عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
گر کعبه نشین بامن مستش سر ناز است
المنه لله که در میکده بازست
ای خواجه تو از ناز بر افلاک کشی سر
درخاک نشستن صفت اهل نیازست
محبوب دل آنست که چشمش سوی خود نیست
محمود از آن سوخته عشق ایاز ست
سررشته به زنجیر جنون می کشد از عشق
کوتاه کنم قصه که این رشته درازست
اهلی به حقیقت رسی از عشق مجازی
گنجی است حقیقت که کلیدش ز مجاز است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
گشاد صد دل از آن غنچه شکر خند است
به یک کرشمه او کار خلق در بند است
به خنده نمیکنت که بر دلم دارد
حق نمک که فزون از هزار سوگند است
که زلفت از دل من گر هزار بار برد
مرا به هر سر مویت هزار پیوند است
مباش غره به حسن ای پسر که مستی حسن
هزار یوسف مصری به چاه افکند است
سری به باد هر ذره رفت در ره عشق
شهید عشق که داند که در جهان چند است
چو جنگ نیست، تورا گوشمال هجران بس
چه احتیاج نصیحت چه حاجت پند است
به آب خضر نبود احتیاج اهلی را
کنون به درد سفال سگ تو خرسند است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
من و مجنون دو اسیریم که غم شادی ماست
هر که این شیوه ندانست نه از وادی ماست
پاس شمع رخ ساقی به دعا می داریم
کین چراغی است که در ظلمت غم هادی ماست
آن سبکبار نهالیم که در باغ جهان
سرو آزاد چمن بنده آزادی ماست
گر ندانیم ره و رسم جهان طعنه مزن
زانکه نادانی ما غایت استادی ماست
بخت اگر یار شود یار هم از ما باشد
زانکه بیزاری معشوق ز بیزادی ماست
گرچه ما خانه خرابیم ولی دلشادیم
که غم خانه کنی در پی آبادی ماست
گرچه رندیم و تهی دست چو اهلی شادیم
چرخ را با همه حشمت حسد از شادی ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
چهره از تیغ تو پر خون دردم کشتن خوش است
سرخ رو همچون خزان رفتن ازین گلشن خوش است
باغبان فرق است از نرگس بسی با چشم یار
منکر حس چون توان شد دیده روشن خوش است
با من دیوانه خوش دارد سگ آن کوی و من
چون زیم ناخوش به وی حالی که او با من خوش است
عاشقان را بستر سنجاب لایق کی بود
مردم دیوانه را خاکستر گلخن خوش است
کی ز خورشید جمالش خانه ام روشن شود
گر فتد گاهی سوی من عکسش از روزن خوش است
جیب پیراهن، خود از مستی درید آن غنچه لب
کان تن نازک میان چاک پیراهن خوش است
عاشقان راهست اهلی دست بر دامان یار
دست ما آلوده دلها دور از آن دامن خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هرگز هوس سایه ام از فر هما نیست
عاشق که بود سایه نشین مرد بلا نیست
کس را نبود این غغم جان سوز که ماراست
وین غم همه زان است که کس را غم ما نیست
دارد دل ما از تو تمنای نگاهی
محروم مگر دان دل ما را که روا نیست
در بادیه کعبه مقصود خطرهاست
کس را سر آن ره بجز این بی سر و پا نیست
زین غم به کجا از پی آرام گریزم
آرام کجا هست و غم عشق کجا نیست
جز من سر هر کس که بود بست به فتراک
آن عربده جوراسر این خسته چرا نیست
ای مرغ چمن چند تو در وصل بنالی
بر نعمت دیدار چرا شکر خدا نیست
اهلی به سوی دار نهد سر نه بمحراب
محراب شهیدان بجز از دار فنا نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
به قتلم اینهمه خشم و عتاب حاجت نیست
چو می کشد غم عشقم شتاب حاجت نیست
تو شمع بزمی و صد خانه روشن از رویت
بهر کجا که تویی آفتاب حاجت نیست
اگر شراب نباشد تو باشی ای ساقی
بیا که صحبت ما را شراب حاجت نیست
ما که قبله حاجت شد آستانه تو
بکعبه رفتنم از هیچ باب حاجت نیست
دلا چو مرغ قفص چاره تو تسلیم است
چه میطپی بنشین اضطراب حاجت نیست
عذاب ظلمتت غم بهر آب خضر مکش
برای یکدم آب این عذاب حاجت نیست
خموش اهلی اگر توبه ات دهند از عشق
حدیث بیهده گو را جواب حاجت نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
مست می و ساقیم تا نفسی باقی است
با می و ساقی مرا کار بسی باقی است
گر دلم از دست رفت بهر نثار رهت
شکر که بر جان هنوز دست رسی باقی است
خیز و گل عشق چین کز چمن زندگی
تا مژه بر هم زنی خار و خسی باقی است
پیر شدیم از جهان دست زجان شسته ایم
نیست بجز دیدنت گر هوسی باقی است
مرغ نشاطم پرید جز تن زارم نماند
هرکه بپرسد ز من گو نفسی باقی است
نام تو اهلی ز عشق زنده بود تا ابد
بی صفت عشق کی نام کسی باقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
عقده زلف تو سر رشته تقدیر من است
چکنم عقده گشایی نه بتدبیر من است
درد مجنون و غم کوهکن از من رمزیست
آیت عشقم و اینها همه تفسیر من است
حلقه کعبه بهل دست من مجنون گیر
که گشاده دل ازین حلقه زنجیر من است
کار من چون سگ کویت همه شب بیداری است
من مرید سگ آن کویم و آن پیر من است
همچو اهلی به عدم توسن همت رانم
این قدر هست که عشق تو عنانگیر من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بی اختیار ماست که دل بیقرار ازوست
ما را چه اختیار بود از اوست
تا حسن آن پری است چنان بر قرار خود
تنها نه من که هرکه بود بی قرار ازوست
آه این چه نو گل است که در بوستان حسن
چون لاله هر که می نگرم داغدار ازوست
کس را بمهوشی نرسد ناز پیش او
جایی که آفتاب فلک شرمسار از اوست
چون آب دیده هر که نه پاکیزه دامن است
گر مردم دویده بود بر کنار ازوست
خاکسترست از آتش غم دل ولی هنوز
جان مرا بهر نفسی صد غبار ازوست
اهلی تو طالع دل ما بین کزین چمن
گل زان دیگران بود و زخم خار ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
به عهد یوسف من کز فرشته افزون است
کسی حکایت لیلی کند که مجنون است
اگر چه جام جمی آه از آن دل نازک
که تا نفس زده ام خاطرت دگرگون است
سگ تو واقف بیمار دل ز بیداری است
تو مست خواب چه دانی که حال ما چون است
چو غنچه سینه ریشم به بین و حال مپرس
که شرح زخم درونم ز وصف بیرون است
نواله ستمت قسمت از ازل داریم
نصیبه ازل است این ستم نه اکنون است
زرطل عشق گدا شاه اگر شود چه عجب
که ظل عشق عجب سایه همایون است
چو شیشه گریه تلخی که می کنی اهلی
هزار کاسه چشم از غم تو پر خون است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نور دو چشم کز برم بریده رفته است
هیچ نمی رود زدل گرچه زدیده رفته است
پای بدامن کفن زان نکشد شهید عشق
کز سر مستی جهان دست کشیده رفته است
کعبه جان کجا برد بار تعلق خسان
یافته ره در آن حرم هر که جریده رفته است
هرکه ندیده روی او گر همه کام دیده است
عاقبت از جهان چو شد کام ندیده رفته است
از پی آن غزال چین اهلی اگر تو جان دهی
کی بکف آریش دگر کز تو رمیده رفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
گویم سیاه بختی ام از دود آه کیست
چون خود ستاره سوخته باشم گناه کیست؟
جانی که من کنم که کند همچو کوهکن
سنگی که هست درره من پیش راه کیست؟
سر تاقدم در آتش محنت بسوختم
یارب چه کردم این اثر دود آه کیست؟
خلقی چو من بروی تو حیران ولی تورا
خشمی که از نگاه من است از نگاه کیست؟
عذر سگت زناله شب گر نخواستم
بس دل که شد کباب زغم عذر خواه کیست؟
اهلی بپرس بهر خدا کفتاب من
یار که گشت و شمع که گردید و ما کیست؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
گرچه حسن همه کس آفت اهل نظرست
حسن خورشید مرا جذبه مهری دگرست
جگرش پاره کند گر نکند گریه خون
عاشق سوخته را کاین همه خون در جگرست
ماتم سوخته خویش بود گریه شمع
اینقدر هست که پروانه زخود بی خبرست
منت خاک رهت بر سرما تنها نیست
هرکجا هست غبار قدمت تاج سرست
گل چنان ساغر می خورد که کس بوی نبرد
درد سرها همه از نعره مرغ سحرست
دامن افشان زرهت زاهد و ما سرمه کشان
فرق از اهل نظر و اهل ورع این قدرست
عشق و رسوایی اگر عیب بود پیش کسان
عیب اهلی مکن ای خواجه که اینش هنرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
نیازمند ترا رسم خود پسندی نیست
طریق اهل دلان غیر دردمندی نیست
به خلق و لطف تو نازیم ای سهی بالا
که سرو قد تورا ناز سر بلندی نیست
مریض عشق تورا شربت طبیب چه سود
دوای خسته دلان جز لبان قندی نیست
مرا سجود نیاز از نماز شیخ به است
نماز زنده دلان جز نیازمندی نیست
خروش مرغ سحر زارتر بود اهلی
جراحتی بتر از زخم مستمندی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
باز از سر زلف دل آشفته خبر یافت
هر رشته مقصود که گم کرد، دگر یافت
صد قافله گر سعی برد در ره کعبه
در کعبه رسد آنکه سر کوی تو دریافت
در ظلمت هجران تو بامشعل خورشید
نتوان زدل گمشده یکذره اثر بافت
یعقوب برد روشنی دیده زیوسف
هر کس که نظر یافت درین راه نظر یافت
سرچشمه عشق است سخنهای تو اهلی
هر کس که فرو رفت درین چشمه گهر یافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گمره عشقم و نبود به من مست گرفت
که چنین می بردم او که مرا دست گرفت
خاک ره گشتن ما عین سرافرازی بود
چشم کوتاه نظر همت ما پست گرفت
موج بحر کرم افکند مرادم به کنار
ورنه این صید نشاید به دو صد شست گرفت
از وجود و عدم یار فراغت دارد
هستی ام نیستی و نیستی ام هست گرفت
اهلی از عشق تو شد کافر و زنار پرست
نام ایمان به زبان بهر زبان بست گرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
وقت طرب ایام گل و موسم کشت است
میخانه ما در همه ایام بهشت است
بی یاد تو در هیچ مقامی نه نشستم
گر گوشه محراب و گر کنج کنشت است
سر تا قدمی روشنی دیده چو خورشید
ایزد تن پاکت مگر از نور سرشتست
آدم به چنین خوبی و عیسی نفسی نیست
حقا که پری هم سخنش پیش تو زشت است
چون دوخته گردد دل صد چاک تو اهلی
چون رشته مقصود ترا چرخ نرشتست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
من سری دارم که بر خاک ره از جولان اوست
هرکه بردارد زخاک ره سر من زان اوست
او که خواهد در خم چوگان سرماهمچو گوی
گوییا کاینک سرما و سر میدان اوست
گر بخون غلطان نشد زان زلف چون چوگان دلم
این گنه از گو نبود از جانب چوگان اوست
پیش آهوی حرم صاحبدلان قربان شوند
من سگ یارم که آهوی حرم قربان اوست
در هوا هر ذره خاکی مردم چشمی بود
بسکه چشم عاشقان خاک ره از جولان اوست
دامن اهلی که چاک از عشق شد چون دوزیش
تا بدامان قیامت چاک در دامان اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
لوح خاک ما به خون نقش از دل صد چاک ماست
عاشقان را تخته تعلیم لوح خاک ماست
خرمن آسودگان هرگز جوی از غم نسوخت
برق محنت در پی مشتی خس و خاشاک ماست
هر کجا در گلخنی دیوانگان را مجلسی است
شمع آن مجلس چراغ آه آتشناک ماست
حسن او در چشم و دل هر روز از روزی بهست
وین زفیض خاطر صافی و چشم پاک ماست
کشته عشقم که می گوید بآواز بلند
صید دولت می کند هر سر که در فتراک ماست
نیست کار عاشقان باترک چشمش دوستی
فتنه ترکان شدن کار دل بی باک ماست
غایت لطف است اگر ساقی کند چشمی به خشم
زهر چشمی کان شکر لب می کندتریاک ماست
حسن روی آن پری رخسار اهلی چشم عقل
در نمی یابد که بیش از دیده ادراک ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
در بت پرستی قبله ام چون آن بت روحانی است
در سجده شکر حقم کاین دولتم ارزانی است
دلدار اگر جوری کند از غایت یاری بود
جور بتان بر عاشقان دلداری پنهانی است
من بی رخ روحانیش در ظلمت غم چون زیم
جایی که روز روشنم بی او شب ظلمانی است
لب بسته شد هرکس که او دانا شد از علم نظر
غوغای بحث مدعی از غایت نادانی است
از ملک عالم در گذر آباد کن دل را به عشق
کاین ملکش از روز ازل بنیاد بر ویرانی است
اهلی براه وصف او تا می توانی پامنه
صد سال اگر این ره روی آخر قدم ویرانی است