عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گرم زمانه دهد از بلای عشق نجات
در فضول نکوبم دگر به هیچ اوقات
ولی نجاتِ من از عشق کی شود ممکن
گر آسمان چو زمین باز استد از حرکات
مرا نجات بود گر دهد ضلالت نور
مرا خلاص بود گر شود سراب فرات
بگردم از قدم او قطب را بود حرکت
بایستم ز فا گر کند زمانه ثبات
کنم سجود بتی را که مرده زنده کند
دگر به هرچه ارادت کنم کم است ازلات
بهشتیی به کف آرم به از هزار بهشت
چو مونسیم نباشد چه می کنم ز حیات
خوش است بر لبِ شیرین و پر نمک سبزه
بلی به گرد نمک ساز نا درست نبات
بلای جانِ منا آفت دلا ز تو ام
به حالتی که در آن باب عاجزم ز صفات
هوایِ عشقِ تو چون اوفتاد در سرِ من
نزولِ شاه به ویرانه ی گدا هیهات
برابرِ نظرم ایستاده ای به خیال
به هر طرف که به عمدا نظر کنم ز جهات
کنون که قدرت بخشایش است رحمت کن
هزار یاد نزاری چه سود بعدِ وفات
در فضول نکوبم دگر به هیچ اوقات
ولی نجاتِ من از عشق کی شود ممکن
گر آسمان چو زمین باز استد از حرکات
مرا نجات بود گر دهد ضلالت نور
مرا خلاص بود گر شود سراب فرات
بگردم از قدم او قطب را بود حرکت
بایستم ز فا گر کند زمانه ثبات
کنم سجود بتی را که مرده زنده کند
دگر به هرچه ارادت کنم کم است ازلات
بهشتیی به کف آرم به از هزار بهشت
چو مونسیم نباشد چه می کنم ز حیات
خوش است بر لبِ شیرین و پر نمک سبزه
بلی به گرد نمک ساز نا درست نبات
بلای جانِ منا آفت دلا ز تو ام
به حالتی که در آن باب عاجزم ز صفات
هوایِ عشقِ تو چون اوفتاد در سرِ من
نزولِ شاه به ویرانه ی گدا هیهات
برابرِ نظرم ایستاده ای به خیال
به هر طرف که به عمدا نظر کنم ز جهات
کنون که قدرت بخشایش است رحمت کن
هزار یاد نزاری چه سود بعدِ وفات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
کنار من ز سرشک دو دیده غرقاب است
که از دو دیده سرشکم روان چو سیماب است
وداع کردم و پوشیده نیست بر عشّاق
که رستخیز قیامت وداع احباب است
انیس شیفته هم صحبت است در غم دوست
مرا بتر که عذاب از وجود اصحاب است
مگر مصاحب هم رنگ خویشتن باشم
چراغ خلوت من شمع دان مهتاب است
نمی خورم می و وقتی علی الضروره اگر
خورم کدام می آخر چه می که خوناب است
شب دراز و دماغ از خیال در تشویش
به خواب نیز نمیبینمش که را خواب است
رقیب معتکف حضرت است گو می باش
که مار بر در فردوس نیز بواب است
مجال نیست توقف مرا به فرصت و او
ز تاب مهر من از من همیشه در تاب است
نماز من نبود جز به روی دوست روا
نه قبله راست از آن سو بود که محراب است
مقلدان همه در اعتراض و غافل از آن
که من کجا ام و در حلق من چه قلاب است
نزاریا طمع از یار معتقد بگسل
شنیده ای که وفا در زمانه نایاب است
بساز با خود و گر مدعی زند دم صدق
غلط مشو که چو صبح نخست کذاب است
که از دو دیده سرشکم روان چو سیماب است
وداع کردم و پوشیده نیست بر عشّاق
که رستخیز قیامت وداع احباب است
انیس شیفته هم صحبت است در غم دوست
مرا بتر که عذاب از وجود اصحاب است
مگر مصاحب هم رنگ خویشتن باشم
چراغ خلوت من شمع دان مهتاب است
نمی خورم می و وقتی علی الضروره اگر
خورم کدام می آخر چه می که خوناب است
شب دراز و دماغ از خیال در تشویش
به خواب نیز نمیبینمش که را خواب است
رقیب معتکف حضرت است گو می باش
که مار بر در فردوس نیز بواب است
مجال نیست توقف مرا به فرصت و او
ز تاب مهر من از من همیشه در تاب است
نماز من نبود جز به روی دوست روا
نه قبله راست از آن سو بود که محراب است
مقلدان همه در اعتراض و غافل از آن
که من کجا ام و در حلق من چه قلاب است
نزاریا طمع از یار معتقد بگسل
شنیده ای که وفا در زمانه نایاب است
بساز با خود و گر مدعی زند دم صدق
غلط مشو که چو صبح نخست کذاب است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
دل بی طاقتم از روی غمت چون خجل است
راست چون قطره ی شبنم که ز جیحون خجل است
سر تهی کردم از اندیشه ی سودای محال
گر دماغ متهتّک دل پر خون خجل است
سخت عیب است به پیرانه سرش میل به خمر
در گذشته سخنی نیست ز اکنون خجل است
چون وحوش از چه سبب میل به صحرا دارد
گر ز ارباب خرد خاطر مجنون خجل است
عقل من گر خجل از عقل فرومایه شود
ماورا از پی بی شرمی مادون خجل است
چون کشد بار غم عشق نزاری نزار
عشق باری ست که از حملش گردون خجل است
راست چون قطره ی شبنم که ز جیحون خجل است
سر تهی کردم از اندیشه ی سودای محال
گر دماغ متهتّک دل پر خون خجل است
سخت عیب است به پیرانه سرش میل به خمر
در گذشته سخنی نیست ز اکنون خجل است
چون وحوش از چه سبب میل به صحرا دارد
گر ز ارباب خرد خاطر مجنون خجل است
عقل من گر خجل از عقل فرومایه شود
ماورا از پی بی شرمی مادون خجل است
چون کشد بار غم عشق نزاری نزار
عشق باری ست که از حملش گردون خجل است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
یارب آن را که ز ما نیست خبر هیچ غم است
که بر آتش دلم از عارضه ی آن صنم است
صحتش باد خدایا که دریغ است به رنج
نازنینی که چو او در همه آفاق کم است
محرمی نیست که از من ببرد مکتوبی
پیش آن روضه که آن حور بهشتی حرم است
قصه ی درد جدایی به که گویم کو یار
هر که را دست گرفتم به وفا بی قدم است
هر که در حال چنین واقعه مسکینی را
دست گیرد که منم غایت لطف و کرم است
هم مگر سوخته داند که ز افسرده دلان
بر جگر سوختگان تا به چه غایت ستم است
عالمی از سخن عشق در آسایش و ذوق
فارغ از عاشق بیچاره که در چه الم است
عشق فرهاد ستم دیده درعالم انداخت
شور شیرینی شیرین که به عالم علم است
گر بهشت است در ایام جدایی خوش نیست
هر کجا دوست بود بادیه باغ ارم است
ای نزاری طمع از وصل مبر واثق باش
روز هجران و شب وصل در این ره به هم است
که بر آتش دلم از عارضه ی آن صنم است
صحتش باد خدایا که دریغ است به رنج
نازنینی که چو او در همه آفاق کم است
محرمی نیست که از من ببرد مکتوبی
پیش آن روضه که آن حور بهشتی حرم است
قصه ی درد جدایی به که گویم کو یار
هر که را دست گرفتم به وفا بی قدم است
هر که در حال چنین واقعه مسکینی را
دست گیرد که منم غایت لطف و کرم است
هم مگر سوخته داند که ز افسرده دلان
بر جگر سوختگان تا به چه غایت ستم است
عالمی از سخن عشق در آسایش و ذوق
فارغ از عاشق بیچاره که در چه الم است
عشق فرهاد ستم دیده درعالم انداخت
شور شیرینی شیرین که به عالم علم است
گر بهشت است در ایام جدایی خوش نیست
هر کجا دوست بود بادیه باغ ارم است
ای نزاری طمع از وصل مبر واثق باش
روز هجران و شب وصل در این ره به هم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
مرا جانانه ای نامهربان است
ببرد از من دل و در قصد جان است
به صد دل دوست میدارم ز جانش
به حسن خویشتن مغرور از آن است
که داند عاقبت هم رحمت آرد
که در احکام فطرت کس ندانست
مگر هم در کنار آید چو با او
اگر جان است و گر دل در میان است
به لب شیرین تر از آب حیات است
به غمزه آفت خلق جهان است
به رشک آمد صدف در قعر دریا
از آن دردانه ها کش در دهان است
خجل گردد قمر از ماه رویش
که نیکوتر ز ماه آسمان است
سرش با ناتوانان در نیاید
نزاری عاشق تنها از آن است
نزاری از غم نادیدن او
به صد زاریّ و زار و ناتوان است
ببرد از من دل و در قصد جان است
به صد دل دوست میدارم ز جانش
به حسن خویشتن مغرور از آن است
که داند عاقبت هم رحمت آرد
که در احکام فطرت کس ندانست
مگر هم در کنار آید چو با او
اگر جان است و گر دل در میان است
به لب شیرین تر از آب حیات است
به غمزه آفت خلق جهان است
به رشک آمد صدف در قعر دریا
از آن دردانه ها کش در دهان است
خجل گردد قمر از ماه رویش
که نیکوتر ز ماه آسمان است
سرش با ناتوانان در نیاید
نزاری عاشق تنها از آن است
نزاری از غم نادیدن او
به صد زاریّ و زار و ناتوان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
روزگاریست که در خاطرم آشوب فلان است
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است
هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل
گر همی خواهد وگرنه چه کند موی کشان است
آدمی را نبود چاره ز یاری متناسب
وانکه بی اهل دلی می گذراند حیوان است
دیگران در طلب مال جهان اسب جهالت
می جهانند و مرا دوست به از هردو جهان است
ما همانیم که بودیم ز یادت به ارادت
یار مشکل همه این است که با ما نه همان است
گنه از جانب ما می نهد و می شکند عهد
هرچه فرماید اگر چه نه چنان است چنان است
حاکم است ار بکشد ار بزند یا بنوازد
چه کنم بر سر مملوک خودش حکم روان است
داد خواهانم اگر کشته بر آرند به کویش
قاتلم را به اشارت بنمایم که فلان است
جهد کردیم که یاری به کف آوریم و به رویش
عمر خوش می گذرانیم که دنیا گذران است
خود قضا را به کسی باز فتادیم که او را
غم ما کم تر از آن است که مارا غم جان است
می رود غافل واز پس نکند یار نگاهی
که نزاری ز پی اش گریه کنان نعره زنان جامه درآن است
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است
هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل
گر همی خواهد وگرنه چه کند موی کشان است
آدمی را نبود چاره ز یاری متناسب
وانکه بی اهل دلی می گذراند حیوان است
دیگران در طلب مال جهان اسب جهالت
می جهانند و مرا دوست به از هردو جهان است
ما همانیم که بودیم ز یادت به ارادت
یار مشکل همه این است که با ما نه همان است
گنه از جانب ما می نهد و می شکند عهد
هرچه فرماید اگر چه نه چنان است چنان است
حاکم است ار بکشد ار بزند یا بنوازد
چه کنم بر سر مملوک خودش حکم روان است
داد خواهانم اگر کشته بر آرند به کویش
قاتلم را به اشارت بنمایم که فلان است
جهد کردیم که یاری به کف آوریم و به رویش
عمر خوش می گذرانیم که دنیا گذران است
خود قضا را به کسی باز فتادیم که او را
غم ما کم تر از آن است که مارا غم جان است
می رود غافل واز پس نکند یار نگاهی
که نزاری ز پی اش گریه کنان نعره زنان جامه درآن است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
اگر عنایت غم نیستی که یار من است
که را غم من و اندوه بیشمار من است
غم تو یک نفس از من نمی شود غایب
هم اوست در همه عالم که یارغار من است
مرا نه یار و نه اغیار جز تو یاری نیست
غمی دگر نخورم چون غم تو یار من است
به دام زلف تو افتادم و عجب تر این
که من مقیدم و دام من شکار من است
اگر به وصل نخواهی نواخت واویلا
که مالک غم هجران در انتظار من است
نهاده ام سر بیچارگی و مسکینی
همین دگر چه به بازوی اقتدار من است
به ترک هستی خود گفتن و به بودن نیست
نه مرد کار چنینم اگر نه کار من است
ز پیر عشق شنیدم که گفت هر حلّاج
نه رازدار انا الحق نه مرد دار من است
شدم ز دست وگر باورت نمی شود
به خاک پای تو سوگند استوار من است
ز بس که خون دل از چشم من فرو ریزد
گمان برند که یاقوت در کنار من است
رعایتی دگرم گر نمی کنی باری
همین قدر که نزاری زار زار من است
که را غم من و اندوه بیشمار من است
غم تو یک نفس از من نمی شود غایب
هم اوست در همه عالم که یارغار من است
مرا نه یار و نه اغیار جز تو یاری نیست
غمی دگر نخورم چون غم تو یار من است
به دام زلف تو افتادم و عجب تر این
که من مقیدم و دام من شکار من است
اگر به وصل نخواهی نواخت واویلا
که مالک غم هجران در انتظار من است
نهاده ام سر بیچارگی و مسکینی
همین دگر چه به بازوی اقتدار من است
به ترک هستی خود گفتن و به بودن نیست
نه مرد کار چنینم اگر نه کار من است
ز پیر عشق شنیدم که گفت هر حلّاج
نه رازدار انا الحق نه مرد دار من است
شدم ز دست وگر باورت نمی شود
به خاک پای تو سوگند استوار من است
ز بس که خون دل از چشم من فرو ریزد
گمان برند که یاقوت در کنار من است
رعایتی دگرم گر نمی کنی باری
همین قدر که نزاری زار زار من است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
شب هجران تباه اندر تباه است
جهان برچشمِ من چون شب سیاه است
چه می گویم سوادچشمم آخر
چنین روشن نه زان رویِ چو ماه است
نبودم یک نفس از دوست خالی
وگر بودم خدابر من گواه است
چنانم هر چه فرمایی چنانم
چه گوید بنده حاکم پادشاه است
گر از من در وجود آید گناهی
نه آخر نورِ چشمم عذر خواه است
به سروِ قامتِ او بخش مارا
که طوبا اهلِ جنّت را پناه است
زمن بستان مرا تا بی تو با من
نماند هیچ وگر ماند تباه است
تو بپذیرم که بی بخشایش تو
عبادت خانه من پر گناه است
مرا اکنون خبر کردنداگر نه
محبت درمیان از دیر گاه است
نمی دانم چه می گویم چه گویم
حجابِ آتشِ سوزان گیاه است
نیازم هم رسد روزی به بالا
مسیح درد ناکان دودِ آه است
نزاری در مقامِ سرفرازی
ترابِ مقدمِ مردانِ راه است
کسی را گر معیّن نیست موعود
چه غم دارم بحمدالله مرا هست
جهان برچشمِ من چون شب سیاه است
چه می گویم سوادچشمم آخر
چنین روشن نه زان رویِ چو ماه است
نبودم یک نفس از دوست خالی
وگر بودم خدابر من گواه است
چنانم هر چه فرمایی چنانم
چه گوید بنده حاکم پادشاه است
گر از من در وجود آید گناهی
نه آخر نورِ چشمم عذر خواه است
به سروِ قامتِ او بخش مارا
که طوبا اهلِ جنّت را پناه است
زمن بستان مرا تا بی تو با من
نماند هیچ وگر ماند تباه است
تو بپذیرم که بی بخشایش تو
عبادت خانه من پر گناه است
مرا اکنون خبر کردنداگر نه
محبت درمیان از دیر گاه است
نمی دانم چه می گویم چه گویم
حجابِ آتشِ سوزان گیاه است
نیازم هم رسد روزی به بالا
مسیح درد ناکان دودِ آه است
نزاری در مقامِ سرفرازی
ترابِ مقدمِ مردانِ راه است
کسی را گر معیّن نیست موعود
چه غم دارم بحمدالله مرا هست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
می بده که در دادنِ می یاری هاست
کار این است دگرها همه بی کاری هاست
هیچ آرامش و آسایش و آسانی نیست
در عنا خانه دنیا همه دشواری هاست
به خلافِ فقها پیر خرابات منم
که میانِ ورع و می کده بیزاری هاست
گو ملامت گرِ بی فایده خود را دریاب
در دل آزاریِ عشّاق گرفتاری هاست
نیک بخت است که بر وی نبود پوشیده
که عقوبت همه مشتق زدل آزاری هاست
درد و رنج و غم و اندوه و ملامت بر دل
بارِعشق است و بر او این همه سربار ی هاست
تلخیِ شربت هجران و ترش روییِ صبر
شور بختا که چنین محتملِ خواری هاست
هر نزاری چو نزاری نبود بی زر وزور
چه کند زاری و خود پیشه او زاری هاست.
کار این است دگرها همه بی کاری هاست
هیچ آرامش و آسایش و آسانی نیست
در عنا خانه دنیا همه دشواری هاست
به خلافِ فقها پیر خرابات منم
که میانِ ورع و می کده بیزاری هاست
گو ملامت گرِ بی فایده خود را دریاب
در دل آزاریِ عشّاق گرفتاری هاست
نیک بخت است که بر وی نبود پوشیده
که عقوبت همه مشتق زدل آزاری هاست
درد و رنج و غم و اندوه و ملامت بر دل
بارِعشق است و بر او این همه سربار ی هاست
تلخیِ شربت هجران و ترش روییِ صبر
شور بختا که چنین محتملِ خواری هاست
هر نزاری چو نزاری نبود بی زر وزور
چه کند زاری و خود پیشه او زاری هاست.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
گر از دل باز گویم بیقرار است
وگر از دیده خونش در کنارست
اگر عقل است سودای دماغ است
وگر خاطر پریشان روزگارست
نه روزم جز قلم کس همزبان است
نه شب الّا خیالم راز دارست
مگر هم سایه بامن همنشین است
مگرهم ناله با من سازگارست
وفا از هرکه جویم بی نشان است
جفا از هرکه گویم بیشمارست
عفا اللّه غم که با من در همه حال
میان آب و آتش یار غارست
نزاری پیش از این بودی به زاری
کنون باری به زاری های زارست
وگر از دیده خونش در کنارست
اگر عقل است سودای دماغ است
وگر خاطر پریشان روزگارست
نه روزم جز قلم کس همزبان است
نه شب الّا خیالم راز دارست
مگر هم سایه بامن همنشین است
مگرهم ناله با من سازگارست
وفا از هرکه جویم بی نشان است
جفا از هرکه گویم بیشمارست
عفا اللّه غم که با من در همه حال
میان آب و آتش یار غارست
نزاری پیش از این بودی به زاری
کنون باری به زاری های زارست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
یارم برفت و از منِ دل خسته برشکست
یاری چنان دریغ که بگذاشتم ز دست
حیف است دست باز گرفتن ز مهربان
خاصه چه مهربان بتِ خوش باشِ خوش نشست
یک دم خیالِ او ز دو چشمم نمی رود
زیرا تمام مستم از آن چشمِ نیم مست
گر گویمش دمی ز نظر رفته هست نیست
ورگویم از غمش دلم آزرده نیست هست
هم چون زمین تحمّلِ بارِ غمش کنم
تا آسمان شود به قیامت چو خاک پست
بر ما قیامت آمد و بگذشت و منتظر
دیریست تا به موعدِ خلدست پای بست
ای باز از زبانِ فلان گوی با فلان
گر هیچ یادت آید از صحبتِ الست
باز آ که در فراقِ تو زان ها که دیده ای
شوریده تر شده ست نزاریِ می پرست
ورنه جواب ده که به ما در سلوکِ عشق
آن کس رسد که کلّی از خویشتن برست
یاری چنان دریغ که بگذاشتم ز دست
حیف است دست باز گرفتن ز مهربان
خاصه چه مهربان بتِ خوش باشِ خوش نشست
یک دم خیالِ او ز دو چشمم نمی رود
زیرا تمام مستم از آن چشمِ نیم مست
گر گویمش دمی ز نظر رفته هست نیست
ورگویم از غمش دلم آزرده نیست هست
هم چون زمین تحمّلِ بارِ غمش کنم
تا آسمان شود به قیامت چو خاک پست
بر ما قیامت آمد و بگذشت و منتظر
دیریست تا به موعدِ خلدست پای بست
ای باز از زبانِ فلان گوی با فلان
گر هیچ یادت آید از صحبتِ الست
باز آ که در فراقِ تو زان ها که دیده ای
شوریده تر شده ست نزاریِ می پرست
ورنه جواب ده که به ما در سلوکِ عشق
آن کس رسد که کلّی از خویشتن برست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ز مستی تا دل آرامم برفته ست
همه رونق ز ایّامم برفته ست
به دوران ها نیاید در گلستان
چنان مرغی که از دامم برفته ست
ثبات و عقل و تمییزم نمانده ست
قرار و صبر و آرامم برفته ست
نمی خواهم دگر صهبا و صحرا
نشاط از مشربِ جامم برفته ست
چمن بر من چو زندان است و گل زار
جهنّم تا گلستانم برفته ست
چراغِ مطلعِ صبحم نشسته ست
فروغِ مقطعِ شامم برفته ست
شکیبم از چنان رویی نکو نیست
برو گو گر به بدنامم برفته ست
بزرگان بر نزاری گو مگیرید
خطایی گر بر اقلامم برفته ست
همه رونق ز ایّامم برفته ست
به دوران ها نیاید در گلستان
چنان مرغی که از دامم برفته ست
ثبات و عقل و تمییزم نمانده ست
قرار و صبر و آرامم برفته ست
نمی خواهم دگر صهبا و صحرا
نشاط از مشربِ جامم برفته ست
چمن بر من چو زندان است و گل زار
جهنّم تا گلستانم برفته ست
چراغِ مطلعِ صبحم نشسته ست
فروغِ مقطعِ شامم برفته ست
شکیبم از چنان رویی نکو نیست
برو گو گر به بدنامم برفته ست
بزرگان بر نزاری گو مگیرید
خطایی گر بر اقلامم برفته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
عذابی چو مهجوری از دوست نیست
خیال ار تصور کنی اوست، نیست
و گر تو بر آنی که از روزگار
سر و کار من بی تو نیکوست ، نیست
چنان زار شد از نزاری تنم
که بر استخوانم به جز پوست نیست
مکن این تصور که مسکین دلم
بر آن طاق جفت دو ابروست، نیست
مرا گر برانی به جانت قسم
که هیچم به جایی ره و روست ، نیست
وگر بر خیالت گذر میکند
که خصمی بتر زان دوجا دوست نیست
وگر نیز گویی که درد مرا
به جز از وصل تو داروست، نیست
نزاری مپندار و صورت مبند
که روزی به نیروی بازوت نیست
خیال ار تصور کنی اوست، نیست
و گر تو بر آنی که از روزگار
سر و کار من بی تو نیکوست ، نیست
چنان زار شد از نزاری تنم
که بر استخوانم به جز پوست نیست
مکن این تصور که مسکین دلم
بر آن طاق جفت دو ابروست، نیست
مرا گر برانی به جانت قسم
که هیچم به جایی ره و روست ، نیست
وگر بر خیالت گذر میکند
که خصمی بتر زان دوجا دوست نیست
وگر نیز گویی که درد مرا
به جز از وصل تو داروست، نیست
نزاری مپندار و صورت مبند
که روزی به نیروی بازوت نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
شاد به روی تو ام گرچه دلم شاد نیست
شادی دل خود مرا در غم تو یاد نیست
فریاد از دست تو داد بده داد داد
وه که مرا بیش از این طاقت فریاد نیست
گر به تماشای سیل رغبتت افتد بیا
چشمه ی چشمم کم از دجله ی بغداد نیست
بود ثباتی مرا در غم تو پیش از این
عاجزم اکنون که شد صبر ز بنیاد نیست
هندوی جادوی تو زیر و زبر کرد شهر
در همه بابل دگر همچو تو استاد نیست
عشق تو ملک جهان کرد خراب و بیاب
در همه شهر ای عجب ، خانه ی آباد نیست
شاهد شیرین بسی در همه اطراف هست
عاشق صادق یکی شیوه ی فرهاد نیست
خاطرم از هست و نیست ، غیر تو بیزار شد
همچو نزاری تو را بنده ی آزاد نیست
هرچه خلاف مراد میرود از بخت ماست
بر من اگر نه ز تو هیچ به جز داد نیست
شادی دل خود مرا در غم تو یاد نیست
فریاد از دست تو داد بده داد داد
وه که مرا بیش از این طاقت فریاد نیست
گر به تماشای سیل رغبتت افتد بیا
چشمه ی چشمم کم از دجله ی بغداد نیست
بود ثباتی مرا در غم تو پیش از این
عاجزم اکنون که شد صبر ز بنیاد نیست
هندوی جادوی تو زیر و زبر کرد شهر
در همه بابل دگر همچو تو استاد نیست
عشق تو ملک جهان کرد خراب و بیاب
در همه شهر ای عجب ، خانه ی آباد نیست
شاهد شیرین بسی در همه اطراف هست
عاشق صادق یکی شیوه ی فرهاد نیست
خاطرم از هست و نیست ، غیر تو بیزار شد
همچو نزاری تو را بنده ی آزاد نیست
هرچه خلاف مراد میرود از بخت ماست
بر من اگر نه ز تو هیچ به جز داد نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تو را سری که به پیمان من درآری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را
دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست
شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا
به قدر عزّت تو دست حق گزاری نیست
نه زر که در قدمت ریزم و نه دست که دل
به زور باز ستانم ورای زاری نیست
علاج درد دلم مرگ می کند چه کنم
که سخت جانم و جان دادن اختیاری نیست
بساز با من بی چاره چون بسوختی ام
بسوزی و بنسازی طریق یاری نیست
به چشم خوار مبین در من ای چو دیده عزیز
که همچو بنده عزیزی سزای خواری نیست
تو را اگر چه بسی عاشقان مسکین اند
یکی ز جمله به مسکینی نزاری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را
دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست
شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا
به قدر عزّت تو دست حق گزاری نیست
نه زر که در قدمت ریزم و نه دست که دل
به زور باز ستانم ورای زاری نیست
علاج درد دلم مرگ می کند چه کنم
که سخت جانم و جان دادن اختیاری نیست
بساز با من بی چاره چون بسوختی ام
بسوزی و بنسازی طریق یاری نیست
به چشم خوار مبین در من ای چو دیده عزیز
که همچو بنده عزیزی سزای خواری نیست
تو را اگر چه بسی عاشقان مسکین اند
یکی ز جمله به مسکینی نزاری نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
یک نفس خیل خیال از نظرم خالی نیست
ناودان مژه از آب سرم خالی نیست
تا قضا کرد کنارم ز میانش خالی
دامن دیده ز خون جگرم خالی نیست
آستانش به زیارت نتوانم دریافت
کز رقیبان منافق گذرم خالی نیست
بویش از باد که بر می گذرد می یابم
عکسش از هر چه در آن می نگرم خالی نیست
کنج می گیرم و گویم ز غمش بگریزم
چون گریزم که غم از بام و درم خالی نیست
با خود اندیشه همی کردم و گفتم با او
فرصتی جویم و سوگند خورم خالی نیست
زر و سیمی نه که بر کار توان کرد ولی
سیم اشک از ورق روی زرم خالی نیست
تا که گفته ست حزین باد نزاری که چنین
دود آهش نفسی از شررم خالی نیست
ناودان مژه از آب سرم خالی نیست
تا قضا کرد کنارم ز میانش خالی
دامن دیده ز خون جگرم خالی نیست
آستانش به زیارت نتوانم دریافت
کز رقیبان منافق گذرم خالی نیست
بویش از باد که بر می گذرد می یابم
عکسش از هر چه در آن می نگرم خالی نیست
کنج می گیرم و گویم ز غمش بگریزم
چون گریزم که غم از بام و درم خالی نیست
با خود اندیشه همی کردم و گفتم با او
فرصتی جویم و سوگند خورم خالی نیست
زر و سیمی نه که بر کار توان کرد ولی
سیم اشک از ورق روی زرم خالی نیست
تا که گفته ست حزین باد نزاری که چنین
دود آهش نفسی از شررم خالی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
آه و واویلا کم برگ شکیبایی نیست
هیچ مشکل بتر از محنت تنهایی نیست
پشتم از بار فراق تو دو تا شد چه عجب
که ز بی قوّتی ام قوت یکتایی نیست
من و سودای تو من بعد که جاهل باشد
هر خردمند که عاشق شد و سودایی نیست
شاهد لاله رخ و یار صنوبر بالا
همه جا هست و مرا خاطر هر جایی نیست
سپر تیر ملامت شده ام چتوان کرد
با کمانی که به بازوی توانایی نیست
عشق دردیست که در تربیت درمانش
مرهمی نیست وگر هست به خودرایی نیست
عاقلان بار خدایا همه عاشق گردند
تا بدانند که این کار به دانایی نیست
شیب و بالا و نظر نقش خیالت چه شود
یوسفم را چو غم سوز زلیخایی نیست
از چنان روی به آوازه ی خوبی خرسند
گر کسی هست نزاری به شکیبایی نیست
هیچ مشکل بتر از محنت تنهایی نیست
پشتم از بار فراق تو دو تا شد چه عجب
که ز بی قوّتی ام قوت یکتایی نیست
من و سودای تو من بعد که جاهل باشد
هر خردمند که عاشق شد و سودایی نیست
شاهد لاله رخ و یار صنوبر بالا
همه جا هست و مرا خاطر هر جایی نیست
سپر تیر ملامت شده ام چتوان کرد
با کمانی که به بازوی توانایی نیست
عشق دردیست که در تربیت درمانش
مرهمی نیست وگر هست به خودرایی نیست
عاقلان بار خدایا همه عاشق گردند
تا بدانند که این کار به دانایی نیست
شیب و بالا و نظر نقش خیالت چه شود
یوسفم را چو غم سوز زلیخایی نیست
از چنان روی به آوازه ی خوبی خرسند
گر کسی هست نزاری به شکیبایی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
رمضان سلّمه الله به سلامت بگذشت
می بیارید که طوفان ملامت بگذشت
ساقیا عارض توعید من است و غم دل
عَلَم عید که آنک به علامت بگذشت
ساقیان اند به حق مکرم و بس در عالم
کو دگر کس که براو بوی کرامت بگذشت
حق علیم است که در مدت یک مه صد بار
هر نفس بر من بی چاره قیامت بگذشت
دیر بیدار شدیم از می غفلت افسوس
دولت عمر که بر ما به غرامت بگذشت
پیش بت خمر بخوردیم و سجود آوردیم
کار ما بر در طاعت ز اقامت بگذشت
هیچ باقی نگذاریم چو می باید رفت
تا نگویند نزاری به ندامت بگذشت
می بیارید که طوفان ملامت بگذشت
ساقیا عارض توعید من است و غم دل
عَلَم عید که آنک به علامت بگذشت
ساقیان اند به حق مکرم و بس در عالم
کو دگر کس که براو بوی کرامت بگذشت
حق علیم است که در مدت یک مه صد بار
هر نفس بر من بی چاره قیامت بگذشت
دیر بیدار شدیم از می غفلت افسوس
دولت عمر که بر ما به غرامت بگذشت
پیش بت خمر بخوردیم و سجود آوردیم
کار ما بر در طاعت ز اقامت بگذشت
هیچ باقی نگذاریم چو می باید رفت
تا نگویند نزاری به ندامت بگذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
آوخ آوخ که جگرگوشه دگر بار برفت
دل به جان آمد از آن روز که دلدار برفت
یا رب این بار چنان رفت که باز آید باز
یا دلش سیر شد از ما و به یک بار برفت
یا رب از کوفتگی های ره آسایش یافت
وز تن نازک خود پرورش آزار برفت
نفسی با که زنم وه که فروبست دمم
غم دل با که خورم آه که غمخوار برفت
عکس رویش به خیال از دل من غایب نیست
خواب سهل است که از دیده بیدار برفت
صبر بیچاره بسی دیده ی لک بازنهاد
آخرالامر چو درماند به ناچار برفت
عمر درباختم افسوس که ایام گذشت
بودنی بود چه تدبیر کنم کار برفت
رخت بربند نزاری که سر آمد مدت
بخت برگشت و دل از دست شد و یار برفت
دل به جان آمد از آن روز که دلدار برفت
یا رب این بار چنان رفت که باز آید باز
یا دلش سیر شد از ما و به یک بار برفت
یا رب از کوفتگی های ره آسایش یافت
وز تن نازک خود پرورش آزار برفت
نفسی با که زنم وه که فروبست دمم
غم دل با که خورم آه که غمخوار برفت
عکس رویش به خیال از دل من غایب نیست
خواب سهل است که از دیده بیدار برفت
صبر بیچاره بسی دیده ی لک بازنهاد
آخرالامر چو درماند به ناچار برفت
عمر درباختم افسوس که ایام گذشت
بودنی بود چه تدبیر کنم کار برفت
رخت بربند نزاری که سر آمد مدت
بخت برگشت و دل از دست شد و یار برفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دریغ عمر که بی روی آن نگار برفت
در انتظار شد و ایام و روزگار برفت
سزا همین بود آن را که یار بگذرد
ولی چه فایده کز دستم اختیار برفت
به قهستان در، از آرام دل جدا گشتم
چنان که خون ز دو چشمم هزار بار برفت
بر اعتماد جگرخواره ای دگر بودم
خبر رسید که او هم ز سبزوار برفت
کنار من چه شود گر ز دیده پر خون است
که این چنین دو دل آرام از کنار برفت
زمن قرار و شکیب و سکون و صبر به کل
چو هر دو یار برفتند هر چهار برفت
چرا به شیفتگی سرزنش کنند مرا
که دل نماند و جگر خون ببود و یار برفت
کسیم گفت که او بازخواهد آمد زود
هنوز شکر کنم گر برین قرار برفت
نزاریا چه توان کرد با قضا مستیز
چو بودنی به ضرورت ببود و باید رفت
در انتظار شد و ایام و روزگار برفت
سزا همین بود آن را که یار بگذرد
ولی چه فایده کز دستم اختیار برفت
به قهستان در، از آرام دل جدا گشتم
چنان که خون ز دو چشمم هزار بار برفت
بر اعتماد جگرخواره ای دگر بودم
خبر رسید که او هم ز سبزوار برفت
کنار من چه شود گر ز دیده پر خون است
که این چنین دو دل آرام از کنار برفت
زمن قرار و شکیب و سکون و صبر به کل
چو هر دو یار برفتند هر چهار برفت
چرا به شیفتگی سرزنش کنند مرا
که دل نماند و جگر خون ببود و یار برفت
کسیم گفت که او بازخواهد آمد زود
هنوز شکر کنم گر برین قرار برفت
نزاریا چه توان کرد با قضا مستیز
چو بودنی به ضرورت ببود و باید رفت