عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
(در مقام لی مع الله سیر نیست
وحدت محض است اینجا غیر نیست)
(در قلندر خانه توحید عشق
کعبه و مسجد کنشت و دیر نیست)
(در مقام ذات بیرون از صفات
هیچ ره رو را مجال سیر نیست)
در خرابات فنا از نیک و بد
کو نشان آنجا چو شر و خیر نیست
جای سیمرغست و قاف قربتست
محرم این آشیان هر طیر نیست
ای اسیری در مقام محو غیر
کشف و سکر و صحوو سیر و طیرنیست
واقف شرب شراب شیخ جام
کی شوی گر مشرب بوالخیر نیست
وحدت محض است اینجا غیر نیست)
(در قلندر خانه توحید عشق
کعبه و مسجد کنشت و دیر نیست)
(در مقام ذات بیرون از صفات
هیچ ره رو را مجال سیر نیست)
در خرابات فنا از نیک و بد
کو نشان آنجا چو شر و خیر نیست
جای سیمرغست و قاف قربتست
محرم این آشیان هر طیر نیست
ای اسیری در مقام محو غیر
کشف و سکر و صحوو سیر و طیرنیست
واقف شرب شراب شیخ جام
کی شوی گر مشرب بوالخیر نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هرگز نبود حسن ترا مبداء و غایت
نه عشق مرا هست نهایت نه بدایت
بی هادی عشقت بخدا سالک عاشق
هرگز نتواند که رود راه هدایت
زاهد که همه در پی حوری و بهشت است
دیدار تو میجست اگر داشت درایت
عاشق نبرد جان بسلامت ز ره عشق
از جانب معشوق اگر نیست حمایت
بس دور فتادست ز معشوق و ره عشق
هرکو نکند جانب عشاق رعایت
ره سوی وصال تو برد این دل مهجور
هرگه که درآید بمیان دست ولایت
بر حال دل زار اسیری ز توای جان
از عین ترحم نظری هست کفایت
نه عشق مرا هست نهایت نه بدایت
بی هادی عشقت بخدا سالک عاشق
هرگز نتواند که رود راه هدایت
زاهد که همه در پی حوری و بهشت است
دیدار تو میجست اگر داشت درایت
عاشق نبرد جان بسلامت ز ره عشق
از جانب معشوق اگر نیست حمایت
بس دور فتادست ز معشوق و ره عشق
هرکو نکند جانب عشاق رعایت
ره سوی وصال تو برد این دل مهجور
هرگه که درآید بمیان دست ولایت
بر حال دل زار اسیری ز توای جان
از عین ترحم نظری هست کفایت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
خورشید رخت از همه ذرات چو پیداست
بروحدت تو جمله جهان شاهد و گویاست
بی بهره ز دیدارتوشد دیده اعمی
بینا بجمال رخ تو دیده بیناست
بر بحر قدم نقش حبابست مراتب
ظاهر همه موجست و حقیقت همه دریاست
ذرات جهان ظاهر و باطن بحقیقت
از نور تجلی جمال تو هویداست
از باده توحید دلم مست مدامست
جانم ز فروغ رخ تو واله و شیداست
چون غیر تو در صورت و معنی نتوان یافت
پس این همه تغییر و تفاوت ز کجا خاست
حیران جمال رخ یار است اسیری
زان فارغ و آزاده ز دنیا و زعقباست
بروحدت تو جمله جهان شاهد و گویاست
بی بهره ز دیدارتوشد دیده اعمی
بینا بجمال رخ تو دیده بیناست
بر بحر قدم نقش حبابست مراتب
ظاهر همه موجست و حقیقت همه دریاست
ذرات جهان ظاهر و باطن بحقیقت
از نور تجلی جمال تو هویداست
از باده توحید دلم مست مدامست
جانم ز فروغ رخ تو واله و شیداست
چون غیر تو در صورت و معنی نتوان یافت
پس این همه تغییر و تفاوت ز کجا خاست
حیران جمال رخ یار است اسیری
زان فارغ و آزاده ز دنیا و زعقباست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای مصحف جمال تو اوراق کاینات
عالم ز نور روی تو آیات محکمات
از پرتو تجلی روی تو روشن است
گر کعبه و کنشت و گر دیر سومنات
روشن ز ذره های صفاتست مهر ذات
بود صفات تست مدام از نمود ذات
اسماء تو ظلال شئونات داتیست
اسما، عیان شده بظلال تعینات
عالم ظهور روی ترا گشته اینه
ظاهر صفات و ذات تو ز اعیان ممکنات
بحر محیط مشرب تو شد اسیریا
از فیض نوربخش توئی منبع حیات
نهصد هزار بحر شراب تجلیش
نوشیده و تشنه تری بهر باقیات
عالم ز نور روی تو آیات محکمات
از پرتو تجلی روی تو روشن است
گر کعبه و کنشت و گر دیر سومنات
روشن ز ذره های صفاتست مهر ذات
بود صفات تست مدام از نمود ذات
اسماء تو ظلال شئونات داتیست
اسما، عیان شده بظلال تعینات
عالم ظهور روی ترا گشته اینه
ظاهر صفات و ذات تو ز اعیان ممکنات
بحر محیط مشرب تو شد اسیریا
از فیض نوربخش توئی منبع حیات
نهصد هزار بحر شراب تجلیش
نوشیده و تشنه تری بهر باقیات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
با غم معشوق ما را کارهاست
از جفای عشق بردل بارهاست
سربلندیهاست از دلبر مرا
گر چه از عشق من او را عارهاست
دایم از شوق گلستان رخش
بلبل جان را هزاران زارهاست
زاهدان را لذت عشق تو نیست
زان سبب با عاشقان انکارهاست
چون بعالم نیست بی غم شادیی
با گل وصلت ز هجران خارهاست
در جدایی جان ما را دایما
با خیال وصل خوش بازارهاست
ای اسیری عاشق و معشوق را
بی زبان با یکدیگر گفتارهاست
از جفای عشق بردل بارهاست
سربلندیهاست از دلبر مرا
گر چه از عشق من او را عارهاست
دایم از شوق گلستان رخش
بلبل جان را هزاران زارهاست
زاهدان را لذت عشق تو نیست
زان سبب با عاشقان انکارهاست
چون بعالم نیست بی غم شادیی
با گل وصلت ز هجران خارهاست
در جدایی جان ما را دایما
با خیال وصل خوش بازارهاست
ای اسیری عاشق و معشوق را
بی زبان با یکدیگر گفتارهاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دو عالم غرق انوار تجلی است
همه ذرات بیخود همچو موسیست
چرا مجنون شدی در جست و جویش
نظر بگشا که عالم پر ز لیلیست
من از مستی خبر از خود ندارم
چه جای زهد و سالوسی و تقویست
بیا واعظ ز دیدارش سخن گو
چه جای قصه رضوان و حوریست
نظر برمهر رویش کن ز ذرات
که تابان هم ز صورت هم ز معنیست
مرا تا دیده بر روی تو بارست
فراغت از همه دنیا و عقبیست
اسیری دولت دیدار وصلش
کجا بیند چو در قید اسیریست
همه ذرات بیخود همچو موسیست
چرا مجنون شدی در جست و جویش
نظر بگشا که عالم پر ز لیلیست
من از مستی خبر از خود ندارم
چه جای زهد و سالوسی و تقویست
بیا واعظ ز دیدارش سخن گو
چه جای قصه رضوان و حوریست
نظر برمهر رویش کن ز ذرات
که تابان هم ز صورت هم ز معنیست
مرا تا دیده بر روی تو بارست
فراغت از همه دنیا و عقبیست
اسیری دولت دیدار وصلش
کجا بیند چو در قید اسیریست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هرکه او پیوسته با یاد خداست
لطف حق در شان وی بی منتهاست
پرشد از نور الهی کاینات
جان مستان غرقه بحر صفاست
حق تجلی میکند برکوه طور
موسیا برخیز میقات لقاست
چون تو پنهان می شوی پیداست یار
جز تو او را پرده دیگر کجاست
هر زمان از پرده نوعی رخ نمود
دم بدم اورا دگرگون عشوه هاست
وصل معشوق است عاشق را خیال
فکر جنت زاهدان را کو جداست
ره بجانان جذبه آمد یا سلوک
ای اسیری هر دوره گو راه ماست
لطف حق در شان وی بی منتهاست
پرشد از نور الهی کاینات
جان مستان غرقه بحر صفاست
حق تجلی میکند برکوه طور
موسیا برخیز میقات لقاست
چون تو پنهان می شوی پیداست یار
جز تو او را پرده دیگر کجاست
هر زمان از پرده نوعی رخ نمود
دم بدم اورا دگرگون عشوه هاست
وصل معشوق است عاشق را خیال
فکر جنت زاهدان را کو جداست
ره بجانان جذبه آمد یا سلوک
ای اسیری هر دوره گو راه ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
هر دل که از کدورت طبع و هوا برست
بیند عیان جمال رخت هر کجا که هست
مطلوب جان جمله بهر حال جز تو نیست
گر شیخ زاهدست و گر رند می پرست
مست ترا بطعنه خلقان چه التفات
رندانه چون بسنگ ملامت سبوشکست
یابد، لباس هستی مطلق ز وصل یار
در نیستی ز غیر خودی هرکه بازرست
از ذوق عاشقان بحقیقت خبر نیافت
هشیار تا ز باده عشقش نگشت مست
هرکو بعاشقی ز سر صدق پا نهاد
هرگز نداد دامن معشوق را ز دست
زاهد بعشق عیب اسیری چه میکند
این بود چون نصیب وی از قسمت الست
بیند عیان جمال رخت هر کجا که هست
مطلوب جان جمله بهر حال جز تو نیست
گر شیخ زاهدست و گر رند می پرست
مست ترا بطعنه خلقان چه التفات
رندانه چون بسنگ ملامت سبوشکست
یابد، لباس هستی مطلق ز وصل یار
در نیستی ز غیر خودی هرکه بازرست
از ذوق عاشقان بحقیقت خبر نیافت
هشیار تا ز باده عشقش نگشت مست
هرکو بعاشقی ز سر صدق پا نهاد
هرگز نداد دامن معشوق را ز دست
زاهد بعشق عیب اسیری چه میکند
این بود چون نصیب وی از قسمت الست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دل را که داغ عشق ندارد نشان کجاست
بی سوز و درد جان کسی در جهان کجاست
سری که پیر میکده میگفت با عقل
در خانقاه و مدرسه رمزی ازآن کجاست
اسرار عشق حل چو نگردد ز درس علم
کو راه دیر و صحبت پیر مغان کجاست
در وصل او چو کس نرسد از ره نشان
کو سالک طریق ره بی نشان کجاست
از شید و زرق و زهد ریائی شدم ملول
ای پیر می فروش می ارغوان کجاست
گر ساز وصل و دولت دیدار دوست نیست
آن سوز هجر و ناله و آه و فغان کجاست
ز اهل بیان نگفت اسیری خبر زیار
داری خبر بگوی که صاحب عیان کجاست
بی سوز و درد جان کسی در جهان کجاست
سری که پیر میکده میگفت با عقل
در خانقاه و مدرسه رمزی ازآن کجاست
اسرار عشق حل چو نگردد ز درس علم
کو راه دیر و صحبت پیر مغان کجاست
در وصل او چو کس نرسد از ره نشان
کو سالک طریق ره بی نشان کجاست
از شید و زرق و زهد ریائی شدم ملول
ای پیر می فروش می ارغوان کجاست
گر ساز وصل و دولت دیدار دوست نیست
آن سوز هجر و ناله و آه و فغان کجاست
ز اهل بیان نگفت اسیری خبر زیار
داری خبر بگوی که صاحب عیان کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ای بیخبر از حالت رندان خرابات
زین می نچشیدی که شدی سوی مناجات
گر نوش کنی جرعه زین جام مصفا
آنگاه شوی صوفی صافی ز کدورات
تا چند خوری غصه باغ و رز وانگور
می نوش که تاباز رهی زین همه آفات
زین باده اگر مست شوی هر دو جهان را
محکوم تو سازند زهی لطف و عنایات
در گوشه میخانه اگر جای دهندت
زنهار مشو در پی تحصیل مقامات
زان باده طلب کن که از و موسی عمران
نوشید و چنان بیخبر افتاد بمیقات
می نوش اگر میطلبی خارق عادت
تا مست نگردی چه زنی دم زکرامات
تا مست ازین می نشوی وانشناسی
اسرار دل اهل دل از شطح وز طامات
نوشیدن می از کف ساقی سقاهم
در پیش اسیری است به از جمله عبادات
زین می نچشیدی که شدی سوی مناجات
گر نوش کنی جرعه زین جام مصفا
آنگاه شوی صوفی صافی ز کدورات
تا چند خوری غصه باغ و رز وانگور
می نوش که تاباز رهی زین همه آفات
زین باده اگر مست شوی هر دو جهان را
محکوم تو سازند زهی لطف و عنایات
در گوشه میخانه اگر جای دهندت
زنهار مشو در پی تحصیل مقامات
زان باده طلب کن که از و موسی عمران
نوشید و چنان بیخبر افتاد بمیقات
می نوش اگر میطلبی خارق عادت
تا مست نگردی چه زنی دم زکرامات
تا مست ازین می نشوی وانشناسی
اسرار دل اهل دل از شطح وز طامات
نوشیدن می از کف ساقی سقاهم
در پیش اسیری است به از جمله عبادات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای دل دیوانه تاکی بیخودیها کردنت
برسرم پیوسته طعن نیک و بد آوردنت
چند خواهی دست و پا زد رو رضا ده با قضا
تا بکی باشد غم بیهوده آخر خوردنت
این چه جهل است عاقبت اندیشه کن ای بی خبر
خلق راضی کردن و حق را ز خود آزردنت
گر نرفتی بر صراط المستقیم ای بی طریق
در طریق آخر کجا شد این طریق اسپردنت
گر براه فقر خواهی رفت سوی حضرتش
زاد این ره عجز و مسکینی بباید بردنت
گر رسد نفعی بدرویشان مسلم باشدت
نیکنامی را بساطی در جهان گستردنت
گر همی خواهی وصالش ای اسیری بایدت
دل زیاد غیر او پیوسته خالی کردنت
برسرم پیوسته طعن نیک و بد آوردنت
چند خواهی دست و پا زد رو رضا ده با قضا
تا بکی باشد غم بیهوده آخر خوردنت
این چه جهل است عاقبت اندیشه کن ای بی خبر
خلق راضی کردن و حق را ز خود آزردنت
گر نرفتی بر صراط المستقیم ای بی طریق
در طریق آخر کجا شد این طریق اسپردنت
گر براه فقر خواهی رفت سوی حضرتش
زاد این ره عجز و مسکینی بباید بردنت
گر رسد نفعی بدرویشان مسلم باشدت
نیکنامی را بساطی در جهان گستردنت
گر همی خواهی وصالش ای اسیری بایدت
دل زیاد غیر او پیوسته خالی کردنت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
با درد عشق جانان درمان چه کار دارد
با بی سران سودا سامان چه کار دارد
گر آشنای عشقی بیگانه از خرد شو
در بزم اهل دانش نادان چه کار دارد
تا از خودی نگردی فانی خدا نه بینی
در مجلس گدایان سلطان چه کار دارد
زاهد که هست خودبین هرگز نشدخدابین
باکفر بت پرستان ایمان چه کار دارد
از حکم اوست ای دل هر نیک و بد که بینی
با حکم کردگاری دوران چه کار دارد
هرگز وفا نکردند خوبان بعهد و پیمان
در پیش بیوفایان پیمان چه کار دارد
آزاده شد اسیری از قید درد دوری
با محرمان وصلش هجران چه کار دارد
با بی سران سودا سامان چه کار دارد
گر آشنای عشقی بیگانه از خرد شو
در بزم اهل دانش نادان چه کار دارد
تا از خودی نگردی فانی خدا نه بینی
در مجلس گدایان سلطان چه کار دارد
زاهد که هست خودبین هرگز نشدخدابین
باکفر بت پرستان ایمان چه کار دارد
از حکم اوست ای دل هر نیک و بد که بینی
با حکم کردگاری دوران چه کار دارد
هرگز وفا نکردند خوبان بعهد و پیمان
در پیش بیوفایان پیمان چه کار دارد
آزاده شد اسیری از قید درد دوری
با محرمان وصلش هجران چه کار دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دوشم از میخانه پیر میکده آواز داد
گفت ای طالب درآ، تا بهره یابی از رشاد
زانکه اینجا خانه عیش است و جای وحدتست
باده و ساقی غمخوار و حریفان جمله شاد
گفتمش مطلوب جانم را تو میدانی که چیست
من مرید و بنده فرمانم، توئی پیر مراد
در خرابات آمدم از امر پیر راه دان
او براه عشق و قلاشی مرا ارشاد داد
چون درین ره اختیار خود باو بگذاشتم
هرچه جستم یافتم ز ارشاد پیر اوستاد
آنچه دیدم من ز راه میکده هرگز ندید
زاهد خلوت نشین و سالک راه سداد
چون در میخانه از احببت وان اعرف گشود
جمله عالم ز جام عشق شد مست وداد
برمزید آمد بملک عاشقی چون بایزید
هرکه در بازار عشقش داد خود را بر مزاد
چون اسیری هرکه در اقلیم معنی حاکم است
هست اورا کمترین چاکر فریدون و قباد
گفت ای طالب درآ، تا بهره یابی از رشاد
زانکه اینجا خانه عیش است و جای وحدتست
باده و ساقی غمخوار و حریفان جمله شاد
گفتمش مطلوب جانم را تو میدانی که چیست
من مرید و بنده فرمانم، توئی پیر مراد
در خرابات آمدم از امر پیر راه دان
او براه عشق و قلاشی مرا ارشاد داد
چون درین ره اختیار خود باو بگذاشتم
هرچه جستم یافتم ز ارشاد پیر اوستاد
آنچه دیدم من ز راه میکده هرگز ندید
زاهد خلوت نشین و سالک راه سداد
چون در میخانه از احببت وان اعرف گشود
جمله عالم ز جام عشق شد مست وداد
برمزید آمد بملک عاشقی چون بایزید
هرکه در بازار عشقش داد خود را بر مزاد
چون اسیری هرکه در اقلیم معنی حاکم است
هست اورا کمترین چاکر فریدون و قباد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
از قید غم جهان شد آزاد
هر کو دل و جان بعشق او داد
برجان خراب عشق بازان
تا چند کند جفا و بیداد
شد نوبت وصل و هجر بگذشت
وارستم ازین غم و شدم شاد
کی بهره بود ز عاشقانت
زاهد که کند ز عشق واداد
هرگز ز کمند زلف جانان
جان و دل ما نگشت آزاد
شد عین شراب آخر کار
آن دل که ز جرعه زدی داد
معشوقه پرست شد اسیری
از زهد دگر کجا کند یاد
هر کو دل و جان بعشق او داد
برجان خراب عشق بازان
تا چند کند جفا و بیداد
شد نوبت وصل و هجر بگذشت
وارستم ازین غم و شدم شاد
کی بهره بود ز عاشقانت
زاهد که کند ز عشق واداد
هرگز ز کمند زلف جانان
جان و دل ما نگشت آزاد
شد عین شراب آخر کار
آن دل که ز جرعه زدی داد
معشوقه پرست شد اسیری
از زهد دگر کجا کند یاد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
از ما سخن کشف و کرامات مپرسید
مستان خدا را ز مقامات مپرسید
با زاهد رعنا خبر از عشق مگوئید
از صوفی بی ذوق ز حالات مپرسید
غیر از خبر شاهد و میخانه و مطرب
مطلق سخن از پیر خرابات مپرسید
جز موسی وقتی که بود کامل دوران
از طور و تجلی و ز میقات مپرسید
در قید خودی مانده بمطلق نبرد پی
محجوب صفت را خبر از ذات مپرسید
هر ذره گر از مهر رخش آیت خاص است
چون یار عیانست ز آیات مپرسید
از باده پرستان خراباتی قلاش
از مسجد و او راد و ز طاعات مپرسید
از عارف بینا که جهان مظهر حق دید
از خلوت و از نور و ز طامات مپرسید
از گم شده کوی فنا همچو اسیری
از دیر و خرابات و مناجات مپرسید
مستان خدا را ز مقامات مپرسید
با زاهد رعنا خبر از عشق مگوئید
از صوفی بی ذوق ز حالات مپرسید
غیر از خبر شاهد و میخانه و مطرب
مطلق سخن از پیر خرابات مپرسید
جز موسی وقتی که بود کامل دوران
از طور و تجلی و ز میقات مپرسید
در قید خودی مانده بمطلق نبرد پی
محجوب صفت را خبر از ذات مپرسید
هر ذره گر از مهر رخش آیت خاص است
چون یار عیانست ز آیات مپرسید
از باده پرستان خراباتی قلاش
از مسجد و او راد و ز طاعات مپرسید
از عارف بینا که جهان مظهر حق دید
از خلوت و از نور و ز طامات مپرسید
از گم شده کوی فنا همچو اسیری
از دیر و خرابات و مناجات مپرسید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
چو الطاف الهی رهبر آمد
نهال بخت من زان در برآمد
ببر شد نخل امید من آخر
که یار سرو قدم در برآمد
چو گشتم مبتلا در دست عشقش
مرا غم های عالم غمخوار آمد
روان می پرورد بوس لبانش
که آب زندگی جان پرور آمد
ز فکر کفر و دین ما را شب و روز
خیال زلف و رویت بهتر آمد
مثال سرو قدش راستی را
بباغ خلد طوبی کمتر آمد
اسیری را دمی دیدار خوبش
ز دنیا و ز عقبی خوشتر آمد
نهال بخت من زان در برآمد
ببر شد نخل امید من آخر
که یار سرو قدم در برآمد
چو گشتم مبتلا در دست عشقش
مرا غم های عالم غمخوار آمد
روان می پرورد بوس لبانش
که آب زندگی جان پرور آمد
ز فکر کفر و دین ما را شب و روز
خیال زلف و رویت بهتر آمد
مثال سرو قدش راستی را
بباغ خلد طوبی کمتر آمد
اسیری را دمی دیدار خوبش
ز دنیا و ز عقبی خوشتر آمد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
آنان که ز درد عشق مستند
از درد خمار عقل رستند
در کوی قدم قدم نهادند
از حادثه حدوث جستند
بردند زکفر ره به ایمان
جانرا چو بزلف یار بستند
آئینه هرکمال و نقصند
چون برزخ نیستند و هستند
درهر دو جهان بلند قدرند
زان رو که بکوی دوست پستند
مشکل که دگر شوند هشیار
چون مست ز باده الستند
گفتند وداع ننگ و ناموس
در کوی قلندری نشستند
گفتند بزهد شهره در شهر
باآنکه همیشه می پرستند
در صومعه معتکف اسیری
در میکده جام می بدستند
از درد خمار عقل رستند
در کوی قدم قدم نهادند
از حادثه حدوث جستند
بردند زکفر ره به ایمان
جانرا چو بزلف یار بستند
آئینه هرکمال و نقصند
چون برزخ نیستند و هستند
درهر دو جهان بلند قدرند
زان رو که بکوی دوست پستند
مشکل که دگر شوند هشیار
چون مست ز باده الستند
گفتند وداع ننگ و ناموس
در کوی قلندری نشستند
گفتند بزهد شهره در شهر
باآنکه همیشه می پرستند
در صومعه معتکف اسیری
در میکده جام می بدستند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ساقیا می ده که هشیارم کند
مستیش زین خواب بیدارم کند
زان میی کارد خمارش نیستی
فارغ از هستی و پندارم کند
در صفای او نماید روی یار
صاف و پاک از زنگ اغیارم کند
زان شرابی ده که شادی آورد
وز غم کونین بیزارم کند
شد پیاپی جام ما در دایره
تا که سرگردان چو پرگارم کند
مست و بیخود سازدم منصور وار
چون همی خواهد که بردارم کند
جرعه زان می اسیری گو بنوش
تا چو مولانا و عطارم کند
مستیش زین خواب بیدارم کند
زان میی کارد خمارش نیستی
فارغ از هستی و پندارم کند
در صفای او نماید روی یار
صاف و پاک از زنگ اغیارم کند
زان شرابی ده که شادی آورد
وز غم کونین بیزارم کند
شد پیاپی جام ما در دایره
تا که سرگردان چو پرگارم کند
مست و بیخود سازدم منصور وار
چون همی خواهد که بردارم کند
جرعه زان می اسیری گو بنوش
تا چو مولانا و عطارم کند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تا آتش سودای تو در جان من افتاد
سیلاب غمت داد چو خاکم همه برباد
فریاد که هر دم بجفایی کشدم یار
وین طرفه که گوید که مکن ناله و فریاد
دارم ز غم و شادی کونین فراغت
تا گشت برویت دل غم دیده من شاد
داد از غم عشقت که بعشاق بلاکش
بی جرم نماید همه دم این همه بیداد
چشم توز بس خون که ز خلقان جهان ریخت
جلاد صفت گشت بمردم کشی استاد
زاهد چو گرفتار بهستی خود آمد
با عاشق جانباز نماید همه واداد
مردانه قدم هرکه نهد در ره عشقش
باید چو اسیری ز همه قید شد آزاد
سیلاب غمت داد چو خاکم همه برباد
فریاد که هر دم بجفایی کشدم یار
وین طرفه که گوید که مکن ناله و فریاد
دارم ز غم و شادی کونین فراغت
تا گشت برویت دل غم دیده من شاد
داد از غم عشقت که بعشاق بلاکش
بی جرم نماید همه دم این همه بیداد
چشم توز بس خون که ز خلقان جهان ریخت
جلاد صفت گشت بمردم کشی استاد
زاهد چو گرفتار بهستی خود آمد
با عاشق جانباز نماید همه واداد
مردانه قدم هرکه نهد در ره عشقش
باید چو اسیری ز همه قید شد آزاد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
جام تجلیش که بناگاه میدهند
می دان یقین که بر دل آگاه میدهند
صدر جنان و دولت دنیا و دین مجو
برآستان فقر گرت راه میدهند
در ملک عشق همچو گدایان در مباش
کین سلطنت همیشه چو با شاه میدهند
تا هست هستیت بوصالش کجا رسی
چون نیست می شوی رهت آنگاه میدهند
حیوان صفت ز بهر علف هر طرف مرو
تا عارفانه منزلت و جاه میدهند
هر شربتی که صحت دین تواندروست
تلخ است و ناگوار و باکراه میدهند
بیخود براه او چو اسیری اگر روی
بی شک مراد تو همه دلخواه میدهند
می دان یقین که بر دل آگاه میدهند
صدر جنان و دولت دنیا و دین مجو
برآستان فقر گرت راه میدهند
در ملک عشق همچو گدایان در مباش
کین سلطنت همیشه چو با شاه میدهند
تا هست هستیت بوصالش کجا رسی
چون نیست می شوی رهت آنگاه میدهند
حیوان صفت ز بهر علف هر طرف مرو
تا عارفانه منزلت و جاه میدهند
هر شربتی که صحت دین تواندروست
تلخ است و ناگوار و باکراه میدهند
بیخود براه او چو اسیری اگر روی
بی شک مراد تو همه دلخواه میدهند