسته دل بیش از این عیار نداشت
غبار سوخته ما به لاله زار گریخت
تحمل نفس سرد روزگار نداشت
وجود عرض سپه دید در مصاف عدم
به سرگذشتگی شوق یک سوار نداشت
در آن زمانه مدار و معاشم از دل بود
که روزگار معاش و فلک مدار نداشت
گداز ساختگی های روزگارم سوخت
ز روی گرم و خنک جلوه شرار نداشت
دلم به ملک وجود آبروی مشرب ریخت
یک آشنای موافق در این دیار نداشت
گل همیشه بهار است آمد اقبال
ز صد نگار یکی حسن روزگار نداشت
خزان ساختگی پرچمن فروشی کرد
به دلخراشی مهر فسرده خار نداشت
زمانه دفتر ایام را اگر می دید
گرفته گوشه تر از فرد افتخار نداشت
بهار خانه به دوشی چه خنده ها که نکرد
به شوخ چشمی مجنون گلی به بار نداشت
خرابی از گل صدبرگ باج می گیرد
هوای گوشه ویرانه را بهار نداشت
به صبر بیکس مطلب شکار خنده چرا
کسی چو شکر خداوند کردگار نداشت
مپرس باعث کام دل اسیر مپرس
نداشت روی توقع نکرده کار نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
عاشق آن روز که جا در خم آن دام نداشت
کلفت دایمی الفت هر خام نداشت
باده را شیشه کم ظرف ز جوش افکنده
در گلستان خم از عربده آرام نداشت
دل ما آینه راز دو عالم شده است
می توان گفت که جمشید هم این جام نداشت
سبزه از لاله صد رنگ برون آورده
با دعا گوی چو من این همه دشنام نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
در حلقه زلف تو دلی چله نشین داشت
دیوانه که اقبال رسا زیر نگین داشت
یک خنده گل دیر برآمد ز شکر خواب
آیینه چو گل سر به سر چین جبین داشت
نقش قدم ما دل پر آبله ما
از گرمی ره سینه سراغت به زمین داشت
در گلشن اقبال چه نامی که برآورد
آن دل که شکست دل ما نقش نگین داشت
مانند دل سوخته هر دانه که شد خاک
شرمندگی از مردمی روی زمین داشت
در خطه کشمیر خط غنچه دهانی
طوطی نمکین بود و حدیث شکرین داشت
از قبضه لطف تو اسیر تو کمان خواست
چشم بد کوته نظران داغ کمین داشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
سبزه ما کی ز برق خرمنی اندیشه داشت
گر دمید از آب حیوان آتشی در ریشه داشت
در شکست توبه کار عشرت ما شد درست
آسمان ما را گرفتار طلسم شیشه داشت
کوهکن در زیر بار ننگ مزدوری نبود
خونبهای صد چو خسرو از شرار تیشه داشت
دوش زاهد را چو ساغر اختیار از دست رفت
زان ید بیضا که می در آستین شیشه داشت
از نگاه گرم فهمیدم که با من چشم او
باده بد مستیی در ساغر اندیشه داشت
چون کنم با طعنه دشمن که کوه سخت جان
صد جراحت بر دل از تیغ زبان تیشه داشت
بهره ور می شد ز گوهرهای نظم خود اسیر
گر طریق این سخنور زان شاعر پیشه داشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
بیگانگی ز شکوه شام و سحر گذشت
تا چند می توان ز دل بیخبر گذشت
از آه و ناله معذرت آسمان مخواه
پرواز ما ز حوصله بال و پر گذشت
غیرت روا نداشت که تنها گذارمش
عمر عزیز در قدم نامه بر گذشت
سر کرد راه کعبه و منزل به یاد رفت
مستی که بیخودانه ز اهل نظر گذشت
آتش پرست عشقم و اختر شناس داغ
کی شعله از قلمرو من بی خطر گذشت
پیش از خمار ساغر تکلیف داد و رفت
ذکرش به خیر توبه که بی درد سر گذشت
کشتی شکسته ای است به بحر گناه اسیر
بخشایشی که موجه طوفان ز سر گذشت