عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
امتحان خلق دل پامال سودا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن
نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است
خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری
سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است
ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب
پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است
هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است
راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است
اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم
خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است
پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن
صبح در آیینه دریا تماشا کردن است
راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان
سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است
اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون
در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است
بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر
مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن
نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است
خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری
سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است
ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب
پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است
هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است
راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است
اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم
خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است
پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن
صبح در آیینه دریا تماشا کردن است
راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان
سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است
اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون
در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است
بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر
مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
شمع راز من ز سیمای نگفتن روشن است
اضطرابم از شکوه آرمیدن روشن است
ای نقاب عارضت دلکش تر از دیدارها
شوخی حسن تو در چشم نهفتن روشن است
خار خشکم را خیال شبنمی سازد بهار
همت دریا جوانمرد است بر من روشن است
آفتاب بی زوال بی نیازی ذره ای است
ابر اگر گیرد فلک را چشم روزن روشن است
پیچ و تاب انتقام دل فراموشی بس است
جوهر شمشیر کین ما به دشمن روشن است
سیر چشمان را بخیلان راحت جان خوانده اند
از نسیم ما چراغ عیش گلشن روشن است
هر چراغی کز غبار شهرت حاتم فروخت
بی نیازان تو را از باد دامن روشن است
پرتو نور چراغ دل به صبحی می کشد
شمع اگر خضر است تا هنگام مردن روشن است
شیشه ام را از گداز کوره دل ساختند
راز سنگ خاره در آیینه من روشن است
شبچراغ دیده بیدار دارم چون اسیر
از دل شبها فروغ گوهر من روشن است
اضطرابم از شکوه آرمیدن روشن است
ای نقاب عارضت دلکش تر از دیدارها
شوخی حسن تو در چشم نهفتن روشن است
خار خشکم را خیال شبنمی سازد بهار
همت دریا جوانمرد است بر من روشن است
آفتاب بی زوال بی نیازی ذره ای است
ابر اگر گیرد فلک را چشم روزن روشن است
پیچ و تاب انتقام دل فراموشی بس است
جوهر شمشیر کین ما به دشمن روشن است
سیر چشمان را بخیلان راحت جان خوانده اند
از نسیم ما چراغ عیش گلشن روشن است
هر چراغی کز غبار شهرت حاتم فروخت
بی نیازان تو را از باد دامن روشن است
پرتو نور چراغ دل به صبحی می کشد
شمع اگر خضر است تا هنگام مردن روشن است
شیشه ام را از گداز کوره دل ساختند
راز سنگ خاره در آیینه من روشن است
شبچراغ دیده بیدار دارم چون اسیر
از دل شبها فروغ گوهر من روشن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
اخگرم آفت بیداری من خواب من است
مژه بر هم زدنی بستر سنجاب من است
کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد
این گناهی است که در گردن احباب من است
کو دماغی که کنم تربیت هوش کسی
گفتگویی که به گوشی نرسد باب من است
بحر دیوانگی از قطره ام آموخته است
شور سیلاب نظرکرده سیماب من است
لب من زمزمه راز ندانسته اسیر
شعله بی پر و بال آه جگر تاب من است
مژه بر هم زدنی بستر سنجاب من است
کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد
این گناهی است که در گردن احباب من است
کو دماغی که کنم تربیت هوش کسی
گفتگویی که به گوشی نرسد باب من است
بحر دیوانگی از قطره ام آموخته است
شور سیلاب نظرکرده سیماب من است
لب من زمزمه راز ندانسته اسیر
شعله بی پر و بال آه جگر تاب من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ساغر باده شرمسار من است
عیش زندانی بهار من است
تشنه بیقراریم چو سپند
گره سوختن به کار من است
باده پیماست هر زمان با غیر
نتوان گفت یار یار من است
تا در آن آستانه خاک شدم
آسمان تشنه غبار من است
مطلبم غیر نامرادی نیست
عشق امید روزگار من است
شده ام تا عزیز کرده عشق
خوشدلی ننگ اعتبار من است
آشنایان جگر خراشانند
هر که بیگانه تو یار من است
سوختم زان نگه چو شمع اسیر
شعله لوح سر مزار من است
عیش زندانی بهار من است
تشنه بیقراریم چو سپند
گره سوختن به کار من است
باده پیماست هر زمان با غیر
نتوان گفت یار یار من است
تا در آن آستانه خاک شدم
آسمان تشنه غبار من است
مطلبم غیر نامرادی نیست
عشق امید روزگار من است
شده ام تا عزیز کرده عشق
خوشدلی ننگ اعتبار من است
آشنایان جگر خراشانند
هر که بیگانه تو یار من است
سوختم زان نگه چو شمع اسیر
شعله لوح سر مزار من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دل پروانه فروغ گهر راز من است
اشک بلبل نمک گریه غماز من است
چهره باده پرستی شفق راز من است
پر طاووسی می شوخی پرواز من است
عمری از خوی کسی کوره دل تافته ام
شعله خاکستر آیینه پرواز من است
تپش دل به لبم فرصت یک ناله نداد
گوشها پرده نشنیدن آواز من است
شعله با داغ جگر می چکد از ابر جنون
لاله بوقلمون سایه پرواز من است
پرده زمزمه شور جنون بوی بهار
جوش گل شد رسای اثر ساز من است
عندلیب گل رعنای تمنا محو است
رنگ اگر باخته ام شعله آواز من است
رنگ دانش ز شناسایی من ریخته اند
لب گشودن سخن آخر غماز من است
جگر سوخته ام صیقل آیینه اسیر
برق تیغ نگه گرم در انداز من است
اشک بلبل نمک گریه غماز من است
چهره باده پرستی شفق راز من است
پر طاووسی می شوخی پرواز من است
عمری از خوی کسی کوره دل تافته ام
شعله خاکستر آیینه پرواز من است
تپش دل به لبم فرصت یک ناله نداد
گوشها پرده نشنیدن آواز من است
شعله با داغ جگر می چکد از ابر جنون
لاله بوقلمون سایه پرواز من است
پرده زمزمه شور جنون بوی بهار
جوش گل شد رسای اثر ساز من است
عندلیب گل رعنای تمنا محو است
رنگ اگر باخته ام شعله آواز من است
رنگ دانش ز شناسایی من ریخته اند
لب گشودن سخن آخر غماز من است
جگر سوخته ام صیقل آیینه اسیر
برق تیغ نگه گرم در انداز من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
هر چند بهشت دلنشین است
از کوی تو یک گل زمین است
چون شکر شکست دل نگویم
صد گنج به زیر این نگین است
عشق تو بهار یک چمن نیست
شوقم به هزار جا رهین است
شرمنده منت که باشم
چشم تو کرشمه آفرین است
از صیقل اشک پاک بینان
آیینه آسمان زمین است
آمیزش کام با محبت
کفر است که در لباس دین است
جز هیچ ندارم آرزویی
چیزی که اسیر دارم این است
از کوی تو یک گل زمین است
چون شکر شکست دل نگویم
صد گنج به زیر این نگین است
عشق تو بهار یک چمن نیست
شوقم به هزار جا رهین است
شرمنده منت که باشم
چشم تو کرشمه آفرین است
از صیقل اشک پاک بینان
آیینه آسمان زمین است
آمیزش کام با محبت
کفر است که در لباس دین است
جز هیچ ندارم آرزویی
چیزی که اسیر دارم این است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دیگر به بزم او سخن ما گذشته است
آیا در آن میان چه سخنها گذشته است
هر دم به جلوه دگر از راه رفته ایم
امروز کار ما به تماشا گذشته است
از حیرتم به گریه نمانده است احتیاج
کشتی شکسته از سر دریا گذشته است
وارسته ایم از همه قیدی ز فیض عشق
چشم از نگاه و دل ز تماشا گذشته است
تنهاییم به دوزخ بیطاقتی گداخت
از خاطر که یاد تو تنها گذشته است
غافل که دستبرد خطش کم ز سرمه نیست
گفتم که چشمش از ستم ما گذشته است
ساقی اسیر از کفت امروز یا صباح
می خورده وز توبه بیجا گذشته است
آیا در آن میان چه سخنها گذشته است
هر دم به جلوه دگر از راه رفته ایم
امروز کار ما به تماشا گذشته است
از حیرتم به گریه نمانده است احتیاج
کشتی شکسته از سر دریا گذشته است
وارسته ایم از همه قیدی ز فیض عشق
چشم از نگاه و دل ز تماشا گذشته است
تنهاییم به دوزخ بیطاقتی گداخت
از خاطر که یاد تو تنها گذشته است
غافل که دستبرد خطش کم ز سرمه نیست
گفتم که چشمش از ستم ما گذشته است
ساقی اسیر از کفت امروز یا صباح
می خورده وز توبه بیجا گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
گلشن ز جلوه تو پریخانه گشته است
بوی گل از هوای تو دیوانه گشته است
آبادی دو کون غباری است در رهش
هر دل که یک سراسر ویرانه گشته است؟
الفت به چشم مست تو بسیار مشکل است
بدخوی آشنایی بیگانه گشته است؟
شمع از رخت به سرزده گلدسته فروغ
رشکم نقاب بلبل و پروانه گشته است
ساقی شکار جلوه طاقت گداز کیست
تا عکس جام و شیشه پریخانه گشته است
از بس کشیده از دل بی اضطراب من
گردم غبار خاطر ویرانه گشته است
هر ناله ای که از دل من سرکشیده است
شمع مزار بلبل و پروانه گشته است
رنگین بساط توبه گه دیگر است اسیر
گلشن طراز گریه مستانه گشته است
بوی گل از هوای تو دیوانه گشته است
آبادی دو کون غباری است در رهش
هر دل که یک سراسر ویرانه گشته است؟
الفت به چشم مست تو بسیار مشکل است
بدخوی آشنایی بیگانه گشته است؟
شمع از رخت به سرزده گلدسته فروغ
رشکم نقاب بلبل و پروانه گشته است
ساقی شکار جلوه طاقت گداز کیست
تا عکس جام و شیشه پریخانه گشته است
از بس کشیده از دل بی اضطراب من
گردم غبار خاطر ویرانه گشته است
هر ناله ای که از دل من سرکشیده است
شمع مزار بلبل و پروانه گشته است
رنگین بساط توبه گه دیگر است اسیر
گلشن طراز گریه مستانه گشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
هر طرف باد صبا زان طره بویی برده است
عضو عضوم را کمند جستجویی برده است
بی نیازی چهره خورشید را ساید به خاک
شبنم این باغ بسیار آبرویی برده است
یک سر مو بر تنم سرگشتگی در کار نیست
جستجوی او مرا هر دم به سویی برده است
گلشن پاک اعتقادی را صفای دیگر است
سایه خارش نصیب از رنگ و بویی برده است
کرده از چشمش تمنای نگاه گرم اسیر
تا مزار دل چراغ آرزویی برده است
عضو عضوم را کمند جستجویی برده است
بی نیازی چهره خورشید را ساید به خاک
شبنم این باغ بسیار آبرویی برده است
یک سر مو بر تنم سرگشتگی در کار نیست
جستجوی او مرا هر دم به سویی برده است
گلشن پاک اعتقادی را صفای دیگر است
سایه خارش نصیب از رنگ و بویی برده است
کرده از چشمش تمنای نگاه گرم اسیر
تا مزار دل چراغ آرزویی برده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
آنکه صید عالم از چشم خماری کرده است
یاد خود کرده است پنداری شکاری کرده است
دیده در آیینه روی خویش و بیخود گشته است
حیرتستان را بهارش نوبهاری کرده است
گل به سر ساغر به کف پا در حنا می آید آه
بیقراریهای ما جوش قراری کرده است
می دهد بر باد هر ساعت غبار وعده ای
هر نسیمی را فریب انتظاری کرده است
دل به نومیدی سپردن صید مطلب کردن است
بی نیازی خار خشکی را بهاری کرده است
عشق دیرین پرتوی دارد که بعد از سالها
داغهای کهنه را خورشید زاری کرده است
خنده خورشید می جوشد ز شام تار من
سنبلستان خیالت خوش بهاری کرده است
کی نگاهش یاد همچون من اسیری می کند
آنکه از هر سایه مژگان شکاری کرده است
یاد خود کرده است پنداری شکاری کرده است
دیده در آیینه روی خویش و بیخود گشته است
حیرتستان را بهارش نوبهاری کرده است
گل به سر ساغر به کف پا در حنا می آید آه
بیقراریهای ما جوش قراری کرده است
می دهد بر باد هر ساعت غبار وعده ای
هر نسیمی را فریب انتظاری کرده است
دل به نومیدی سپردن صید مطلب کردن است
بی نیازی خار خشکی را بهاری کرده است
عشق دیرین پرتوی دارد که بعد از سالها
داغهای کهنه را خورشید زاری کرده است
خنده خورشید می جوشد ز شام تار من
سنبلستان خیالت خوش بهاری کرده است
کی نگاهش یاد همچون من اسیری می کند
آنکه از هر سایه مژگان شکاری کرده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
دیوانه گر به دل غم دنیا شمرده است
از موج کیسه زر دنیا شمرده است؟
فرد حسابی از دل ما می توان گرفت
بی دخل و خرج ترک تمنا شمرده است
ننگ حساب دفتر دانش چرا کشد
دیوانه ای که تا پر عنقا شمرده است
اشک از غبار خاطر من در کنار بحر
ریگ روان به دامن صحرا شمرده است
دیوانه هرزه در پی رسوایی خود است
دل از نصیحتم چه بدیها شمرده است
شب انجم و صباح گل و لاله بهر تو
هر چیز هر که داشته یکجا شمرده است
دریا ز جوش گوهر رازت لبالب است
هر جا که موج چون نفس ما شمرده است
دیوانه قلمرو سرگشتگی اسیر
از سنگ ریزه عقد ثریا شمرده است
از موج کیسه زر دنیا شمرده است؟
فرد حسابی از دل ما می توان گرفت
بی دخل و خرج ترک تمنا شمرده است
ننگ حساب دفتر دانش چرا کشد
دیوانه ای که تا پر عنقا شمرده است
اشک از غبار خاطر من در کنار بحر
ریگ روان به دامن صحرا شمرده است
دیوانه هرزه در پی رسوایی خود است
دل از نصیحتم چه بدیها شمرده است
شب انجم و صباح گل و لاله بهر تو
هر چیز هر که داشته یکجا شمرده است
دریا ز جوش گوهر رازت لبالب است
هر جا که موج چون نفس ما شمرده است
دیوانه قلمرو سرگشتگی اسیر
از سنگ ریزه عقد ثریا شمرده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
گلستان شرم و گلزار حیا آورده است
هر تغافل صد نگاه آشنا آورده است
جنگش از صلح آشناتر صلحش از جنگ آه آه
اینقدر شوخی ندانم از کجا آورده است
بنده رویش توان شد تندی خویش نگر
قاصد ما نامه را رو بر قفا آورده است
ای که می پرسی چرا سیلاب خون شدگریه ات
تیر او بر دل نمی دانی چها آورده است
چاک از دلها به دلها می دود چون رازها
از سر کویش گلی باد صبا آورده است
توبه گر صد ساله باشد می توان می خورد اسیر
ساقی تکلیف پیغام هوا آورده است
هر تغافل صد نگاه آشنا آورده است
جنگش از صلح آشناتر صلحش از جنگ آه آه
اینقدر شوخی ندانم از کجا آورده است
بنده رویش توان شد تندی خویش نگر
قاصد ما نامه را رو بر قفا آورده است
ای که می پرسی چرا سیلاب خون شدگریه ات
تیر او بر دل نمی دانی چها آورده است
چاک از دلها به دلها می دود چون رازها
از سر کویش گلی باد صبا آورده است
توبه گر صد ساله باشد می توان می خورد اسیر
ساقی تکلیف پیغام هوا آورده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
به دور ما نگه مشفقانه را چه شده است
به قحط سال تمنا خزانه را چه شده است
چرا زحرف لبت جان به گفتگو ندهم
نجابت گهر این ترانه را چه شده است
ز جلوه در و دیوار خنده می بارد
ستم ظریفی شوخ زمانه را چه شده است
رسیده از ندمیدن بهار ما به بهار
ز ریشه دود برآورده دانه را چه شده است
تو از کجا و شکایت ز روزگار کجا
اسیر حوصله عاقلانه را چه شده است
به قحط سال تمنا خزانه را چه شده است
چرا زحرف لبت جان به گفتگو ندهم
نجابت گهر این ترانه را چه شده است
ز جلوه در و دیوار خنده می بارد
ستم ظریفی شوخ زمانه را چه شده است
رسیده از ندمیدن بهار ما به بهار
ز ریشه دود برآورده دانه را چه شده است
تو از کجا و شکایت ز روزگار کجا
اسیر حوصله عاقلانه را چه شده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
یاد زلف تو مرا مصرع حالی شده است
دلم از دست تمنای تو خالی شده است
دل عبث مشکن اگر دیده عبرت داری
جام جم بین که چه در خاک سفالی شده است
تا به خود می نگرد مصلحت اندیش غیور
تربتش محوتر از نقش نهالی شده است
بی نیازی چه که از خویش گذشتن هنر است
نیستی تاج سر همت عالی شده است
لاله گون کرده رخ از شرم به رقص آمده است
عرقش نقش طراز گل قالی شده است
مژه بر هم زدنی از نگهت غافل نیست
نام دیوانه اسیر تو خیالی شده است
دلم از دست تمنای تو خالی شده است
دل عبث مشکن اگر دیده عبرت داری
جام جم بین که چه در خاک سفالی شده است
تا به خود می نگرد مصلحت اندیش غیور
تربتش محوتر از نقش نهالی شده است
بی نیازی چه که از خویش گذشتن هنر است
نیستی تاج سر همت عالی شده است
لاله گون کرده رخ از شرم به رقص آمده است
عرقش نقش طراز گل قالی شده است
مژه بر هم زدنی از نگهت غافل نیست
نام دیوانه اسیر تو خیالی شده است