عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
در کهن دیر زمان جمله فریبست و غرور
وقت آن شد که زنم خیمه بصحرای سرور
صفت شیوه «احببت » شنید این دل مست
علم عشق برافراخت بصحرای ظهور
آن چنان مست خرابم بخرابات امروز
که بهش باز نیایم بگه نغمه صور
صفت نور ترا دید ورای انوار
ورد جان و دل ما گشت که: «یا نورالنور»
ای دل، از هستی خود یک قدمی بیرون نه
تا شود در نفسی جرم و گناهت مغفور
حالت هستی تو خانه دل کرد خراب
هان و هان! تا نشنوی باز بهستی مغرور
قاسم، از جنت و فردوس مگو، کان شه را
جنتی هست، که آنجا نه قصور است و نه حور
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
کار بی همکار سخت و راه بی همراه دور
دست بی دینار عور و چشم بی دیدار کور
هر کسی در قدر حال خود براهی می روند
چشم وحدت در شهود و جان کثرت در غرور
چشم جانت گر شود روشن، ببینی در زمان
شرع با تقلید زور و روی با تحقیق نور
پیش ارباب حقیقت نکته ای بس روشنست
شرع بی تحقیق رفتن غایت زورست، زور
حاضر اوقات باش و چشم حق بین بر گمار
تا چو موسی رهروی باشی درین اطوار طور
در بیابان فنا حیران و سرگردان شدیم
عفو از آن تست، بر ما عفو فرما، یا غفور
عالمی را نیست گرداند، ز هستی قاسمی
گر دمی برجوشد این توفان وحدت از تنور
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
امکان صبر نیست، ز سر گیرم این نفیر
دل رفت و صبر رفت، خدایا، تو دست گیر
مطرب، بیا و نغمه روحانیون بزن
ساقی، بیا، ز خم صفا کاسه ای بگیر
از خم بپرس قصه مستی، که خم می
دارد صد آفتاب دل افروز در ضمیر
پیر مغان مرا بخرابات ره نمود
در حال سجده کردم و گفتم که: یا مجیر
چون بازگشت جمله جانها بسوی تست
«یا منتهی المنایا، یا غایة المصیر»!
جویای کوی تست توانا و ناتوان
حیران روی تست، اگر شاه، اگر فقیر
گویند: قاسمی بکه دادست جان و دل؟
سلطان بی وزیر و شهنشاه بی نظیر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
چو نازنین جهانی بحسن خویش بناز
که پیش ناز تو میرم بصد هزار نیاز
دلم غریب هوای دیار تست، بیا
دمی بحال غریب دیار خود پرداز
گرم بروضه صدر جنان برند چه سود؟
که دل بجانب کوی تو می کند پرواز
ز چشم مست تو مستم، که اهل صومعه را
درید پرده تقوی بغمزه غماز
چو شمع آتش عشقست در دلم، لیکن
بذکر و فکر توام در میان سوز و گداز
بنور دیده محمود می توان دیدن
اشعه لمعات جمال حسن ایاز
بگفتم: از غم عشق تو سوختم، چه کنم؟
بخنده گفت که: قاسم، برو بسوز و بساز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
ماییم و حضرت تو و صد سوز و صد نیاز
ای عشق چاره ساز جگرسوز جان گداز
تو در غنای مطلق و ما در فنای محض
جانها در آرزوی تو، ای عشق چاره ساز
گفتم که: سر ببازم بر آستان تو
گفتا که: هر چه بازی، می باز و کج مباز
آن یار ظاهرست و در اعیان مقررست
در کسوت حقیقت و در صورت مجاز
با ترس و بیم باش، که عشقست بت شکن
امیدوار باش، که وصلست دلنواز
قومی ز شوق روی تو در لذت مدام
جمعی بجست و جوی تو در روزه و نماز
کوتاه کرده ایم حکایت ز هر چه بود
اما بسان زلف تو گشت این سخن دراز
با رنج گفت: رنج ندارم بهیچ روی
گفتند: سبز باشی و خوشبوی و سرفراز
هر کس نیازمند کسی شد بصورتی
قاسم نیاز برد بدرگاه بی نیاز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز
امروز که مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را بخداوند
در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز
المنة لله که زمستان بسر آمد
هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حکایات بدآموز
عشقت بدل عاشق آشفته قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
فکر عقل از حد گذشت، ای عشق، آتش برفروز
هر کجا یابی نشانی هستی ما را بسوز
با وجود آنکه دریا جرعه جام منست
بر لب دریای حیرت با لب خشکم هنوز
با خیال زلف و رویت مست و حیران مانده ام
هیچ می پرسی که چون می آوری شبها بروز؟
مصلحت بینست عقل و خانه پردازست عشق
بس عجب افتاده است: این خرقه دوز، آن خرقه سوز!
زود ساکت گشت واعظ، «خفف الله » گفتمش
گر چه داند عقل کان رعنا نمی داند رموز
عزت هر کس بقدر همت والای اوست
زاهدان را سایه طوبی و ما را دلفروز
عشق ورزیدن بدین قاسمی در شرع عشق
عاشقان را جایز آمد، زاهدان را لایجوز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
دلم در عشق ناپرواست امروز
ز جانان در سرم سوداست امروز
گدایان را ازین معنی خبر نیست
که: سلطان جهان با ماست امروز
ز انوار تجلی جمالش
جهان پر شور و پر غوغاست امروز
دویی را از میان برداشت محبوب
دل از کون و مکان یکتاست امروز
ندارد خاطرم پروای اغیار
که چون پروانه ناپرواست امروز
درین بودم که: قاسم را چه شد حال؟
که گم گشتست و ناپیداست امروز
خطاب آمد که: آن حیران مسکین
میان بحر غرق ماست امروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
از لب لعل توام کار بکامست امروز
فلکم بنده و خورشید غلامست امروز
هر که قانون شفای دل خود میطلبد
از اشارات منش کار بکامست امروز
خسرو مصر جهان شاهد یوسف روییست
که مهش بنده و خورشید بدامست امروز
مجلس عشق نهاده است و می اندر داده
سخن عقل درین بزم حرامست امروز
پیش ازین حالت دل مستی و هشیاری بود
از می ساقی جان مست مدامست امروز
یار چون شد متکلم، تو رها کن کلمات
خام ریشی و حکایات تو خامست امروز
قاسمی، فاش مکن قصه اسرار ازل
سر نگه دار، که غوغای عوامست امروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
سید سادات عالم غیر انسان نیست کس
زاهد افسرده دل از دور میراند فرس
هر دلی در مظهری دیدست این انوار را
آدم اندر «علم الاسماء» و موسی در قبس
سر وحدت را توان گفتن بنزدیکان راه
در میان مجلس ما گر نباشد خر مگس
دوست اندر محملست و جان بجانان واصلست
من چه دانم کز چه روی فریاد میراند جرس؟
بشنو، ای مرغ عزیز آشنای شهر قدس
چون تو مرغ زیرکی، چون اوفتادی در قفس؟
در میان خشکسال معرفت ماندی، دریغ!
همچو طفل مکتب و از جهل می خوانی عبس
گر تو مرد رهروی و ذوق عرفان دیده ای
در حقیقت دزد جانرا باز دانی از عسس
هر کسی را در جهان دل در هوایی ثابتست
این دل مسکین هوای عاشقی دارد هوس
قاسمی، چون روی در آیینه داری، لاجرم
روی در آیینه داری و نگه داری نفس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
ز چشم گوشه نشینان نشان سودا پرس
سواد زلفش از آشفتگان شیدا پرس
مرا، که مست و خرابم، ز جام و ساقی گوی
حدیث توبه و تقوی ز شیخ و مولا پرس
کمال ذوق ز مستان بی دل و دین جوی
نشان شوق ز رندان بی سر و پا پرس
در آن زمان که براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
علاج علت دل را ز ارغنون بشنو
دوای درد کهن را ز جام صهبا پرس
کمال سحر مبین، طرز غارت دل و دین
چشم شیوه گر مست شوخ شهلا پرس
طریق عشق و مودت ز جان قاسم جوی
نشان در شهین از درون دریا پرس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
گر کسی مست و خرابست ز مستانش پرس
هر کرا جان و دلی هست ز جانانش پرس
عشق ایمان حقیقیست درین دیر فنا
هر که دعوی فنا کرد ز ایمانش پرس
دل، که از زلف پریشان دم آهسته زند
زود از آشفتگی زلف پریشانش پرس
هر که گوید که: به تحقیق و یقین انسانم
در میان سخن از جوهر انسانش پرس
هر که گوید که: بدان یار شناسا شده ام
رو بدو آور و از شیوه عرفانش پرس
عید و نوروز جهان جمله طفیل رخ تست
هر که دم می زند از عید ز قربانش پرس
داغ سودای تو دارد دل قاسم شب و روز
صورت حال دل از دیده گریانش پرس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
از ما حکایت می و پیر و مغانه پرس
از زاهدان حکایت تسبیح و شانه پرس
اوراد جان ما همه مستی و عاشقیست
از صوفیان حکایت ورد شبانه پرس
از باده تو مست خرابیم و بیخودیم
افسانه زمانه ز اهل زمانه پرس
از دست رفته ایم و ز پا اوفتاده ایم
از مرد کار قصه این کارخانه پرس
با هر که خر بود سخن از پایگاه گوی
مرغان عشق را صفت آشیانه پرس
از دام و دانه فارغ و آزاد آمدیم
مرغ حریص را سخن از دام و دانه پرس
قاسم، بجاهلان سخن تازیان مگوی
از جاعلان سخن بسر تازیانه پرس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
دلی دارم ز سودایش پر آتش
دلم گرمست و جان گرمست و سر خوش
چه سازم؟ چاره کارم چه باشد؟
که از هجران دلی دارم مشوش
گهی کز وصل جانان یاد آرم
ز خون دل شود رویم منقش
گروهی اهل عاداتند و رسمند
گهی در فکر ریش و گاه درفش
تو، تا زنهار، از آن دونان نباشی
که ایشان جمله نادانند و اعمش
بکوی عاشقان بنشین و خوش باش
بهر حالت که صافی بهتر از غش
چنان زد آتشم، قاسم، زبانه
که ره بین خرد نشناخت غورش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تو شمع مجلسی در بزم جان باش
بیا، می نوش و میر عاشقان باش
مرنجان دل ز من، استغفرالله!
خطا کردم که گفتم: مهربان باش
خیانت در طریق عشق کفرست
درین ره گر امینی در امان باش
اگر خالص شوی چون زر وگر نه
میان بوتهای امتحان باش
میان مجلس مستان مستور
سبک روحی کن، اما سر گران باش
ترا چون بحر می گوید: بما آی
بسوی بحر چون سیل روان باش
در آخر منزل ما بی نشانیست
در اول نیز، قاسم، بی نشان باش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
جان هوادار تو شد، فاش مکن اسرارش
دل به سودای تو افتاد، گرامی دارش
عشق یاغی شد و با ما سر غارت دارد
وصل را گو که: عنایت کن و وامگذارش
مبتدی را بکرم جرعه تصدق فرما
منتهی را مده آن جرعه ولی خم آرش
آنکه در شیوه عرفان حق خود را بشناخت
گر همه نیر چرخست، منه مقدارش
دل من خسته زلفین کمان ابروییست
در چنین حال مگر هم تو کنی تیمارش
یا رب، این مرغ اجل طرفه عجایب مرغیست
خورد خون همه و سرخ نشد منقارش
قاسم از جان حقیقت خبری باز نیافت
هرکه را نیست بدل داعیه دیدارش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
خواجه مستست، ببین در سر و در دستارش
لطف فرما و زمانی ز کرم باز آرش
بر سر کوی تو هر کس که رسد مست شود
گویی از باده سرشتند در و دیوارش
پیش رویت ز خجالت ننماید خورشید
پرتو روی تو چون می شکند بازارش
ای دل، ای دل، تو بهر کس که رسی در ره عشق
چون درو معرفتی نیست، عدم پندارش
گر مغی در ره حق دعوی اسلام کند
نکنی باور ازو، تا نبری زنارش
هر کرا نور یقین نیست عجب مرده دلیست!
عشق می گوید و من می شنوم گفتارش
گر سخن تند کند راهروی در ره عشق
چون ز مستان خرابست، مسلم دارش
عاشقان را همه درد از تو و درمان از تو
هر که بیمار تو شد هم تو کنی تیمارش
قاسمی، گفته مردم همگی روی و ریاست
رهرو آنست که پاکیزه بود کردارش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
بر کنار طاس گردون زد هلال انگشت دوش
عاشقان را مژده ایام عید آمد بگوش
ماه نو را بر فلک دانی قران بهر چه بود؟
عید شد، یعنی ز جام زر شراب لعل نوش
می فروشی، هر چه هست، از خودفروشی بهترست
چند عیب می فروشان می کنی ای خودفروش؟
پرده از عیب کسان برداشتن نبود هنر
گر نیاری پاک شستن عیبشان، باری خموش!
هرزه گویی و جهان گردی نه کار عارفست
کیست عارف؟ رهرو بنشسته، سر تا پا بهوش
گر چه نتوانی بکوشش دامن مردان گرفت
کاهلی بگذار و چندانی که بتوانی بکوش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
بنده از دوست سئوالی بصفا کردم دوش
قصه سر ترا چند بود این سرپوش؟
عاشقان در رخ زیبای تو حیران شده اند
همه مستند، نه مدهوش و لیکن خاموش
صفت باده اگر زاهد ما بشناسد
همه با چنگ و دف آید بدر باده فروش
صوفی ما اگر از جام تو شوری دارد
سخن مردم خودبین نکند دیگر گوش
صفت طالع عشاق ز اندازه گذشت
چون خورد باده همه ملک و ملک گوید: نوش!
گر تو حق را همه جا حاضر و ناظر دانی
آخر، ای خواجه، متاعی که نداری مفروش
باده ام دادی و دل بردی و جان افزودی
قاسمی حلقه بگوشان ترا حلقه بگوش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
پهلوی خوانان غزل می خواند دوش
او بخود مشغول و جانها به خروش
در حقیقت جمله جانها یکیست
از حقیقت بر گرفتم روی پوش
عاشقان در جام می مستغرقند
از ملک آواز می آید بگوش
سالها شد راز می دارم نگاه
دیگ مردان سالها آید بجوش
بی طلب جستی، نشاید راه رفت
گر نه ای خضری، چو اسکندر بکوش
خرقها را در گرو کردن بمی
سهل باشد پیش رند باده نوش
قاسمی، عرش خدا را حصر نیست
مستوی هر جا باسمی بر عروش