عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
کی دیدهٔ تر دارد سوزی که جگر دارد؟
ما در دل شب دیدیم فیضی که سحر دارد
حسن کرمش ظاهر در صورت عصیان شد
از ابر عیان دیدیم فیضی که قمر دارد
جز بخل و حسد چیزی سرمایهٔ مردم نیست
عیب است در این عالم آن کس که هنر دارد
هستی به چه می ماند در نشئهٔ این عالم
بحری است حبابی را پوشیده به بر دارد
لخت جگری ای دل با اشک روان می کن
زادی به رهش باید چون رو به سفر دارد
بر دیدهٔ مهرویان ای دل چه شوی حیران
دزدیده ز هر چشمی او با تو نظر دارد
حق را به لباس حق دیدن نبود کاری
در صورت باطل ها سیران دگر دارد
جز حق سخنی دیگر بالا نکنی ای دل
حق چون سر منصورت بر دار اگر دارد
عمری است روان دارد خونابه ز راه چشم
تا سرو قد او را دل تازه و تر دارد
فردا که خرام آرد آن قامت سرو ای دل
از خاک سعیدا را آن روز که بردارد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
عاشق از خود چو رود عزت دیگر دارد
عشق بیرون ز جهان دولت دیگر دارد
عالمی در طلب کعبه وز این بیخبرند
یار ما غیر حرم خلوت دیگر دارد
غیر هفتاد و سه مذهب که در این عالم نیست
عشق راه دگر و ملت دیگر دارد
آبرو بر سر شیرینی دوران مفشان
کاین نمک چاشنی و شربت دیگر دارد
گرچه حسن تو و ما هر دو غریبیم غریب
لیک تنهایی ما غربت دیگر دارد
کشتگان را قدمش گرچه کند منت دار
سایهٔ او به زمین، منت دیگر دارد
خار گل گرچه به قدر از رخ گل کمتر نیست
خارخار غم او قیمت دیگر دارد
گرچه عمری است سعیدا که به شادی شادیم
لیک غم با دل ما سبقیت دیگر دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
من از تخمین خاطر گفتمش چون مو کمر دارد
خیال دل خطا باشد که تا مو در نظر دارد
کمانت گوش گردون را به زور چله می آرد
که را دستی که دل از نیش پیکان تو بردارد
چه خون ها ریخت مژگان بلندش از رگ جان ها
هنوز از دل سیاهی خون مردم در نظر دارد
ربایند از سر هم تاجداران تاج اما کو
جوانمردی که یک افتاده ای از خاک بردارد؟
سعیدا هر چه غیر از حق بپوشان چشم و دل ورنی
هر آن نفعی که داری در نظر آخر ضرر دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
چه شور است این که دل از دست آن نامهربان دارد
که جای مغز جسم من نمک در استخوان دارد
چسان مستور دارم عشق را واعظ مپوش از من
که حق را در مسلمانی مگر کافر نهان دارد
ز خواب غفلتم بیدار گردانید فریاد درا امشب
صدای اهل دل در گوش اهل ذوق جان دارد
چه غم دارد ز خیل آهوان، لیلی در این صحرا
چو مجنون ناله سوزد دردمندی را شبان دارد
چسان نسبت دهم پروانه را ای شمع با سوزت
تو آتش بر زبان داری و او آتش به جان دارد
نمی دانم سعیدا کین اخوان از چه رو باشد
که [گویی] [یوسفی] با خویشتن این کاروان دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
مگر خبر ز دل خسته آن نگار ندارد
چه آتشی است که امشب دلم قرار ندارد
درست گویمت از دل مباد رنجه شوی
که این شکسته به پیش تو اعتبار ندارد
بیا که صحبت رندان مفرح افتاده است
هوای مشرب صافی دلان غبار ندارد
که راست فکر غم خاطر شکسته دلان
برای شیشهٔ ما سنگ، انتظار ندارد
به روز معرکهٔ عشق، کی بود منصور
سری که دست ارادت به پای دار ندارد
چه لذت است به آشفتگی نمی دانم
کدام غنچه که در سینه خارخار ندارد
بیا و دست به خون سعید رنگین کن
که رنگ خون شهید تو را بهار ندارد
طفل است یار و چشمش با ما نظر ندارد
تا باده خام باشد با کس اثر ندارد
عمری است درد عشقش بیگانه گشته از ما
آن آشنای دیرین از ما خبر ندارد
تلخ است صبر لیکن نفعش به از زیان است
زهر است خشم، لیکن اما ضرر ندارد
دایم خرابهٔ ما چون زیر آسمان است
زان روی کلبهٔ ما دیوار و در ندارد
خط قدیم اگر نیست بر صفحهٔ رخ او
پس از چه روی قرآن زیر و زبر ندارد
پیغام دل به جانان می برد تیر آهم
اما چه چاره سازم این مرغ، پر ندارد
از عشق ماهرویان زاهد نمی کند ننگ
می داد دل به چشمش اما جگر ندارد
گر نیست مردم چشم پس از چه روی آن مه
از سایلان کویش تاب نظر ندارد
شد از کمال، ظاهر نقصان اهل عالم
از عیب، پاک باشد آن کاو هنر ندارد
بر اشک من ترحم باید که او یتیم است
رو در سفر نهاده طفل و پدر ندارد
در راه استقامت آن کاو که سر از آن کو؟
بنهاده پای بر عرش تا حشر برندارد
غرق محیط وحدت از کثرت است دل جمع
در زیر بحر کشتی هرگز خطر ندارد
زلفت شبی است بس خوش روی تو روز روشن
این روز شب ندیده آن شب سحر ندارد
از غم خوشم سعیدا زان رو که دور گردون
در کارخانه چیزی زاین خوبتر ندارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد
این حرف پریشان شده تعبیر ندارد
از بسکه اساسش ز ته کار خراب است
ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد
ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او
در معرکهٔ حادثه تقدیر ندارد
شب روز چسان کرد به این سرد دمی صبح
این تازه جوان گر نفس پیر ندارد
آهی به کف آرید که کاری نتواند
مردی که در این معرکه شمشیر ندارد
ای آینه خوش باش که چو عکس جمالش
مانی به طربخانهٔ تصویر ندارد
رندی که کشد باده و مستی کند افشا
از پیر مغان رخصت تکبیر ندارد
در شرع جنون هر چه دلت خواست میندیش
کاین قاضی ما حکم به تکفیر ندارد
مست است ز بس محتسب از دیدن چشمت
مستان تو را طاقت تعذیر ندارد
احوال جهان را ز سعیدا تو چه پرسی
این خواب گران حاجت تعبیر ندارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
گرچه دورم ز نظر، کی نظر از من دارد
نی من از او خبر و او خبر از من دارد
جدول مظهر سرچشمهٔ هستی شده ام
گرچه بحر است ولیکن گذر از من دارد
هیچ بر مزرع اوقات نمی پردازم
داد و فریاد از آن بحر و بر از من دارد
خون خود وقف به مژگان سیاهی کردم
گله دیگر ز چه رو نیشتر از من دارد؟
نفس سوخته ام تحفهٔ باد سحر است
نافه خون در دل و چین مشک تر از من دارد
رسم و آیین بد و نیک ز من پیدا شد
روزگار این همه عیب و هنر از من دارد
شب نکردم خبر از آمدن یار به کس
آفتاب این گله را در به در از من دارد
دم سردم اثر از کاهربا می گیرد
نفس گرم مسیحا خطر از من دارد
چرخ یک حلقه به گوشی ز اسیران من است
گرچه در قید، خود او بیشتر از من دارد
برد پی بر سر خم محتسب از مستی من
شیشهٔ می دل پر چشم تر از من دارد
بسکه بر درگه او جبههٔ خود مالیدم
سر آن کوی دگر درد سر از من دارد
گفتگوی غم او من به میان آوردم
کوه، این بار گران در کمر از من دارد
پای بر ماه، قدم بر سر خورشید نهد
هر که یک ذره سعیدا خبر از من دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
چه غم آن مهر پیکر از چنان و از چنین دارد
که در زیر نگینش آسمانی با زمین دارد
نمی خواهم گهر زان بحر اگر بر روی آب آید
که هر دم از تنک ظرفیش چینی بر جبین دارد
مرا از خاک سر برداشتن زان خوش نمی آید
که هر چیزی که بالا می رود رو بر زمین دارد
هر آن کاو با تو بد گوید از او امید نیکی کن
که هر جا نیش زنبوری است با خود انگبین دارد
دلم از باغبان دهر منت برنمی تابد
که صد خرمن گل حسرت از آن رو دست چین دارد
زمین از دست چرخ بی مروت داغ ها گشته
که بحر اخضر افلاک موج آتشین دارد
سعیدا در خیال آن کمر چون موی می پیچد
ندارد گرچه تاب و طاقتی فکر متین دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
سفر هوشوران زود تمامی دارد
باده کم نشئه چو افتد رگ خامی دارد
بادهٔ عشق بنوشید و مترسید که این
نه شرابی است که تا حشر تمامی دارد
زلف چون بند کند پای دلی در زنجیر
زینهارش که بگویید گرامی دارد
از برای مدد قافیه و حسن ردیف
هر زمان عرض به جامی و نظامی دارد
چه بلاها که سعیدا نکشیده است از او
باز در خدمت او قصد غلامی دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هر که دارد صنمی جور و جفایی دارد
دلبر ماست که مهری و وفایی دارد
در چمن تا به هوای تو روان کردم اشک
سرو تشریفی و گل نشو و نمایی دارد
عاشقی را چه غم از جور و جفای ایام
که به هر حال شبی ماه لقایی دارد
در خرابات بکش باده بگو یا شافی
که از او هر الم و درد دوایی دارد
هیچ کافر نفتد همچو سعیدا در هجر
که عجب بادیه و طرفه هوایی دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
سرمه کی طاقت آن چشم پر از ناز آرد
تا دل خستهٔ صاحب نظری نازارد
به دلم تخم وفا پاش ببین دهقان را
هرچه انداخته در خاک همان بردارد
آه من حلقه به گوش تو مگر اندازد
که به امید همان دیده گهر می بارد
هر که بی عشق قدم در ره حق بگذارد
می رود بر غلط این راه سری می خارد
خبر از حاصل عشقت نبود دل را لیک
چند روزی است که تخم هوسی می کارد
همچو آن بندهٔ خر کار به دنبال خود است
هر که نارفته ز خود راه خدا بسپارد
عمرها رفت و سعیدا و نشد از پی دل
دلبرش رام که او را به وفا بازآرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
جهان تو را به سر انکسار می آرد
که تا بزرگ شود در فشار می آرد
نسیم خط تو گر بگذرد به سوی چمن
هزار طعنه به باد بهار می آرد
اگرچه بحر پرآشوب و مست و بی پرواست
شکسته کشتی ما در کنار می آرد
هر آن نهال که از آب دیده پروردم
ز شوربختی من شعله بار می آرد
به فکر کرده و ناکرده عمر صرف مکن
که این حساب غم بی شمار می آرد
تأسفات گذشته، امید آینده
نهال عمر تو هر دم دو بار می آرد
فریب بادهٔ دنیا مخور به رنگ و به بو
که ناچشیده سعیدا خمار می آرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
چه [دلبری] است که هرگاه ناز می آرد
تمام ناشده نازش [نیاز] می آرد
بغیر نخوت حج، حاجی بیابانگرد
دگر چه تحفه ز راه حجاز می آرد
در این سراچهٔ بازیچه، می ندانم کیست
که هر زمان ز خودم برده باز می آرد
چو در عرق گل رخسار شعله ریز شود
چو شمع، جان مرا در گداز می آرد
چه عشوه غمزه چه ناز و کرشمه از هر سو
جداجدا به دلم ترکتاز می آرد
نگاه چشم تو ما را به گفتگو آورد
که باده بر سر افشای راز می آرد
خیال قامت او چون رسد به یاد، مرا
پی کشیدن آه دراز می آرد
چه همت است سعیدا به عشق، بالا دست
که جغد می برد و شاهباز می آرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ذکر تو هوش [و] فکر تو از خویش می برد
بار خودی خیال تو از پیش می برد
هر خار، کان کشیده به مژگان ز پای گل
بلبل به یادگار دل ریش می برد
تنها نه فارغ از غم دنیاش می کند
غم ها ز دل برون دل درویش می برد
هر گه که دل به خنجر نازی شود دچار
خود را قفا کشیده مرا پیش می برد
اندوه کرد جمع سعیدا برای دل
دریوزه ای به خدمت درویش می برد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
در خاطری که آن بت عیار بگذرد
تا خود چها زسینهٔ افگار بگذرد
دیگر سرشک من پی او گم نمی کند
یک بار گر به چشم گهربار بگذرد
اشک مرا به کشت رسان و روا مدار
این بحر موج خیز که بیکار بگذرد
غافل مشو ز دل که مبادا از این طریق
آن شوخ بی قرار به یکبار بگذرد
پاکم کن از ریا و خدایا روا مدار
تسبیح من ز رشتهٔ زنار بگذرد
آخر شود چو شمع دلیل شب وصال
در سینه ای که آه شرربار بگذرد
اهل کرم کسی است که در رهگذار دوست
چون چشم اشبکبار ز ایثار بگذرد
گیرایی عجوزهٔ دنیا ز ابلهی است
بردار دست خواهش و بگذار بگذرد
باور مکن که مالک دینار اگر بود
در این زمانه از سر دینار بگذرد
خوش آمده است مصرع صائب، سعید را
«کو سرگذشته ای که ز دستار بگذرد»
آشکار ز نظر یار نهان می گذرد
حیف از این عمر که چون آب روان می گذرد
کس چسان وصف کند قامت دلجوی تو را
سرو قد تو که از مد بیان می گذرد
رفعت قد تو را هر که تماشا کرده است
همچو منصور ز دار دو جهان می گذرد
نه ز غم باش ملول و نه ز شادی دلخوش
که چنین است جهان گاه چنان می گذرد
دم مزن ای می گلگون ز لطافت زنهار
که در این جا سخن از لعل بتان می گذرد
پیشتر زان که از این خانه برون سازندش
ای خوش آن کاو ز جهان گذران می گذرد
چشم حیرت زده را محو تماشا می دار
که چو بر هم زده ای دیده، جهان می گذرد
در نهاد فلک سفله ندانیم که چیست
باز بر ما غم ایام گران می گذرد
پیچ و تابی است سعیدا کمر دل را باز
دست فکر که بر آن موی میان می گذرد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
از یک نظر لطف که آن مهر لقا کرد
چون [صبحدمی] هستی من رو به فنا کرد
در صومعه بودم همهٔ عمر مقید
نازم به خرابات که از قید رها کرد
تفریق مزاج دل ما را نتوانست
مردی که به حکمت شکر از شیر جدا کرد
هر غنچه مرا شد به نظر صورت پیکان
تا در دل من تیر غم عشق تو جا کرد
تا عشق تو از هر دو جهان کرد خلاصم
هر کس که مرا دید تو را خیر دعا کرد
هر رنج و جفایی که رسد از دل داناست
از حق مگذر آن که ندانست صفا کرد
جز پیر مغان کس هنر خویش نپوشید
هرگز به کسی گفت فلان عیب چرا کرد
نی دوش که گلبانگ مرا راست نمی گفت
آوازهٔ عشاق تو بی برگ و نوا کرد
در خدمت میخانه به سر برد سعیدا
کس را خبری نیست که او کار خدا کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
نشئهٔ سرشار چشم مست ساقی کار کرد
راه ناهموار هستی را به ما هموار کرد
خواب غفلت در شب هستی ز هوشم برده بود
یاد او کردم تپیدن های دل بیدار کرد
زرد روتر می شود از مهر در چشم کسان
گرمی عشق تو را هر کس به غیر اظهار کرد
در ریاض دهر هر کس را که از باد طمع
غنچهٔ امید تا گل کرد او را خوار کرد
لذت طعم شراب بیخودی را چون برد
هر که راه و رسم اهل ذوق را انکار کرد
شکر لله شد خلاص از حلقهٔ اهل ریا
تا سعیدا رشتهٔ تسبیح را زنار کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
نشئهٔ سرشار چشم مست ساقی کار کرد
راه ناهموار هستی را به ما هموار کرد
غنچه شد آشفته و زاری کنان از خویش رفت
بسکه بلبل در گلستان ناله های زار کرد
خواب غفلت برده بود از هوش ما را لیک دوش
گفتگوی مردم چشم بتان بیدار کرد
سر دگر بیرون نیارد همچو گنج از زیر خاک
هر که عیب مفلسی ها را به ما اظهار کرد
بادهٔ شب برده بود از کار ما را لیک صبح
طرفه جام پر ز آب و آتشی در کار کرد
همچو خفاش از رخ خورشید تابان کور بود
عشق بازی های ما را آن که او انکار کرد
دست بی باکان سعیدا کی رسد بر دامنش
نازنینی را که عصمت گرد او دیوار کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
در سواد خط خوبان بسکه دل شبگیر کرد
همچو صبح صادقم در این سیاحت پیر کرد
زلف خوبان بسکه در این گوشه واگردیده است
جذبه را در خلوت ما عشق در زنجیر کرد
خواب دیدم زلف معشوقی به دست آورده ام
هر که را گفتم پریشانی مرا تعبیر کرد
چون صبا با ناتوانی عقده ها واکرده ایم
شیرچشمان را نگاه عجز ما نخجیر کرد
در خم زلفش ز بس دل بر سر دل کرده جا
دلبری از دلبری آن شوخ را دلگیر کرد
تا کمان ابروش دیدیم و مژگان سیاه
روبرو ما را قضا با ناوک تقدیر کرد
می نماید صورت و معنی سعیدا هر چه هست
تا به دل کلک خیالم نقش او تصویر کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
داغ را چون لاله اجزای بدن خواهیم کرد
بعد از این مانند گل جا در چمن خواهیم کرد
قوتی گر مانده باشد بعد از این در پای فکر
چشم را پوشیده سیر انجمن خواهیم کرد
گفتگو با خلق تشویش دل آزرده است
خامشی را قفل وسواس سخن خواهیم کرد
جسم خاکی را زراعتگاه حسرت می کنیم
گریه را آب روان آن چمن خواهیم کرد
مهرهٔ مهر سلیمانی به دست آورده ایم
خاک بر فرق سر دیو محن خواهیم کرد
چون زلیخا صاحب مقصد سعیدا نیستم
دیده را بینا به بوی پیرهن خواهیم کرد