عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
گردش چشم او ایاغ دل است
نگه شوخ او دماغ دل است
پر شبی روز کرده ام در باغ
لاله پروانه چراغ دل است
راه عقل و جنون نمی دانم
هر کجا می روم سراغ دل است
می نماید ز شیشه جای شراب
تا به گردون به خون داغ دل است
حال عالم اگر پریشان است
از پریشانی دماغ دل است
بشناس ای اسیر قدر جنون
ساغر روز و شب چراغ دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
جلوه باغ نظر و چهره گلستان دل است
طره بی سر و سامان سرو سامان دل است
اینقدر حیله ندانم ز که آموخته است
می خورد خون دل اما قسمش جان دل است
دیده در پرده کند شمع تماشا روشن
شب قدری که تماشای تو مهمان دل است
جلوه هر نفسم شعله آتشبار است
سینه پروانه شود جوش چراغان دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
توفیق زاده نظر پاک من دل است
شمع چمن فریب سر خاک من دل است
از ترکتاز شعله قدان بیش از این مپرس
چیزی که مانده از خس و خاشاک من دل است
باغ من است و چشم من است و چراغ من
صهبای من پیاله من،تاک من دل است
هر اضطرابش آینه جان عالمی است
خورشید و ماه و انجم و افلاک من دل است
آیینه دار غفلت و مشاطه شعور
اکسیر ساده لوحی ادراک من دل است
فیض اثر دعای سحر گلشن نظر
صید مراد دل (و) فتراک من دل است
دنیا و آخرت نفس صبح و شام او
گلشن طراز دیده نمناک من دل است
تا یاد یار گلشن اندیشه است اسیر
آیینه دار خاطر غمناک من دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
هر کجا موج هیاهوی دل است
تا نفس پر می کشد بوی دل است
می توان کردن دل خود را نگاه
خوی من نازکتر از خوی دل است
گر محبت گلشن آرایی کند
سلسبیلش موجه جوی دل است
پایمال فوج مژگان گشتم آه
گرد من محو تکاپوی دل است
هرکجا می می کشد بیخود اسیر
ساغرش لبریز از هوی دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون محبت جوش باطن زد فراغت مشکل است
مست این معنی شدن از جام صورت مشکل است
کفر و ایمان کشتم و از خویشتن راضی نیستم
الفت آسان است اما پاس الفت مشکل است
باطن از ظاهر نمی دانم ز جوش یکدلی
فاش می گویم به یاران با من الفت مشکل است
سینه صافی اولین حرف کتاب دوستی است
دوستان مزد خجالتها عبارت مشکل است
مستی و شور جنون و عشق و استغنای یار
عاقلان دیوانه ما را نصیحت مشکل است
مو به مویم می کند پرواز استیلای شوق
بستنم چون ذره در زنجیر طاقت مشکل است
از اسیر ای باغبان گلهای رعنا را بگو
خار خجلت در جگر لاف نزاکت مشکل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
از نگاهش خلد ایما پر گل است
از رخش باغ تماشا پر گل است
خواب آسایش به چشم ما کند
خار دارد نقش دنیا پرگل است
با خیال او سفرها کرده ایم
عالم از نقش پی ما پر گل است
دامن قاتل نگیرد خون ما
کی شود پژمرده هر جا پرگل است
نسبتی دارد گهر با اشک ما
از صدف آغوش دریا پرگل است
مزد خوی نازک سنگین دلان
از شرر دامان خارا پر گل است
سوختیم از گرمی خوی کسی
دامن خاکستر ما پرگل است
دیده گرد ترکتازش را شفق
از زمینها آسمانها پر گل است
از گل خمیازه آغوش او
جیب و آغوش کمانها پر گل است
نیست یک سنگ از برای شیشه ای
از سرشکم کوه و صحرا پر گل است
شکوه خون گرید ز دست ما اسیر
روزگار از قصه ما پر گل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
آن چهره که خورشید غلام است کدام است
آن صبح که مشاطه شام است کدام است
دریوزه یک مسئله مشکلم این است
طفلی که در ارشاد تمام است کدام است
ای باده کشان مطلب دیوانه سؤالی است
آن می که حلال است و حرام است کدام است
سروی که بود سایه او تاج سرما
تا چند بپرسید کدام است کدام است
دیوانه اسیر تو سراسیمه حیرت
آن جلوه کز او کار به کام است کدام است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ساقی نشناسیم دل از دست کدام است
در دور تو هشیار که و مست کدام است
جان بر لبم آماده تدبیر شکار است
صیدی که ز دامت به فسون جست کدام است
شد بستر آسودگیم زخم تغافل
مرهمکده لطفی اگر هست کدام است
سرکش تر و بیباک تر از شوخی طفلی
آن شیشه که در دست تو بشکست کدام است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
تسلیم اسیر سلسله انقیاد ماست
هر چیز بر مراد نباشد مراد ماست
ما خانه زاد مطلب دیرینه خودیم
مطلب چو دیر پیر شود خانه زاد ماست؟
ما را به خواب کردن ساعت چه احتیاج
بیش از ستاره گردش گردون به یاد ماست
پروانه برون شبستان کثرتیم
وحدت چراغ انجمن اعتقاد ماست
صید اسیر سلسله خواهش توایم
هر چیز بر مراد تو باشد مراد ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
در بر دل تو و دل دلبر ماست
به تمنای تو دل در بر ماست
خاک راهیم صبا می داند
هر کجا پای نهی بر سر ماست
خصم در بستر گل خواب کند
سایه خار جفا بستر ماست
بزم بی ساختگی رنگین تر
صافی باطن ما ساغر ماست
عیبجو لال شود گر داند
که سبکروحی ما لنگر ماست
به گل افشانی پرواز نگر
شعله شوق تو بال و پر ماست
مسند از وسعت مشرب داریم
بی تکلف سر ما افسر ماست
دلت از گریه صفا یافت اسیر
چشمه آیینه چشم تر ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گر شود همسایه زلفت صبا نامحرم است
ور شود همخوابه چشمت حیا نامحرم است
شد چراغم روشن از خاکستر بخت سیاه
بعد از این آیینه دل را صفا نامحرم است
تا دعای دوست شد ورد دل خلوت نشین
گر اثر باشد زبان وقت دعا نامحرم است
آشنای عشق را با روشنایی کار نیست
کلبه تاریک عاشق را ضیا نامحرم است
حسن را هر چند حیرت پاسبان باشد اسیر
گر شود آیینه او چشم ما نامحرم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دایم ز تمنای تو دل در نظر ماست
ابری که نم از شعله کشد چشم تر ماست
بی خاطر آشفته نرفتیم به جایی
چون گل دل صد پاره ما بال و پر ماست
تا گرد ره گرم روان برق نژاد است
اول قدم از خویش گذشتن سفر ماست
در قدر فزودیم به قدر هنر خویش
قدر هنر خویش شکستن هنر ماست
دیری است که همسایه آن روز سیاهیم
عمری است که سودای نگاهت به سر ماست
هر چند اسیر از قفس آزاد نگردیم
پرواز چو در دل گذرد بال و پر ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
فغانم از دل دیوانه گرم است
غبار تربت پروانه گرم است
به چشم کم غبارم را چه بینی
دل صحرا به این دیوانه گرم است
چرا لب تشنه ساغر نباشم
هوای گلشن میخانه گرم است
به داغ تازه ماند سایه گل
سرش از گردش پیمانه گرم است
اسیر از توبه هم گردید بیزار
هنوز از مستیش میخانه گرم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
پیش سامان سرشکم مایه دریا کم است
بهر طغیان جنونم وسعت صحرا کم است
هر چه بینی پرتوی از حسن عالمگیر اوست
جلوه بسیار است اما دیده بینا کم است
گر شراب کم دهد ساقی گناه ظرف توست
ورنه در میخانه توفیق که از مینا کم است
خانه بر دوشی نمی داند چو عاشق گردباد
هرزه گردی همچو او در دامن صحرا کم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
چمن چمن گل آشفتگی به دامن ماست
نسیم اگر دم عیسی است برق خرمن ماست
چمن شناس نیم از خزان چرا پرسم
شکست حادثه دور از قفس که مسکن ماست
چسان جواب دل بینوای خویش دهیم
که خون ناحق صد آرزو به گردن ماست
نسیم شرطه دریا دلان شکست بس است
بجز خطر همه گر ناخداست دشمن ماست
به کاینات ز آیینه سینه صاف تریم
به دوستیش سپردیم هرکه دشمن ماست
اسیر قدر تماشای خویش می دانیم
خیال اوست که نور دو چشم روشن ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ز فیض گریه چمن یک بساط چیده ماست
بهار نشئه می حاصل رسیده ماست
چراغ حسن بود روشن از فروغ حجاب
گلی که خنده ندانسته نور دیده ماست
گلی زگلشن عیش گذشته می چینم
بهار رفته نشان دل رمیده ماست
به رنگ و بوی گل از یاد خویشتن رفتم
وداع اول شوق سفر ندیده ماست
ز پرتو گل روی تو صبح و شام یکی است
نقاب جلوه حسنت حجاب دیده ماست
شراب حسرت سرشار ساغری دارد
دل گداخته پیمانه کشیده ماست
اسیر سر زگریبان آسمان نکشد
جنون که درد شراب به سر دویده ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دردی که رنگ چاره نداند دوای ماست
شمعیم و زود کشتن ما خونبهای ماست
در عاشقی به اوج توکل رسیده ایم
از فیض فقر بال هما بوریای ماست
درکشتی حباب کشیدیم رخت خویش
خاطر شکسته ایم و خطر ناخدای ماست
در بزم بیخودان تو قانون دیگر است
لب بسته ایم و ساز خموشی نوای ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
به رنگ باده صراحی طلسم هستی ماست
قدح مصاحب ایام تنگدستی ماست
همینقدر به سرکویش اعتبار بس است
که چرخ داغ ز بخت بلند و پستی ماست
ز جام باده شراب نظاره می نوشیم
خیال چشم تو سرمشق می پرستی ماست
به یاد نرگس ساقی کشیده ایم شراب
پیاله تشنه توفیق پیشدستی ماست
به کعبه تحفه برد سجده ای اسیر از دیر
دلیل راه طلب شوق بت پرستی ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
فتادگی ثمر نخل سرفرازی ماست
خزان یاس گل باغ بی نیازی ماست
به زیر تیغ تو بی اختیار می رقصیم
ز سرگذشتگی ما کمینه بازی ماست
نظر به دیده پاک است ابر رحمت را
چو قطره دامن تر جامه نمازی ماست
نگاه گرم تو در عالم آرزو نگذاشت
تغافل است که در فکر کارسازی ماست
چو ذره همسفر آفتاب خود شده ایم
اسیر باد صبا داغ برق تازی ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
درد دل گفتن همین تنها نه در ناگفتن است
رازدانان را حکایت حرف بیجا گفتن است
دعوی فهمیدگی را حاجت اثبات نیست
معنی پیچیده را لطف بیان ناگفتن است؟
گفتگوها طره مطلب پریشان کردن است
حرف نافهمیده را معنی همین وا گفتن است
معنی توحید خاموشی است یا اقرار عجز
حجت و برهان دو کج بحثند از ما گفتن است
پیچ و تاب تابه را در گوش ماهی گفته موج
گر غرض حرف مآل حرص رسوا گفتن است
در لباس دشمنی هم می تپد در خون خویش
هر که را تیغ عداوت عیب ما نا گفتن است
آتش شوقم نشاید شد اسیر از کوی دوست
پر گشودن درس گمنامی به عنقا گفتن است