عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
شوری از شیوه شیرین تو پیدا آمد
آدم از خلوت عزت بتماشا آمد
لمعه ای از رخ زیبای تو بر عالم زد
این همه نور یقین ظاهر و پیدا آمد
قصه عشق تو گفتند گروهی با هم
کوه ازین واقعه حیران شد و شیدا آمد
موسی و طور ز سودای تو دیوانه شدند
این چنین واقعه برطور تجلا آمد
گفت درویش بمجنون که: بگو، ذکر تو چیست؟
گفت:اوراد دلم لیلی ولیلا آمد
هرکه در احسن تقویم بود اول حال
آخر قصه او «ثم رددنا» آمد
هرکرا خاطر از ایام بگیرد زنگی
صیقل جان و دلش طلعت سلما آمد
قاسمی چون ز می عشق تو شد مست و خراب
کمترین جرعه او لجه دریا آمد
آدم از خلوت عزت بتماشا آمد
لمعه ای از رخ زیبای تو بر عالم زد
این همه نور یقین ظاهر و پیدا آمد
قصه عشق تو گفتند گروهی با هم
کوه ازین واقعه حیران شد و شیدا آمد
موسی و طور ز سودای تو دیوانه شدند
این چنین واقعه برطور تجلا آمد
گفت درویش بمجنون که: بگو، ذکر تو چیست؟
گفت:اوراد دلم لیلی ولیلا آمد
هرکه در احسن تقویم بود اول حال
آخر قصه او «ثم رددنا» آمد
هرکرا خاطر از ایام بگیرد زنگی
صیقل جان و دلش طلعت سلما آمد
قاسمی چون ز می عشق تو شد مست و خراب
کمترین جرعه او لجه دریا آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
روی هرکس که باندازه مرآت آمد
بعد ازین نوبت موسی و مناجات آمد
«یوم تبیض و تسود وجوه »گفتند
معنی نفی مگویید،که اثبات آمد
روی ناخوش نتوان گفت که زیباو نکوست
روی نیکو چه توان گفت که جنات آمد؟
هر که دید آن رخ نیکو بمرادی برسید
روی زیبای تو چون قبله حاجات آمد
دل ما ساکن درگاه تو خواهد بودن
عزتش دار، که از بهر مراعات آمد
زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نکوست
لیکن اخلاص و یقین مخلص طاعات آمد
قاسمی،قصه ترتیب نگه باید داشت
اول «الحمد» پس آنگاه «تحیات » آمد
بعد ازین نوبت موسی و مناجات آمد
«یوم تبیض و تسود وجوه »گفتند
معنی نفی مگویید،که اثبات آمد
روی ناخوش نتوان گفت که زیباو نکوست
روی نیکو چه توان گفت که جنات آمد؟
هر که دید آن رخ نیکو بمرادی برسید
روی زیبای تو چون قبله حاجات آمد
دل ما ساکن درگاه تو خواهد بودن
عزتش دار، که از بهر مراعات آمد
زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نکوست
لیکن اخلاص و یقین مخلص طاعات آمد
قاسمی،قصه ترتیب نگه باید داشت
اول «الحمد» پس آنگاه «تحیات » آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
باده از خم ارادت بسعادت آمد
وقت ایمان شد و هنگام شهادت آمد
ما و آن یار بخلوت سخنی می گفتیم
سر این نکته به «احببت » ارادت آمد
قصه جمله جهان را همه کلی دیدیم
عشق بر جمله ذرات زیادت آمد
فکر کردیم که از عشق حکایت نکنیم
فکر عشاق همه خارق عادت آمد
بعد ازین رقص کنان بر در می خانه رویم
بخت وارون شد و ایام سعادت آمد
دیگر از نسبت وانساب مگویید حدیث
عشق فخریست که او فخر سیادت آمد
بی نقاب آن رخ زیبای تو ناگه بنمود
قاسمی در صف مستان عبادت آمد
وقت ایمان شد و هنگام شهادت آمد
ما و آن یار بخلوت سخنی می گفتیم
سر این نکته به «احببت » ارادت آمد
قصه جمله جهان را همه کلی دیدیم
عشق بر جمله ذرات زیادت آمد
فکر کردیم که از عشق حکایت نکنیم
فکر عشاق همه خارق عادت آمد
بعد ازین رقص کنان بر در می خانه رویم
بخت وارون شد و ایام سعادت آمد
دیگر از نسبت وانساب مگویید حدیث
عشق فخریست که او فخر سیادت آمد
بی نقاب آن رخ زیبای تو ناگه بنمود
قاسمی در صف مستان عبادت آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
بر دلم بار غم عشق بغایت آمد
آخر،ای جان جهان،وقت عنایت آمد
سخت آشفته و دلداده و حیران بودیم
شکر کین قصه هجران بنهایت آمد
ای دل،از تلخی هجران بچه می اندیشی؟
شاد میباش،که از وصل حمایت آمد
هست امیدی که دگر بار بوصلش برسی
چون دلت را مدد نور هدایت آمد
دل جاهل بخداوند :نخواهد گروید
گر همه ملک جهان مصحف و آیت آمد
نوری از پرتو رخسار تو در عالم تافت
دم ز آیات مزن،وقت درایت آمد
حال قاسم ببر و بحر جهان واگفتند
کوه رقصان شد و امواج بغایت آمد
آخر،ای جان جهان،وقت عنایت آمد
سخت آشفته و دلداده و حیران بودیم
شکر کین قصه هجران بنهایت آمد
ای دل،از تلخی هجران بچه می اندیشی؟
شاد میباش،که از وصل حمایت آمد
هست امیدی که دگر بار بوصلش برسی
چون دلت را مدد نور هدایت آمد
دل جاهل بخداوند :نخواهد گروید
گر همه ملک جهان مصحف و آیت آمد
نوری از پرتو رخسار تو در عالم تافت
دم ز آیات مزن،وقت درایت آمد
حال قاسم ببر و بحر جهان واگفتند
کوه رقصان شد و امواج بغایت آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
آن ماه دل افروز که رشک قمر آمد
در پرده نهانست ولی پرده در آمد
گلهای بساتین همه نالند چو بلبل
چون حسن تو در صحن چمن جلوه گر آمد
هرجا که تجلی رخت جلوه عیان کرد
بالا شجری،دل حجری،لب شکر آمد
یک لمعه ز رخسار تو در ملک جهان تافت
«صدق » ز دل خرقه و زنار بر آمد
صد بار بکشتند مرا در غم عشقت
هر بار از آن بار دگر زنده تر آمد
هر تیرکه از شست تو آمد،بحقیقت
بر سینه عشاق چو شهد و شکر آمد
هر جام که خوردیم از آن خم دل افروز
در بار دگر جودت او بیشتر آمد
شاید که بدنیی و بعقبی نکند میل
جانی که دو عالم بر او مختصر آمد
یاران همه در حالت خوش مست سماعند
کز یار سفر کرده قاسم خبر آمد
در پرده نهانست ولی پرده در آمد
گلهای بساتین همه نالند چو بلبل
چون حسن تو در صحن چمن جلوه گر آمد
هرجا که تجلی رخت جلوه عیان کرد
بالا شجری،دل حجری،لب شکر آمد
یک لمعه ز رخسار تو در ملک جهان تافت
«صدق » ز دل خرقه و زنار بر آمد
صد بار بکشتند مرا در غم عشقت
هر بار از آن بار دگر زنده تر آمد
هر تیرکه از شست تو آمد،بحقیقت
بر سینه عشاق چو شهد و شکر آمد
هر جام که خوردیم از آن خم دل افروز
در بار دگر جودت او بیشتر آمد
شاید که بدنیی و بعقبی نکند میل
جانی که دو عالم بر او مختصر آمد
یاران همه در حالت خوش مست سماعند
کز یار سفر کرده قاسم خبر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
امروز بار دیگر آن ماه دلبر آمد
شادیست جان و دل را کان شاه کشور آمد
باز آمد آن قیامت،آن فتنه و علامت
چون ساقیان مهرو،با جام و ساغر آمد
دامی نهاد و دانه،آن دلبر یگانه
آدم بصد بهانه،در دام دلبر آمد
عشق آتشیست سوزان، عقلست مست و حیران
دل در میان هر دو محکوم مضطر آمد
ره بسته نیست، یارا، بگشاده است،اما
هستی ما درین ره سد سکندر آمد
عقل آهوییست حیران، عشقست شیر غران
بگریخت عقل ترسان،عشق غضنفر آمد
با عشق باش،قاسم،کز عشق و شور و مستی
هم دل مؤید آمد،هم جان مظفر آمد
شادیست جان و دل را کان شاه کشور آمد
باز آمد آن قیامت،آن فتنه و علامت
چون ساقیان مهرو،با جام و ساغر آمد
دامی نهاد و دانه،آن دلبر یگانه
آدم بصد بهانه،در دام دلبر آمد
عشق آتشیست سوزان، عقلست مست و حیران
دل در میان هر دو محکوم مضطر آمد
ره بسته نیست، یارا، بگشاده است،اما
هستی ما درین ره سد سکندر آمد
عقل آهوییست حیران، عشقست شیر غران
بگریخت عقل ترسان،عشق غضنفر آمد
با عشق باش،قاسم،کز عشق و شور و مستی
هم دل مؤید آمد،هم جان مظفر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
باز آفتاب دولت از بام ما بر آمد
عکس جمال ساقی در جام ما درآمد
دیدیم آنچه دیدیم در ضمن جام باده
از دولت وصالش هجران ما سر آمد
عقل اجتهاد جوید،نقل استنادجوید
این عشق لاابالی از هر برتر آمد
محبوب جان ودلها،نزدیک ماست،اما
هستی ما درین ره سد سکندر آمد
دانی که بشر حافی از چیست پاک و صافی؟
اول قدم درین ره فرد و قلندر آمد
می دان که روز آخرازدوست کیست شاکر؟
آن جان که روزاول از ما و من برآمد
بر در نشسته بودم،در انتظار رویش
فیض جمال جانان از بام و در درآمد
با نفس گفت: لالا،باروح گفت: بالا
این مؤمن موحد،آن کفر و کافر آمد
سر باختم بسودا، بهر رفیق اعلی
این بود قاسمی را سودی که بر سر آمد
عکس جمال ساقی در جام ما درآمد
دیدیم آنچه دیدیم در ضمن جام باده
از دولت وصالش هجران ما سر آمد
عقل اجتهاد جوید،نقل استنادجوید
این عشق لاابالی از هر برتر آمد
محبوب جان ودلها،نزدیک ماست،اما
هستی ما درین ره سد سکندر آمد
دانی که بشر حافی از چیست پاک و صافی؟
اول قدم درین ره فرد و قلندر آمد
می دان که روز آخرازدوست کیست شاکر؟
آن جان که روزاول از ما و من برآمد
بر در نشسته بودم،در انتظار رویش
فیض جمال جانان از بام و در درآمد
با نفس گفت: لالا،باروح گفت: بالا
این مؤمن موحد،آن کفر و کافر آمد
سر باختم بسودا، بهر رفیق اعلی
این بود قاسمی را سودی که بر سر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نهال دولتم را گل بر آمد
قیامت شد،که گل بر منبر آمد
مواعظ گفت،اما نکته این بود
که :عشق از هر دو عالم بر تر آمد
کسی کز عشق عزت یافت شاهست
سرش بالای چرخ چنبر آمد
جمال عشق را هر کس که بشناخت
بجوهر از دو عالم بر سر آمد
نیاز جان سر مستان بعشقست
که جان عود و محبت مجمر آمد
گذشت ایام هجران،جای شکرست
که دوران وصال ساغر آمد
صفات حسن تو می گفت قاسم
فغان از بلبل بی دل بر آمد
قیامت شد،که گل بر منبر آمد
مواعظ گفت،اما نکته این بود
که :عشق از هر دو عالم بر تر آمد
کسی کز عشق عزت یافت شاهست
سرش بالای چرخ چنبر آمد
جمال عشق را هر کس که بشناخت
بجوهر از دو عالم بر سر آمد
نیاز جان سر مستان بعشقست
که جان عود و محبت مجمر آمد
گذشت ایام هجران،جای شکرست
که دوران وصال ساغر آمد
صفات حسن تو می گفت قاسم
فغان از بلبل بی دل بر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
چشم بیدار مرا نوبت دیدار آمد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
قصه در پرده نگوئیم،که آن شاه وجود
خویشتن را ز پس پرده خریدار آمد
علم نصرت منصور ز کیوان بگذشت
که چنین مست ومعربد بسردار آمد
منکران در صف انکار تبرز کردند
سنگ ازین واقعه در موطن اقرار آمد
مل ترا دید بسی شورش و مستی ها کرد
گل ترا دید ز سودای توگل زار آمد
دل و جان دو جهان زنده جاویدان شد
حسن آندوست چو در جلوه بتکرار آمد
قاسم،ازمردم محجوب شدی زنهاری
هر که زنهار ترا دید بزنهار آمد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
قصه در پرده نگوئیم،که آن شاه وجود
خویشتن را ز پس پرده خریدار آمد
علم نصرت منصور ز کیوان بگذشت
که چنین مست ومعربد بسردار آمد
منکران در صف انکار تبرز کردند
سنگ ازین واقعه در موطن اقرار آمد
مل ترا دید بسی شورش و مستی ها کرد
گل ترا دید ز سودای توگل زار آمد
دل و جان دو جهان زنده جاویدان شد
حسن آندوست چو در جلوه بتکرار آمد
قاسم،ازمردم محجوب شدی زنهاری
هر که زنهار ترا دید بزنهار آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
شاد باش،ای دل من،نوبت دیدار آمد
سرنگهدار،که آن مونس دلدار آمد
یار از خلوت جان جانب بازار رسید
گل بقنطار شد و مشک بخروار آمد
هر که او وصل ترایافت بجان خواهان شد
و آنکه هجران ترا دید بزنهار آمد
ای دل، ای دل، چه نشستی؟منشین،در رقص آی
صبح صادق بدمید،آن بت عیار آمد
هر که رخسار ترا دید مسلمان شد باز
وآنکه گیسوی ترا در صف کفار آمد
دل آن خواجه،که انکار حقیقت می کرد
روی زیبای ترا دید باقرار آمد
سخن سر حقیقت بزبانها افتاد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
دل،که او منکر زنار و چلیپا می بود
دید زلفین ترا،عاشق زنار آمد
هر که زلفین ترا دید دو عالم بفروخت
قاسمس روی ترا دید خریدار آمد
سرنگهدار،که آن مونس دلدار آمد
یار از خلوت جان جانب بازار رسید
گل بقنطار شد و مشک بخروار آمد
هر که او وصل ترایافت بجان خواهان شد
و آنکه هجران ترا دید بزنهار آمد
ای دل، ای دل، چه نشستی؟منشین،در رقص آی
صبح صادق بدمید،آن بت عیار آمد
هر که رخسار ترا دید مسلمان شد باز
وآنکه گیسوی ترا در صف کفار آمد
دل آن خواجه،که انکار حقیقت می کرد
روی زیبای ترا دید باقرار آمد
سخن سر حقیقت بزبانها افتاد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
دل،که او منکر زنار و چلیپا می بود
دید زلفین ترا،عاشق زنار آمد
هر که زلفین ترا دید دو عالم بفروخت
قاسمس روی ترا دید خریدار آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
باز، ز خم باده های ناب بر آمد
ناله زار از دل رباب بر آمد
بست نقابی بر آن جمال دل افروز
نور جمالش از آن نقاب بر آمد
هستی ما بدحجاب راه،چو برخاست
از در و دیوار آفتاب بر آمد
محتسبان جان و دل ز دست بدادند
یار ببازار احتساب بر آمد
حسن تو یک جلوه کرد،در همه عالم
ناله حیرت ز شیخ و شاب بر آمد
عقد گرفتند از الوف بآحاد
کار جهانی از آن حساب بر آمد
عشق تو بر جان ناتوان نظری کرد
بانگ بلنداز ده خراب بر آمد
صورت حسنی ازین میانه چو برخاست
قشر برنگ همه لباب برآمد
قاسمی از دل بشست دست،که آن یار
بر سر بازار بی حجاب بر آمد
ناله زار از دل رباب بر آمد
بست نقابی بر آن جمال دل افروز
نور جمالش از آن نقاب بر آمد
هستی ما بدحجاب راه،چو برخاست
از در و دیوار آفتاب بر آمد
محتسبان جان و دل ز دست بدادند
یار ببازار احتساب بر آمد
حسن تو یک جلوه کرد،در همه عالم
ناله حیرت ز شیخ و شاب بر آمد
عقد گرفتند از الوف بآحاد
کار جهانی از آن حساب بر آمد
عشق تو بر جان ناتوان نظری کرد
بانگ بلنداز ده خراب بر آمد
صورت حسنی ازین میانه چو برخاست
قشر برنگ همه لباب برآمد
قاسمی از دل بشست دست،که آن یار
بر سر بازار بی حجاب بر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
یار ببازار کاینات برآمد
نعره هیهات از جهات برآمد
صبح وصالش دمید در همه جایی
هر طرفی بانگ الصلات برآمد
جمله ذرات گشت زنده جاوید
آب که از چشمه حیات بر آمد
زلف خوشش سایه کرد،طلعت خورشید
نعره ز کفار سومنات برآمد
نفس تنزل ببین،که عین ترقیست
ماه یقین از تنزلات برآمد
لمعه نور قدیم تافت ز کیوان
جمله مرادات محدثات برآمد
یک نظری کرد دوست جانب امکان
شان مفصل ز مجملات بر آمد
معنی این نکته چیست؟گر بشناسی
ذات بوصف تعینات بر آمد
شیوه شیرین او چو دید بیک بار
قاسمی از صبر و از ثبات بر آمد
نعره هیهات از جهات برآمد
صبح وصالش دمید در همه جایی
هر طرفی بانگ الصلات برآمد
جمله ذرات گشت زنده جاوید
آب که از چشمه حیات بر آمد
زلف خوشش سایه کرد،طلعت خورشید
نعره ز کفار سومنات برآمد
نفس تنزل ببین،که عین ترقیست
ماه یقین از تنزلات برآمد
لمعه نور قدیم تافت ز کیوان
جمله مرادات محدثات برآمد
یک نظری کرد دوست جانب امکان
شان مفصل ز مجملات بر آمد
معنی این نکته چیست؟گر بشناسی
ذات بوصف تعینات بر آمد
شیوه شیرین او چو دید بیک بار
قاسمی از صبر و از ثبات بر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
آن یار چو ناگاه ببازار برآمد
از هر طرفی مشرق انوار بر آمد
ناگاه تجلی جلالی اثری کرد
از روزنه روز شب تار برآمد
از خانه برون آمد و در خرقه نهان گشت
ناگاه بسر حلقه ابرار برآمد
منصور کجا بود؟ و ندانم که کجا بود
آن دم که «اناالحق » ز سر دار برآمد
وصفش نتوان گفت،که از دیده نهان شد
با خرقه برون رفت و بزنار برآمد
جانم همه از کار جهان پیچ و گره بود
چون روی ترا دید،همه کار برآمد
چون روی ترا زلف تو پوشید، بناگاه
از جمله جهت نعره ستار برآمد
ما منتظر دولت دیدار تو بودیم
ناگه علم وصل ز کهسار بر آمد
قاسم، نتوانی که دگر گوشه گزینی
چون نور رخش از در و دیوار برآمد
از هر طرفی مشرق انوار بر آمد
ناگاه تجلی جلالی اثری کرد
از روزنه روز شب تار برآمد
از خانه برون آمد و در خرقه نهان گشت
ناگاه بسر حلقه ابرار برآمد
منصور کجا بود؟ و ندانم که کجا بود
آن دم که «اناالحق » ز سر دار برآمد
وصفش نتوان گفت،که از دیده نهان شد
با خرقه برون رفت و بزنار برآمد
جانم همه از کار جهان پیچ و گره بود
چون روی ترا دید،همه کار برآمد
چون روی ترا زلف تو پوشید، بناگاه
از جمله جهت نعره ستار برآمد
ما منتظر دولت دیدار تو بودیم
ناگه علم وصل ز کهسار بر آمد
قاسم، نتوانی که دگر گوشه گزینی
چون نور رخش از در و دیوار برآمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
چون ماه من از مشرق انوار بر آمد
کام دلم از لمعه دیدار برآمد
آن ماه دل افروز چو بنمود جمالش
کام دل و جان جمله بیک بار برآمد
چون نور تجلی خداوند عیان شد
منصور «اناالحق » گو بردار برآمد
آن نور چو با دار و رسن رفت بیک بار
آتش ز ته که گل فخار برآمد
هر دم سفری دارد و نامی و نشانی
ازخانه سفر کرد و ببازار برآمد
در صومعه و بتکدها ذکر تو میرفت
«صدق » ز دل خرقه و زنار بر آمد
جان را بحرج داد دل قاسم مسکین
از هر طرفی بانگ خریدار برآمد
کام دلم از لمعه دیدار برآمد
آن ماه دل افروز چو بنمود جمالش
کام دل و جان جمله بیک بار برآمد
چون نور تجلی خداوند عیان شد
منصور «اناالحق » گو بردار برآمد
آن نور چو با دار و رسن رفت بیک بار
آتش ز ته که گل فخار برآمد
هر دم سفری دارد و نامی و نشانی
ازخانه سفر کرد و ببازار برآمد
در صومعه و بتکدها ذکر تو میرفت
«صدق » ز دل خرقه و زنار بر آمد
جان را بحرج داد دل قاسم مسکین
از هر طرفی بانگ خریدار برآمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دلدار من از خانه ببازار برآمد
ناگه بسر کوچه خمار برآمد
گلبانگ «تعالی » بشنیدند روانها
صد نعره ز تسبیح و ز زنار برآمد
دعوی بچه تیره فرو رفت بخواری
معنی ز ته که گل فخار برآمد
عالم همه روشن شد از آن نور بیکبار
گفتند که: آن دلبر عیار برآمد
گفتیم: چو خورشید جمال تو عیانست
«صدق » ز دل مؤمن وکفار برآمد
گفتم که: تویی، غیر تو کس نیست بعالم
این نعره هم از طبله عطار برآمد
خورشید رسیدست ز ایمن بدل من
تا از دل قاسم دم اقرار برآمد
ناگه بسر کوچه خمار برآمد
گلبانگ «تعالی » بشنیدند روانها
صد نعره ز تسبیح و ز زنار برآمد
دعوی بچه تیره فرو رفت بخواری
معنی ز ته که گل فخار برآمد
عالم همه روشن شد از آن نور بیکبار
گفتند که: آن دلبر عیار برآمد
گفتیم: چو خورشید جمال تو عیانست
«صدق » ز دل مؤمن وکفار برآمد
گفتم که: تویی، غیر تو کس نیست بعالم
این نعره هم از طبله عطار برآمد
خورشید رسیدست ز ایمن بدل من
تا از دل قاسم دم اقرار برآمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
ازکف ساقی جان باده چو در جام آمد
جان بیمار مرا وقت سر انجام آمد
روی بنمود و همه کفر جهان را بزدود
شاد باشید که آن هادی اسلام آمد
واعظ ما هوس صحبت مستان دارد
در ببندید که آن عام کالانعام آمد
آخر،ای دوست،نظر کن بدل خسته من
مدت هجر شد و نوبت انعام آمد
دانه خال ترا دید دلم حیران گشت
عاقبت در هوس دانه این دام آمد
دل ز آغاز هوا های ترا میورزید
شکر چون عاقبت کار بانجام آمد
خاطر قاسم بیچاره نکو خواهد شد
کز پی وسوسه ها نوبت الهام آمد
جان بیمار مرا وقت سر انجام آمد
روی بنمود و همه کفر جهان را بزدود
شاد باشید که آن هادی اسلام آمد
واعظ ما هوس صحبت مستان دارد
در ببندید که آن عام کالانعام آمد
آخر،ای دوست،نظر کن بدل خسته من
مدت هجر شد و نوبت انعام آمد
دانه خال ترا دید دلم حیران گشت
عاقبت در هوس دانه این دام آمد
دل ز آغاز هوا های ترا میورزید
شکر چون عاقبت کار بانجام آمد
خاطر قاسم بیچاره نکو خواهد شد
کز پی وسوسه ها نوبت الهام آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
مرا اگر تو ندانی حبیب می داند
دوای درد دلم را طبیب میداند
صفیر ما نشناسی،که زاهد خشکی
لسان فاخته کبک نجیب می داند
شراب عشق بر آشفتگان مجنون ریز
بر غم خواجه،که خود را لبیب میداند
مگو ز بوی گل و یاسمین بپیش جعل
که از لطافت گل عندلیب میداند
مگو ز بوی گلستان بپیش آن جعلی
که بوی حنظله را نشر طیب میداند
مرا بوعده وصلش حیات داد حبیب
که دوست نوبت مرگ رقیب میداند
همیشه وصل تو قاسم به جان و دل طلبد
که این دعا به اجابت قریب میداند
دوای درد دلم را طبیب میداند
صفیر ما نشناسی،که زاهد خشکی
لسان فاخته کبک نجیب می داند
شراب عشق بر آشفتگان مجنون ریز
بر غم خواجه،که خود را لبیب میداند
مگو ز بوی گل و یاسمین بپیش جعل
که از لطافت گل عندلیب میداند
مگو ز بوی گلستان بپیش آن جعلی
که بوی حنظله را نشر طیب میداند
مرا بوعده وصلش حیات داد حبیب
که دوست نوبت مرگ رقیب میداند
همیشه وصل تو قاسم به جان و دل طلبد
که این دعا به اجابت قریب میداند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
حالت جان مرا پیر مغان میداند
آنکه پیوسته ز پیدا و نهان میداند
همت پیر مغان را چه توان گفت؟ که او
قیمت راهبر و راهروان میداند
بهمه حال اگر نیک و اگر بد باشم
راز من از همه رو جان جهان میداند
گر چه خفتیم و نرفتیم طریقی برشاد
یار ما قصه برخیز و بران میداند
ما اگر بی خبرانیم درین ره اما
او ز احوال دل بی خبران میداند
چند گویی که: چسانی و چه حالست ترا؟
حال من گر تو ندانی،همه دان میداند
هر چه گفتیم و شنیدیم،یقینست آن یار
همه را سر بسر از نور عیان میداند
عمر بگذشت به بی حاصلی وبی خبری
دوست خود شدت عمر گذران میداند
بر سر کوی تو ساکن شود و جان بازد
قاسمی مصلحت وقت در آن میداند
آنکه پیوسته ز پیدا و نهان میداند
همت پیر مغان را چه توان گفت؟ که او
قیمت راهبر و راهروان میداند
بهمه حال اگر نیک و اگر بد باشم
راز من از همه رو جان جهان میداند
گر چه خفتیم و نرفتیم طریقی برشاد
یار ما قصه برخیز و بران میداند
ما اگر بی خبرانیم درین ره اما
او ز احوال دل بی خبران میداند
چند گویی که: چسانی و چه حالست ترا؟
حال من گر تو ندانی،همه دان میداند
هر چه گفتیم و شنیدیم،یقینست آن یار
همه را سر بسر از نور عیان میداند
عمر بگذشت به بی حاصلی وبی خبری
دوست خود شدت عمر گذران میداند
بر سر کوی تو ساکن شود و جان بازد
قاسمی مصلحت وقت در آن میداند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
در آن چمن که تو دیدی گلی ببار نماند
خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند
ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی
که این کرامت و آن غصه پایدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حکیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختیار بجانان گذار و جان پرور
که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد
خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند
حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی
که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند
قرار جان بوصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند
خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند
ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی
که این کرامت و آن غصه پایدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حکیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختیار بجانان گذار و جان پرور
که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد
خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند
حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی
که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند
قرار جان بوصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
منگر به عاشقان، که ز صد یک نشان نماند
معشوق را ببین که ز صد یک نشانه ماند
تا آتش هوای تو در دل زبانه زد
ما را زبان همان شد و دیگر زبانه ماند
بر آستان دوست نماندند عاشقان
عاشق کسی بود که برین آستانه ماند
عمری ز حسن یار سخن در میانه بود
القصه عاقبت سخن اندر میانه ماند
عاشق به مرگ مایل و عاقل بهانه جوی
آن در وصال محو شد، این در بهانه ماند
از جسم در گذر، که همه بال و پر بسوخت
مرغی که او مقید این آشیانه ماند
در نور آن جمال فنا گشت قاسمی
آنجا که نور صبح یقین شد گمان نماند
معشوق را ببین که ز صد یک نشانه ماند
تا آتش هوای تو در دل زبانه زد
ما را زبان همان شد و دیگر زبانه ماند
بر آستان دوست نماندند عاشقان
عاشق کسی بود که برین آستانه ماند
عمری ز حسن یار سخن در میانه بود
القصه عاقبت سخن اندر میانه ماند
عاشق به مرگ مایل و عاقل بهانه جوی
آن در وصال محو شد، این در بهانه ماند
از جسم در گذر، که همه بال و پر بسوخت
مرغی که او مقید این آشیانه ماند
در نور آن جمال فنا گشت قاسمی
آنجا که نور صبح یقین شد گمان نماند