عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دلم از غصه هجران تو اندر شورست
ذوق جان دارد و خوش در طلب مسرورست
تو حبیبی و یقین با دل و جان نزدیکی
آن رقیبست که از جمله دلها دورست
عاشق تست، اگر خسرو، اگر شیرینست
بنده تست، اگر سنجر، اگر فغفورست
عشق نزدیک تر از ماست بما، می داند
این حدیثیست که در هر دو جهان مشهورست
من اگر مستم، اگر نعره زنم، باکی نیست
عشقم اندر نظر و موسی جان بر طورست
دو جهان نور شد و نور شدم سر تا پا
هرکه خود نور شود هر دو جهانش نورست
نظری از تو اگر بر دل قاسم آید
قاسم سوخته هم ناظر و هم منظورست
ذوق جان دارد و خوش در طلب مسرورست
تو حبیبی و یقین با دل و جان نزدیکی
آن رقیبست که از جمله دلها دورست
عاشق تست، اگر خسرو، اگر شیرینست
بنده تست، اگر سنجر، اگر فغفورست
عشق نزدیک تر از ماست بما، می داند
این حدیثیست که در هر دو جهان مشهورست
من اگر مستم، اگر نعره زنم، باکی نیست
عشقم اندر نظر و موسی جان بر طورست
دو جهان نور شد و نور شدم سر تا پا
هرکه خود نور شود هر دو جهانش نورست
نظری از تو اگر بر دل قاسم آید
قاسم سوخته هم ناظر و هم منظورست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
من اگر توبه شکستم کرمش موفورست
پیش دریای کرم توبه من محصورست
جرم بخشیدن و الطاف نمودن کرمست
چه توان گفت؟ که این واعظ ما مغرورست
یا از یار جدا نیست، چه شاید گفتن؟
زاهد شهر ازین قصه بغایت دورست
هرکه او بانگ «اناالحق » زدم یار شنید
شاه عالم شد و در هر دو جهان منصورست
گر بشمشیر غمت کشته شوم باکی نیست
هرکه شد کشته شمشیر غمت مغفورست
عالمی را همه آشفته و حیران بینم
همه در کار تو، گر مخلص، اگر مزدورست
قاسمی، سجده اخلاص کن اندر بر یار
هیچ شک نیست که طاعات چنین مبرورست
پیش دریای کرم توبه من محصورست
جرم بخشیدن و الطاف نمودن کرمست
چه توان گفت؟ که این واعظ ما مغرورست
یا از یار جدا نیست، چه شاید گفتن؟
زاهد شهر ازین قصه بغایت دورست
هرکه او بانگ «اناالحق » زدم یار شنید
شاه عالم شد و در هر دو جهان منصورست
گر بشمشیر غمت کشته شوم باکی نیست
هرکه شد کشته شمشیر غمت مغفورست
عالمی را همه آشفته و حیران بینم
همه در کار تو، گر مخلص، اگر مزدورست
قاسمی، سجده اخلاص کن اندر بر یار
هیچ شک نیست که طاعات چنین مبرورست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
امروز بهرحال به از دی و پریرست
عالم همه پر عنبر سارا و عبیرست
آفاق عبیر بیز شد، آخر چه ظهورست؟
یا نور تجلی که ز سلطان نصیرست
ار جمله ذرات جهان مخفی و پیداست
ار جمله صفت شاهد بی مثل و نظیرست
زنهار! دل از غیر نگه دار، که آن یار
در هر نفسی واقف اسرار ضمیرست
جان و دل آفاق بیک جلوه ببردی
خوش حالت صیدی که بدام تو اسیرست
ای طالب دیدار، برو دیده بدست آر
چون واقف اسرار شوی خیر کثیرست
قاسم، چو خطا رفت، بیا سجده سهو آر
کان لطف و کرم توبه ده و عذر پذیرست
عالم همه پر عنبر سارا و عبیرست
آفاق عبیر بیز شد، آخر چه ظهورست؟
یا نور تجلی که ز سلطان نصیرست
ار جمله ذرات جهان مخفی و پیداست
ار جمله صفت شاهد بی مثل و نظیرست
زنهار! دل از غیر نگه دار، که آن یار
در هر نفسی واقف اسرار ضمیرست
جان و دل آفاق بیک جلوه ببردی
خوش حالت صیدی که بدام تو اسیرست
ای طالب دیدار، برو دیده بدست آر
چون واقف اسرار شوی خیر کثیرست
قاسم، چو خطا رفت، بیا سجده سهو آر
کان لطف و کرم توبه ده و عذر پذیرست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
بگذار ره صومعه، کان دور و درازست
بنشین بدر میکده، کان خانه رازست
چون بانگ نمازی نشنیدی تو درین کوی؟
گر گوش تو بازست همه بانگ نمازست
از خرقه و زنار و ز سجاده و تسبیح
مقصود نیاز آمد و دیگر همه نازست
هر جا که بود حسن بود عشق، ازین رو
محمود پریشان سر زلف ایازست
احصای ایادی تو هرگز نتوان کرد
عاشق همه اوقات بدرگاه نیازست
من باز سفید توام، ای مقصد و مقصود
چشمم همه اوقات بدیدار تو بازست
ای خسرو خوبان، نظری کن ز سرلطف
قاسم ز غم عشق تو در سوز و گدازست
بنشین بدر میکده، کان خانه رازست
چون بانگ نمازی نشنیدی تو درین کوی؟
گر گوش تو بازست همه بانگ نمازست
از خرقه و زنار و ز سجاده و تسبیح
مقصود نیاز آمد و دیگر همه نازست
هر جا که بود حسن بود عشق، ازین رو
محمود پریشان سر زلف ایازست
احصای ایادی تو هرگز نتوان کرد
عاشق همه اوقات بدرگاه نیازست
من باز سفید توام، ای مقصد و مقصود
چشمم همه اوقات بدیدار تو بازست
ای خسرو خوبان، نظری کن ز سرلطف
قاسم ز غم عشق تو در سوز و گدازست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
گر دیر سومنات بود، گر صوامعست
هر جا که هست لمعه روی تو لامعست
ذرات کاینات، که آیات حسن تست
مجموع در صحیفه انسان جامعست
وصف جمال تست غزلهای بلبلان
مستی است زین سماع کسیرا که سامعست
هر ذره ناطقست باوصاف آن جمال
ذکر جمیل تست که ورد مجامعست
پرشد کنار و دامنم از در شاهوار
از بحر دل،که از صدف چشم دامعست
بنیاد صبر و طاقتم از بیخ برفکند
هجران جان گداز، که تلخست و قامعست
قاسم وصال خواهد و مرگ رقیب نیز
یا رب، تو عالمی که فقیرست و طامعست
هر جا که هست لمعه روی تو لامعست
ذرات کاینات، که آیات حسن تست
مجموع در صحیفه انسان جامعست
وصف جمال تست غزلهای بلبلان
مستی است زین سماع کسیرا که سامعست
هر ذره ناطقست باوصاف آن جمال
ذکر جمیل تست که ورد مجامعست
پرشد کنار و دامنم از در شاهوار
از بحر دل،که از صدف چشم دامعست
بنیاد صبر و طاقتم از بیخ برفکند
هجران جان گداز، که تلخست و قامعست
قاسم وصال خواهد و مرگ رقیب نیز
یا رب، تو عالمی که فقیرست و طامعست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست
ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست
ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
در مذهب ما باده مباحست و حلالست
این باده زخم خانه اجلال جلالست
این یار چه اشنید که در ماتم هجرست؟
آن خواجه چه دیدست که سرمست وصالست؟
جز عشق خدا، هرچه دلت را برباید
گر نیر شمسست که در عین زوالست
هرگز بخدا ره نبری، تا تو تو باشی
این فکر خیالست و خیال تو محالست
این جا سخن از عاشق و معشوقه و عشقست
این جا سخن از نشأئه آن بحر زلالست
ما پیشتر از آدم و حوا و جهانیم
از ما سخن سال مپرس، این چه سؤالست
در شیوه شیرین تو حالیست، که قاسم
سرگشته و حیران شده کین حال چه حالیست؟
این باده زخم خانه اجلال جلالست
این یار چه اشنید که در ماتم هجرست؟
آن خواجه چه دیدست که سرمست وصالست؟
جز عشق خدا، هرچه دلت را برباید
گر نیر شمسست که در عین زوالست
هرگز بخدا ره نبری، تا تو تو باشی
این فکر خیالست و خیال تو محالست
این جا سخن از عاشق و معشوقه و عشقست
این جا سخن از نشأئه آن بحر زلالست
ما پیشتر از آدم و حوا و جهانیم
از ما سخن سال مپرس، این چه سؤالست
در شیوه شیرین تو حالیست، که قاسم
سرگشته و حیران شده کین حال چه حالیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بهر کجا که رسد عشق شاه محترمست
صفات عشق تو گفتن نشانه کرمست
مرو بپیش، که ترسم که باز گردانند
که علت حدثان نفی معنی قدمست
بدان که: جان تهی همچو جسم بی جانست
نخواهمش بکف آرم، اگرچه جام جمست
رقیب خواست که آزار من کند ز حسد
حبیب گفت: مرنجان، که آهوی حرمست
ندای دوست بجانها نمیرسد دایم
ندای او نشنیدن نشانه صممست
میان صومعه دیدیم طاعتست و نماز
بکوی عشق رسیدیم عاشقان همه مست
شراب عشق بمی خوارگان مجلس ده
حدیث زاهد خودبین مگو، که کم ز کمست
رقیب واقعه عشق را نمی داند
بپیش مردم عارف رقیب کالعدمست
قلم برندی قاسم زدند روز ازل
همه حکایت دل مقتضای آن رقمست
صفات عشق تو گفتن نشانه کرمست
مرو بپیش، که ترسم که باز گردانند
که علت حدثان نفی معنی قدمست
بدان که: جان تهی همچو جسم بی جانست
نخواهمش بکف آرم، اگرچه جام جمست
رقیب خواست که آزار من کند ز حسد
حبیب گفت: مرنجان، که آهوی حرمست
ندای دوست بجانها نمیرسد دایم
ندای او نشنیدن نشانه صممست
میان صومعه دیدیم طاعتست و نماز
بکوی عشق رسیدیم عاشقان همه مست
شراب عشق بمی خوارگان مجلس ده
حدیث زاهد خودبین مگو، که کم ز کمست
رقیب واقعه عشق را نمی داند
بپیش مردم عارف رقیب کالعدمست
قلم برندی قاسم زدند روز ازل
همه حکایت دل مقتضای آن رقمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
جگرم گرم و دل خسته ندیم ندمست
لطف فرما و کرم کن، که مقام کرمست
ما که آشفته و رندان و گنه کارانیم
عفوک لله، که لطف تو بعالم علمست
ساقیا، لطف کن و باده بهرکس برسان
دأب رندانه نگه دار، چه جای ستمست؟
پیش تیغ تو روان جان و سراندر بازیم
هرکه شد کشته شمشیر غمت محترمست
لطف کن، یکقدم از هستی خود بیرون نه
از تو تا حضرت محبوب قدم یک قدمست
دم آن دوست مرا زنده جاویدان کرد
دل و جانها همه حیران شده کین دم چه دمست؟
قاسم ار شیوه تحقیق عیان میگوید
هرکه او عشق نورزید بعالم عدمست
لطف فرما و کرم کن، که مقام کرمست
ما که آشفته و رندان و گنه کارانیم
عفوک لله، که لطف تو بعالم علمست
ساقیا، لطف کن و باده بهرکس برسان
دأب رندانه نگه دار، چه جای ستمست؟
پیش تیغ تو روان جان و سراندر بازیم
هرکه شد کشته شمشیر غمت محترمست
لطف کن، یکقدم از هستی خود بیرون نه
از تو تا حضرت محبوب قدم یک قدمست
دم آن دوست مرا زنده جاویدان کرد
دل و جانها همه حیران شده کین دم چه دمست؟
قاسم ار شیوه تحقیق عیان میگوید
هرکه او عشق نورزید بعالم عدمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تو ساقی جان بخشی و عالم همه جامست
وز باده نوشین تو عالم همه جامست
از جام تو یک جرعه بما ده، که زمین را
گر زانکه نصیبست، هم از کأس کرامست
هرچند که ما عامی عشقیم درین راه
بر جمله ذرات جهان لطف تو عامست
واعظ، که برقصست پس پرده پندار
سودش نکند پند، که در بند عمامست
در دور رخش یک دل هشیار ندیدیم
آنکس که نه مستست درین دور، کدامست؟
در کشتن عشاق بشمشیر چه حاجت؟
یک غمزه از آن نرگس مخمور تمامست
گفتی که: سلامی بفرستیم بقاسم
از ذوق سلامت دل من دار سلامست
وز باده نوشین تو عالم همه جامست
از جام تو یک جرعه بما ده، که زمین را
گر زانکه نصیبست، هم از کأس کرامست
هرچند که ما عامی عشقیم درین راه
بر جمله ذرات جهان لطف تو عامست
واعظ، که برقصست پس پرده پندار
سودش نکند پند، که در بند عمامست
در دور رخش یک دل هشیار ندیدیم
آنکس که نه مستست درین دور، کدامست؟
در کشتن عشاق بشمشیر چه حاجت؟
یک غمزه از آن نرگس مخمور تمامست
گفتی که: سلامی بفرستیم بقاسم
از ذوق سلامت دل من دار سلامست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
موسی صفتان را، که درین طور مقامست
از درد تو مستند گروهی ز دوا مست
آن خال سیه جانب آن زلف دلاویز
وصفش نتوان گفت: چه دانه است و چه دامست
هرجا که تو باشی سخن از شاهد و می گوی
چون راه هدایت همه از ذکر دوامست
از چهره زیبا تتق زلف برانداز
چون نور هدایت همه از رفع ظلامست
زاهد ز می ناب همین نام شنیدست
او مست خیالست، نه سرمست مدامست
از مطبخ جان بوی طعامی نشنیدست
زعمش همه اینست که بر خوان کرامست
یک نام شنیدست از آن یار گرامی
زان نام گمان برده که سلطان انامست
یک بوسه، نگوییم، که یک غمزه از آن چشم
انعام کن، ای دوست، که انعام تو عامست
قاسم، سخن از ساقی و می خانه و می گوی
زیرا که ترقی همه از ذکر مدامست
از درد تو مستند گروهی ز دوا مست
آن خال سیه جانب آن زلف دلاویز
وصفش نتوان گفت: چه دانه است و چه دامست
هرجا که تو باشی سخن از شاهد و می گوی
چون راه هدایت همه از ذکر دوامست
از چهره زیبا تتق زلف برانداز
چون نور هدایت همه از رفع ظلامست
زاهد ز می ناب همین نام شنیدست
او مست خیالست، نه سرمست مدامست
از مطبخ جان بوی طعامی نشنیدست
زعمش همه اینست که بر خوان کرامست
یک نام شنیدست از آن یار گرامی
زان نام گمان برده که سلطان انامست
یک بوسه، نگوییم، که یک غمزه از آن چشم
انعام کن، ای دوست، که انعام تو عامست
قاسم، سخن از ساقی و می خانه و می گوی
زیرا که ترقی همه از ذکر مدامست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
خرد مستست و دل مستست و جان مست
بسودایت روان ناتوان مست
ز حد بگذشت مستیهای ذرات
فلک مست و زمین مست و زمان مست
بیا در باغ و شور بلبلان بین
سمن مست و چمن مست، ارغوان مست
شراب ناب رحمان را چه گویم؟
کزو دلداده مست و دلستان مست
ز دنیی تا بعقبی گر ببینی
همه ره کاروان در کاروان مست
دلی کز ما و من آزاد آید
چه در کعبه، چه در دیر مغان مست
جهان مستند و ز مستی ندانند
جهان اندر جهان اندر جهان مست
درین دریا، که عالم قطره اوست
ز قطره تا ببحر بی کران مست
بقول قاسمی این سکر عامست
خرد مست و یقین مست و گمان مست
بسودایت روان ناتوان مست
ز حد بگذشت مستیهای ذرات
فلک مست و زمین مست و زمان مست
بیا در باغ و شور بلبلان بین
سمن مست و چمن مست، ارغوان مست
شراب ناب رحمان را چه گویم؟
کزو دلداده مست و دلستان مست
ز دنیی تا بعقبی گر ببینی
همه ره کاروان در کاروان مست
دلی کز ما و من آزاد آید
چه در کعبه، چه در دیر مغان مست
جهان مستند و ز مستی ندانند
جهان اندر جهان اندر جهان مست
درین دریا، که عالم قطره اوست
ز قطره تا ببحر بی کران مست
بقول قاسمی این سکر عامست
خرد مست و یقین مست و گمان مست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دلم از عشق تو مستست و جان مست
جهان مست و زمین مست، آسمان مست
همه عالم خرابات تو آمد
جهان اندر جهان اندر جهان مست
گلستان دیدم اندر عشق رویت
گل اسفید و زرد و ارغوان مست
طلب کردم بهر جایی رسیدم
ز شوق تو مکان و لامکان مست
چو اندر صومعه رفتم بدیدم
همیشه از تو جان صوفیان مست
سفر کردم، بشهر جان رسیدم
درین ره کاروان در کاروان مست
چه شورش خاست در عالم، بیک بار؟
که فانی مست و ملک جاودان مست
عجب شوری فتاد اندر خرابات!
همه دلدادگان با دلستان مست
ز کعبه تا در بت خانه رفتم
همه ره مست بود و رهروان مست
جهان را سربسر پیمانه ای دان
همیشه جرعه مست و جرعه دان مست
همیشه، قاسمی، ذرات مستند
ز حد لامکان تا کن فکان مست
جهان مست و زمین مست، آسمان مست
همه عالم خرابات تو آمد
جهان اندر جهان اندر جهان مست
گلستان دیدم اندر عشق رویت
گل اسفید و زرد و ارغوان مست
طلب کردم بهر جایی رسیدم
ز شوق تو مکان و لامکان مست
چو اندر صومعه رفتم بدیدم
همیشه از تو جان صوفیان مست
سفر کردم، بشهر جان رسیدم
درین ره کاروان در کاروان مست
چه شورش خاست در عالم، بیک بار؟
که فانی مست و ملک جاودان مست
عجب شوری فتاد اندر خرابات!
همه دلدادگان با دلستان مست
ز کعبه تا در بت خانه رفتم
همه ره مست بود و رهروان مست
جهان را سربسر پیمانه ای دان
همیشه جرعه مست و جرعه دان مست
همیشه، قاسمی، ذرات مستند
ز حد لامکان تا کن فکان مست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
گر دردمند گردد دل، دولتی عظیمست
چون دردمند او شد، دل بعد از آن سلیمست
در راه عشق و وحدت حیرانی است و حیرت
امید در نگنجد، چه جای ترس و بیمست؟
بعد از وفات دانی احوال جان چه باشد؟
بی دوست در جحیم است با دوست در نعیمست
گر زهد و علم داری درد خدا نداری
در وقت جان سپردن دل با ندم ندیمست
بی مایه محبت، کانست اصل فطرت
این زهد ما سقیمست وین علم ما مقیمست
بعد از خرابی تن احوال دل بدانی
خیرست اگر حمیدست، شرست اگر ذمیمست
سرمایه دو عالم عشقست پیش قاسم
خوش بخت آنکه جانش در عشق مستقیمست
چون دردمند او شد، دل بعد از آن سلیمست
در راه عشق و وحدت حیرانی است و حیرت
امید در نگنجد، چه جای ترس و بیمست؟
بعد از وفات دانی احوال جان چه باشد؟
بی دوست در جحیم است با دوست در نعیمست
گر زهد و علم داری درد خدا نداری
در وقت جان سپردن دل با ندم ندیمست
بی مایه محبت، کانست اصل فطرت
این زهد ما سقیمست وین علم ما مقیمست
بعد از خرابی تن احوال دل بدانی
خیرست اگر حمیدست، شرست اگر ذمیمست
سرمایه دو عالم عشقست پیش قاسم
خوش بخت آنکه جانش در عشق مستقیمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ملامت را بمان، چه جای بیمست؟
که روح القدس جانت را ندیمست
اگرچه راه دشوارست آخر
که امداد از مددهای کریمست
تو عاشق باش و طور عاشقی ورز
که عاشق بر صراط مستقیمست
غنیمی کز روانت روضه سازد
بچشم سر ببین: عشق آن غنیمست
دلی، کز عاشقی بی رنگ و بویست
مخوانش دل، که شیطان رجیمست
دلم را غیر درگاه تو جا نیست
مدام این دل برین درگه مقیمست
بیا، قاسم، ز هستی توبه می کن
که سلطان تو تواب الرحیمست
که روح القدس جانت را ندیمست
اگرچه راه دشوارست آخر
که امداد از مددهای کریمست
تو عاشق باش و طور عاشقی ورز
که عاشق بر صراط مستقیمست
غنیمی کز روانت روضه سازد
بچشم سر ببین: عشق آن غنیمست
دلی، کز عاشقی بی رنگ و بویست
مخوانش دل، که شیطان رجیمست
دلم را غیر درگاه تو جا نیست
مدام این دل برین درگه مقیمست
بیا، قاسم، ز هستی توبه می کن
که سلطان تو تواب الرحیمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بنده را هست سؤالی و نه آن حد منست
که چرا لعل لبت رشک عقیق یمنست؟
حد من نیست ولی عشق سخن می گوید
چون همه عشق شد اینجا همه جا جای منست
هم بتو راه توان یافت بنیل مقصود
بوی مشک از ختن و بوی اویس از قرنست
مستمان کرد بحدی که نداریم خبر
تا ز مستی نشناسیم که او درچه فنست
در ره عشق و فنا گر خطری پیش آید
چاره از پیر مغان جوی، که او مؤتمنست
چند گوییم: «علیکم برفیق الاعلی »؟
خواجه در لذت جان نیست، که در فکر تنست
چند پرسی که نهان خانه آن یار کجاست؟
خلوت یار گرامی همه در انجمنست
شیوه عشق بآسان نتوان ورزیدن
عشق در آتش غم سوختن و ساختنست
قاسمی بوی تو بشنود، دل از دست بداد
بانگ بلبل همه از شوق گل و یاسمنست
که چرا لعل لبت رشک عقیق یمنست؟
حد من نیست ولی عشق سخن می گوید
چون همه عشق شد اینجا همه جا جای منست
هم بتو راه توان یافت بنیل مقصود
بوی مشک از ختن و بوی اویس از قرنست
مستمان کرد بحدی که نداریم خبر
تا ز مستی نشناسیم که او درچه فنست
در ره عشق و فنا گر خطری پیش آید
چاره از پیر مغان جوی، که او مؤتمنست
چند گوییم: «علیکم برفیق الاعلی »؟
خواجه در لذت جان نیست، که در فکر تنست
چند پرسی که نهان خانه آن یار کجاست؟
خلوت یار گرامی همه در انجمنست
شیوه عشق بآسان نتوان ورزیدن
عشق در آتش غم سوختن و ساختنست
قاسمی بوی تو بشنود، دل از دست بداد
بانگ بلبل همه از شوق گل و یاسمنست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آن ماه دل افروز، که محبوب جهانست
با تست، ولی در پس صد پرده نهانست
خواهم صفتی گویم از آن زلف معنبر
دل در خفقانست و زبان در ذوبانست
در کوچه مایار گرامی گذری کرد
جانها نگران، جامه دران نعره زنانست
هرگز بتجلی الهی نبرد پی
بیچاره دل آن که رهین حدثانست
آن خواجه ما هیچ ندانست، چه حاصل
گر شاه نشین آمد، اگر شاه نشانست؟
از جام وصال تو بهرکس که رسد می
چه جای فریدون؟ که سلیمان زمانست
قاسم بثنای تو غزل خوان و فصیحست
هرچند فصیحست ولی کل لسانست
با تست، ولی در پس صد پرده نهانست
خواهم صفتی گویم از آن زلف معنبر
دل در خفقانست و زبان در ذوبانست
در کوچه مایار گرامی گذری کرد
جانها نگران، جامه دران نعره زنانست
هرگز بتجلی الهی نبرد پی
بیچاره دل آن که رهین حدثانست
آن خواجه ما هیچ ندانست، چه حاصل
گر شاه نشین آمد، اگر شاه نشانست؟
از جام وصال تو بهرکس که رسد می
چه جای فریدون؟ که سلیمان زمانست
قاسم بثنای تو غزل خوان و فصیحست
هرچند فصیحست ولی کل لسانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن ماه شب افروز، که در پرده نهانست
در پرده نهانست، ولی پرده درانست
روشن نتوان گفت که: سر چیست؟ که آن یار
با نام و نشان آمد و بی نام و نشانست
مشکل همه اینست که: در عالم تمییز
آنرا که دو اخوانی درد تو همانست
با خواجه حکایات نهایات مگویید
کو عاشق جان نیست، ولی عاشق نانست
در دار فنا فکر اقامت نتوان کرد
کین ملک قدم نیست، که شهر حدثانست
در راه خدا مرد امین باش، که هر جای
چون مرد امین آمد در عین امانست
قاسم، بحقیقت دل خود هر که بداند
در مذهب عشاق بصیر همه دانست
در پرده نهانست، ولی پرده درانست
روشن نتوان گفت که: سر چیست؟ که آن یار
با نام و نشان آمد و بی نام و نشانست
مشکل همه اینست که: در عالم تمییز
آنرا که دو اخوانی درد تو همانست
با خواجه حکایات نهایات مگویید
کو عاشق جان نیست، ولی عاشق نانست
در دار فنا فکر اقامت نتوان کرد
کین ملک قدم نیست، که شهر حدثانست
در راه خدا مرد امین باش، که هر جای
چون مرد امین آمد در عین امانست
قاسم، بحقیقت دل خود هر که بداند
در مذهب عشاق بصیر همه دانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
امشب شب آدینه و فردا رمضانست
تن در ذوبان آمد و جان در طیرانست
بر بند ره لقمه و بگشا ره دیدار
تن طالب نان آمد و جان طالب جانست
آن خواجه عزیزست و لطیفست و شریفست
آزاده و حی نیست، که صید حدثانست
خرسند از آنست که بر سفره ارزاق
هرچند که نانش نرسد، بر سر خوانست
من بنده شوقم، که براقیست سبک رو
پروانه عشقست، ولی شمع جهانست
چون جمله تویی، غیر تو کس نیست بتحقیق
هر جان که شناسا شود این جا همه دانست
رعنایی تو چشم ترا کور ابد کرد
رو وسمه خر، ای دوست، که این سرمه گرانست
کوری تو شد مانع راه تو وگرنه
چون ماه شب چارده آن دوست عیانست
گر زانکه شراب از خم توحید کنی نوش
در دیر جهان قاسم ما پیر مغانست
تن در ذوبان آمد و جان در طیرانست
بر بند ره لقمه و بگشا ره دیدار
تن طالب نان آمد و جان طالب جانست
آن خواجه عزیزست و لطیفست و شریفست
آزاده و حی نیست، که صید حدثانست
خرسند از آنست که بر سفره ارزاق
هرچند که نانش نرسد، بر سر خوانست
من بنده شوقم، که براقیست سبک رو
پروانه عشقست، ولی شمع جهانست
چون جمله تویی، غیر تو کس نیست بتحقیق
هر جان که شناسا شود این جا همه دانست
رعنایی تو چشم ترا کور ابد کرد
رو وسمه خر، ای دوست، که این سرمه گرانست
کوری تو شد مانع راه تو وگرنه
چون ماه شب چارده آن دوست عیانست
گر زانکه شراب از خم توحید کنی نوش
در دیر جهان قاسم ما پیر مغانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای بی خبران، مصلحت کار در آنست
جامی بکف آرید، که عالم گذرانست
هر کو قدحی خورد ازین خم دل افروز
سلطان زمینست و سلیمان زمانست
در مجلس عشاق همه شور و قیامت
در محفل زهاد همه امن و امانست
این نوبت شادیست، گه لطف و کرمهاست
آن خواجه ندانست و نداند که ندانست
خود با که توان گفت که آن ماه دل افروز
هم رهزن جان آمد و هم رهبر جانست؟
هرکس که ورا دید و بدانست بتحقیق
مرد همه بین آمد و شاه همه دانست
هرگه که ز من یاد کند آن گل سیراب
با دوست بگویید که: قاسم نگرانست
جامی بکف آرید، که عالم گذرانست
هر کو قدحی خورد ازین خم دل افروز
سلطان زمینست و سلیمان زمانست
در مجلس عشاق همه شور و قیامت
در محفل زهاد همه امن و امانست
این نوبت شادیست، گه لطف و کرمهاست
آن خواجه ندانست و نداند که ندانست
خود با که توان گفت که آن ماه دل افروز
هم رهزن جان آمد و هم رهبر جانست؟
هرکس که ورا دید و بدانست بتحقیق
مرد همه بین آمد و شاه همه دانست
هرگه که ز من یاد کند آن گل سیراب
با دوست بگویید که: قاسم نگرانست