عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
فتاد بر صنمی دی به رهگذر نظرم
کزان جمال ندیدست خوبتر نظرم
دلم ز دست شد و دل برم نشد معلوم
چه فتنه بود که دریافت بر گذر نظرم
چرا به رفتن دل طیره می شوم که هنوز
برفت و باز نیامد از آن نظر نظرم
به یک حساب شکایت نه واجبست از دل
که اعتراض خطا لازم است بر نظرم
گنه ز جانب دل چون نهم که بیچاره
نخواست تا نپسندید پیش تر نظرم
به یک حساب دگر در گناه می آید
اگر چه معترفم من که مختصر نظرم
بمی رود به نخستین نظر نمی باید
که تا چگونه درآید بدان دگر نظرم
صواب نیست برون آمدن ز کنجم اگر
خطاست روی نگو ایستاده در نظرم
اگر چنان چه دل این دل بود نزاری من
ازین بلا دگر آرد بسی به سر نظرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم
نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم
به خاطر یاوه می رانم سخن با هر که می گویم
به باطن دوست می بینم نظر با هر که اندازم
چنان مستغرقِ شوقم که بی خود می کند ذوقم
ز بس مشغولیِ خاطر از آن با کس نپردازم
رقیبم گوش می دارد که پیشِ دوست نگذارد
به شمشیر از سرِ کویش ندارد هیچکس بازم
پدر گفت ای نزاری چند بر آتش توان بودن
به وسع و طاقتم چندان که می سوزند می سازم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
چنان غمِ تو فرو بست راه بر نفسم
که از حیات اثر نیست بی تو در نفسم
به صد شکنجه برآید چنان ز من نفسی
که اعتماد نباشد بر آن دگر نفسم
ز بس گرانیِ غم چند بار بنشیند
ز عقبه های بدن تا رسد به سر نفسم
به بوسه ای ز دهانِ تو نا رسیده به کام
رسید جان به دهان از لبِ تو هر نفسم
مدام می رود از روزنِ دماغم دود
که بر تنورِ دلم می کند گذر نفسم
ز آفتابِ محبّت چنان دلم شد گرم
که همچو ذرّه کشد در هوا شرر نفسم
به هیچ کس نرسیدی دَمم ز گیرایی
که چون سموم نکردی در او اثر نفسم
به جهد می رسد اکنون ز کنج سینه به حَلق
عجب که در تو نمی گیرد این قدر نفسم
بود که در غلط افتم ز خود که آیا من
همان نزاریِ شیرین دمِ شکَر نفسم
نماند جز رمقی از حیاتِ من دریاب
که منقطع نشود ناگه ای پسر نفسم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
نکرد با سر زلف تو هیچ کار دلم
ببرد در طلب وصل روزگار دلم
بر آتش است درونم چو کوره ی حداد
چگونه بر سر آتش کند قرار دلم
در انتظار خلاصی ز تنگنای وجود
به گردِ سینه برآید هزار بار دلم
چنان که مادر مشفق عزیز فرزندی
غمت به مهر گرفته ست در کنار دلم
چو نیست منزلش اندر خورِ نزول غمت
بود ز روی خیال تو شرم سار دلم
کدام دل، ز کجا دل، که راست دل، کو دل
که از دو دیده برون کردی ای نگار دلم
چو قطره قطره برون شد ز دیده چون گویم
ز من مکابره بر بوده ای بیار دلم
گر اختیار دل از دست پیش ازین رفته ست
کنون ز دست بشد هم چو اختیار دلم
چنان مکن که به حسرت فرو شود جانم
که بس به درد فرو شد به انتظار دلم
چه سود اگرچه بگویی بسی ز بعد وفات
که از وفات نزاری بسوخت زار دلم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
دلم بر آتش هجران بسوخت آه دلم
گرت دلیست مکن قصدِ بی گناه دلم
تنم شده ست چو کاهی به زیر کوه غمت
که پشت پای زده کوه را چو کاه دلم
به هرزه در غم بیهوده می کشد خود را
نکرده عاقبت کار خود نگاه دلم
معلق است به مویی زمانه را گردن
از آن رسن که فرو می برد به چاه دلم
چو رنگِ زلفِ تو دارد ارادتش بپذیر
که خانه کرد در این آرزو سیاه دلم
گرفت در خم زلفت قرار و نگرفته ست
ازین نکوتر هم پشت و هم پناه دلم
بیا که کارد به مغزم رسید و کار به جان
بپرس اگر نه چنین است هان گواه دلم
نزارتر ز نزاری طمع مدار تنم
شکسته تر ز سر زلف خود مخواه دلم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
آخر بمردم از غمت ای زندگانیم
دریاب اگر نه درد و دریغا جوانیم
هیچ از خدا نترسی و رحمت نمی‌کنی
بر عاجزی و بی‌کسی و ناتوانیم
هرگز نهایتی نکند سر گرانیت
هرگز به غایتی نرسد مهربانیم
سر برنگیرم از پسِ در گرز پیشِ خود
هم‌چون سگ از مقابلِ مسجد برانیم
خوش خوش بسوختم چو سپند آر چه روز و شب
با آبِ دیده بر سرِ آتش نشانیم
می‌سوزیم بر آتشِ هجران روا مدار
یک ره به خویشتن برسان گر توانیم
ترسم که در فراقِ تو ناگه اجل رسد
بازآیی و زِ خلق نیابی نشانیم
یا سعی کن که پیشِ اجل بازیابمت
یا جهد کن کزین همه غم وا رهانیم
تا کی به جان رسم زِ تو آخر نزاریا
روزی بود مگر که به جانان رسانیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
دل گم کرده‌ی خود را ز کجا می‌جویم
روز و شب در طلبش گرد جهان می‌پویم
مگر از آهِ دلِ سوخته یابم اثری
هر کجا می‌رسم از خاک هوا می‌بویم
تا مگر زو خبری یابم و بویی شنوم
غمِ دل با همه کس می‌روم و می‌گویم
خود سر از پیش نیارم ز خجالت برداشت
که ببرد آتشِ این حادثه آب از رویم
بر دلِ شیفته آخر چه ملامت که هنوز
به هوس میل نظر می‌رود از هر سویم
منم اکنون و نزاریِ به زاری زاری
که نه زورست و نه زر در کف و در بازویم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
ما از آن مستان که پنداری نِه‌ایم
لایقِ مستی و هشیاری نِه‌ایم
از گران‌بارانِ حملِ فطرتیم
زان گران‌جانان سرباری نِه‌ایم
گو میامیزید با ما اهلِ‌دل
زان که ما در بندِ دلداری نِه‌ایم
یار اگر بر در زند ما را رواست
زان که شایسته‌ی یاری نِه‌ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
به غم بنشسته ام سر در گریبان
ز اندوه عزیزان و حبیبان
مزاج دوستان رفتم بدیدم
گرفتم نبض هر یک چون طبیبان
ملالت شان مرامی داشت گفتی
چو مهمانی به بُن گاه غریبان
به خود گفتم عجب نبود که نفرت
کنند از صحبت لنبان لبیبان
چو دیدم سرگران¬شان گفتم آری
ز بخت افتند چون من بی نصیبان
ندیدم خویش را جرم و گناهی
ندانستم به جز مکر رقیبان
تعالی الله زهی دوری که در وی
بدان نیک آید و غُمران نقیبان
اگر بهتان روا باشد در اسلام
چه انکارست بر صاحب صلیبان
نزاری هم چنین تکرار می کن
به غم بنشسته ام سر در گریبان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
ای باد صبا رَو ز سپاهان به قهستان
بگذر چو به قاین رسی از طرف گل¬ستان
یاران مرا در چمن باغ طلب کن
از جام صبوحی شده مستان و چه مستان
مستان که به یک جام دو عالم بفروشند
وآن گه نخرند از فلکِ شعبده دستان
در پای گل ایشان همه هم زانوی عشرت
من در غم ایشان چو عنادل همه دستان
روزی که درین واقعه بر من به شب آید
بر دیده من روز نباشد که شب است آن
خاک همه آفاق جهان بر سر من باد
گر دارم ازین غم سرِ باغ و دلِ بستان
ایشان همه دستان زده بر نغمه بربط
من برسر از اندوهِ جدایی زده دستان
هیهات که چون می گذرانم شبِ اندوه
خوش خفته و آسوده چه داند به شبِ¬ستان
رویی دگرم نیست به هر حال نزاری
هم دستِ مدد خواستن از دامن هستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
چه می‌خواهی پیاپی عهد بستن
چو عادت کرده‌ای پیمان شکستن
به جان می‌بایدم پیوند با تو
گرم پیوندِ جان خواهی گسستن
اگر خواهی به حسرت سینه سفتن
ورم خواهی به کزلک دیده خستن
نه آن صیدم که با جانان بکوشم
توانم هرگز از قیدِ تو جستن
چه بوده‌ست اتّصال از بدوِ فطرت
به مرگ از دوستی نتوان برستن
مرا از زندگانی در جهان چیست
زمانی با دل‌آرامی نشستن
ز گل گر خنده می‌خواهی نزاری
چو ابرت بر سرش باید گرستن
قدم چون در نهادی در پی دل
ز نام و ننگ باید دست شستن
اگر چون سنگ تن در جور دادن
وگر با نازنینان در ببستن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
نمیتوان دل یاری زخود بیازردن
نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن
میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر
مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن
مگر به چاره بر لب کشند جان مرا
به هیچ وجه دگر نیست چاره یی کردن
مشنع متعضب مگر نمی داند
که صبغت الله نتوان به حیله بستردن
به لا نسلّم چیزی مسلّمت نشود
چه سود آیت باطل به حجت آوردن
ترا به عقل و گرعقل را به تو چون است
کدام یک به دگر واجب است بسپردن
نه مرغ دانه ی دنیایم ای خطا بینان
چه حاصل است شما را ز دام گستردن
من از مشیمه ی فطرت وجود یافته ام
به هرزه دایه ی عشقم نخواست پروردن
چه سود سنگ ملامت زدن نزاری را
که مانده در گل عشقم ز پای تا گردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
ای آرزویِ چشمم روی تو باز دیدن
محمود را چه خوش‌تر رویِ ایاز دیدن
تلخ است زندگانی بی‌یادِ عیشِ شیرین
جان کندن است خود را بی‌دل‌نواز دیدن
بختِ ستیزه کارم تن می‌دهد به خواری
خود را نمی‌تواند در عزّ ‌و ناز دیدن
دشمن به طعنه گوید کز دوست می‌شکیبد
در وی به صدق باید نه بر مجاز دیدن
کوته نظر ندارد بر باطنم وقوفی
هر دیده را نباشد قدرِ به راز دیدن
آن را که از رقیبش خالی دمی ندیدم
روزی شود میّسر بی‌احتراز دیدن
آیا بود که چشمم بر منظرِ دل افتد
ای دولت آخر این در تا کی فراز دیدن
نه دل بنه نزاری بر جان که در چنین غم
تو زنده کی بمانی تا وقتِ باز دیدن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
ای پیک مشتاقان بگو امشب بدان پیمان‌شکن
کز دوستانِ معتقد شوخی مکن دل بر مکن
مجنونِ‌کار افتاده را بندی نه از زنجیرِ زلف
یعقوبِ‌محنت دیده را بویی فرست از پیرهن
با خاطرش ده کای فلان این نیست شرطِ دوستی
یاران چنینی یاد آورند از مخلصانِ خویشتن
کاهی شدم من احتمال امکان ندارد بیش ازین
کوهِ‌غم است ندوهِ او بر خاطرِ این ممتحن
امّیدوارم کز وجود ایزد خلاصی بخشدم
وین شخصِ محنت دیده را زندان غم بر جانِ‌من
باری حجابِ‌پیرهن از جانِ من برداشتی
کز هر چه من بودن نماند الّا خیالی از بدن
با آن که خون شد کاشکی بردیده بگذشتی دلم
کز دل چنین افتاده‌ام همچون زبان در هر دهن
کردی نزاری عاقبت جان در سرِ مقصودِ دل
وین قصّه در آفاق شد افسانه‌ی هر انجمن
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ماه رویا ز غمت یک دم نیست
که چو زلف تو دلم در هم نیست
زلف و بالای تو تا هم پشتند
پشت و بالای کسی بی خم نیست
غم تو می خورم و شادم از آنک
هر کرا هست غم تو غم نیست
دست در دامن زلف تو که زد؟
که دل او چو رخت خرّم نیست
به قلم شرح غمت ندهم از آنک
دو زبانست قلم محرم نیست
ماجراهای درازست مرا
با که گویم چو کسم همدم نیست
همدم من ز جهان صبح و صباست
بجزین همدمم از عالم نیست
راز با صبح نشاید گفتن
که ورا بند زبان محکم نیست
با صبا نیز مگویم که صبا
هست هر جایی و محرم هم نیست
بروم هم بخیالت گویم
که از او محرم تر دانم کیست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بیمار فراق تو بحالیست
در دور تو عافیت محالیست
در عهد تو کس نشان ندادست
کآسود کیست پا وصالیست
بر چهرۀ روزهای گیتی
روز من تیره روز، خالیست
رخ چون که و دل ز عشق جو جو
هر عاشقی از تو در جوالیست
در خشم شوی ز هر چه گویم
ای دوست، مرا ز تو سوالیست
بابنده چنینی یا ترا خود
ز افسانۀ عاشقان ملالیست؟
از گردش چرخ هر زمانم
بر دست غم تو گوشمالیست
مه گفت: من و رخ تو، آری
اندر سر هر کسی خیالیست
می بر بندی به زر میان را
با انکه چو من ضعیف حالیست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
از تو جز درد دل و خون جگر حاصل نیست
چه کنم جان؟ چو جزین هیچ دگر حاصل نیست
بر نبندد ز میان تو کمر طرفی، از آنک
در میان خود بجز از طرف کمر حاصل نیست
ذوق باشد دهنم را که کد یاد لبت
ورچه ذوق شکر از نام شکر حاصل نیست
گفتی اندر مه و خورشید نگاهی می کن
گر ز رخسار منت حظّ نظر حاصل نیست
گر چه این هر دو دوجسمیست بغایت روشن
آن غرض کز تو بود از مه و خور حاصل نیست
دل ز زلف تو طلب کردم و بر خود پیچید
گو:مکن شرم، بگو نیست اگر حاصل نیست
بجز از درد سر ار با تو بسی خواهم گفت
هیچ مقصود من ای جان پدر حاصل نیست
گفتمت بوسی از آن لعل وز من جانی نقد
این توقّف ز چه رویست؟ مگر حاصل نیست؟
بر گرفتم طمع از تو که مرا هیچ طمع
بی زر از تو نشود حاصل وزر حاصل نیست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
خود تو را عادت دلداری نیست
کار تو جز که دل آزاری نیست
چشم تو تا که چنین ریزد خون
هیچ باکیش ز بیماری نیست
عشق و عاشق همه جایی هستند
کار کس نیز بدین زاری نیست
رخت دل زیر و زبر کردم پاک
ذرّه ای صبر به دیداری نیست
گفتمت نیست تو را خود غم من
سخت خاموشی و پنداری نیست
خود گرفتم که ترا در حق من
هیچ اندیشۀ غمخواری نیست
چه شود از سر بوسی برخیز
در تو این قدر کله داری نیست
حاصل ما ز سر زلف تو جز
تیره رویی و نگوساری نیست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
در فراقت دل ازین سوخته تر نتوان داشت
خویشتن را به ازین زیر و زبر نتوان داشت
سرخ روییّ خود از لعل تو می دارم چشم
وین چنین چشم کز از خون جگر نتوان داشت
عاشقان را به کرشمه تو چنان ریزی خون
که خود از لذّتش از زخم خبر نتوان داشت
از کنار تو چو طرفی نتوان بر بستن
در میان بسته مرا همچو کمر نتوان داشت
در ره فتنه ازین سر که جمالت دارد
با قوی دستی او پای مگر نتوان داشت
غم دستار و کله بود ازین پیش و کنون
بیم آنست که خود گوش به سر نتوان داشت
گوهر اشک من آن لعل دلاویز آمد
که ازو چشم از لعل تو بر نتوان داشت
مردم چشم مرا خون ز قدمها بچکید
بیش ازین او را بر راه گذر نتوان داشت
چشمت از مردمی ار کرد نظر در کارم
خود از آن چشم جزین چشم دگر نتوان داشت
چند گویی که به خود دار نظر تا برهی
تا تو باشی به خود ای دوست نظر نتوان داشت
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دلبرم هم ز بامداد برفت
کرد ما را غمین و شاد برفت
آن همه عهدها که دوش بکرد
با مدادش همه زیاد برفت
گفت کین هفنه میهمان توام
آن حدیثش خود از نهاد برفت
باز گردیدنش نبد ممکن
راست چون تیر کز گشاد برفت
همچو خاکسترم نشاند ز هجر
بر سر آتش و چو باد برفت
روز من شب شد و عجب نبود
کافتابم ز بامداد برفت
صبر بیچاره چون بخانة دل
دید کآتش در اوفتاد برفت
خواست جانم که همرهش باشد
لیک با او نه ایستاد برفت
بکه نالم ز جور غمزه او؟
کز جهان ریم عدل و داد برفت