عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
آب شد دل دست و پا از من نمی‌آید دگر
قطره شد دریا شنا از من نمی‌آید دگر
دیده شد تا هم‌نشین با چشم مست سرمه‌دار
لب فرو بستم صدا از من نمی‌آید دگر
چون حباب از تنگ ظرفی در تو ای دریای حسن
یک نفس بودن جدا از من نمی‌آید دگر
بی تو‌ام غمگین‌تر از شام غریبان، همچو صبح
خنده دندان‌نما از من نمی‌آید دگر
می‌کنم رنگین به خون خویشتن سرپنجه را
خواهش رنگ حنا از من نمی‌آید دگر
کرده‌ام راضی به بوی استخوانی خویش را
طعمه جویی چون هما از من نمی‌آید دگر
هجر را قصاب تدبیری به غیر از وصل نیست
فکر درد بی‌دوا از من نمی‌آید دگر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
در دلم عیشی که می‌بینم غم یار است و بس
زخم‌های ناوک مژگان دلدار است و بس
در درون کعبه و بتخانه گردیدم بسی
رو به هر جانب که کردم جلوه یار است و بس
مست عشقم پای‌بند کفر و ایمان نیستم
این‌قدر دانم که با لطف ویم کار است و بس
از چنین ویرانه منزل چشم آسایش مدار
عیش این در گشته تا بوده است آزار است و بس
از کس دیگر چو نالد شکوه بیجا کردن است
در جهان قصاب سرگردان کردار است و بس
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آنچه ناید هرگزم از دست تدبیر است و بس
گردنم در حلقه فرمان تقدیر است و بس
بس ندارد الفتی با یکدگر آب و گلم
روز و شب ویرانه‌ام در فکر تعمیر است و بس
آنکه هرگز در میان حلقه هم‌صحبتان
کفش در پایم نسازد تنگ زنجیر است و بس
بس هدف گشتم ز هر جانب خدنگ غمزه را
قوت پرواز بالم از سر تیر است و بس
آنچه در خلوت‌سرای دوست هرشب تا سحر
روی‌گردان از دعایم گشته تأثیر است و بس
می‌رود از سر غرور جهل چون مو شد سفید
زهر را در عالم حکمت دوا شیر است و بس
برنمی‌آید ز من قصاب کاری در جهان
آنچه می‌آید ز من هر لحظه تقصیر است و بس
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
یار هجران وفا کند به غلط
درد ما را دوا کند به غلط
هست روی لبش به جانب غیر
نظری چون به ما کند به غلط
دانه‌ام از برای حفظ بدن
تکیه بر آسیا کند به غلط
دلم از موج صد خطر دارد
در سراب آشنا کند به غلط
از عنایات، حاجت قصاب
چه شود گر روا کند به کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
میان خوب‌رویان تا نمودند انتخاب از هم
جدا کردند رخسار تو را با آفتاب از هم
ز بس کاهید ما را درد او زین هجر، از آهی
فرو ریزد بنای هستی ما چون حباب از هم
مگر اندر بغل دارند جزو بی‌وفایی را
که آموزند دائم گل‌رخان درس کتاب از هم
دل صدپاره آتش‌نهاد خون‌چکانم را
به بزم عیش می‌گیرند خوبان چون کباب از هم
یکی از زلف پیچ و دیگری تاب از کمر دارد
نمی‌باشد پریشان‌خاطران را پیچ و تاب از هم
دل آباد اگر خواهی مکن ویران دل کس را
که می‌باشند اکثر خانه دل‌ها خراب از هم
نمی‌آیند بیرون روز حشر از عهده دل‌ها
اگر جوییم ما قصاب با خوبان حساب از هم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
چگونه پیش تو آیم فسانه‌ای که ندارم
چطور دور تو گردم بهانه‌ای که ندارم
همیشه خاطر من جمع از فشار حوادث
چرا ز سیل گریزم ز خانه‌ای که ندارم
هنوز بیضه من بود خون که سوخته شد پر
چرا به باد دهم آشیانه‌ای که ندارم
رقیب محرم و محروم بنده پیش دو زلفت
چه دم ز عشق زنم قدر شانه‌ای که ندارم
به بزم محرم و بیگانه غیر عشق چه گویم
به جز حکایت هجران ترانه‌ای که ندارم
چو قصد خال تو کردم به دام دانه فتادم
کجا روم به جز آن دام دانه‌ای که ندارم
کجا روم من و قصاب حاجت از که بخواهم
به غیر خاک درش آستانه‌ای که ندارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ساقی کجاست کز می گلگون نشسته باشیم
چون داغ لاله تا کی در خون نشسته باشیم
شاید که آشنایی ما را کند نوازش
تا کی چو حلقه در، بیرون نشسته باشیم
خوب است راستی را از سرو یاد گیریم
تا کی چو بید مجنون وارون نشسته باشیم
سازد ذلیل ما را رویش ز لشگر خط
بر عارضی که چون خال موزون نشسته باشیم
یاران و هم‌نشینان کردند کوچ و رفتند
تنها در این بیابان ما چون نشسته باشیم
قصاب از دو عالم کردی تو قطع امید
بهتر کز این دو منزل بیرون نشسته باشیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
خوش عشرتی است با دل دانا گریستن
بر کشت خویش در دل شب‌ها گریستن
بر حال خود به درگه او پیش‌بینی‌ای است
امروز در مصیبت فردا گریستن
باید به پای سرو چمن با صد آرزو
رفتن به یاد آن قد رعنا گریستن
تو سرو جویباری و ما ابر نوبهار
از توست جلوه کردن و از ما گریستن
در مجلسی که جای کند در کف تو جام
خون باید از نشاط چو مینا گریستن
قصاب تنگنای قفسر سیر گوشه‌ای است
تا کی توان به دامن صحرا گریستن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
سراپایم چمن شد بس گل حسرت دمید از من
چه رنگارنگ گل‌هایی توان هر روز چید از من
برون شد روشنایی از نظر تا رفت آن دلبر
تهی شد قالب از روح و روان تا پا کشید از من
قدم خم شد چو ابرو تا ز دل برگشت مژگانش
به جای اشک خون بارید چشمم تا بُرید از من
ندارد مهر، گویا کین بود در مذهب خوبان
وگرنه جز محبت حرف دیگر کی شنید از من
ندارم جنس نایابی که ترسم رایگان گردد
به صد جان کی غمش را می‌تواند کس خرید از من
به قربان تو گردم ز آرزو از من چه می‌پرسی
چه می‌آید به درگاه تو دیگر جز امید از من
به من بسیار می‌ماند نمی‌دانم که صنع حق
مرا از خاک غم یا خاک غم را آفرید از من
نگاه شوخ او ترسم در این صحرای پر وحشت
نیابد منزل خود را ز ناز از بس رمید از من
به گفتار نظیری خویش را قصاب می‌خواهم
که در روز جزا مظلوم‌تر نبود شهید از من
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
مرا که نیست دمی روح در بدن بی تو
حرام باد دگر زندگی به من بی تو
به جستجوی تو بعد از وفات خواهم گشت
به گرد خویش چو فانوس در کفن بی تو
کجاست جلوه قدت که سرو در چشمم
بود چو دود که برخیزد از چمن بی تو
ز دست کوته و بی‌حاصلی چه سازم پس
سزد اگر زنم آتش به خویشتن بی تو
چه شعله سوز دیارم ز غربت افزون است
چو شمع چند توان سوخت در وطن بی تو
ز پای تا به سرم هم چو شمع زآتش عشق
بسوخت ریشه جان و گداخت تن بی تو
دلم تو داری و من دارم از ازل غم تو
ز دست عشق مرا قفل بر دهن بی تو
مباد گفته قصاب بعد از این رنگین
اگر رود به زبانش دمی سخن بی تو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
درد او هرچند بسیار است در جان باش گو
یار از این معنی خبردار است پنهان باش گو
ما که در پیش غم اصلاً پای کم ناورده‌ایم
مدعای او گر آزار است هجران باش گو
کلبه بی‌دوست را تعمیر کردن ابلهی است
دل تهی چون از غم یار است ویران باش گو
در حقیقت منصب آیینه و عاشق یکی است
هر دو را مقصود دیدار است عریان باش گو
از شکرخند سپهر پرفریب از ره مرو
آخر این بی‌رحم خون‌خوار است خندان باش گو
جنس دانش را نمی‌گیرند بی‌دردان به هیچ
این گهر چون بی‌ خریدار است ارزان باش گو
می‌کند قصاب جوش گریه روشن دیده را
تا چراغ ما شرربار است سوزان باش گو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
تا کی به بزم شوق غمت جا کند کسی
خون را به جای باده به مینا کند کسی
ابروت می‌برد دل و حاشا است کار او
با کج حساب عشق چه سودا کند کسی
تا مرغ دل پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت که پروا کند کسی
دنیا و آخرت به نگاهی فروختم
سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی
ای شاخ گل به هر طرفی میل می‌کنی
ترسم درازدستی بیجا کند کسی
نشکفت غنچه‌ای که به یاد فنا نرفت
در این چمن چگونه دلی وا کند کسی
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمی‌دهد که تماشا کند کسی
هرگز کسی به درد کسی وا نمی‌رسد
خود را عبث عبث به که رسوا کند کسی
عمر عزیز خود منما صرف ناکسان
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی
دندان که در دهن نبود خنده بدنما است
دکّان بی متاع چرا وا کند کسی
بر روضه‌های خلد قدم می‌توان گذاشت
قصاب اگر زیارت دل‌ها کند کسی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
تا کی فراق‌نامه‌ات انشا کند کسی
صد صفحه را به خون دل املا کند کسی
ریزم به دیده چند ز دل خون محض را
تا کی ز کوزه آب به دریا کند کسی
حاصل برای عبرت این روزگار نیست
این دیده را ز بهر چه بینا کند کسی
دنیا است هیچ و هرچه درو هست جمله پوچ
از بهر هیچ و پوچ چه غوغا کند کسی
این خانه را چو وقف بر اولاد کرده‌اند
با این برادران ز چه دعوا کند کسی
چیزی به کس نداد که نگرفت باز از او
دیگر از این جهان چه تمنا کند کسی
طفلان به ما مضایقه از سنگ می‌کنند
خود را دگر برای چه رسوا کند کسی
گردیده صبح پنبه گوش نه آسمان
تا چند آه و ناله بیجا کند کسی
از مغز خشگ، چرب‌زبان بهره‌ای نبرد
در دیگ چوب بهر چه حلوا کند کسی
قصاب هرکه هست فرو مانده خود است
طومار شکوه پیش چه کس وا کند کسی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
در زمان ما نمی‌بارد سحاب زندگی
خشک گردیده‌ست در سرچشمه آب زندگی
از جفای بی‌حد ایام و گردش‌های دهر
گشته کوته رشته عمرم ز تاب زندگی
نیست آسایش به بزم دهر، در مینای تن
هست باقی قطره‌ای تا از شراب زندگی
با دو چشم خون‌چکان عمری است اندر آتشم
نیست کس در عشق بیش از من کباب زندگی
می‌رود با آنکه در یک روز و شب صدساله راه
اضطراب ما بود بیش از شتاب زندگی
غیر شرح نامرادی معنی دیگر نداشت
درس هر فصلی که خواندیم از کتاب زندگی
کی توان آمد برون از زیر بار یک نفس
وای اگر در حشر پرسندت حساب زندگی
شرح نتوان کرد پیش کس ز جور چرخ پیر
آنچه ما دیدیم ز ایام شباب زندگی
می‌توان قصاب گفتش در جهان رویین‌تن است
هرکه می‌آرد در این ایام تاب زندگی
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱
بلبل گلشن تصویر در و دیوارم
روز ویرانی من موسم پرواز من است
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۲
جلدی است روزگار سراسر حدیث غم
بر هر ورق که می‌نگرم مدعا یکی است
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱
دست در زلف مهی باید کرد
فکر روز سیهی باید کرد
یار من بی‌سروپا خوانده مرا
فکر کفش و کلهی باید کرد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام ابی محمد الحسن المجتبی علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی رثاء ابی محمد المجتبی علیه السلام
هرکه آشفته دل و سوخته جان همچو منست
نکند میل چمن ور همه عالم چمن است
هر غم از دل بتماشای گلستان نرود
عالم اندر نظر غمزده بیت الحزن است
نه هر آشفته بود شیفتۀ روی نگار
نه پریشانیش از زلف شکن در شکن است
گوش جان نالۀ قمری صفتی می طلبد
نه پی زمزمۀ بلبل شیرین سخن است
من نجویم لب جو کآب من آتش صفت است
سبزه و روی نکو خضرت وجه حسن است
جز حسن قطب ز من مرکز پرگار محن
کس ندیدم که با نزاع محن ممتحن است
نقطه دائره و خطۀ تسلیم و رضا
نوح طوفان بلا یوسف مصر محن است
راستی فُلک و فَلک همچو حبابیست بر آب
کشتی حلم وی آنجای که لنگر فکن است
بکه نالم که سلیمان جهان خانه نشین
خاتم مملکت دین بکف اهرمن است
شده از سودۀ الماس، زمرد لعلش
سبز پوش از اثر زهر گل یاسمن است
آنکه چون روح بسیط است در این جسم محیط
زهر کین در تن او همچو روان در بدن است
شاهد لم یزلی شمع شبستان وجود
پاره های جگر و خون دلش در لگن است
ناوک خصم بر او از اثر دست و زبان
بر دل و بر بدن و بر جگر و بر کفن است
کعبه بتخانه و صاحب حرم از وی محروم
جای سلطان هما مسکن زاغ و زغن است
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۶ - ایضاً فی رثائه علیه السلام عن لسانها
ز فراق لالۀ روی تو سینه داغ دارد
دل داغدیده از سینۀ من سراغ دارد
دل چرخ پیر بگداخت بنو جوانی تو
چه دلی است خام کز سوخته ای فراغ دارد
بتو بود روشن ای شمع جهانفروز مادر
شب من ز شعلۀ آه کنون چراغ دارد
نکنم پس از تو فردوس برین دگر تمنا
چه خزان شود گلستان که هوای باغ دارد
تو لب فرات گر تشنه جگر سپرده ای جان
لب من هماره از خون جگر ایاغ دارد
دلم آب شد ز بی آبی غنچۀ لب تو
که زیاد خشکی کام تو تر دماغ دارد؟
من و داستان دستان ز خرابی گلستان
من و شور و شین قمری که بباغ و راغ دارد
من و قاتل جفاکار تو همسفر چه طوطی
که مدام همنشینی چه کلاغ و زاغ دارد
شرر غم تو در منطق مفتقر نگنجد
چکند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۸ - فی رثاء علی بن الحسین الاکبر علیه السلام
دل سنگ خاره شد خون ز غم جوان لیلی
نه عجب که گشته مجنون دل ناتوان لیلی
ز دو چشم روشن شاه برفت یک فلک نور
چه ز خیمه شد روان، با که ز تن روان لیلی
دل شاه خون شد از شور فراق شاهزاده
ز نوای بانوان حرم و فغان لیلی
ز حدیث شور قمری بگذر که برده از دست
دل صد هزار دستان غم داستان لیلی
پر و بال طائر سدره نشین بریخت زین غم
چه همای عزت افتاد ز آشیان لیلی
چه فتاد نخلۀ طور تجلی الهی
بفلک بلند شد آه شرر فشان لیلی
چه بخون خضاب شد طرۀ مشگسای اکبر
بسرود مو کنان مویه کنان زبان لیلی
که ز حسرت تو ای شمع جهان فروز مادر
شب و روز همچو پروانه بسوخت جان لیلی
نه چنان ز پنجۀ گرگ دغا تو چاکچاکی
که نشانه جویم از یوسف بی نشان لیلی
بامید پروردیم چه تو شاخۀ گلی را
ندهد فلک نشان چون گل بوستان لیلی
که بزیر سایۀ سرو تو کام دل بیابم
اسفا سر تو بر نی شده سایبان لیلی
تو به نی برابر من، من اسیر بند دشمن
بخدا نبود این حادثه در گمان لیلی
من و آرزوی دامادی یک جهان جوانی
که برفت و دود برخاست ز دودمان لیلی
من و داغ یک چمن لالۀ دلگشای گیتی
من و سوز یک جهان شمع جهانستان لیلی
من و یاد سیرو اندام عزیز نامرادم
من و شور تلخی کام شکر دهان لیلی
نه عجب ز شور بانو بنوای غم نوازد
دل زار مفتقر بندۀ آستان لیلی